بیشترلیست موضوعات شرح نهج البلاغه (ابن ابى الحديد) خطبه ها خطبه 001-آغاز آفرينش آسمان و... خطبه 002-پس از بازگشت از صفين خطبه 003-شقشقيه خطبه 005-پس از رحلت رسول خدا خطبه 006-آماده نبرد خطبه 008-درباره زبير و بيعت او خطبه 011-خطاب به محمد حنفيه خطبه 012-پس از پيروزى بر اصحاب جمل خطبه 013-سرزنش مردم بصره خطبه 015-در برگرداندن بيت المال خطبه 016-به هنگام بيعت در مدينه خطبه 019-به اشعث بن قيس خطبه 020-در منع از غفلت خطبه 022-در نكوهش بيعت شكنان خطبه 023-در باب بينوايان خطبه 025-رنجش از ياران سست خطبه 026-اعراب پيش از بعثت خطبه 027-در فضيلت جهاد خطبه 029-در نكوهش اهل كوفه خطبه 030-درباره قتل عثمان خطبه 031-دستورى به ابن عباس خطبه 032-روزگار و مردمان خطبه 033-در راه جنگ اهل بصره خطبه 034-پيكار با مردم شام خطبه 035-بعد از حكميت خطبه 036-در بيم دادن نهروانيان خطبه 037-ذكر فضائل خود خطبه 039-نكوهش ياران خطبه 040-در پاسخ شعار خوارج خطبه 041-وفادارى و نهى از منكر خطبه 043-علت درنگ در جنگ خطبه 044-سرزنش مصقله پسر هبيره خطبه 046-در راه شام خطبه 047-درباره كوفه خطبه 048-هنگام لشكركشى به شام خطبه 051-ياران معاويه و غلبه بر فرات خطبه 052-در نكوهش دنيا خطبه 053-در مساله بيعت خطبه 054-درباره تاخير جنگ خطبه 055-در وصف اصحاب رسول خطبه 056-به ياران خود درباره احاديث جعلى در نكوهش على عليه السلام خطبه 057-با خوارج خطبه 058-درباره خوارج خطبه 059-خبر دادن از پايان كار خوارج خطبه 060-در باب خوارج خطبه 065-در آداب جنگ خطبه 066-در معنى انصار خطبه 067-شهادت محمد بن ابى بكر خطبه 068-سرزنش ياران خطبه 069-پس از ضربت خوردن خطبه 072-درباره مروان خطبه 073-هنگام بيعت شورا با عثمان خطبه 076-نكوهش رفتار بنى اميه خطبه 079-نكوهش زنان خطبه 083-درباره عمرو بن عاص خطبه 091-پس از كشته شدن عثمان خطبه 092-خبر از فتنه خطبه 093-در فضل رسول اكرم خطبه 096-در باب اصحابش خطبه 099-درباره پيامبر و خاندان او خطبه 100-خبر از حوادث ناگوار خطبه 104-صفات پيامبر خطبه 124-تعليم ياران در كار جنگ خطبه 126-درباره تقسيم بيت المال خطبه 127-در خطاب به خوارج خطبه 128-فتنه هاى بصره خطبه 129-درباره پيمانه ها خطبه 130-سخنى با ابوذر خطبه 134-راهنمائى عمر در جنگ خطبه 135-نكوهش مغيره خطبه 136-در مسئله بيعت خطبه 137-درباره طلحه و زبير خطبه 138-اشارت به حوادث بزرگ خطبه 139-به هنگام شورى خطبه 140-در نهى از غيبت مردم خطبه 144-فضيلت خاندان پيامبر خطبه 146-راهنمائى عمر خطبه 148-درباره اهل بصره خطبه 149-پيش از وفاتش خطبه 150-اشارت به حوادث بزرگ خطبه 153-در فضائل اهل بيت خطبه 155-خطاب به مردم بصره خطبه 159-در بيان عظمت پروردگار خطبه 160-در بيان صفات پيامبر خطبه 161-چرا خلافت را از او گرفتند؟ خطبه 163-اندرز او به عثمان خطبه 164-آفرينش طاووس خطبه 165-تحريض به الفت با يكديگر خطبه 167-پس از بيعت با حضرت خطبه 168-هنگام حركت به بصره خطبه 171-درباره خلافت خود خطبه 172-شايسته خلافت خطبه 173-درباره طلحه خطبه 174-موعظه ياران خطبه 175-پند گرفتن از سخن خدا خطبه 176-درباره حكمين خطبه 177-در صفات خداوند خطبه 179-در نكوهش يارانش خطبه 180-پيوستگان به خوارج خطبه 181-توحيد الهى خطبه 182-آفريدگار توانا خطبه 183-خطاب به برج بن مسهر خطبه 184-به همام درباره پرهيزكاران خطبه 188-در ذكر فضائل خويش خطبه 189-سفارش به تقوا خطبه 190-در سفارش به ياران خود خطبه 191-درباره معاويه خطبه 192-پيمودن راه راست خطبه 193-هنگام به خاكسپارى فاطمه خطبه 196-خطاب به طلحه و زبير خطبه 197-منع از دشنام شاميان خطبه 198-بازداشتن امام حسن از ... خطبه 199-درباره حكميت خطبه 200-در خانه علاء حارثى خطبه 201-در باب حديثهاى مجعول خطبه 205-در وصف پيامبر و عالمان خطبه 207-خطبه اى در صفين خطبه 208-گله از قريش خطبه 209-عبور از كشته شدگان جمل خطبه 210-در وصف سالكان خطبه 212-تلاوت الهيكم التكاثر خطبه 213-تلاوت رجال لا تلهيهم... خطبه 215-پارسائى على خطبه 216-نيايش به خدا خطبه 217-نكوهش دنيا خطبه 218-دعائى از آن حضرت خطبه 219-درباره يكى از حاكمان خطبه 220-در توصيف بيعت مردم خطبه 223-با عبدالله بن زمعه خطبه 224-در باب زيانهاى زبان خطبه 225-چرا مردم مختلفند؟ خطبه 227-در ستايش پيامبر خطبه 228-در توحيد خطبه 229-در بيان پيشامدها خطبه 231-ايمان خطبه 234-خطبه قاصعه خطبه 235-سخنى با عبدالله بن عباس خطبه 236-در حوادث بعد از هجرت خطبه 238-درباره حكمين خطبه 239-در ذكر آل محمد نامه ها نامه 001-به مردم كوفه نامه 003-به شريح قاضى نامه 006-به معاويه نامه 007-به معاويه نامه 009-به معاويه نامه 010-به معاويه نامه 011-به گروهى از سپاهيان نامه 012-به معقل بن قيس الرياحى نامه 013-به دو نفر از اميران لشگر نامه 014-به سپاهيانش نامه 017-در پاسخ نامه معاويه نامه 018-به عبدالله بن عباس نامه 024-وصيت درباره دارايى خود نامه 025-به مامور جمع آورى ماليات نامه 027-به محمد بن ابوبكر نامه 028-در پاسخ معاويه نامه 029-به مردم بصره نامه 031-به حضرت مجتبى نامه 033-به قثم بن عباس نامه 034-به محمد بن ابى بكر نامه 035-به عبدالله بن عباس نامه 038-به مردم مصر نامه 039-به عمروعاص نامه 040-به يكى از كارگزاران خود نامه 041-به يكى از كارگزارانش نامه 042-به عمر بن ابى سلمه نامه 044-به زياد بن ابيه نامه 045-به عثمان بن حنيف نامه 047-وصيت به حسن و حسين نامه 049-به معاويه نامه 051-به ماموران ماليات نامه 052-به فرمانداران شهرها نامه 053-به مالك اشتر نخعى نامه 054-به طلحه و زبير نامه 056-به شريح بن هانى نامه 059-به اسود بن قطبه نامه 061-به كميل بن زياد نامه 062-به مردم مصر نامه 064-به معاويه نامه 067-به قثم بن عباس نامه 068-به سلمان فارسى نامه 069-به حارث همدانى نامه 071-به منذر بن الجارود نامه 073-به معاويه نامه 075-به معاويه نامه 077-به عبدالله بن عباس نامه 078-به ابوموسى اشعرى نامه 079-به سرداران سپاه حكمت ها حکمت 001 حکمت 002 حکمت 003 حکمت 004 حکمت 005 حکمت 006 حکمت 007 حکمت 008 حکمت 009 حکمت 010 حکمت 011 حکمت 012 حکمت 013 حکمت 014 حکمت 015 حکمت 016 حکمت 017 حکمت 018 حکمت 019 حکمت 020 حکمت 021 حکمت 022 حکمت 023 حکمت 024 حکمت 025 حکمت 026 حکمت 027 حکمت 028 حکمت 029 حکمت 030 حکمت 