شرح نهج البلاغه نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
مى گويم (ابن ابى الحديد): از آن روز معاويه چنگال خويش را بر خلافت افكند زيرا موضوع كشته شدن عثمان بر ذهن او غلبه پيدا كرد و ديد كه شام در اختيار اوست و مردم آن سرزمين از او اطاعت مى كنند و اگر عثمان كشته شود اين موضوع بهترين بهانه و دليل او خواهد شد كه عليه دشمنان خويش از آن بهره بردارى كند و آن را وسيله يى براى رسيدن به هدف خود قرار دهد. وانگهى مى دانست كه ميان اميران عثمان، هيچكس به قدرت او نيست و او براى بسيج لشكر و دلجويى از اعراب از همه تواناتر است و از همان روز به خلافت طمع بست و كار خود را بر آن پايه نهاد، مگر نديدى قبلا هم به صعصعه گفته بود هيچكس بر امارت قوى تر از من نيست و عمر مرا به امارت منصوب كرد و از راه و روش من راضى بود و مگر نمى بينى كه به مهاجران نخستين چگونه سخن مى گويد كه اگر بخواهيد با ستيزه حكومت را بدست آوريد و بر اين پيرمرد شورش كنيد خداوند آن را از شما به ديگران منتقل مى فرمايد و خداوند بر اين تبديل و دگرگونى تواناست و منظورش خودش بوده است و به كنايه مى گفته است خلافت به من خواهد رسيد و به همين سبب هم بود كه چون عثمان از او يارى خواست از آن كار خوددارى كرد و حتى يك نفر هم براى يارى او نفرستاد.
محمد بن عمر واقدى كه خدايش رحمت كناد مى گويد: چون مردم بر عثمان اعتراض كردند و سخن درباره او بسيار شد مردمى كه شمارشان دو هزار تن بود از مصر بيرون آمدند كه عبدالرحمان بن عديس بلوى و كنانه بن بشر ليثى و سودان بن حمران سكونى و قتيره بن وهب سكسكى در زمره ايشان بودند و همگى زير فرمان ابوحرب غافقى قرار داشتند، دو هزار تن هم از مردم كوفه بيرون آمدند كه زيد بن صوحان عبدى و مالك اشتر نخعى و زياد بن نضر حارثى و عبدالله بن اصم غامدى در زمره ايشان بودند، گروهى هم از مردم بصره بيرون آمدند كه حكيم بن جبله عبدى و گروهى از سالارهاى قبايل همراهشان بودند و سالار همگان حرقوص بن زهير سعدى بود. اين موضوع در شوال سال سى و پنجم هجرت بود و آنان اظهار داشتند كه مى خواهند حج بگزارند و چون به فاصله سه روز مانده به مدينه رسيدند، نخست مردم بصره كه ميل آنان به طلحه بود پيش افتادند و در ذوخشب [ذوخشب نام صحرايى است كه فاصله اش تا مدينه يك شب راه است. فرود آمدند. سپس مردم كوفه كه ميل آنان به زبير بود در اعوص ][اعوص: نام جايى نزديك مدينه و در چند ميلى آن است. فرود آمدند و سپس مردم مصر كه ميل آنان به على عليه السلام بود در ذومروه ][در متن چاپ مصر و چاپ سنگى تهران «مروه» آمده كه اشتباه است، استاد ابوالفضل ابراهيم متوجه نشده و در پاورقى نوشته اند مروه كه مقابل صفاست، ذوالمروه نام دهكده يى در وادى القرى است، به معجم البلدان ذيل كلمه مروه مراجعه فرماييد و احتمالا مقصود آن هم نيست و بايد نام جايى نزديك مدينه باشد. م. فرود آمدند، برخى از آنان به مدينه رفتند تا آگاه شوند كه در دل مردم نسبت به عثمان چه مى گذرد. آنان گروهى از مهاجران و انصار را و همسران پيامبر (ص) را ملاقات كردند و گفتند ما قصد حج داريم و مى خواهيم تقاضا كنيم عاملان ما استعفا دهند، سپس گروهى از مصريان در احجارالزيت ][نام جايى در مدينه است. با على عليه السلام كه شمشير بر دوش داشت ملاقات كردند و بر او سلام دادند و كار خويش را بر او عرضه داشتند كه بر سر ايشان فرياد كشيد و آنان را طرد كرد و فرمود همه نيكوكاران مى دانند كه سپاه مقيم در مروه و ذوخشب و اعوص بر زبان محمد (ص) نفرين شده اند و آنان از پيش على (ع) رفتند.
