شرقى بن قطامى
[نام او وليد و نام پدرش حصين است و به همين لقب «شرقى» معروف است. او از مورخان و نسب شناسان قرن دوم هجرى و در گذشته حدود 155 هجرى و پيوسته به درگاه منصور دوانيقى است به زركلى، الاعلام، جلد نهم، صفحه ى 139 مراجعه فرماييد. م. روايت كرده و گفته است: سعيد بن سرح وابسته و آزاد كرده ى حبيب بن عبدشمس، شيعه على بن ابى طالب عليه السلام بود. چون زياد به حكومت كوفه آمد به جستجوى او پرداخت و او را به بيم افكند. سعيد بن سرح خود را به حضور امام حسن رساند و به ايشان پناهنده شد. زياد برادر و فرزندان و همسر سعيد را گرفت و زندانى كرد و اموال سعيد را مصادره و خانه اش را ويران كرد. حسن بن على عليه السلام براى زياد چنين نوشت:]اما بعد، تو به مردى از مسلمانان كه هر چه براى ايشان و بر عهده ى ايشان است، براى او هم خواهد بود هجوم برده اى، خانه اش را ويران كرده اى، اموالش را گرفته اى و همسر و افراد خانواده اش را به زندان افكنده اى، اگر اين نامه ى من به دست تو رسيد، براى او خانه اش را بساز و مال و زن و فرزندش را به او برگردان و شفاعت مرا در موردش بپذير كه من او را پناه داده ام، والسلام.
زياد در پاسخ چنين نوشت:
از زياد بن ابى سفيان به حسن بن فاطمه! اما بعد، نامه ات كه در آن نام خودت را پيش از نام من نوشته بودى رسيد. تو چيزى مى خواهى و نيازمندى، و من دولتمرد هستم و تو رعيتى ولى چنان به من فرمان مى دهى كه گويى همچون فرمان سلطان بر رعيت بايد اطاعت شود. در مورد تبهكارى كه با بدانديشى او را پناه داده اى و به كار او راضى هستى، براى من نامه نوشته اى و به خدا سوگند كه تو درباره ى او بر من پيشى نخواهى گرفت هر چند ميان پوست و گوشت تو جاى داشته باشد و من اگر بر تو دست يابم نه با تو مدارا مى كنم و نه تو را رعايت خواهم كرد و همانا دوست داشتنى ترين گوشتى كه مى خواهم آن را بخورم، گوشتى است كه تو از آنى. اينك او را در قبال گناهش به كسى تسليم كن كه از تو بر او سزاوارتر است، بر فرض كه او را عفو كنم چنان نيست كه شفاعت تو را درباره ى او پذيرفته باشم و اگر او را بكشم فقط به سبب آن است كه پدر تبهكار تو را دوست مى دارد، والسلام.
چون اين نامه به حسن عليه السلام رسيد آن را خواند و لبخند زد و موضوع را براى معاويه نوشت و نامه ى زياد را هم ضميمه ى آن كرد و به شام فرستاد. براى زياد هم فقط دو كلمه نوشت كه چنين بود از حسن بن فاطمه به زياد بن سميه، اما بعد، همانا كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است: فرزند از بستر است و براى زناكار سنگ است. والسلام.
و چون معاويه نامه اى را كه زياد براى حسن عليه السلام نوشته بود خواند، شام بر او تنگ شد و براى زياد چنين نوشت:
اما بعد، حسن بن على نامه ى تو را كه در پاسخ نامه ى او در مورد ابن سرح نوشته بودى براى من فرستاده است بسيار از تو شگفت كردم و دانستم كه تو داراى دو منش و انديشه اى يكى از ابوسفيان و ديگرى از سميه. آنچه از ابوسفيان است، بردبارى و دور انديشى است و آنچه از سميه است چيزهايى شبيه به خود اوست. از جمله اين كارها نامه ى تو به حسن است كه در آن پدرش را دشنام داده اى و او را تبهكار شمرده اى و حال آنكه به جان خودم سوگند كه تو در تبهكارى از پدر او سزاوارترى. اما اينكه حسن براى نشان دادن برترى خود بر تو نام خود را مقدم بر نام تو نوشته است، اگر درست بينديشى چيزى از تو نمى كاهد، اما اينكه او در فرمان دادن بر تو مسلط باشد، براى كسى همچون حسن اين تسلط حق است. اما نپذيرفتن تو شفاعت او را بهره و ثوابى بوده است كه از خود كنار زده اى و آن را براى كسى واگذار كرده اى كه از تو به آن ثواب شايسته تر است. اينك چون اين نامه من به دست تو رسيد، آنچه از