شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابوجعفر طبرى مى گويد: عثمان براى معاويه و ابن عامر و ديگر اميران لشكرها نامه نوشت و از ايشان يارى خواست و دستور داد شتابان بر آن كار مبادرت ورزند و لشكرها را پيش او گسيل دارند. معاويه در اين كار درنگ كرد، ولى يزيد بن اسد قسرى، پدربزرگ خالد بن عبدالله بن يزيد كه بعدها امير عراق شد، براى اين كار ميان شاميان اقدام كرد و گروهى بسيار از او پيروى كردند و او همراه ايشان براى يارى عثمان حركت كرد، ولى چون به وادى القرى رسيدند خبر كشته شدن عثمان به آنان رسيد و از آنجا برگشتند.

و گفته شده است: معاويه از شام حبيب بن مسلمه فهرى را گسيل داشت و از بصره هم مجاشع بن مسعود سلمى حركت كرد و چون به ربذه

[ربذه: از دهكده هاى مدينه و در سه ميلى آن است كه آرامگاه ابوذر غفارى در آنجاست. رسيدند و پيشاهنگان ايشان در صرار ]

[صرار: نام جايى نزديك مدينه و بر راه عراق است. كه از نواحى مدينه است پايگاه گرفتند خبر كشته شدن عثمان به ايشان رسيد و برگشتند.
]

عثمان با مشاوران خود رايزنى كرد، آنان پيشنهاد كردند كه به على عليه السلام پيام فرستد و از او بخواهد مردم را پراكنده سازد و به عثمان گفتند: تعهداتى كه موجب رضايت ايشان بشود و بر عهده بگيرد و با آنان امروز و فردا كند تا نيروهاى امدادى برسند. عثمان گفت: ايشان هيچگونه علت تراشى را نخواهند پذيرفت، خاصه كه در بار نخست آن كار از من سرزد. مروان گفت: هر تقاضايى دارند ظاهرا بپذير و تا ممكن است امروز و فردا كن كه آنان قومى هستند كه بر تو خروج كرده اند و پايبند عهدى نخواهند بود.

عثمان على (ع) را خواست و به او گفت: مى بينى كه مردم چه مى كنند و من از ايشان بر خون خود در امان نيستم، آنان را از من برگردان كه من حقى كه مى خواهند چه از سوى خودم و چه از سوى ديگران به آنان خواهم پرداخت. على فرمود: مردم به دادگرى تو نيازمندترند تا به كشتن تو و آنان جز با طلب رضايت از ايشان راضى نخواهند شد. پيش از اين هم براى آنان تعهد كرده بودى، ولى به آن وفا نكردى، اين بار فريب مده كه من از طرف تو به آنان خواهم گفت كه حق به ايشان داده خواهد شد. عثمان گفت: چنين بگو و تعهد كن كه به خدا سوگند براى آنان به آن وفا خواهم كرد.

على عليه السلام پيش مردم رفت و فرمود: جز اين نيست كه شما خواهان حق هستيد و حق به شما داده خواهد شد و او از خود در اين باره انصاف خواهد داد. مردم از على خواستند كه از عثمان براى ايشان عهد و وثيقه بگيرد و گفتند: ما به گفتار بدون عمل راضى نمى شويم. على (ع) پيش عثمان رفت و او را آگاه كرد. گفت: ميان من و مردم مهلتى مقرر دار، زيرا من يك روزه نمى توانم آنچه را ايشان ناخوش مى دارند تغيير دهم. على عليه السلام گفت: امورى كه مربوط به مدينه است مهلتى نمى خواهد، براى جاهاى ديگر هم مدت همان اندازه است كه فرمان تو به آنان برسد. گفت: آرى، ولى براى مدينه هم سه روز به من مهلت بده. على (ع) اين را پذيرفت و نامه يى ميان عثمان و مردم نوشته شد كه هر چه به ستم داده و گرفته شده است برگردانيده شود و هر حاكمى را كه آنان او را نمى خواهند عزل كند و بدينگونه مردم دست از عثمان برداشتند، ولى عثمان پوشيده براى جنگ آماده مى شد و اسلحه فراهم مى ساخت و لشكرى براى خود روبراه مى كرد. و چون مهلت سه روز سپرى شد و عثمان هيچ چيز را تغيير نداد مردم باز بر او شورش كردند و گروهى خود را پيش كسانى از مصريان كه در ذوخشب بودند رساندند و به آنان خبر دادند و آنان هم به مدينه آمدند و مردم بر در خانه عثمان بسيار شدند و از او خواستند عاملان خود را عزل كند و مظالم آنان را بازگرداند. پاسخ عثمان به ايشان چنين بود كه اگر من هر كس را شما مى خواهيد- نه آن كس را كه من مى خواهم- به حكومت بگمارم، بنابراين من عهده دار كارى در خلافت نخواهم بود و فرمان فرمان شما خواهد بود. آنان نيز گفتند: به خدا سوگند يا بايد چنين كنى يا از خلافت خلع يا كشته خواهى شد. او نپذيرفت و گفت: جامه يى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن خويش بيرون نمى آورم. آنان هم او را محاصره كردند و بر او سخت گرفتند.