]بصريان نزد طلحه رفتند كه او هم به آنان همانگونه پاسخ داد و كوفيان نزد زبير رفتند و او هم همانگونه پاسخ داد، آنان پراكنده شدند و از مدينه بيرون رفتند و به ياران خود پيوستند.
همينكه مردم مدينه آسوده خاطر شدند كه آنان بازگشته اند ناگهان بانگ تكبير در نواحى مدينه شنيدند و آنان وارد شهر شدند و خانه ى عثمان را محاصره كردند و منادى ايشان بانگ برداشت كه اى مردم مدينه هر كس از جنگ كردن خوددارى كند در امان است و عثمان را در خانه اش محاصره كردند ولى مردم را از ملاقات و گفتگوى با او منع نكردند، گروهى از سران مهاجران پيش آنان آمدند و پرسيدند منظورشان چيست؟ گفتند ما نيازى به خلافت اين مرد نداريم او بايد از كار كنار برود تا ما كس ديگرى را به خلافت بگماريم و هيچ چيز ديگرى بر اين گفتار خود نيفزودند.
عثمان براى مردم شهرستانها نامه نوشت و از ايشان يارى خواست و فرمان داد با شتاب براى دفاع از او حركت كنند و براى آنان نوشت كه مردم در چه خيالى هستند، مردم شهرستانها در حالى كه بر هر مركب هموار و چموش كه دست يافته بودند سوار شدند بيرون آمدند، معاويه حبيب بن مسلمه فهرى را گسيل داشت و عبدالله بن سعد بن ابى سرح، معاويه بن حديج را روانه كرد، از كوفه هم قعقاع بن عمرو حركت كرد كه او را ابوموسى اشعرى روانه كرد.
در كوفه تنى چند شروع به اقدام و تحريض مردم بر يارى عثمان و كمك كردن به مردم مدينه كردند كه از جمله ايشان عقبه بن عمر و عبدالله بن ابى اوفى و حنظله كاتب بودند كه هر سه از اصحاب پيامبرند و از تابعين، مسروق و اسود و شريح و كسان ديگرى بودند.
در بصره عمران بن حصين و انس بن مالك و كسان ديگرى غير از آن دو از صحابه پيامبر (ص) و از تابعين كعب بن سور و هرم بن حيان و ديگران در اين مورد اقدام كردند و در مصر و شام هم گروهى از صحابه و تابعين اقدام كردند.
روز جمعه عثمان از خانه بيرون آمد و با مردم نماز گزارد و سپس بر منبر ايستاد و گفت: اى شورشيان، خدا را، خدا را، به خدا سوگند كه مردم مدينه مى دانند شما به زبان محمد (ص) لعنت شدگانيد، اينك خطا و گناه خود را با كار صواب و پسنديده محو كنيد.
محمد بن مسلمه انصارى برخاست و گفت: آرى من اين را مى دانم كه پيامبر چنين فرمود، حكيم بن جبله او را بر جاى نشاند. پس از او زيد بن ثابت برخاست، او را هم قتيره بن وهب بر جاى نشاند. در اين ميان آن گروه بر پا خواستند و شروع به ريگ زدن به مردم كردند و آنها را از مسجد بيرون راندند و به عثمان هم چندان ريگ زدند كه از منبر بى هوش فروافتاد و او را به خانه اش بردند. تنى چند از مردم مدينه آماده شدند به نفع عثمان وارد جنگ شوند كه از جمله ايشان سعد بن ابى وقاص و حسن بن على عليهماالسلام و زيد بن ثابت و ابوهريره بودند. عثمان به آنان پيام فرستاد و گفت: سوگندتان مى دهم كه از اين كار منصرف شويد و بازگشتند.
على و طلحه و زبير آمدند و به عنوان عيادت از عثمان به خانه اش رفتند و از او گله كردند و گفتند به سبب او چه بر سر ايشان آمده است. تنى چند از بنى اميه از جمله مروان بن حكم پيش عثمان بودند و به على عليه السلام گفتند: آنچه مى خواستى انجام دهى انجام دادى و ما را به هلاك انداختى، به خدا سوگند بر فرض به اين حكومت كه اراده ى آن را كرده اى برسى دنيا را بر تو تلخ خواهيم كرد. على عليه السلام خشمگين برخاست و آن دو هم كه با او بودند و جماعتى كه همراهشان آمده بودند به خانه هاى خود بازگشتند.
واقدى روايت مى كند كه پس از شورش آنان در مسجد بر ضد عثمان، او همچنان يك ماه كامل با مردم نماز مى گزارد و پس از آن او را از نمازگزاردن با مردم منع كردند و غافقى كه فرمانده شورشيان بود با مردم نماز مى گزارد.