031 حکمت 032 حکمت 033 حکمت 034 حکمت 035 حکمت 036 حکمت 037 حکمت 038 حکمت 039 حکمت 040 حکمت 041 حکمت 042 حکمت 043 حکمت 044 حکمت 045 حکمت 046 حکمت 047 حکمت 048 حکمت 049 حکمت 050 حکمت 051 حکمت 052 حکمت 053 حکمت 054 حکمت 055 حکمت 056 حکمت 057 حکمت 058 حکمت 059 حکمت 060 حکمت 061 حکمت 062 حکمت 063 حکمت 064 حکمت 065 حکمت 066 حکمت 067 حکمت 068 حکمت 069 حکمت 070 حکمت 071 حکمت 072 حکمت 073 حکمت 074 حکمت 075 حکمت 076 حکمت 077 حکمت 078 حکمت 079 حکمت 080 حکمت 081 حکمت 082 حکمت 083 حکمت 084 حکمت 085 حکمت 086 حکمت 087 حکمت 088 حکمت 089 حکمت 090 حکمت 091 حکمت 092 حکمت 093 حکمت 094 حکمت 095 حکمت 096 حکمت 097 حکمت 098 حکمت 099 حکمت 100 حکمت 101 حکمت 102 حکمت 103 حکمت 104 حکمت 105 حکمت 106 حکمت 107 حکمت 108 حکمت 109 حکمت 110 حکمت 111 حکمت 112 حکمت 113 حکمت 114 حکمت 115 حکمت 116 حکمت 117 حکمت 118 حکمت 119 حکمت 120 حکمت 121 حکمت 122 حکمت 123 حکمت 124 حکمت 125 حکمت 126 حکمت 127 حکمت 128 حکمت 129 حکمت 130 حکمت 131 حکمت 132 حکمت 133 حکمت 134 حکمت 135 حکمت 136 حکمت 137 حکمت 138 حکمت 139 حکمت 140 حکمت 141 حکمت 142 حکمت 143 حکمت 144 حکمت 145 حکمت 146 حکمت 147 حکمت 148 حکمت 149 حکمت 150 حکمت 151 حکمت 152 حکمت 153 حکمت 154 حکمت 155 حکمت 156 حکمت 157 حکمت 158 حکمت 159 حکمت 160 حکمت 161 حکمت 162 حکمت 163 حکمت 164 حکمت 165 حکمت 166 حکمت 167 حکمت 168 حکمت 169 حکمت 170 حکمت 171 حکمت 172 حکمت 173 حکمت 174 حکمت 175 حکمت 176 حکمت 177 حکمت 178 حکمت 179 حکمت 180 حکمت 181 حکمت 182 حکمت 183 حکمت 184 حکمت 185 حکمت 186 حکمت 187 حکمت 188 حکمت 189 حکمت 190 حکمت 191 حکمت 192 حکمت 193 حکمت 194 حکمت 195 حکمت 196 حکمت 197 حکمت 198 حکمت 199 حکمت 200 حکمت 201 حکمت 202 حکمت 203 حکمت 204 حکمت 205 حکمت 206 حکمت 207 حکمت 208 حکمت 209 حکمت 210 حکمت 211 حکمت 212 حکمت 213 حکمت 214 حکمت 215 حکمت 216 حکمت 217 حکمت 218 حکمت 219 حکمت 220 حکمت 221 حکمت 222 حکمت 223 حکمت 224 حکمت 225 حکمت 226 حکمت 227 حکمت 228 حکمت 229 حکمت 230 حکمت 231 حکمت 232 حکمت 233 حکمت 234 حکمت 235 حکمت 236 حکمت 237 حکمت 238 حکمت 239 حکمت 240 حکمت 241 حکمت 242 حکمت 243 حکمت 244 حکمت 245 حکمت 246 حکمت 247 حکمت 248 حکمت 249 حکمت 250 حکمت 251 حکمت 252 حکمت 253 حکمت 254 حکمت 255 حکمت 256 حکمت 257 حکمت 258 حکمت 259 حکمت 260 حکمت 261 حکمت 262 حکمت 263 حکمت 264 حکمت 265 حکمت 266 حکمت 267 حکمت 268 حکمت 269 حکمت 270 حکمت 271 حکمت 272 حکمت 273 حکمت 274 حکمت 275 حکمت 276 حکمت 277 حکمت 278 حکمت 279 حکمت 280 حکمت 281 حکمت 282 حکمت 283 حکمت 284 حکمت 285 حکمت 286 حکمت 287 حکمت 288 حکمت 289 حکمت 290 حکمت 291 حکمت 292 حکمت 293 حکمت 294 حکمت 295 حکمت 296 حکمت 297 حکمت 298 حکمت 299 حکمت 300 حکمت 301 حکمت 302 حکمت 303 حکمت 304 حکمت 305 حکمت 306 حکمت 307 حکمت 308 حکمت 309 حکمت 310 حکمت 311 حکمت 312 حکمت 313 حکمت 314 حکمت 315 حکمت 316 حکمت 317 حکمت 318 حکمت 319 حکمت 320 حکمت 321 حکمت 322 حکمت 323 حکمت 324 حکمت 325 حکمت 326 حکمت 327 حکمت 328 حکمت 329 حکمت 330 حکمت 331 حکمت 332 حکمت 333 حکمت 334 حکمت 335 حکمت 336 حکمت 337 حکمت 338 حکمت 339 حکمت 340 حکمت 341 حکمت 342 حکمت 343 حکمت 344 حکمت 345 حکمت 346 حکمت 347 حکمت 348 حکمت 349 حکمت 350 حکمت 351 حکمت 352 حکمت 353 حکمت 354 حکمت 355 حکمت 356 حکمت 357 حکمت 358 حکمت 359 حکمت 360 حکمت 361 حکمت 362 حکمت 363 حکمت 364 حکمت 365 حکمت 366 حکمت 367 حکمت 368 حکمت 369 حکمت 370 حکمت 371 حکمت 372 حکمت 373 حکمت 374 حکمت 375 حکمت 376 حکمت 377 حکمت 378 حکمت 379 حکمت 380 حکمت 381 حکمت 382 حکمت 383 حکمت 384 حکمت 385 حکمت 386 حکمت 387 حکمت 388 حکمت 389 حکمت 390 حکمت 391 حکمت 392 حکمت 393 حکمت 394 حکمت 395 حکمت 396 حکمت 397 حکمت 398 حکمت 399 حکمت 400 حکمت 401 حکمت 402 حکمت 403 حکمت 404 حکمت 405 حکمت 406 حکمت 407 حکمت 408 حکمت 409 حکمت 410 حکمت 411 حکمت 412 حکمت 413 حکمت 414 حکمت 415 حکمت 416 حکمت 417 حکمت 418 حکمت 419 حکمت 420 حکمت 421 حکمت 422 حکمت 423 حکمت 424 حکمت 425 حکمت 426 حکمت 427 حکمت 428 حکمت 429 حکمت 430 حکمت 431 حکمت 432 حکمت 433 حکمت 434 حکمت 435 حکمت 436 حکمت 437 حکمت 438 حکمت 439 حکمت 440 حکمت 441 حکمت 442 حکمت 443 حکمت 444 حکمت 445 حکمت 446 حکمت 447 حکمت 448 حکمت 449 حکمت 450 حکمت 451 حکمت 452 حکمت 453 حکمت 454 حکمت 455 حکمت 456 حکمت 457 حکمت 458 حکمت 459 حکمت 460 حکمت 461 حکمت 462 حکمت 464 حکمت 465 حکمت 466 حکمت 467 حکمت 468 حکمت 469 حکمت 470 حکمت 471 حکمت 472 كلمات غريب کلمه غريب 001 کلمه غريب 002 کلمه غريب 003 کلمه غريب 004 کلمه غريب 005 کلمه غريب 006 کلمه غريب 007 کلمه غريب 008 کلمه غريب 009 توضیحاتافزودن یادداشت جدید
[خوانندگان گرامى ملاحظه مى فرمايند كه در نامه ى امام حسن عليه السلام چنين تصريحى نيست و معاويه براى تحريك احساسات عامه مردم با كمال وقاحت چنين نوشته است. م. آرى امت چون درباره ى حكومت ستيز كردند، سرانجام قريش را سزاوارتر ديدند، و قريش و انصار و مسلمانان با فضيلت چنين مصلحت ديدند كه از ميان قريش كسى را كه از همه به خدا داناتر و از او ترسنده تر و بر كار تواناتر است برگزينند و ابوبكر را برگزيدند و هيچ كوتاهى نكردند و اگر كس ديگرى غير از ابوبكر را مى شناختند كه بتواند به مانند او بر كار قيام كند و از حريم اسلام دفاع كند، كار حكومت را به ابوبكر نمى سپردند. امروز هم ميان من و تو حال بر همان منوال است و اگر من خود بدانم كه تو در كار اين امت تواناتر و محتاط تر و داراى سياست بهترى هستى و در قبال دشمن مدبر و براى جمع غنايم تواناترى خودم حكومت را پس از پدرت به تو تسليم مى كردم. پدرت بر ضد عثمان كوشش كرد تا آنكه عثمان مظلوم كشته شد و خداوند خونش را از پدرت مطالبه فرمود و هر كه خداى در تعقيب او باشد، هرگز از چنگ حق نمى تواند بگريزد. آن گاه على به زور حكومت امت را براى خود بيرون كشيد و آنان را به پراكندگى كشاند. افرادى از پيشگامان مسلمانان كه از لحاظ شركت در جهاد و سبقت گرفتن به اسلام نظير او بودند، با او مخالفت كردند، ولى او مدعى شد كه آنان بيعت او را گسسته