همچنين ابوجعفر طبرى روايت مى كند كه چون محاصره بر عثمان شدت يافت بر بام آمد و مشرف بر مردم شد و گفت: اى مردم مدينه شما را به خدا مى سپارم و از خداوند مسالت مى كنم كه پس از من خلافت را براى شما نيكو فرمايد. سپس گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم، مگر نمى دانيد كه به هنگام كشته شدن عمر همگان از خداوند خواستيد كه براى شما بهترين را برگزيند و شما را بر گرد بهترين كس جمع و با حكومت او موافق فرمايد! آيا معتقديد كه خداوند استدعاى شما را نپذيرفته و با آنكه اهل حق و انصار پيامبر خداييد شما را خوار و زبون فرموده است؟ يا آنكه معتقديد كه دين خدا در نظرش خوار شده و هر كس به حكومت مى رسيد اهميتى نداشت! هنوز اهل دين پراكنده نشده اند و اگر بگوييد خلافت من با مشورت و تبادل نظر صورت نگرفته است اين نوعى ستيزه گرى و دروغ است و شايد مى خواهيد بگوييد هر گاه امت عصيان ورزد و در مورد امامت مشورت نكند خداوند آن را به خودش وا مى گذارد! آيا مى خواهيد بگوييد خداوند سرانجام كار مرا نمى دانسته است! آرام بگيريد آرام! و مرا مكشيد كه فقط كشتن سه گروه جايز است: آن كس كه با داشتن همسر زنا كند و آن كس كه پس از ايمان كافر شود و آن كس كه كسى را به ناحق كشته باشد و اگر شما مرا بكشيد شمشير بر گردنهاى خويش نهاده ايد و سپس خداوند هرگز آن را از شما بر نخواهد داشت.

گفتند: اينكه گفتى مردم پس از كشته شدن عمر طلب خير كردند بديهى است هر چه خداوند انجام دهد خود گزينه و بهترين است، ولى خداوند تو را بليه و آزمايشى قرار داد كه بندگان خود را با آن آزمايش كند و بديهى است كه تو را حق قدمت و پيشگامى است و شايسته ى حكومت بوده اى، ولى كارها كردى كه خود مى دانى و نمى توانيم امروز از بيم آنكه ممكن است در سال آينده فتنه يى رخ دهد از اجراى حق بر تو خوددارى كنيم و اينكه مى گويى فقط ريختن خون سه گروه جايز است، ما در كتاب خداوند ريختن خون كسان ديگرى را هم روا مى بينيم، از جمله ريختن خون كسى كه در زمين تباهى و فساد بار آورد و ريختن خون كسى كه ستم كند و براى انجام ستم خويش جنگ كند و ريختن خون كسى كه از انجام حقى جلوگيرى كند و در آن مورد پايدارى و جنگ كند و تو ستم كرده و از انجام حق جلوگيرى كرده اى و در آن مورد ستيز مى كنى و از خود هم دادخواهى نمى كنى و از كارگزارانت هم داد نمى خواهى و فقط مى خواهى به موضوع امارت و فرماندهى خود بر ما چنگ يازى. كسانى هم كه به نفع تو قيام كرده اند و از تو دفاع مى كنند، فقط بدين منظور از تو دفاع و با ما جنگ مى كنند كه تو خود را امير نام نهاده اى و اگر خود را خلع كنى آنان از جنگ كردن منصرف مى شوند و بازمى گردند.