مدائنى روايت مى كند كه عثمان در حالى كه از هر سو در محاصره بود همچنان در مسجد با مردم نماز مى گزارد و مصريان و بصريان و كوفيان هم در مسجد حضور داشتند و پشت سرش نماز مى گزاردند و آنان در چشم عثمان خوارتر و بى مقدارتر از خاك بودند.
ابوجعفر طبرى در تاريخ خود مى گويد: ولى اندك اندك مردم مدينه از گرد عثمان پراكنده و ساكن خانه هاى خود شدند و هيچكس از خانه خود بيرون نمى آمد مگر با شمشير كه در صورت لزوم از خود دفاع كند و مدت محاصره عثمان چهل روز طول كشيد.
كلبى و واقدى و مدائنى روايت كرده اند كه محمد بن ابى بكر و محمد بن ابى حذيفه در مصر مردم را بر عثمان مى شوراندند. محمد بن ابى بكر همراه كسانى شد كه از مصر پيش عثمان آمدند و محمد بن ابى حذيفه در مصر ماند و پس از اينكه عبدالله بن سعد بن ابى سرح، حاكم عثمان بر مصر، از پى مصريان به سوى مدينه حركت كرد و عثمان به او چنين فرمان داده بود، محمد بن ابى حذيفه بر مصر پيروز و حاكم آن شد. عبدالله بن سعد همينكه به ايله رسيد خبردار شد كه مصريان عثمان را محاصره كرده اند و دانست كه عثمان كشته خواهد شد و از پيروزى محمد بن ابى حذيفه بر مصر نيز آگاه شد و به سوى مصر بازگشت، ولى از ورودش جلوگيرى شد و به فلسطين رفت و تا هنگامى كه عثمان كشته شد همانجا بود.
كلبى روايت مى كند كه عبدالله بن سعد بن ابى سرح فرستاده يى از مصر پيش عثمان گسيل داشت و به او خبر داد كه گروهى از مصريان حركت كرده اند و اگر چه به ظاهر مى گويند قصد حج و عمره دارند ولى مقصود اصلى ايشان، خلع عثمان از خلافت، يا كشتن اوست. عثمان هم براى مردم سخنرانى كرد و ايشان را از نيت مصريان آگاه ساخت و گفت: اين گروه، شتابان براى فتنه انگيزى آمده اند و از طول عمر من ملول شده و خواهان مرگ منند. به خدا سوگند اگر بميرم هر يك از ايشان آرزو خواهند كرد كه اى كاش عمر من دراز شده و به جاى هر روز يك سال طول مى كشيد و اين بدان سبب است كه خونهاى فراوان ريخته خواهد شد و دشمنى و تبعيض و دگرگونى احكام آشكار خواهد گرديد.
ابوجعفر طبرى مى گويد: عمرو بن عاص هم از كسانى بود كه مردم را بر عثمان مى شوراند و به آن كار وا مى داشت. عثمان در اواخر خلافت خود يك روز خطبه مى خواند، عمرو بن عاص بر او فرياد كشيد و گفت: اى عثمان از خدا بترس كه مرتكب گناهانى شده اى و ما هم همراه تو مرتكب آن شده ايم، اينك به سوى خدا بازگرد و توبه كن تا ما هم توبه كنيم! عثمان بر او بانگ زد كه اى پسر نابغه [ابن النابغه و نابغه نام مادر عمرو است. او كنيزى بود كه عبدالله بن جدعان تيمى در مكه خريد و چون زناكار بود نتوانست او را نگه دارد و رهايش كرد، سرانجام با پنج تن از سران كفر درآميخت و از آن عمروعاص را به دنيا آورد. م. تو هم اينجايى! به خدا سوگند از آن هنگام كه ترا از كار بر كنار كرده ام «جبه ات شپش گرفته است». در همين حال از گوشه ديگر بانگ برخاست كه: اى عثمان به سوى خداوند توبه كن و از گوشه ديگرى هم همين سخن گفته شد و عثمان دستهاى خود را به آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا، من نخستين توبه كنندگانم! و از منبر فرود آمد.