اند، با آنان جنگ كرد كه خونها ريخته شد و كارهاى ناروا صورت پذيرفت. آن گاه در حالى كه بيعتى را بر ما مدعى نبود، آهنگ ما كرد و خواست با زور و فريب بر ما حكومت كند، ما با او و او با ما جنگ كرديم و سرانجام قرار شد تا او مردى را بگزيند و ما مردى را بگزينيم تا به آنچه موجب صلح است و برگشت جماعت به الفت است، حكم كنند و در اين باره از آن دو حكم و از خود على عهد استوار گرفتيم كه بر آنچه آن دو حكم كنند، راضى شويم. و چنان كه خود مى دانى دو حكم به زيان او حكم دادند و او را از خلافت خلع كردند و به خدا سوگند كه او به آن حكم راضى نشد و براى فرمان خدا شكيبايى نكرد، اينك چگونه مرا به كارى دعوت مى كنى كه منطبق بر حق پدرت مى دانى و حال آنكه او از آن بيرون شده است! كار خويش و دين خويش را باش و السلام. ]مدائنى مى گويد: معاويه به حارث و جندب گفت برگرديد كه ميان من و شما چيزى جز شمشير نيست و آن دو برگشتند. معاويه با شصت هزار سپاهى آهنگ عراق كرد و ضحاك بن قيس فهرى را به جانشينى خود بر شام گماشت. حسن عليه السلام همچنان در كوفه مقيم بود. و از آن بيرون نيامد تا هنگامى كه به او خبر رسيد، معاويه از پل منبج [به فتح اول و سكون دوم و كسر سوم از شهرهاى مرزى عراق و شام كه با فرات سه و با حلب ده فرسنگ فاصله داشته و خسروان ساسانى آن را بنا نهاده اند به معجم البلدان جلد هشتم، چاپ مصر، صفحه ى 169 مراجعه فرمايند. م. گذشته است. در اين هنگام حجر بن عدى را گسيل فرمود تا كارگزاران را به پاسدارى وادارد و مردم را فراخواند كه شتابان جمع شدند، براى قيس بن سعد عباده پرچمى به فرماندهى دوازده هزار سپاهى برافراشته شد و بر كوفه مغيره بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را به جانشينى خود گماشت و چون به ناحيه ى دير عبدالرحمان فرود آمد به قيس فرمان حركت داد و با او وداع و سفارش كرد، قيس از كرانه ى فرات و آباديهاى فلوجه گذشت تا به مسكن رسيد، امام حسن هم آهنگ مداين كرد و چون به ساباط ][از شهركهاى اطراف مداين كه به سال چهاردهم هجرى به دست سعدبن ابى وقاص گشوده شده است. به ترجمه ى البلدان يعقوبى به قلم مرحوم دكتر ابراهيم آيتى صفحه ى 100 مراجعه فرماييد. م. رسيد، چند روزى درنگ كرد و چون خواست سوى مداين رود برخاست و براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود: ]اى مردم! شما با من به اين شرط بيعت كرديد كه با هركس صلح كردم، صلح كنيد و با هر كس جنگ كردم، جنگ كنيد و من به خدا سوگند بر هيچ كس از اين امت در خاور و باختر كينه اى ندارم و همانا هماهنگى و دوستى و ايمنى و صلاح ميان مردم كه آن را ناخوش مى داريد به مراتب بهتر از چيزى است كه در مورد پراكندگى و كينه توزى و دشمنى و ناامنى دوست مى داريد. پدرم على مى فرمود فرمان روايى معاويه را ناخوش مداريد كه اگر از او جدا شويد خواهيد ديد كه سرها چون هندوانه ى ابوجهل از دوشها قطع خواهد شد. مردم گفتند: اين سخن نشان آن است كه مى خواهد خود را خلع و حكومت را به معاويه تسليم كند و سخن او را بريدند و بر او هجوم بردند و بار و بنه اش را تاراج كردند تا آنجا كه جبه خزى را كه بر دوش داشت ربودند و كنيزى را كه همراهش بود، گرفتند. مردم دو گروه شدند، گروهى طرفدار بودند و گروه بيشتر بر ضد او بودند. امام حسن عرضه داشت پروردگارا از تو بايد يارى خواست و فرمان به حركت داد، مردم حركت كردند، مردى اسبى آورد و حسن عليه السلام بر آن سوار شد و گروهى از يارانش او را احاطه و از نزديك شدن مردم جلوگيرى كردند و به راه افتادند. سنان بن جراح اسدى پيش از امام حسن خود را به مظلم ساباط رساند و چون امام حسن نزديك او رسيد و چون امام حسن نزديك او رسيد جلو آمد تا به ظاهر با امام سخن بگويد، ناگاه خنجرى بر ران امام زد كه تا نزديك استخوان را دريد و امام حسن عليه السلام مدهوش شد و يارانش به سنان بن جراح حمله بردند. عبيدالله طايى او را بر زمين افكند و ظبيان بن عماره خنجر را از دست او بيرون آورد و ضربتى بر او زد كه بينى او را قطع كرد و سپس سنگى بر سرش كوفت و او را كشت. امام حسن عليه السلام به هوش آمد، زخم را كه از آن خون بسيار رفته بود و امام را ناتوان ساخته بود بستند و او را به مداين بردند كه سعد بن مسعود عموى مختار بن ابوعبيد حاكم آنجا بود و امام حسن در مداين چندان درنگ كرد كه زخمش بهبود يافت. مدائنى گويد: حسن عليه السلام بزرگترين فرزند على عليه السلام است و سرورى بخشنده و بردبار و خطيب بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سخت او را دوست مى داشت، روزى مسابقه اى ميان او و حسين عليه السلام ترتيب داد كه حسن برنده شد. پيامبر او را بر روى ران راست خود نشاند و حسين را بر ران چپ خويش جاى داد. گفته شد: اى رسول خدا كدام يك را بيشتر دوست مى دارى؟ فرمود: همان چيزى را مى گويم كه پدرم ابراهيم فرمود كه چون گفتندش كدام يك از دو پسرت را بيشتر دوست مى دارى؟ گفت: بزرگتر را و او كسى است كه فرزندم محمد صلى الله عليه و آله و سلم از او متولد مى شود. همو از زيد بن ارقم نقل مى كند كه مى گفته است: روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خطبه مى خواند حسن عليه السلام كه كوچك بود و برده اى بر تن داشت آمد، پايش لغزيد و بر زمين افتاد، با آنكه مردم او را بلند كردند، رسول خدا سخن خود را قطع فرمود و شتابان از منبر فرود آمد و او را گرفت و بر دوش خود نهاد و فرمود: فرزند فتنه است، نفهميدم چگونه خود را به او برسانم. سپس به منبر رفت و خطبه را تمام فرمود. [نمى دانم، طبقات ابن سعد به نظر ابن ابى الحديد نرسيده بوده است يا چون ابن سعد از مخالفان اعتزال بوده، ابن ابى الحديد از او اعراض داشته است، زيرا روايات لطيفى را ابن سعد در فضيلت امام حسن عليه السلام نقل كرده است و چرا ابن ابى الحديد به الاستيعاب ابن عبدالبر مراجعه نكرده است. م. ]همچنين مدائنى روايت مى كند كه عمرو بن عاص، امام حسن عليه السلام را در طواف ديد، گفت: اى حسن! مى پنداشتى كه دين جز به تو و به پدرت پايدار نمى ماند، اينك مى بينى كه خداوند او را با معاويه پايدار كرد و آن را پس از كژى استوار و پس از پوشيدگى آشكار فرمود. پنداشتى كه خداوند به كشتن عثمان راضى خواهد بود و آيا درست است كه تو در حالى كه جامه اى نازك و لطيف تر از پوسته درونى تخم مرغ بر تن دارى و قاتل عثمان هستى، همچون شترى كه بر گرد سنگ آسياب مى گردد، بر گرد كعبه طواف كنى؟ به خدا سوگند بهترين راه را براى اصلاح تفرقه و همواره كردن كار اين است كه معاويه تو را از ميان بردارد و به پدرت ملحق سازد. امام حسن عليه السلام به عمرو عاص فرمود: همانا دوزخيان را نشانه هايى است كه با آنها شناخته مى شوند كه از جمله ستيز و دشمنى با دوستان خدا و دوستى با دشمنان خداوند است. به خدا سوگند كه تو خود به خوبى مى دانى كه على هرگز يك لحظه هم در مورد خدا و دين شك و ترديدى نكرد و اى پسر مادر عمرو، به خدا سوگند اگر بس نكنى تهيگاه تو را با نيزه هايى استوارتر از نيزه هاى قعضبى [منسوب به شخصى به نام قعضب كه در دوره ى جاهلى نيزه و سر نيزه مى ساخت. هدف قرار مى دهم و سوراخ مى كنم و از هجوم و ياوه سرايى نسبت به من برحذر باش كه من چنانم كه خود مى دانى ناتوان و سست نيستم و گوشتم براى خوردن گوارا نيست و من گوهر گرانبهاى گردنبند قريش هستم و نسبم شناخته شده است و به كسى جز پدر خويش نسبت داده نمى شوم و تو خود چنانى كه مى دانى و مردم همه مى دانند، تنى چند از مردان قريش مدعى پدرى تو شدند و سرانجام فرومايه ترين و بى حسب ترين و قصاب ايشان بر تو غلبه پيدا كرد. بنابر اين از من دور باش كه تو پليدى و ما اهل بيت طهارتيم و خداوند پليدى را از ما زدوده است و ما را پاك فرموده است پاك كردنى، عمرو خاموش شد و اندوهگين بازگشت. ]ابوالحسن مدائنى مى گويد: پس از صلح، معاويه از حسن بن على تقاضا كرد براى مردم خطبه بخواند، نپذيرفت. معاويه سوگندش داد كه چنان كند و براى او صندلى نهاده شد و بر آن نشست و چنين فرمود: سپاس خداوندى را كه در ملك خود يكتا و در پروردگارى خويش بى همتاست، به هر كس كه مى خواهد پادشاهى را ارزانى مى دارد و از هر كس كه خواهد بازمى ستاند و سپاس خداوندى را كه مومن شما را به وسيله ى ما گرامى داشت و گروهى از پيشينيان شما را وسيله ى ما از شرك بيرون آورد و خونهاى گروهى ديگر از شما را وسيله ى ما حفظ فرمود. آزمون و كوشش ما در مورد شما از ديرباز تاكنون پسنديده بوده است، چه سپاسگزار باشيد و چه نباشيد. اى مردم! همانا پروردگار على هنگامى كه او را پيش خود بازبرد از همگان به او داناتر بود، فضايلى را ويژه او ساخت كه هرگز نمى توانيد به شمار آوريد يا سابقه اى همچون سابقه ى او بيابيد. افسوس و افسوس كه از ديرباز كارها را براى او باژگونه كرديد و سرانجام خداوندش او را بر شما برترى داد، آرى كه در جنگ بدر و ديگر جنگها دشمن شما بود، جرعه هاى ناگوار بر كام شما ريخت و جامهاى خون بر شما آشامانيد، گردنهاى شما را زبون ساخت و از بيم او آب دهانتان به گلويتان مى گرفت و بنابراين شما در كينه توزى نسبت به او قابل سرزنش نيستيد. به خدا سوگند كه امت محمد تا هنگامى كه سران و رهبران ايشان از بنى اميه باشند، آسايشى نخواهند ديد و اينك خداوند فتنه اى را براى شما گسيل فرموده است كه از آن رهايى نمى يابيد تا نابود شويد و اين به سبب فرمانبردارى شما از افراد سركش و گرايش شما به شيطانهايتان خواهد بود. من نكوهيدگى و ناروايى حكمرانى شما را در آنچه گذشته و در آنچه باقى است در پيشگاه خدا حساب و براى رضاى او تحمل مى كنم. سپس فرمود اى مردم كوفه! همانا ديروز تيرى از تيرهاى خداوند كه همواره بر دشمنان خدا برخورد مى كرد و مايه ى درماندگى تبهكاران قريش بود، از شما جدا شد، او همواره راه گلو و نفس كشيدن تبهكاران را گرفته بود، هرگز در اجراى كار خدا نكوهش نشد و به دزدى اموال خدا متهم نشد و از جنگ با دشمنان خدا دورى نگزيد، حق قرآن را آن چنان كه شايد و بايد ادا كرد، قرآن او را فراخواند و پاسخش داد و او را رهبرى كرد و على از آن پيروى كرد، در راه خدا سرزنش سرزنش كننده او را از كار بازنمى داشت، درودها و رحمت خدا بر او باد و از صندلى فرود آمد. معاويه با خود گفت: نمى دانم، خطايى شتابان كردم يا كارى درست. من از خطبه خواندن حسن چه اراده كرده بودم. ابوالفرج على بن حسين اصفهانى مى گويد: ابومحمد حسن بن على عليه السلام نوعى سنگينى در گفتار داشته است. گويد: محمد بن حسين اشنانى از محمد بن اسماعيل احمسى از مفضل بن صالح از جابر براى من نقل كرد كه مى گفته است، در گفتار حسن عليه السلام نوعى تند گويى بوده است و سلمان فارسى كه خدايش رحمت كناد مى گفته، ارثى بوده است كه از عموى خود موسى بن عمران عليه السلام برده است. [براى اطلاع بيشتر به ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبين، نجف، 1358 ق، صفحات 29/50 مراجعه فرماييد. م. ]ابوالفرج مى گويد: امام حسن عليه السلام با زهر مسموم و شهيد شد، معاويه هنگامى كه مى خواست براى پسرش يزيد به وليعهدى بيعت بگيرد، دسيسه ساخت و زهرى براى خوراندن به امام حسن عليه السلام و سعد بن ابى وقاص فرستاد و آن دو را به روزگارى نزديك به يكديگر در گذشتند. [(جاى شگفتى است كه ابوالفرج اصفهانى چنين نوشته است و ابن ابى الحديد هم بدون اظهار نظر آن را نقل كرده است. رحلت حضرت مجتبى عليه السلام به نقل ابن عبدالبر در الاستيعاب جلد دوم، حاشيه ى الاصابه، صفحه ى 374 در سال 49 يا پنجاه و به قولى ضعيف در سال 51 بوده است و وفات سعد بن ابى وقاص رحمه الله به نقل همان كتاب كه مورد مراجعه فراوان ابن ابى الحديد هم بوده است به سال 58 يا 55 يا 54 بوده است و چندان نزديك به يكديگر نبوده است. م. كسى كه عهده دار مسموم ساختن امام حسن عليه السلام شد، همسرش، جعده دختر اشعث بن قيس بود كه در قبال مالى كه معاويه به او پرداخت چنان كرد و گفته اند نام آن زن سكينه يا عايشه يا شعث بوده و صحيح همان است كه نامش جعده بوده است. ]ابوالفرج اصفهانى مى گويد: عمرو بن ثابت گفته است، يك سال نزد ابواسحاق سبيعى آمد و شد مى كردم تا از خطبه اى كه حسن بن على عليه السلام پس از رحلت پدرش خوانده است بپرسم و سبيعى [منظور عمرو بن عبدالله سبيعى متولد به سال 33 و در گذشته 127 هجرى و از مشايخ بزرگ كوفه است كه على عليه السلام را در حال ايراد سخنرانى ديده است و نبايد او را با نوه اش عيسى بن يونس در گذشته به سال 187 اشتباه كرد. به زركلى، الاعلام جلد پنجم صفحه ى 251 مراجعه فرماييد. م. براى من نقل نمى كرد. يكى از روزهاى زمستان پيش او رفتم، در حالى كه جامه كلاه دار خود را پوشيده بود همچون غولى در آفتاب نشسته بود. به من گفت: تو كيستى؟ نام و نسب خود را گفتم، گريست و گفت: پدر و خانواده ات چگونه اند؟ گفتم: خوب هستند. گفت: در چه مورد و براى چه چيزى يك سال است كه پيش من آمد و شد دارى؟ گفتم: براى شنيدن خطبه ى حسن بن على عليه السلام پس از رحلت پدرش. ]گفت: هبيره بن مريم برايم نقل كرد [متن افتادگى داشت و از چاپ سنگى تهران اصلاح شد. م. كه حسن عليه السلام پس از رحلت اميرالمومنين على عليه السلام چنين خطبه ايراد كرد: همانا در شب گذشته مردى قبض روح شد كه پيشينيان در عمل بر او پيشى نگرفتند و متاخران هرگز به او نرسيدند، او همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جنگ مى كرد و همواره خويشتن را سپر بلاى آن حضرت قرار مى داد، ][در متن و در چاپ تهران اشتباه است و از ارشاد شيخ مفيد كه با همين اسناد اين خطبه را آورده است اصلاح شد و به بحار الانوار جلد 43، چاپ جديد، صفحه ى 362 مراجعه فرماييد. م. رسول خدا او را همراه رايت خويش گسيل مى فرمود، جبرئيل از جانب راست و ميكائيل از جانب چپ او را در كنف حمايت مى گرفتند و بازنمى گشت تا هنگامى كه خداوند فتح را بر او ارزانى مى داشت. او در شبى رحلت كرد كه عيسى بن مريم عليه السلام در چنان شبى به آسمان برده شد و يوشع بن نون ][در متن به صورت «نوح» آمده كه غلط چاپى است. م. در چنان شبى رحلت كرد. هيچ زرينه و سيمينه اى جز هفتصد درهم از مقررى خود را باقى نگذاشت كه مى خواست با آن خدمتكارى براى خانواده ى خود فراهم آورد. ]آن گاه عقده گلويش را فشرد و گريست و مردم هم با او گريستند. حسن بن على عليه السلام سپس چنين ادامه داد: اى مردم هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كس مرا نمى شناسد، من حسن پسر محمد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستم، من پسر بشير و نذيرام و پسر فراخواننده به سوى خدا به فرمان او و فرزند چراغ فروزان ام، من از خاندانى هستم كه خداوند پليدى را از ايشان زدوده است و آنان را پاك فرموده است پاك كردنى، من از آنانى هستم كه خداوند در كتاب خويش دوستى آنان را واجب داشته و فرموده است «و هر كس كار پسنديده را جستجو كند و انجام دهد ما به نيكى او مى افزاييم » [بخشى از آيه ى 23 سوره ى شورى. انجام دادن كار پسنديده، دوستى ما خانواده است. ]ابوالفرج اصفهانى مى گويد: چون سخن امام حسن به اينجا رسيد، عبدالله بن عباس برخاست و مردم را به بيعت كردن با او فراخواند كه همگى پذيرفتند و گفتند او را چه اندازه كه دوست مى داريم و از همگان به خلافت سزاوارتر است و مردم با امام حسن بيعت كردند و او از منبر فرود آمد. ابوالفرج مى گويد: معاويه مردى از قبيله ى حمير را به كوفه و مردى از بنى قين را به بصره براى جاسوسى و گزارش اخبار گسيل داشت. هر دو جاسوس معاويه شناخته و بازداشت و كشته شدند و حسن عليه السلام، براى معاويه چنين نوشت: اما بعد، مردان را به جاسوسى پيش من گسيل مى دارى، گويى جنگ و رويارويى را دوست مى دارى، من در اين ترديد ندارم و به خواست خداوند متعال منتظر آن باش، وانگهى به من خبر رسيده است، به چيزى شاد شده اى كه هيچ خردمندى به آن شاد نمى شود- يعنى كشته شدن اميرالمومنين على عليه السلام- و همانا مثل تو در اين مورد همان است كه آن شاعر سروده است: «همانا داستان ما و كسانى از ما كه مى ميرند داستان كسى است كه شامگاه رفته است و ديگرى در خوابگاه مانده است كه بامداد برود. معاويه چنين پاسخ داد: اما بعد، نامه ات رسيد و آنچه را نوشته بودى فهميدم، من هم از حادثه اى كه پيش آمده است آگاه شدم، نه شاد گرديدم و نه اندوهگين و نه شماتتى كردم و نه افسرده شدم و همانا پدرت على چنان است كه اعشى بنى قيس بن ثعلبه سروده و گفته است «تو همان جواد و بخشنده و همان كسى هستى كه چون دلها سينه ها را انباشته سازند.» ابوالفرج اصفهانى مى گويد: عبدالله بن عباس هم از بصره نامه اى به معاويه نوشت و ضمن آن گفت: گسيل داشتن تو آن مرد قينى را به بصره و انتظار تو كه قريش را غافلگير كنى، همان گونه كه بر يمانى ها پيروز شدى اشتباه بود و چنان است كه اميه بن ابى الاسكر سروده است «به جان خودت سوگند كه داستان من و آن خزاعى كه در شب آمده است، همچون داستان ماده بزى است كه با سم خويش در جستجوى مرگ خود زمين را مى كند.» معاويه در پاسخ او نوشت: اما بعد، حسن بن على هم براى من نامه اى نظير نامه تو نوشته است و به گونه اى كه سوء ظنى و بد انديشى را درباره ى من محقق نمى سازد و تو مثلى را كه در مورد من و خودتان زده اى، درست نگفته اى و حال آنكه مثل ما همانى است كه آن مرد خزاعى در پاسخ اميه بن ابى الاسكر سروده و گفته است: به خدا سوگند من راستگويم و نمى دانم با چه چيزى براى كسى كه به من بدگمان است متعذر شوم. ابوالفرج اصفهانى مى گويد: نخستين كارى كه امام حسن عليه السلام انجام داد، اين بود كه حقوق جنگجويان را دو برابر كرد و على عليه السلام اين كار را در جنگ جمل كرده است و حال آنكه امام حسن همين كه به خلافت رسيد، آن را انجام داده است و خليفگان پس از او نيز از او پيروى كرده اند. گويد: حسن عليه السلام براى معاويه همراه حرب بن عبدالله ازدى [در مقاتل الطالبين و هم در چند صفحه ى قبل از اين نام اين شخص جندب آمده است. ]چنين نوشت: از حسن بن على اميرالمومنين به معاويه بن ابى سفيان، سلام بر تو، همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم، اما بعد، همانا كه خداوند متعال محمد را رحمت براى همه جهانيان و منتى بر همه ى مومنان و براى همه ى مردمان گسيل فرموده است «تا هر كه را كه زنده دل است بيم دهد و عذاب بر كافران محقق گردد.» [آيه ى 70 سوره ى يس. او رسالتهاى پروردگار را تبليغ فرمود و به فرمان خدا قيام كرد و پس از آنكه خداوند به وسيله ى او حق را پيروز و شرك را نابود فرمود روزگار پيامبر را بدون اينكه در اجراى فرمانش كوتاهى و سستى كرده باشد به پايان رساند. خداوند به وسيله ى او قريش را به شرف ويژه رساند و فرمود «همانا قرآن- و دين- مايه ى شرف تو و قوم تو است.» ][بخشى از آيه ى 44 سوره ى زخرف. چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رحلت فرمود عرب در مورد حكومت ستيز كرد، قريش گفتند ما نزديكان و افراد خاندان و قبيله ى اوييم و براى شما جايز و روا نيست كه در مورد حكومت و حق پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با ما ستيز كنيد. اعراب ديدند كه سخن درست همان است كه قريش مى گويند و