سعيد بن ابى سرح در دست دارى رها كن، خانه اش را بساز و اموالش را بر او برگردان و متعرض او مباش و من براى حسن كه بر او درود باد نوشته ام كه سعيد را مخير كند، اگر مى خواهد پيش او بماند و اگر مى خواهد به سرزمين خود برگردد، و تو را هيچ تسلطى بر او نيست نه زبانى و نه به گونه ى ديگر. اما اينكه نامه ات براى حسن را به نام خودش با اضافه به نام مادرش نوشته اى و او را به پدرش نسبت نداده اى، حسن از كسانى نيست كه به او اهانت شود، اى بى مادر، مى دانى كه او را به چه مادر بزرگوارى نسبت داده اى، مگر نمى دانستى كه او فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است و انتساب به او اگر مى دانستى و مى انديشيدى براى حسن افتخارآميزتر است، معاويه پايين نامه اشعارى هم نوشت كه از جمله اين ابيات است:
«همانا حسن پسر آن كسى است كه پيش از او بود و چون حركت مى كرد مرگ هم با او همراه بود، مگر شير ژيان جز مانند خود، چيزى مى زايد و اينك حسن شبيه و نظير همان شير است، و چون بخواهند خرد و بردبارى او را بسنجند، خواهند گفت همسنگ دو كوه يذبل و ثبير است»
ابن ابى الحديد سپس موضوعى را درباره ى برنده شدن عباد پسر زياد در اسب دوانى آورده است كه خارج از مسائل تاريخى است و در ادامه چنين گفته است:
نخستين بار كه زياد بركشيده شد، آن بود كه ابن عباس به هنگام خلافت على عليه السلام او را به جانشينى خود در بصره گماشت. اشتباهها و سستيهايى از او به اطلاع على عليه السلام رسيد و براى او نامه هايى نوشت و او را ملامت و سرزنش كرد و از جمله آنها نامه اى است كه سيدرضى كه خدايش بيامرزد، بخشى از آن را آورده است و ما هم ضمن مطالب گذشته همان مقدارى را كه سيدرضى آورده است، شرح داديم.
و على عليه السلام، سعد وابسته ى خويش را پيش زياد گسيل فرمود تا او را به فرستادن بيشتر اموال بصره به كوفه تشويق كند. ميان سعد و زياد بگو مگو و ستيز درگرفت و سعد كه پيش على عليه السلام برگشت از زياد شكايت كرد و بر او عيب گرفت، على عليه السلام براى زياد چنين نوشت:
اما بعد، سعد مى گويد كه تو با ستم او را دشنام و بيم داده اى و با تكبر و جبروت با او رويارويى كرده اى. چه چيزى تو را به تكبر واداشته است و حال آنكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است «كبر رداى خداوند است و هر كس با رداى خداوند ستيز و برابرى كند خدايش درهم مى شكند» [براى اطلاع بيشتر از رواياتى نظير اين روايت با اختلاف اندك لفظى و اشتراك معنى به اصول كافى مرحوم كلينى يا بحارالانوار، جلد هفتاد و سوم، صفحات 213 -215 مراجعه فرماييد. م. و به من خبر داده است كه تو در يك روز از خوراكهاى گوناگون و بسيار فراهم مى سازى و همه روزه بر خويشتن روغن مى زنى. چه زيانى براى تو دارد كه چند روزى خداى را پاس داشته و روزه بدارى و بخشى از خوراكى را كه در اختيار توست، در راه خدا صدقه دهى و نان بدون نان خورش خورى كه اين كار شعار صالحان است. آيا در حالى كه در نعمتها مى چرى، طمع به لطف خدا دارى، خوراك خود را به همسايه و بينوا و ناتوان و فقير و يتيم و بيوه زن اختصاص بده تا براى تو پاداش صدقه دهندگان حساب شود. به من خبر داده اند كه در گفتار، سخن صالحان و نكوكاران را بر زبان مى آورى و در كردار، كردار خطاكاران دارى و اگر چنين مى كنى بر خويشتن ستم روا مى دارى و عمل خود را نابود مى سازى. به بارگاه خدايت توبه كن تا كارت به صلاح انجامد. در كار خود ميانه رو باش و افزونيها را براى روز نيازمندى خود- رستاخيز- به پيشگاه خدايت پيشكش كن، وانگهى روز در ميان بر سر و موى خويش روغن بزن كه من شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمود: «روز در ميان روغن بماليد و فراوان چنان مكنيد.»