]ابوجعفر طبرى همچنين روايت مى كند كه عمرو بن عاص بشدت مردم را بر ضد عثمان تشويق و وادار به شورش مى كرد و خودش مى گفت: به خدا سوگند اگر با چوپان و ساربانى برخورد كنم او را بر عثمان مى شورانم تا چه رسد به روسا و سرشناسان. و چون آتش فتنه در مدينه شعله ور شد او به خانه و ملك خويش كه در فلسطين بود رفت، روزى در حالى كه در قصر خود در فلسطين بود و دو پسرش عبدالله و محمد و سلامه بن روح جذامى حضور داشتند سوارى از كنار آنان گذشت كه از مدينه مى آمد، از او پرسيدند: عثمان در چه حال بود؟ گفت: در محاصره بود، عمروعاص گفت: آرى مرا ابوعبدالله مى گويند، وقتى «ميله آهنى داغ كردن، در آتش است گورخر باد رها مى كند» [در مجمع الامثال ميدانى و فرائداللال شيخ ابراهيم طرابلسى چنين مثلى نيامده است، آيا مثلا معادل با اين است كه چوب را كه برمى دارى گربه دزد مى گريزد؟!. م.
]سپس سوار ديگرى از آنجا گذشت و چون از او پرسيدند گفت: عثمان كشته شد. عمروعاص گفت: آرى مرا ابوعبدالله مى گويند، چون بر قرحه و دمل دست بمالم و فشار دهم آن را به خونريزى مى اندازم، سلامه بن روح گفت: اى گروه قريش، ميان شما و اعراب درى استوار بود، آن را شكستيد. عمرو گفت: آرى، خواستيم حق را از تسلط باطل بيرون آوريم و مردم در كار حق همگى برابر و يكسان باشند.
ابوجعفر طبرى همچنين روايت مى كند كه چون جماعت شورشيان در ذوخشب مستقر شدند، تصميم گرفتند كه اگر عثمان از آنچه آنان خوش نمى دارند دست برندارد و كناره گيرى نكند او را بكشند. عثمان از اين موضوع آگاه شد، به خانه ى على عليه السلام آمد و وارد خانه شد و گفت: اى پسر عمو، من خويشاوند نزديك هستم و براى من بر تو حقى است و اين قوم چنان كه مى بينى آمده اند و مى خواهند مرا فروگيرند و تو در نظر مردم قدر و منزلتى دارى كه سخن تو را گوش مى دهند و مى پذيرند، دوست دارم سوار شوى و پيش آنان بروى و ايشان را از من بازدارى و برگردانى كه اگر آنان بدينگونه بر من درآيند موجب گستاخى بر من و سستى كارم خواهد شد. على عليه السلام فرمود: با چه شرطى و چه چيزى آنان را برگردانم؟ گفت: به آن شرط كه هر چه تو بگويى و به مصلحت من بينى عمل كنم. على گفت: من چند بار و پياپى با تو گفتگو كردم و هر بار پيش مردم آمدى و سخن گفتى و وعده دادى و باز از انجام آن خوددارى كردى و بازگشتى و اين از كارهاى مروان و معاويه و ابن عامر و عبدالله بن سعد است كه از ايشان اطاعت و از خواسته ى من سرپيچى مى كنى! عثمان گفت: اينك با آنان مخالفت و از تو اطاعت خواهم كرد.
على عليه السلام دستور داد گروهى همراه او سوار شوند و سى مرد از مهاجران و انصار كه از جمله ى ايشان سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل و ابوجهم عدوى و جبيربن مطعم و حكيم بن حزام و مروان بن حكم و سعيد بن عاص و عبدالرحمان بن- عتاب بن اسيد از مهاجران و ابو اسيد ساعدى و زيد بن ثابت و حسان بن ثابت و كعب بن مالك و كسانى ديگر از انصار بودند.
اين گروه پيش مصريان آمدند و با آنان سخن گفتند و كسانى كه با آنان گفتگو كردند على (ع) و محمد بن مسلمه بودند، مصريان سخن آن دو را شنيدند و اطاعت كردند و با ياران خود به سوى مصر بار بستند. على (ع) برگشت و پيش عثمان آمد و به او فرمود: خود سخنى بگو، تا مردم بشنوند و آرام بگيرند و بدانند كه از كارهاى گذشته دست برداشته اى، وانگهى ولايات بر ضد تو هستند و بيم دارم كه گروهى از سوى ديگر آيند و باز بگويى: اى على سوار شو و پيش آنان برو و اگر انجام ندهم، پندارى كه رعايت خويشاوندى نكرده ام و حق ترا سبك شمرده ام.