در اين مورد حق با ايشان است و تسليم نظر آنان شدند و حكومت را به ايشان واگذار كردند. و ما با قريش با همان دليل كه خود براى اعراب برهان آورده بودند، حجت آورديم ولى قريش نسبت به ما انصافى را كه عرب نسبت به ايشان داده بود نداد. مگر نه اين است كه قريش با همين حجت و برهان حكومت را از عرب گرفتند ولى چون ما كه افراد خانواده ى محمد صلى الله عليه و آله و سلم و اولياى واقعى اوييم همان دليل را آورديم و از ايشان انصاف خواستيم از ما فاصله گرفتند و همگى بر ستم و ستيز و دشمنى ما هماهنگى كردند. وعده گاه ما پيشگاه خداوند است و خداى ولى و نصرت دهنده است. و ما از اينكه ستيز كنندگان در مورد حقوق ما و حكومت پيامبر ما، با ما ستيز كردند، سخت شگفت كرديم هر چند كه آنان داراى فضيلت و سابقه در اسلام بودند. براى حفظ دين و اينكه منافقان و دشمنان رسول خدا راهى براى ايجاد رخنه و فساد در دين نيابند، از هر گونه ستيزى خوددارى كرديم و امروز بايد شگفت كنندگان از ستيز تو در مورد كارى كه به هيچ و چه سزاوار آن نيستى شگفت كنند كه نه فضيلت شناخته شده اى در دين دارى و نه كار پسنديده اى در اسلام. تو فرزند يكى از سران احزاب و پسر دشمن ترين قريش نسبت به رسول خدا و كتاب اويى و خداوند حساب تو را خواهد رسيد و به زودى به جهان ديگر برگردانده مى شوى و خواهى دانست سرانجام پسنديده از چه كسى است. و به خدا سوگند كه با فاصله ى اندكى خداى خود را ملاقات خواهى كرد و سزاى تو را در قبال كارهايى كه انجام داده اى خواهد داد و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نيست. همانا على كه رحمت خدا در همه حال بر او باد- چه آن روزى كه قبض روح شد و چه آن روزى كه خدا با اسلام بر او منت نهاد و و چه روزى كه زنده مى شود- هنگام رحلت خويش كار مسلمانان را پس از خود به من واگذار فرمود و مرا بر آن ولايت داد و من از خداوند مسالت مى كنم كه در اين جهان سپرى شونده چيزى به ما ندهد كه مايه ى كاستى و محروم ماندن از كرامت آن جهانى در پيشگاه او شود. چيزى كه مرا وادار به نوشتن نامه براى تو كرد، اتمام حجت ميان خودم و پروردگار بزرگ در مورد كار تو بود و اگر به آنچه در اين نامه است عمل كنى به بهره ى بزرگ خواهى رسيد و كار مسلمانان به صلاح خواهد پيوست و اينك سركشى و اصرار در باطل را رها كن و همان گونه كه مردم با من بيعت كرده اند، تو هم بيعت كن و همانا كه خودت مى دانى من در پيشگاه خداوند و در نظر هر كس كه حافظ دين خود و متوجه به خداوند است و در نظر هر كس كه دل متوجه به پروردگار دارد، به حكومت از تو سزاوارترم. از خداى بترس، دشمنى و ستيز را كنار بگذار و خون مسلمانان را حفظ كن و به خدا سوگند كه براى تو خيرى ندارد كه با خداوند در حالى روياروى شوى كه بيش از اين خون مسلمانان بر گردنت باشد. به صلح و اطاعت درآى و در مورد حكومت با كسانى كه شايسته ى آن هستند، ستيز مكن، تا خداوند بدين گونه آتش فتنه را خاموش فرمايد و وحدت كلمه ارزانى دارد و موجب اصلاح گردد. و اگر چيزى جز پافشارى و ادامه در گمراهى خود را نپذيرى، با مسلمانان آهنگ تو خواهم كرد و با تو خواهم جنگيد تا خداوند كه بهترين حكم كنندگان است، ميان ما حكم فرمايد. ]معاويه در پاسخ به امام حسن چنين نوشت: از بنده خدا معاويه اميرالمومنين به حسن بن على، سلام خدا بر تو باد، نخست همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم، اما بعد، نامه ات به من رسيد و آنچه را در مورد فضيلت محمد رسول خدا نوشته بودى فهميدم، كه او از همگان و همه گذشتگان و آيندگان كه كهن بوده يا نو خواهند بود و چه كوچك و چه بزرگ به فضيلت سزاوارتر است. آرى به خدا سوگند كه رسالت خويش را تبليغ كرد و خير خواهى و هدايت فرمود و خداوند به وسيله ى او مردم را از نابودى رهايى بخشيد و از كور دلى به روشن بينى و از نادانى و گمراهى به هدايت رساند. خداى او را شايسته ترين پاداش دهاد به شايسته ترين پاداشى كه از سوى امتى به پيامبرش مى دهد. درودهاى خداوند بر او باد روزى كه متولد شد و روزى كه به پيامبرى برانگيخته شد و روزى كه قبض روح شد و روزى كه دوباره زنده مى شود. از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ستيز مسلمانان در مورد حكومت پس از آن حضرت و غلبه جستن آنان بر پدرت سخن گفته بودى و به تهمت ابوبكر صديق و عمر فاروق و ابوعبيده امين و حوارى [حوارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به زبير بن عوام گفته مى شده است. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و افرادى صالح از مهاجران و انصار تصريح كرده اى ][ملاحظه مى فرماييد كه چون معاويه متوجه بوده است كه هيچ گونه حرمتى ميان مسلمانان ندارد كوشش مى كند ذهن آنان را به اين موضوع منحرف سازد كه امام حسن عليه السلام تصريح به تهمت ابوبكر و عمر و ديگران كرده است و حال آنكه چنين نيست و اين از زيركى هاى معاويه شمرده مى شود. م. و اين كار را براى تو نپسنديدم كه تو مردى هستى كه در نظر ما و مردم، هيچ گمان بدى به تو برده نمى شود و بى ادب و فرومايه نيستى و من دوست مى دارم كه سخن استوار بگويى و همچنان شهره به نيكنامى باشى. ]اين امت هنگامى كه پس از رحلت پيامبر خود اختلاف پيدا كرد، چنان نبود كه فضيلت و سابقه ى و خويشاوندى نزديك شما و اهميت شما را ميان مسلمانان و در اسلام نداند و امت چنين مصلحت ديد كه به سبب نسبت قريش با پيامبر به سود قريش خود را از حكومت كنار كشد، آنگاه صالحان قريش و انصار و ديگر مردم همچنين عامه مردم چنان مصلحت ديدند كه خلافت را به كسى از قريش بدهند كه اسلامش از همگان قديمى تر و از همه به خدا داناتر و در پيشگاه او محبوب تر و براى اجراى فرمان خدا از همگان نيرومندتر بوده است و بدين سبب ابوبكر را برگزيدند. اين انديشه متدينان و خردمندان و خير خواهان امت بود، ولى همين موضوع در سينه هاى شما نسبت به آنان بد گمانى پديد آورد و حال آنكه آنان متهم نيستند و در آنچه كردند، اشتباه نكردند و اگر مسلمانان مى ديدند كه ميان شما كسى هست كه چون ابوبكر باشد و بتواند مقام او را حايز شود و از حريم اسلام دفاع كند، همو را انتخاب مى كردند و از او روى گردان نمى شدند ولى آنان در كارى كه كردند صلاح اسلام و مسلمانان را در نظر داشتند و خداوند آنان را از سوى اسلام و مسلمانان پاداش عنايت فرمايد. دعوتى را هم كه براى آشتى و صلح كرده