عثمان سكوت كرد و در خانه نشست و به مردم (كه به طرفدارى از او جمع شده بودند) دستور داد بازگردند و ايشان را سوگند داد، آنان بازگشتند، جز حسن بن على و محمد بن طلحه و عبدالله بن زبير و تنى چند نظير ايشان و مدت محاصره ى عثمان چهل روز طول كشيد.

[ابن ابى الحديد برخى از مطالب طبرى را تلخيص كرده است، لطفا به صفحات 127 تا 133 ج 5 تاريخ طبرى و صفحات 78 تا 81 ج 5 ترجمه ى نهايه الارب به قلم اين بنده مراجعه فرماييد. م.
]

طبرى مى گويد: سپس محاصره كنندگان عثمان از رسيدن لشكرهاى شام و بصره كه براى دفاع از عثمان ممكن بود بيايند ترسيدند و ميان عثمان و مردم حائل شدند و همه چيز حتى آب را از او بازداشتند، عثمان پوشيده كسى را پيش على عليه السلام و همسران پيامبر (ص) فرستاد و پيام داد كه شورشيان آب را هم بر ما بسته اند، اگر مى توانيد آبى براى ما بفرستيد. اين كار را انجام دهيد. على (ع) هنگام سپيده دم آمد، ام حبيبه دختر ابوسفيان هم آمد، على (ع) كنار مردم ايستاد و آنان را پند داد و فرمود: اى مردم، اين كارى كه شما مى كنيد نه شبيه كار مومنان است و نه شبيه كار كافران. فارسيان و روميان اسيرى را كه مى گيرند خوراك و آب مى دهند. خدا را خدا را، آب را از مرد بازمگيريد. آنان به على پاسخ درشت دادند و گفتند: هرگز و هيچگاه آسوده مباد و چون على (ع) در اين مورد از آنان پافشارى ديد عمامه خويش را از سر برداشت و به خانه ى عثمان انداخت تا عثمان بداند كه على (ع) اقدام كرده است و برگشت.

ام حبيبه هم در حالى كه سوار بر استرى بود و مشك كوچك آبى همراه داشت آمد و گفت: وصيت نامه هايى كه مربوط به يتيمان بنى اميه است پيش اين مرد (عثمان) است و دوست دارم در آن مورد از او بپرسم تا اموال يتيمان تباه نشود، دشنامش دادند و گفتند: دروغ مى گويى و با شمشير مهار استر را بريدند كه رم كرد و نزديك بود ام حبيبه از آن فروافتد، مردم او را گرفتند و به خانه اش رساندند.

طبرى همچنين مى گويد: روز ديگرى عثمان از فراز بام بر مردم مشرف شد و گفت: شما را به خدا آيا نمى دانيد كه من چاه رومه

[چاه رومه در منطقه عقيق مدينه است، از بشير اسلمى روايت شده است كه چون مهاجران به مدينه آمدند آب مدينه را ناخوش داشتند. چاهى به نام رومه از يكى از مردان قبيله غفار بود كه هر مشك آبش را به يك مد خوراك مى فروختند. پيامبر فرمودند: اين چاه را به من در قبال چاهى در بهشت بفروش. گفت: اى رسول خدا منبع درآمد ديگرى براى من و نان خورهاى من نيست و نمى توانم اين كار را انجام دهم. چون اين خبر به عثمان رسيد آن را به سى و پنج هزار درهم خريد و وقف بر مسلمانان كرد، به معجم البلدان مراجعه شود. را با مال خودم خريدم كه از آب شيرين آن استفاده كنم و سهم خود را در آن همچون سهم يكى از مسلمانان قرار دادم؟ گفتند: آرى مى دانيم. گفت: پس چرا مرا از آشاميدن آب آن بازمى داريد تا مجبور شوم با آب شور افطار كنم! و سپس گفت: شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا نمى دانيد كه من فلان زمين را خريدم و ضميمه ى مسجد كردم؟ گفتند: آرى مى دانيم. گفت: آيا كسى را مى شناسيد كه پيش از من از نمازگزاردن در آن منع كرده باشند!
]