]زياد براى على عليه السلام چنين نوشت:
اما بعد، اى اميرالمومنين! سعد پيش من آمد هم در سخن و هم در كردار بى ادبى كرد كه او را از بر خويش راندم و سزاوار بيش از اين بود. اما آنچه درباره ى اسراف و مصرف كردن خوراكهاى رنگارنگ و نعمتهاى گوناگون فرموده اى، اگر آن گزارشگر راستگوست خدايش پاداش صالحان ارزانى دارد و اگر دروغگوست خدايش از عقوبت دشوار دروغگويان حفظ فرمايد، اما اين سخن او كه من دادگرى را توصيف و جز آن عمل مى كنم، در اين صورت من از زيان كاران خواهم بود. اى اميرالمومنين در اين سخن كه فرمودى به مقتضاى مقامى كه در آن هستى قضاوت فرماى، دعوى بدون گواه چون تير بدون پر و پيكان است، اگر در آن باره دو شاهد عدل آورد، درست است وگرنه دروغ و ستم او براى تو روشن مى شود.
ابن ابى الحديد سپس برخى از كلمات و خطبه هاى زياد را آورده است كه براى نمونه و از باب آن كه
«مرد بايد كه گيرد اندر گوش
ور نوشته است پند بر ديوار»
ور نوشته است پند بر ديوار»
ور نوشته است پند بر ديوار»
از سخنان اوست:
نسبت به خراج دهندگان نيكويى كنيد كه تا آنان فربه باشند شما فربه خواهيد بود.
خردمند كسى نيست كه چون به كارى درافتاد به چاره انديشى پردازد، خردمند كسى است كه پيش از درافتادن در كار چاره سازى كند كه در آن نيفتد.
هرگز نامه ى كسى را نخواندم مگر آنكه اندازه خردش را از آن دانستم.
دير كردن در پاداش نيكوكار پستى و فرومايگى است و شتاب در عقوبت گنهكار خطا و سبكى است.
شعبى روايت مى كند كه چون زياد خطبه بدون حمد و ثناى خدا و درود به پيامبر را در بصره ايراد كرد- و به همين سبب به خطبه بتراء مشهور است- و از منبر فرود آمد، همان شب صداى مردم را شنيد كه از خود پاسدارى مى كردند، گفت: اين چيست؟ گفتند: اين شهر گرفتار فتنه است، آن چنان كه گاه زنى از مردم شهر را جوانان تبهكار مى گيرند و به او مى گويند فقط حق دارى سه بار فرياد بكشى، اگر كسى پاسخت را داد كه هيچ وگرنه براى ما هر كارى را كه انجام دهيم سرزنشى نيست. زياد خشمگين شد و گفت: پس من چكاره ام و براى چه آمده ام. چون صبح شد ميان مردم جار زده شد كه جمع شوند و چون جمع شدند گفت: اى مردم من از آنچه شما در آن هستيد، اطلاع يافتم و بخشى از آن را شنيدم. اينك شما را بيم و يك ماه مهلت مى دهم كه مدت لازم براى پيمودن مسافت تا خراسان و حجاز و شام است و پس از آن هر كس را پيدا كنيم كه پس از نماز عشاء از خانه ى خود بيرون آمده باشد، خونش هدر خواهد بود. مردم برگشتند و مى گفتند: اين سخن هم همانند سخنان اميرانى است كه پيش از او آمده اند. چون مدت يك ماه سپرى شد، سالار شرطه خويش عبدالله بن حصين يربوعى را خواست كه چهار هزار پاسبان داشت و به او گفت: سواران و پيادگان خويش را آماده ساز و چون نماز عشاء را گزاردى و كسى كه قرآن مى خواند بتواند دو سه جزو قرآن بخواند و بانگ طبل از قصر بلند شد، راه بيفت و هر كس را كه ديدى از پسرم عبيدالله گرفته تا هر كس ديگر سرش را براى من بياور، و اگر در موردى براى كسب اجازه يا شفاعت به من مراجعه كنى گردنت را خواهم زد.
گويد: بامداد آن شب هفتصد سر بريده بر در كاخ ريخته بود، شب دوم پنجاه سر آورد و شب سوم فقط يك سر آورد و پس از آن چيزى نياورد و چنان شد كه مردم همينكه نماز عشاء مى گزاردند، شتابان به خانه هاى خود برمى گشتند و چنان بود كه برخى كفشهاى خود را رها مى كردند.
عايشه براى زياد مى خواست نامه بنويسد و نمى دانست عنوان آن را چه بنويسد، اگر مى نوشت زياد بن عبيد يا زياد بن ابيه او را خشمگين مى ساخت و اگر مى نوشت زياد بن ابى سفيان مرتكب گناه مى شد، ناچار نوشت از ام المومنين به پسرش زياد، همين كه زياد عنوان نامه را خواند خنديد و گفت ام المومنين براى انتخاب اين عنوان به زحمت افتاده است.