بودى، فهميدم، ولى حالى كه امروز ميان من و تو است، همان حالتى است كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ميان شما و ابوبكر بوده است و اينك اگر بدانم كه تو براى رعيت هوشيارتر و براى امت محتاطتر و داراى سياستى پسنديده تر و در جمع اموال تواناتر و در قبال دشمن چاره انديش تر هستى، بدون درنگ به آنچه فراخوانده اى پاسخ مى دادم و تو را شايسته ى آن مى دانستم، ولى به خوبى مى دانم كه مدت ولايت من طولانى تر از تو بوده است و تجربه ام نسبت به اين امت از تو قديمى تر است و از تو بزرگترم و سزاوارتر است كه تو همين پيشنهاد را از من بپذيرى و به اطاعت من در آيى و پس از من حكومت از تو خواهد بود و آنچه در بيت المال عراق موجود است، هر مبلغى كه باشد از آن تو خواهد بود و به هر كجا كه دوست مى دارى با خود ببر، وانگهى خراج هر يك از بخشهاى عراق را كه بخواهى به عنوان كمك هزينه از تو خواهد بود كه همه سال كارگزار امين تو آن را جمع كند و براى تو بفرستد و براى تو اين حق محفوظ است كه هرگز نسبت به تو خلاف ادب رفتار نكنيم و بدون رايزنى با تو كارى انجام ندهيم و فرمانهاى تو را كه در آن اطاعت خدا را ملحوظ داشته باشى رد نكنيم، خداوند ما و تو را بر اطاعت خود يارى دهد كه او شنوا و برآورنده ى دعاست، والسلام. جندب مى گويد: چون اين نامه معاويه را براى امام حسن آوردم، گفتم: اين مرد آهنگ تو خواهد كرد و تو اين كار را آغاز كن تا با او در سرزمين خودش و محل حكومتش جنگ كنى و اگر تصور مى كنى كه او بدون آنكه از ما جنگى بزرگتر از جنگ صفين ببيند، تسليم فرمان تو مى شود. به خدا سوگند كه هرگز چنين نخواهد بود. فرمود: آرى همين گونه خواهم كرد. ولى پس از آن با من رايزنى نكرد و سخن مرا به فراموشى سپرد. گويند و معاويه براى حسن عليه السلام چنين نوشت: اما بعد، همانا خداوند هر چه خواهد ميان بندگان خويش انجام مى دهد، هيچ چيز مواخذه كننده فرمان او نيست و او سريع الحساب است. اينك برحذر باش كه مبادا مرگ تو به دست سفلگان مردم باشد و از اينكه بتوانى در ما راه طعنه اى بيابى، نااميد باش و اينك اگر از آنچه در نظر دارى منصرف شوى و با من بيعت كنى، آنچه را كه به تو وعده داده ام وفا خواهم كرد و شرطها كه كرده ام، انجام مى دهم و در اين مورد همان گونه خواهم بود كه اعشى بنى قيس بن ثعلبه [ميمون بن قيس معروف به اعشى كه كور بود، از شاعران پايان دوره ى جاهلى است و در آخر عمر خود اسلام را درك كرده است و چون به درگاه ساسانيان آمد و شد داشته است در آثار او لغات فارسى به چشم مى خورد. به ابن قتيبه الشعر و الشعراء، صفحه ى 178/186 مراجعه فرماييد. م. سروده و گفته است: ]و اگر كسى امانتى را به تو سپرد، بر آن وفادار باش كه چون درگذشتى و مردى شهره به وفادارى شوى، بر دوست خود هنگامى كه توانگر است، رشك مبر و آن گاه كه تهيدست مى شود بر او ستم روا مدار. وانگهى خلافت پس از من، از تو خواهد بود كه تو سزاوارترين مردم نسبت به آن هستى، والسلام. امام حسن براى معاويه چنين نوشت: اما بعد، نامه ات به من رسيد كه هر چه خواسته بودى نوشته بودى، من پاسخ تو را از بيم آنكه آغازگر ستم بر تو نباشم، رها كردم و به خدا از آن پناه مى برم. از حق پيروى كن، خواهى دانست كه من اهل حق هستم و اگر سخنى بگويم كه دروغ گفته باشم گناهش بر من است، والسلام. چون اين نامه ى حسن عليه السلام به معاويه رسيد و آن را خواند براى كارگزاران و اميران خود در نواحى مختلف نامه اى يكسان نوشت و متن آن نامه چنين بود: از بنده ى خدا معاويه اميرالمومنين به فلان پسر فلان و مسلمانانى كه پيش اويند، سلام بر شما باد، همراه شما خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم و سپس سپاس خداوندى را كه زحمت دشمن شما را كفايت كرد و خليفه ى شما را كشت، خداوند به لطف و كار پسنديده خود يكى از بزرگان خويش را براى غافلگير كردن على بن ابى طالب برانگيخت كه او را غافلگير كرد و كشت و يارانش را گرفتار پراكندگى و اختلاف نظر كرد. اينك نامه هاى بزرگان و سران ايشان به ما مى رسد كه براى خود و عشاير خويش امان مى طلبند، چون اين نامه ى من به شما رسيد همگى با تمام سپاهيان و ساز و برگ پسنديده و كوشش پيش من آييد، همانا شما انتقام خون را گرفتيد و به آرزوى خويش رسيديد و خداوند اهل ستم و ستيز را نابود فرمود و سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد. گويد: لشكرها پيش معاويه جمع شدند و او همراه آنان آهنگ عراق كرد. خبر حركت معاويه و رسيدن او به پل منبج به امام حسن رسيد و به تكاپو برآمد و حجر بن عدى را گسيل فرمود تا به كارگزاران و مردم فرمان آماده شدن براى حركت دهد و منادى هم نداى جمع شدن مردم را در مسجد داد و مردم با شتاب جمع شدند. حسن عليه السلام گفت: هرگاه گروهى جمع و راضى شدند مرا خبر كنيد. سعيد بن قيس همدانى پيش امام حسن آمد و گفت: براى سخن گفتن بيرون آى و حسن عليه السلام بيرون آمد و به منبر رفت و پس از سپاس و ستايش خداوند متعال چنين گفت: همانا خداوند جهاد را بر خلق خود مقرر فرموده است و خود آن را «دشوار» [اشاره به اين آيه است كه مى فرمايد «كتب عليكم القتال و هو كره لكم». نام نهاده است و سپس به مومنان مجاهد فرموده است، شكيبا باشيد كه خداوند با شكيبايان است. و اى مردم، شما به آنچه دوست داريد، نمى رسيد مگر با شكيبايى در آنچه دشوار مى داريد. به من خبر رسيده است كه معاويه آگاه شده است كه ما آهنگ حمله به او داريم و بدين سبب به جنب و جوش آمده است، اينك خدايتان رحمت آورد به لشكرگاه خود در نخيله برويد تا بنگريم و بنگريد و چاره انديشى كنيم و شما هم چاره انديشى كنيد. ]گويد: در سخن امام حسن عليه السلام اين موضوع احساس مى شد كه بيم دارد مردم آن را نپذيرند و مردم خاموش ماندند و هيچ كس از ايشان سخنى نگفت و پاسخى نداد. عدى بن حاتم كه چنين ديد برخاست و گفت: سبحان الله! من پسر حاتم هستم و اين حالت شما چه اندازه زشت است، مگر نمى خواهيد به خواسته ى امام و پسر دختر پيامبر خود پاسخ بگوييد. سخنوران مضر و مسلمانان و سخن آوران مصرى كجايند آنان كه به هنگام صلح زبانهايشان دراز بود و اينك كه هنگام جنگ و كوشش فرارسيده است همچون روبهان گريزانند، مگر از عقوبت خدا و ننگ و عار بيم نداريد. عدى بن حاتم سپس روى به امام حسن كرد و گفت: خداوند آنچه را به صلاح است، به تو ارزانى دارد و