طبرى همچنين از عبدالله بن ابى ربيعه مخزومى نقل مى كند كه مى گفته است: در آن هنگام پيش عثمان رفتم، دست مرا گرفت و گفت: سخنان اين كسانى را كه بر در خانه اند بشنو. برخى مى گفتند: منتظر چه هستيد! برخى مى گفتند: شتاب مكنيد، شايد دست بردارد و از كارهاى خود برگردد. در همين حال طلحه از آنجا گذشت، ابن عديس بلوى پيش او رفت و آهسته با او سخنانى گفت و برگشت و به ياران خود گفت: اجازه ندهيد كسى به خانه عثمان وارد شود و مگذاريد كسى از خانه خارج شود. عبدالله بن عياش مى گويد: عثمان به من گفت: اين كارى است كه طلحه به آن دستور داده است! پروردگارا شر طلحه را از من كفايت فرماى كه او اين قوم را بر اين كار واداشت و آنان را بر من شوراند و به خدا سوگند اميدوارم از خلافت بى بهره بماند و خونش ريخته شود! (عبدالله بن عياش) مى گويد: خواستم از خانه ى عثمان بيرون آيم، اجازه ندادند، تا محمد بن ابى بكر به آنان دستور داد كه مرا رها كردند تا بيرون آيم.

طبرى مى گويد: چون اين كار طول كشيد و مصريان متوجه شدند جرمى كه در مورد عثمان مرتكب شده اند همچون قتل است و ميان آن كار و كشتن عثمان فرقى نيست و از زنده گذاشتن عثمان هم بر جانهاى خويش ترسيدند تصميم گرفتند از در خانه وارد خانه شوند، در بسته شد و حسن بن على و عبدالله بن زبير و محمد بن طلحه و مروان و سعيد بن عاص و گروهى از فرزندان انصار از ورود آنان جلوگيرى كردند. عثمان به آنان گفت: شما از يارى دادن من آزاديد، ولى نپذيرفتند و نرفتند.

در اين هنگام، مردى از قبيله اسلم به نام نيار بن عياض كه از اصحاب بود برخاست و عثمان را صدا زد و به او دستور داد خود را از خلافت خلع كند

[شهرت نيار بيشتر از همين موضوع است و شرح حالى از او در دست نيست. ابن عبدالبر در استيعاب و ابن اثير در اسدالغابه نامى از او نبرده اند، ابن حجر عسقلانى در ص 578 ج 3 الاصابه ذيل شماره 8836 همين موضوع را از تاريخ طبرى آورده است. م. در حالى كه او با عثمان گفتگو و خلع كردن خود را از خلافت به او پيشنهاد مى كرد كثير بن صلت كندى كه از ياران عثمان و درون خانه بود به نيار بن عياض تيرى زد و او را كشت. مصريان و ديگران فرياد بر آوردند كه قاتل ابن عياض را به ما بسپاريد تا او را در قبال خون نيار بكشيم. عثمان گفت: هرگز مردى را كه مرا يارى داده است به شما كه مى خواهيد مرا بكشيد تسليم نمى كنم. مردم بر در خانه هجوم آوردند و در بر روى ايشان بسته شد، آتش آوردند و در و سايبانى را كه بر آن بود آتش زدند. عثمان به يارانش كه پيش او بودند گفت: پيامبر (ص) با من عهدى فرموده اند كه من بر آن صابرم و آيا شايسته است مردى را كه از من دفاع و به خاطر من جنگ كرده است بيرون كنم؟ عثمان به حسن بن على گفت: پدرت درباره ى تو سخت نگران است، پيش او برو و تو را سوگند مى دهم كه پيش او برگردى، ولى حسن بن على نپذيرفت و همچنان براى حمايت از عثمان بر جاى ماند.
]