عثمان بيرون آمد و خطبه خود را كه در آن از تغيير رفتار خويش سخن گفت ايراد كرد و براى مردم اظهار توبه كرد و گفت: من نخستين كس هستم كه پند مى گيرم و براى آنچه كرده ام از پيشگاه خداوند استغفار مى كنم و بدو توبه مى برم و كسى چون من از كار خويش به خود مى آيد و بازمى گردد. اينك چون از منبر فروآمدم سران شما بيايند و راى خويش را بگويند و بر هر كس ستمى شده است بگويد تا آن را بر طرف كنم و هر حاجتى كه دارد بگويد تا برآورم. به خدا سوگند اگر حق، مرا برده كند، روش بردگى پيش خواهم گرفت و زبونى بردگان را پذيرا خواهم شد و از خداى گريزگاهى جز به سوى خدا نيست. به خدا سوگند شما را راضى مى كنم و مروان و بستگانش را از خود دور مى كنم و از شما روى پنهان نخواهم كرد. مردمان بر او رحمت آوردند و گريستند چندان كه ريشهايشان خيس شد. عثمان هم گريست. و چون از منبر فرود آمد و به خانه رفت متوجه شد كه مروان و سعيد و تنى چند از بنى اميه در خانه اش نشسته اند و براى شنيدن سخنان او حاضر نشده اند، ولى از آن آگاه شده اند. همينكه عثمان نشست مروان گفت: اى اميرالمومنين، سخن بگويم يا ساكت باشم؟ نائله [براى اطلاع بيشتر در مورد نائله كه از اصحاب نيست و افتخار درك محضر پيامبر را نداشته است و زنى سخن آور و زيبا بوده است به صفحات 147 تا 156 ج 5 اعلام النساء عمر رضا كحاله، بيروت 1404 ق مراجعه فرماييد. م.
]دختر فرافصه، همسر عثمان، به مروان گفت: سخن مگو و خاموش باش! به خدا سوگند شما عثمان را خواهيد كشت و كودكانش را يتيم خواهيد كرد او سخنى گفته است كه شايسته نيست از آن بازگردد. مروان بن نائله گفت تو را با اين سخنان چه كار است! به خدا پدرت مرد و نمى دانست چگونه وضو بگيرد! نائله گفت: اى مروان آهسته و آرام باش و از پدرم جز به نيكى سخن مياور و به خدا سوگند اگر نه اين است كه پدر تو عموى عثمان است و غم و اندوهش به او بازمى گردد از كارهاى او مطالبى را به تو مى گفتم كه در آن مرا تكذيب نمى كردند.
عثمان هم از مروان روى برگرداند و مروان سخن خود را تكرار كرد و گفت بگو، گفت: پدر و مادرم فدايت باد، به خدا سوگند هر آينه دوست مى داشتم اين سخنان تو در حالى گفته مى شد كه محفوظ مى بودى و در آن صورت من نخستين كس بودم كه به آن راضى مى شدم و درباره ى آن يارى مى كردم، ولى تو اين سخنان را هنگامى گفتى كه كارد به استخوان رسيده است و آب از سرگذشته است و نمودار زبونى و درماندگى است. به خدا سوگند پايدارى و ماندن در گناهى كه بتوانى از خدا طلب آمرزش كنى بهتر از توبه يى است كه مايه ى بيم باشد و با اين سخنان خود كارى انجام ندادى جز اينكه مردم را بر خود گستاخ تر كردى.
عثمان گفت: سخن من چنان بود كه بود و از دست شده بازنمى گردد و من خيرانديشى كردم. مروان گفت: اينك مردمان همچو كوهها بر در خانه ات جمع شده اند. عثمان پرسيد: چه مى خواهند و چه كار دارند؟ گفت: تو خود آنان را پيش خود فراخواندى و يكى از ستمى كه بر او شده سخن مى گويد و ديگرى مالى مطالبه مى كند و آن دگر مى خواهد فلان حاكم را از كار بر كنار كنى و اين چيزى است كه خود در خلافت خويش بر خويشتن روا داشتى و اگر خوددار و شكيبا بودى براى تو بهتر بود. عثمان گفت: تو برو با ايشان سخن بگوى كه من آزرم دارم با آنان سخن گويم و ايشان را بر گردانم. مروان پيش مردم- كه از سر و دوش يكديگر بالا مى رفتند- رفت و گفت: چكار داريد؟ گويى به غارت آمده ايد، چهره هايتان زشت باد! مى خواهيد پادشاهى ما را از دست ما بيرون كشيد! از اينجا برويد، به خدا سوگند اگر آهنگ ما كنيد زندگى را بر شما تلخ مى كنيم و كارى بر سر شما مى آوريم كه خشنودتان نكند و نتيجه ى كار خويش را نيكو نيابيد، به خانه هاى خود بازگرديد و به خدا سوگند ما آنچه را در دست داريم به زور وا نمى گذاريم.