از همه ناخوشيها تو را دور دارد و به هر كارى كه آن را مى پسندى موفق دارد، ما سخن تو را شنيديم و متوجه فرمانت شديم، شنيديم و اطاعت كرديم و در هر چه بگويى و بينديشى فرمان برداريم و من اينك آهنگ لشكرگاه خويش دارم و هر كه دوست مى دارد با من باشد، به من بپيوندد. او حركت كرد و از مسجد بيرون شد و بر مركب خود كه كنار در مسجد بود سوار شد و به نخيله رفت و به غلام خود فرمان داد چيزهايى را كه لازم داشت، برايش ببرد و عدى بن حاتم نخستين كس بود كه به لشكرگاه رفت. قيس بن سعد بن عباده انصارى و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تيمى برخاستند و ضمن سرزنش مردم آنان را تشويق و تحريض كردند و با امام حسن هم سخنانى همچون سخنان عدى بن حاتم گفتند و پذيرش فرمان و اطاعت خود را اعلام كردند. امام حسن عليه السلام به ايشان گفت: خدايتان رحمت كناد كه راست مى گوييد و از هنگامى كه شما را مى شناسم، همواره به صدق نيت و وفادارى و اطاعت و دوستى پسنديده شما را شناخته ام، خدايتان پاداش پسنديده دهاد و سپس از منبر فرود آمد. مردم بيرون شدند و در لشكرگاه فراهم آمدند و براى حركت آماده شدند و حسن عليه السلام هم به لشكرگاه آمد و مغيره بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب را به جانشينى خود بر كوفه گماشت و او را فرمان داد تا مردم را برانگيزاند و پيش امام عليه السلام گسيل دارد و مغيره مردم را تشويق مى كرد و گسيل مى داشت تا آنجا كه لشكرگاه انباشته از لشكريان شد. حسن عليه السلام با لشكرى گران و ساز و برگى پسنديده حركت كرد و در دير عبدالرحمان فرود آمد و سه روز درنگ فرمود تا مردم همگى جمع شدند. آنگاه عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب را فراخواند و به او گفت: اى پسر عمو! من دوازده هزار تن از دليران عرب و قرآن خوانان كوفه را همراه تو مى فرستم كه هر يك از ايشان همسنگ گردانى است، همراه ايشان حركت كن و نسبت به آنان نرمخو و گشاده رو و فروتن باش و ايشان را به خود نزديك بدار كه باقى ماندگان افراد مورد اعتماد اميرالمومنين على هستند. از كنار رود فرات همراه ايشان به راه خود ادامه بده و چون از فرات گذشتى به راه مسكن [مسكن نام جايى كنار رود دجيل است. برو تا مقابل معاويه برسى و اگر با او روياروى شدى، از پيشروى او جلوگيرى كن تا من پيش تو برسم كه شتابان از پى تو خواهم آمد و بايد همه روز از تو به من خبر برسد و با اين دو تن يعنى قيس بن سعد بن عباده و سعيد بن قيس رايزنى كن و چون به معاويه رسيدى تو جنگ را با او آغاز مكن، مگر اينكه او جنگ را آغاز كند كه در آن صورت بايد با او جنگ كنى و اگر تو كشته شدى قيس بن سعد بن عباده فرمانده لشكر خواهد بود و اگر او هم كشته شد، سعيد بن قيس فرمانده مردم خواهند بود. ]عبيدالله بن عباس حركت كرد نخست به شينور [شينور كه در بعضى نسخه ها به صورت سينور آمده است، نام منطقه اى در عراق است. و سپس به شاهى ][شاهى جايى نزديك قادسيه است. رسيد و همچنان از كرانه ى فرات پيش مى رفت و از فلوجه ][فلوجه نام دو دهكده بزرگ و نزديك عين التمر است. گذشت و به مسكن رسيد. امام حسن عليه السلام حركت كرد و از منطقه ى حمام عمر گذشت و به دير كعب رسيد و شب را آنجا ماند و صبح زود روز بعد حركت كرد و نزديك پل ساباط فرود آمد. صبح روز بعد مردم را فراخواند و چون همگان جمع شدند، به منبر رفت و براى آنان سخنرانى كرد و چنين اظهار فرمود: ]سپاس خداوند را سپاسى كه همه سپاس گويندگان سپاس مى گويند و گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يكتا نيست، همان گونه كه همه ى گواهى دهندگان گواهى مى دهند و گواهى مى دهم كه محمد فرستاده ى خداوند است كه خداوند او را به حق مبعوث فرموده است و او را امين وحى خود قرار داده است و درود خدا بر او و خاندانش باد. و سپس به خدا سوگند، اميدوارم كه به لطف و منت خداوند، من خيرخواه ترين خلق خدا نسبت به خلق باشم و بر هيچ مسلمانى خشم و كينه ندارم و براى كسى آهنگ فتنه انگيزى و بدى ندارم، همانا آنچه را كه شما از اتحاد و هماهنگى خوش نداريد، براى شما بهتر از چيزى است كه آن را در پراكندگى خوش مى داريد و همانا كه من براى شما خير بيشترى از آنچه كه شما براى خود مى پنداريد، در نظر دارم. بنابراين با فرمان من مخالفت مكنيد و انديشه ى مرا رد مكنيد، خداى من و شما را بيامرزد و من و شما را به آنچه كه دوست مى دارد و خشنودى او در آن است هدايت فرمايد و از منبر فرود آمد. گويد: در اين هنگام مردم به يكديگر نگريستند و گفتند: به نظر شما مقصود او از ايراد اين سخنان چه بود؟ برخى گفتند: گمان مى كنيم مى خواهد با معاويه صلح كند و كار حكومت را به او واگذارد و به خدا سوگند كه اين مرد كافر شده است و ناگاه به خيمه و خرگاه امام حسن عليه السلام حمله كردند و آن را به غارت بردند تا آنجا كه سجاده او را از زير پايش كشيدند و عبدالرحمان بن عبدالله بن جعال ازدى بر او حمله كرد و رداى امام حسن را از دوشش ربود و امام حسن در حالى كه شمشير بر دوش داشت بدون ردا به زمين نشست و مركب خود را خواست و سوار شد و گروهى از خواص شيعيان او را احاطه كردند و كسانى را كه آهنگ حمله داشتند، كنار راندند و امام حسن را به سبب سخنانى كه گفته بود مورد اعتراض قرار دادند و ضعيف شمردند. حسن عليه السلام فرمود: افراد قبيله هاى ربيعه و همدان را فراخوانيد، ايشان را فراخواندند و آنان اطراف امام حسن را گرفتند و مردمى را كه قصد حمله داشتند كنار زدند و گروههاى ديگرى هم از مردم با افراد قبيله هاى ربيعه و همدان همراهى كردند. همين كه امام حسن عليه السلام به ناحيه ى مظلم ساباط رسيد، مردى از خاندان نصر بن قعين از قبيله ى بنى اسد كه نامش جراح بن سنان بود و دشنه اى همراه داشت، برخاست و لگام اسب امام حسن را گرفت و گفت الله اكبر! اى حسن نخست پدرت مشرك شد و سپس تو شرك ورزيدى و با آن دشنه ضربتى به حسن عليه السلام زد كه بر ران امام خورد و تا استخوان شكافت و حسن عليه السلام پس از آنكه با شمشيرى كه در دست داشت ضربتى به جراح بن سنان زد و با او دست به گريبان شد، بر زمين افتاد و هر دو گلاويز بودند. عبدالله بن اخطل طايى برجست و دشنه را از دست جراح بن سنان بيرون كشيد و با آن ضربتى به جراح زد و ظبيان بن عماره هم بينى جراح را قطع كرد و سپس با پاره خشتى چندان بر سر و چهره اش زدند كه كشته شد.