در اين هنگام مروان با شمشير خود براى ستيز با مردم بيرون آمد، مردى از بنى ليث ضربتى بر گردنش زد كه مروان بر اثر آن در افتاد و بى حركت ماند و يكى از رگهاى گردنش بريده شد و او تا پايان عمر خميده گردن بود. عبيد بن رفاعه زرقى رفت تا سر مروان را ببرد، فاطمه مادر ابراهيم بن عدى

[در سطر 24 ص 92 ج اول شرح نهج البلاغه چاپ سنگى تهران: ابراهيم بن عربى آمده است. م. كه دايه ى مروان و فرزندانش بود و او را شير داده بود كنار پيكر مروان ايستاد و به عبيد گفت: اگر مى خواهى او را بكشى كشته شده است و اگر مى خواهى با گوشت او بازى كنى كه مايه زشتى و بدنامى است. عبيد او را رها كرد، فاطمه مروان را از معركه بيرون كشيد و به خانه ى خود برد. فرزندان مروان بعدها حق اين كار او را منظور داشتند و پسرش ابراهيم را به حكومت گماشتند و از ويژگان آنان بود.
]

مغيره بن اخنس بن شريق هم كه در آن روز با شمشير از عثمان حمايت مى كرد كشته شد و مردم به خانه عثمان هجوم آوردند و گروه بسيارى از ايشان به خانه هاى مجاور درآمدند و از ديوار خانه عمرو بن حزم وارد خانه ى عثمان شدند، آنچنان كه آكنده از مردم شد و بدينگونه بر او چيره شدند و مردى را براى كشتن او فرستادند. آن مرد وارد حجره عثمان شد و به او گفت: خلافت را از خود خلع كن تا دست از تو برداريم. گفت: اى واى بر تو كه من نه در دوره جاهلى و نه در اسلام هرگز جامه از زنى به ناروا نگشوده ام (زنا نكرده ام) و غنا نكرده و به آن گوش نداده ام (چشم بر چيزى ندوخته ام)

[در شرح نهج البلاغه چاپ سنگى تهران «تغنيت» است و در چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم «تعنيت» است. م. و آرزوى ناروا نداشته ام و از هنگامى كه با پيامبر (ص) بيعت كرده ام دست بر عورت خود ننهاده ام، اكنون هم پيراهنى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن بيرون نمى آورم تا خداوند نيكبختان را گرامى و بدبختان را زبون فرمايد. آن مرد از حجره بيرون آمد. گفتند: چه كردى؟ گفت: كشتن او را روا نمى بينم. سپس مردى ديگر را كه از صحابه بود به حجره فرستادند. عثمان به او گفت: تو قاتل من نيستى كه پيامبر (ص) فلان روز براى تو دعا فرمود و هرگز تباه و سيه بخت نمى شوى، او هم برگشت. مردى ديگر از قريش را به حجره فرستادند. عثمان به او گفت: پيامبر (ص) فلان روز براى تو طلب آمرزش فرمودند و تو هرگز مرتكب ريختن حرامى نخواهى شد، او هم برگشت. در اين هنگام محمد بن ابى بكر به حجره درآمد. عثمان به او گفت: واى بر تو آيا بر خداى خشم آورده اى؟ آيا نسبت به تو جز اينكه حق خدا را از تو گرفته ام گناهى انجام داده ام؟ محمد ريش عثمان را به دست گرفت و گفت: اى نعثل ]