مردم نا اميد برگشتند و به عثمان و مروان دشنام مى دادند و برخى از ايشان به حضور على (ع) آمدند و به او خبر دادند. على (ع) روى به عبدالرحمان بن اسود بن عبديغوث زهرى كرد و گفت: آيا در سخنرانى عثمان حضور داشتى؟ گفت: آرى، فرمود: آيا در سخنرانى مروان هم حضور داشتى؟ گفت: آرى، على (ع) گفت: پناه بر خدا، اى بندگان خدا! اگر در خانه ام بنشينم مى گويد: مرا رها كرده و از ياريم دست كشيده اى! و اگر سخن بگويم و آنچه را كه او مى خواهد تبليغ كنم، مروان مى آيد و با او چنان بازيچه اش قرار مى دهد و از پس سالخوردگى و مصاحبت رسول خدا (ص) او را به هر سو كه مى خواهد مى كشد.
على (ع) خشمگين برخاست و هماندم به خانه ى عثمان رفت و گفت: گويا مروان از تو خشنود نمى شود مگر اينكه تو را از عقل و دين تو منحرف سازد و تو براى او همچون شتر كوچ هستى كه او را به هر سو بخواهند مى كشند! به خدا سوگند مروان نه در دين خود خردمند است و نه در عقل خويش و چنين مى بينم كه تو را به ورطه يى مى افكند و سپس بيرونت نمى كشد و من از اين پس ديگر براى اعتراض و عتاب هم پيش تو نخواهم آمد، شرف خود را تباه كردى و اختيار عقل و راى خود را از دست دادى. و از جاى برخاست و رفت.
نائله دختر فرافصه پيش عثمان آمد و گفت: سخن على را شنيدى و او ديگر پيش تو بازنمى گردد و نخواهد آمد. همانا كه فرمانبردار مروان شده اى و او به هر كجا كه مى خواهد تو را مى كشد. عثمان گفت: چه كنم؟ گفت: از خدا بترس و از روش دو دوست خود (ابوبكر و عمر) پيروى كن، كه اگر از مروان پيروى كنى تو را به كشتن مى دهد و مروان را در نظر مردم قدر و هيبت و محبتى نيست و مردم تو را به سبب او رها كرده اند و حال آنكه مردم مصر به سبب گفتار على (ع) برگشتند. اينك هم پيش على فرست و از او مصلحت انديشى كن كه در نظر مردم محترم است و از فرمان او سرپيچى نمى شود.
عثمان كسى پيش على فرستاد و على (ع) نيامد و گفت: به او گفته بودم كه بر نخواهم گشت. [مطالب طبرى گاه تلخيص و گاه مقدم و موخر شده است و براى اطلاع بيشتر مى توان به صفحات 2216 تا 2270 ترجمه ى تاريخ طبرى مرحوم ابوالقاسم پاينده مراجعه كرد. م.
]ابوجعفر طبرى مى گويد: عثمان، شبانه به خانه ى على آمد و از او عذر خواست و وعده داد كه پسنديده رفتار خواهد كرد و گفت: ديگر فلان كار را نمى كنم و فلان كار را انجام مى دهم. على (ع) به او گفت: پس از اينكه بر منبر رسول خدا آن سخنان را گفتى و تعهد كردى، چون به خانه ات رفتى، مروان بيرون آمد و مردم را بر در خانه ى تو دشنام داد! عثمان از خانه على بيرون آمد در حالى كه مى گفت: اى ابوالحسن مرا خوار و زبون ساختى! و مردم را بر من گستاخ كردى! على عليه السلام فرمود: به خدا سوگند من از همه مردم از تو بيشتر دفاع كردم، ولى هر گاه چيزى مى گويم كه آن را مايه رضايت و نيكبختى تو مى دانم، مروان كار ديگرى بر ضد آن پيشنهاد مى كند و سخن او را مى شنوى و پيشنهاد مرا رها مى كنى.
ديگر على (ع) براى نصرت عثمان اقدامى نكرد تا آنكه چون محاصره او سخت شد آب را از وى بازداشتند و اين موضوع، على (ع) را سخت خشمگين ساخت و به طلحه فرمود: براى او شتران آبكش (چند مشك آب) بفرستيد، اين پيشنهاد طلحه را خوش نيامد، ولى على عليه السلام چندان پايدارى كرد تا آب به عثمان رساند.
همچنين ابوجعفر طبرى روايت مى كند كه چون عثمان محاصره شد على (ع) در مزرعه ى خود در خيبر بود و آنگاه كه به مدينه بازگشت مردم بر طلحه اجتماع كرده بودند و طلحه در محاصره ى عثمان نقش موثر داشت. و چون على (ع) به مدينه آمد عثمان پيش او رفت و گفت: اما بعد، من بر تو حق مسلمانى و برادرى و خويشاوندى سببى و نسبى دارم و اگر هيچيك از اينها هم نبود و ما در دوره ى جاهلى بوديم، براى خاندان عبدمناف مايه ى ننگ و عار است كه خاندان تيم حكومت را به زور از چنگ ايشان بربايند- و منظورش طلحه بود- على (ع) فرمود. تو برو، من اين كار را كفايت مى كنم.
آنگاه على (ع) به مسجد رفت و اسامه بن زيد را ديد و در حالى كه بر دست او تكيه داده بود به خانه ى طلحه رفت كه آكنده از مردم بود و به او گفت: اى طلحه اين چه كارى است كه بر سر عثمان آورده اى؟ طلحه گفت: اى اباالحسن، اينك كه كار از كار گذشته است! على (ع) از خانه او بيرون آمد و خود را به بيت المال رساند و فرمود: اين را بگشاييد، كليدها را پيدا نكردند. على (ع) در خزانه را شكست و آنچه در آن بود بر مردم قسمت كرد و مردم از پيش طلحه پراكنده شدند و او تنها ماند و عثمان از اين جهت شاد شد، آنگاه طلحه پيش عثمان آمد و گفت: اى اميرالمومنين! من تصميم به كارى داشتم و خداوند ميان من و آن حايل شد و اينك در حالى كه توبه كننده ام پيش تو آمده ام، عثمان گفت: به خدا سوگند در حال توبه نيامده اى كه شكست خورده آمده اى و اى طلحه خداوند تو را بسنده است (جزاى تو را بدهد)!
ابوجعفر طبرى مى گويد: عثمان ناتوان و درمانده اى بود كه مردم بر او طمع بستند و خودش هم با كارهاى خويش و با مسلط كردن بنى اميه بر خود بر ضد خويش يارى داد و آغاز گستاخى بر او چنين بود كه مقدارى شتر از شتران زكات و صدقه پيش او آوردند و او آن را به يكى از فرزندان حكم بن ابى العاص بخشيد و اين خبر به اطلاع عبدالرحمان بن عوف رسيد، آنها را پس گرفت و ميان مردم قسمت كرد و عثمان در خانه ى خود بود و اين نخستين سستى و شكست بود كه در كار عثمان و خلافتش پديد آمد.
و گفته شده است: نخستين سستى كه در كار عثمان آمد اين بود كه او از كنار جبله بن عمرو ساعدى [از صحابه محترم و فقيه و فاضل بوده، كه بعدها ساكن مصر شده است. براى اطلاع بيشتر به ص 268 ج 1 اسدالغابه ابن اثير مراجعه فرماييد. م. كه در انجمن قوم خود نشسته بود و طوق آهنينى در دست داشت گذشت و سلام داد، قوم پاسخ سلامش را دادند. جبله به آنان گفت: چرا بر اين مردى كه چنين و چنان كرده است پاسخ سلامش را مى دهيد! سپس روى به عثمان كرد و گفت: به خدا سوگند اين طوق آهنين را بر گردنت مى افكنم، مگر اينكه اين اطرافيان ناپاك خود را رها كنى- يعنى مروان و ابن عامر و ابن ابى سرح كه در نكوهش برخى از ايشان آيه ى قرآن نازل شده است و خون برخى را پيامبر (ص) حلال دانسته است.
]و گفته شده است: روزى عثمان خطبه مى خواند و بر دست او عصايى بود كه پيامبر (ص) و ابوبكر و عمر هنگام خطبه خواندن آن را بر دست مى گرفتند، جهجاه- غفارى آن را از دست او گرفت و بر زانوى خويش نهاد و آن را شكست. [جهجاه بن قيس، نام پدرش را سعد و سعيد هم نوشته اند. او از مردم مدينه است كه در بيعت رضوان و جنگ مريسيع شركت داشته و تندخو و پرخاشگر بوده است و يك سال پس از كشته شدن عثمان درگذشته است، به ص 309 ج 1 اسدالغابه مراجعه فرماييد. م. و چون بدعتهاى عثمان بسيار و طمع مردم هم در مورد او افزون شد گروهى از صحابه كه اهل مدينه بودند و افراد ديگرى به مردم نقاط ديگر نوشتند: شما كه مى خواهيد در راه خدا جهاد كنيد، بشتابيد و پيش ما آييد كه خليفه ى شما دين محمد (ص) را تباه ساخته است و او را از خلافت خلع كنيد. دلها بر او اختلاف پيدا كرد و مصريان و ديگران به مدينه آمدند و آنچه واقع شد اتفاق افتاد.