[نام مردى از مصر كه داراى ريش درازى بود و دشمنان عثمان او را از باب شباهت به آن مرد نعثل مى گفتند و گفته شده است نعثل به معنى پير احمق و كفتار نر هم آمده است. به ص 86 ج 2 النهايه فى غريب الحديث و الاثر ابن اثير، چاپ 1364 ش، مراجعه فرماييد. م. خدا خوار و زبونت كناد! عثمان گفت: من نعثل نيستم بلكه عثمان و اميرمومنانم. محمد گفت: معاويه و فلان و بهمان براى تو كارى نساختند. عثمان گفت: اى برادرزاده، ريش مرا رها كن كه پدرت هرگز آن را چنين نمى گرفت. محمد گفت: اگر اين كارها كه كرده اى در زندگى پدرم انجام داده بودى همينگونه ريشت را مى گرفت و آنچه نسبت به تو در نظر است بسيار سخت تر است از گرفتن ريش تو. گفت: از خداى بر ضد تو يارى مى جويم و از او كمك مى طلبم. محمد بن ابوبكر او را رها كرد و بيرون آمد و گفته شده است با پيكان پهنى كه در دست داشت به پيشانى او ضربتى نواخت. در اين هنگام سودان بن حمران و ابوحرب غافقى و قتيره بن وهب سكسكى وارد شدند، غافقى با عمودى كه در دست داشت ضربتى بر عثمان زد و بر قرآنى كه در دامن عثمان بود لگد زد و آن مقابل عثمان بر زمين افتاد و بر آن خون ريخت. سودان خواست بر عثمان شمشير بزند، نائله دختر فرافصه ]

[در لسان آمده است كه ميان عرب هيچكس جز او موسوم به «الفرافصه» نبوده است- يعنى با الف و لام. ابن برى از قالى، از قول ابن انبارى، از پدرش، از مشايخ او نقل مى كند كه اين كلمه در مورد ديگران به ضم فاء است و فقط همين مورد به فتح است. به ص 415 ج 4 تاج العروس مراجعه شود. همسر عثمان كه از قبيله بنى كلاب بود خود را روى عثمان انداخت و در حالى كه فرياد مى كشيد دست خود را سپر شمشير قرار داد و شمشير انگشتهاى او را بريد و قطع كرد و ناچار پشت كرد و رفت. يكى از آنان به سرين او نگريست و گفت: چه سرين بزرگى دارد و سودان شمشير زد و عثمان را كشت.
]

و گفته شده است: عثمان را كنانه بن بشير تجيبى يا قتيره بن وهب كشته اند، در اين هنگام غلامان و بردگان آزاد كرده عثمان به حجره درآمدند و يكى از ايشان گردن سودان را زد و او را كشت. قتيره بن وهب آن غلام را كشت و غلامى ديگر برجست و قتيره را كشت و خانه عثمان تاراج شد و هر زيور كه بر زنان بود و آنچه در بيت المال موجود بود همه را به غارت بردند و در بيت المال، دو جوال بزرگ آكنده از درهم بود. آنگاه عمرو بن حمق برجست و بر سينه عثمان كه هنوز رمقى داشت نشست و نه ضربت بر او نواخت و گفت: سه ضربت را براى خداوند متعال زدم و شش ضربت را به سبب كينه يى كه در دل بر او داشتم. و خواستند سر عثمان را ببرند، دو همسرش يعنى نائله دختر فرافصه و ام البنين دختر عيينه بن حصن فزارى خود را بر او افكندند و فرياد مى كشيدند و بر چهره خود مى زدند. ابن عديس بلوى گفت: رهايش كنيد! عمير بن ضابى برجمى هم آمد و دو دنده از دنده هاى عثمان را با لگد شكست و گفت: پدرم را چندان در زندان بازداشتى كه همانجا مرد.

كشته شدن عثمان به روز هجدهم ذى حجه سال سى و پنجم هجرت بوده و گفته شده است در روزهاى تشريق

[يعنى روزهاى يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ذى حجه، مراجعه فرماييد به ص 765 ج اول كشاف اصطلاحات الفنون تهانوى، چاپ 1862 ميلادى، كلكته. م. بوده است. عمر عثمان هشتاد و شش سال بوده است.
]

ابوجعفر طبرى مى گويد: جسد عثمان سه روز بر زمين ماند و دفن نشد، سپس حكيم بن حزام و جبير بن مطعم با على عليه السلام در آن باره سخن گفتند كه اجازه دهد او را دفن كنند و موافقت كرد، ولى مردم همينكه اين موضوع را شنيدند گروهى به قصد سنگ باران كردن جنازه ى عثمان بر سر راه نشستند، گروهى اندك از خويشاوندان عثمان كه حسن بن على و عبدالله بن زبير و ابوجهم بن حذيفه هم همراهشان بودند ميان نماز مغرب و عشاء جنازه را كنار ديوارى از باروى مدينه كه به «حش كوكب»