]واقدى و مدائنى و ابن كلبى و ديگران روايت كرده اند و اين روايت را ابوجعفر طبرى در كتاب تاريخ خود و مورخان ديگر آورده اند كه چون على (ع) مصريان را برگرداند، پس از سه روز بازگشتند و نامه يى را كه در لوله اى سربى بود بيرون آوردند و گفتند: غلام عثمان را در منطقه بويب [بويب، نام مدخل اهل حجاز به مصر است. به ص 310 ج 2 معجم البلدان، چاپ مصر، 1906 ميلادى، مراجعه شود. م. بر يكى از شتران زكات ديديم و چون در كار او به ترديد افتاديم بار و بنه اش را تفتيش كرديم و اين نامه را در آن يافتيم. مضمون آن نامه فرمانى خطاب به عبدالله بن سعد بن ابى سرح بود كه عبدالرحمان بن عديس بلوى و عمرو بن حمق را تازيانه بزند و موهاى سر و ريش آنان را بتراشد و آن دو را زندانى كند و گروهى ديگر از مردم مصر را بر دار كشد.
]و گفته شده است: كسى كه نامه از او به دست آمد، ابوالاعور سلمى بوده است. مصريان همينكه او را ديدند پرسيدند: كجا مى روى و آيا همراه تو نامه است؟ گفت: نه. پرسيدند: به چه كار مى روى؟ او سخن خويش را تغيير داد، او را گرفتند و به مدينه بازگشتند و به حضور على (ع) رفتند و خواستند پيش عثمان برود و از او درباره ى نامه بپرسد. على برخاست و به خانه ى عثمان آمد و از او پرسيد. عثمان به خدا سوگند خورد كه من آن را ننوشته ام و از آن آگاه نيستم و دستور به نوشتن آن هم نداده ام. محمد بن مسلمه گفت: عثمان راست مى گويد، اين از كارهاى مروان است. عثمان گفت: نمى دانم. مصريان كه حضور داشتند گفتند: آيا مروان نسبت به تو چنين گستاخى مى كند كه غلام تو را بر يكى از شتران زكات مى فرستد و مهر تو را پاى نامه مى زند و به كارگزار تو دستور مى دهد چنين كارها و گناهان بزرگ انجام دهد و تو از آن بى خبرى؟ گفت: آرى. گفتند: در اين صورت يا راست مى گويى يا دروغ، اگر دروغ مى گويى، به سبب فرمانى كه در مورد عقوبت كردن و كشتن ما بدون حق داده اى سزاوار خلع هستى و اگر راست مى گويى، به سبب ضعف و سستى و غفلت خودت از اين كار بزرگ و ناپاكى اطرافيانت، سزاوار آنى و براى ما شايسته و مناسب نيست كه امر خلافت را به دست كسى واگذاريم كه به سبب غفلت و سستى او كارها بدون اطلاعش صورت مى گيرد. اكنون خودت را از خلافت خلع كن. گفت: من پيراهنى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن بيرون نمى آورم، ولى توبه مى كنم و تغيير روش مى دهم. گفتند: اگر اين نخستين گناهى بود كه از آن توبه مى كردى سخنت را مى پذيرفتيم، ولى مى بينيم كه همواره توبه مى كنى و باز به گناه بر مى گردى و ما بر نمى گرديم تا تو را خلع كنيم يا بكشيم، يا خودمان در اين راه كشته شويم و جانهاى ما به خدا ملحق شود و اگر ياران و خويشاوندانت بخواهند از تو دفاع كنند با آنان چندان جنگ مى كنيم كه به تو دست يابيم. عثمان گفت: اگر قرار باشد از خلافت خداوند دست بكشم كشته شدن براى من بهتر از آن است، اما اينكه شما با كسانى كه بخواهند از من دفاع كنند جنگ كنيد، من به هيچكس دستور نمى دهم با شما جنگ كند و هر كس هم با شما جنگ كند بدون اجازه من است و من اگر مى خواستم با شما جنگ كنم به لشكرها مى نوشتم كه پيش من آيند يا خود به ناحيه يى مى رفتم. هياهو و جنجال بسيار شد و على (ع) برخاست و مصريان را با خود از خانه ى عثمان بيرون برد و خود به منزل خويش رفت.