[در مراصد الاطلاع آمده است نام جايى كنار بقيع است كه عثمان آن را خريد و ضميمه بقيع كرد. معروف بود و بيرون از بقيع قرار داشت آوردند و چون خواستند بر آن نماز گزارند گروهى از انصار آمدند تا از نمازگزاردن بر او جلوگيرى كنند، على عليه السلام كسى فرستاد تا از سنگ پراندن بر تابوت عثمان جلوگيرى كند و آنانى را كه قصد دارند از نماز گزاردن جلوگيرى كنند پراكنده سازد و او را در همان «حش كوكب» دفن كردند. پس از اينكه معاويه به حكومت رسيد دستور داد آن ديوار را ويران كنند و محل دفن عثمان ضميمه ى بقيع شد و به مردم هم دستور داد مردگان خود را كنار گور عثمان به خاك سپارند و بدينگونه گور عثمان به ديگر گورهاى مسلمانان در بقيع پيوسته شد.
]

و گفته شده است: جنازه ى عثمان غسل داده نشد و او را با همان جامه كه در آن كشته شده بود كفن كردند.

ابوجعفر طبرى مى گويد: از عامر شعبى نقل شده است كه مى گفته است: پيش از آنكه عمر بن خطاب كشته شود، قريش از طول خلافت او دلتنگ شده بودند. عمر هم از فتنه ى آنان آگاه بود و آنان را در مدينه بازداشته بود و به ايشان مى گفت: آن چيزى كه بر اين امت از همه بيشتر مى ترسم خطر پراكنده شدن شما در ولايات است و اگر كسى از آنان براى شركت در جهاد و جنگ از او اجازه مى خواست، مى گفت: همان جنگها كه همراه پيامبر (ص) داشته اى براى تو كافى و بهتر از جهاد كردن امروز تو است و از جنگ بهتر براى تو اين است كه نه تو دنيا را ببينى و نه دنيا تو را ببيند. و اين كار را نسبت به مهاجران قريش انجام مى داد و نسبت به ديگر مردمان مكه چنين نبود و چون عثمان عهده دار خلافت شد آنان را آزاد گذاشت و در ولايات منتشر شدند و مردم با آنان معاشرت كردند و كار به آنجا كشيد كه كشيد، با آنكه عثمان در نظر رعيت محبوب تر از عمر بود.

ابوجعفر طبرى مى گويد: در خلافت عثمان پس از اينكه دنيا بر عرب و مسلمانان نعمت خود را فروريخت، نخست كار ناشايسته يى كه پديد آمد كبوتر بازى و مسابقه با آن و تيله بازى و با كمان گروهه تيله انداختن بود و عثمان مردى از بنى ليث را در سال هشتم خلافت خويش بر آن گماشت و او بال كبوتران را بريد و كمان گروهه ها را شكست.

و روايت مى كند كه مردى از سعيد بن مسيب

[سعيد بن مسيب متولد به سال 13 و در گذشته 94 هجرى و از تابعين است، از همه ى مردم به احكام و قضاوت هاى عمر داناتر و معروف به راويه عمر بود. شرح حالش به تفصيل در طبقات ابن سعد صفحات 88 تا 106 چاپ ادوارد ساخاو آمده است. م. درباره ى محمد بن ابى حذيفه پرسيد و گفت: چه چيزى موجب آمد تا بر عثمان خروج كند؟ گفت: محمد يتيمى بود كه عثمان او را تحت تكفل داشت و عثمان تمام يتيمان خاندان خويش را كفالت مى كرد و متحمل هزينه ايشان بود. محمد از عثمان تقاضا كرد او را به كار و حكومتى بگمارد، گفت: پسركم اگر خوب و شايسته بودى تو را بر كار مى گماشتم. محمد گفت: اجازه بده براى جستجوى معاش خويش از مدينه بروم. گفت: هر كجا مى خواهى برو و لوازم و مركب و مال به او داد و چون به مصر رسيد بر ضد عثمان قيام كرد، كه چرا او را حكومت نداده است. از سعيد پرسيده شد: موضوع عمار چه بود؟ گفت: ميان او و عباس بن عتبه بن ابى لهب بگو و مگويى صورت گرفت كه عثمان هر دو را زد و همين موجب بروز دشمنى ميان عمار و عثمان شد و آن دو پيش از آن هم به يكديگر دشنام مى دادند.
]

طبرى مى گويد: از سالم پسر عبدالله بن عمر در مورد محمد بن ابى بكر پرسيدند كه چه چيزى موجب ستيز او با عثمان شد! گفت: حقى بر او مسلم و واجب شد و عثمان آن را از او گرفت كه محمد خشمگين شد، گروهى هم او را فريب دادند و چون در اسلام مكانتى داشت و مورد اعتماد بود طمع بست و پس از آنكه محمد (ستوده) بود مذمم (نكوهيده) شد.

كعب بن ذوالحبكه نهدى در كوفه با ابزار سحر و جادو و نيرنگ، بازى مى كرد. عثمان براى وليد نوشت او را تازيانه بزند، وليد او را تازيانه زد و به دماوند تبعيد كرد و او هم از كسانى بود كه بر عثمان خروج كرد و به مدينه آمد.

ضابى بن حارث برجمى

[از شاعران دوره جاهلى كه شهره به بدزبانى و هجاهاى تند است، مرگش حدود سال 30 هجرى است، براى اطلاع بيشتر از شرح حال او و همين اشعارش به ص 267 الشعر و الشعراء، ابن قتيبه، چاپ 1969 ميلادى، بيروت و به ص 215 ج 2 الاصابه ابن حجر عسقلانى، چاپ 1328 ق، مصر مراجعه فرماييد. م. هم چون قومى را هجو گفته و به آنان تهمت زده بود كه سگ آنان با مادرشان گرد مى آمده است و خطاب به ايشان چنين سروده بود:
]

«آرى مادرتان و سگتان را رها مكنيد كه گناه عاق پدر و مادر گناهى بزرگ است.»

[آنچه كه در پاورقى به نقل از تاريخ طبرى آمده است و اين بيت به صورت ديگرى در آن ذكر شده ظاهرا صحيح نيست، زيرا علاوه بر دو كتاب فوق كه اين بيت را به صورت متن و همان كه ابن ابى الحديد انتخاب كرده است آورده اند در كتاب كهن طبقات الشعراء محمد بن سلام هم موضوع به تفصيل آمده است، لطفا به ص 40 چاپ 1913 ميلادى بريل مراجعه فرماييد كه موضوع قصد ضابى براى غافلگير ساختن و كشتن عثمان هم بهتر از هر كتاب ديگرى آمده است. م.
]

و آن قوم از او به عثمان شكايت بردند و عثمان او را زندانى كرد و او در زندان مرد و پسرش عمير از اين جهت كينه در دل داشت و پس از كشته شدن عثمان دنده هايش را شكست.

ابوجعفر طبرى همچنين مى گويد: كه عثمان پنجاه هزار

[در متن و در تاريخ طبرى معدود ذكر نشده است و معمولا در مواردى كه معدود درهم است آن را ذكر نمى كنند و اگر دينار باشد غالبا ذكر مى كنند. م. از طلحه بن عبيدالله طلب داشت. روزى طلحه به او گفت: طلب تو آماده است آن را بگير. عثمان گفت: به پاس جوانمردى تو و به عنوان كمك هزينه از آن خودت باشد. و چون عثمان محاصره شد على عليه السلام به طلحه گفت: تو را به خدا سوگند مردم را از عثمان بازدار و خود از او دست بردار، گفت: به خدا سوگند اين كار را نمى كنم تا آنكه بنى اميه به سوى حق بازآيند و از خود انصاف دهند. على (ع) پس از آن مكرر مى گفت: خداوند ابن صعبه (يعنى طلحه) را زشت روى فرمايد كه عثمان به او آن عطا را داد و او چنان كرد كه كرد.
]

/ 314