شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مدائنى

[ابوالحسن على بن محمد بن عبدالله بن ابى سيف مدائنى كه داراى تصانيف بسيار در سيره و اخبار قبائل و شرح خلافت خلفا و جنگها و فتوح است و به سال 215 درگذشته است به ص 104 و 100 فهرست نديم مراجعه كنيد. در كتاب صفين خود مى گويد، چون عراقيان با وجود كراهت على عليه السلام، بر داورى ابوموسى اتفاق كردند و او را براى آن كار آوردند، عبدالله بن عباس نزد او آمد و در حالى كه اشراف و سرشناسان مردم كوفه آنجا بودند به او گفت: اى ابوموسى مردم كوفه به تو راضى نشده اند از اين جهت كه فضل و برترى داشته باشى كه كسى با تو در آن شريك نباشد و چه بسيار كسانى از مهاجران و انصار و پيشگامان كه از تو بهتر بودند، ولى عراقيان فقط داورى مى خواستند كه يمانى باشد و مى ديدند كه بيشتر سپاهيان شام هم يمانى هستند، به خدا سوگند من گمان مى كنم كه اين كار براى تو و ما شر است و زيركترين مرد عرب را به جان تو انداخته اند و در معاويه هيچ صفتى كه به آن سزاوار خلافت باشد وجود ندارد و اگر تو با حق گفتن خود، باطل او را درهم بكوبى آنچه را كه حاجت تو است از او به دست خواهى آورد و اگر باطل او در حق تو طمع بندد آنچه را كه خواسته ى اوست از تو بدست خواهد آورد و اى ابوموسى بدان كه معاويه، «اسير آزاد شده ى» ]

[طليق. اسلام است و پدرش سالار احزاب بوده است، وانگهى معاويه بدون رايزنى و بدون آنكه با او بيعت شده باشد ادعاى خلافت مى كند و اگر براى تو مدعى شود كه عمر و عثمان او را به حكومت و كارگزارى گماشته اند راست مى گويد ولى توجه داشته باش كه عمر در حالى كه خودش بر معاويه والى بود او را به كارگزارى گماشت همچون طبيب كه او را از آنچه اشتهاى آن را داشت پرهيز داد و به آنچه خوش نمى داشت واداشت، سپس هم عثمان با اشاره قبلى عمر بر او، او را شغل داد وانگهى چه بسيارند كسانى كه عمر و عثمان آنان را به حكومت و شغلى گماشته اند و ادعاى خلافت ندارند و بدان كه عمروعاص همراه هر چيز پسنديده كه تو را خوش آيد چيز ناپسندى دارد كه تو را ناخوش خواهد آمد و هر چه را فراموش كنى اين را فراموش مكن كه با على همان قومى بيعت كرده اند كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرده بودند و بيعت او بيعت هدايت است و على فقط با سركشان و پيمان گسلان جنگ كرده است.
]

ابوموسى به ابن عباس گفت: خدايت رحمت كناد، به خدا سوگند براى من امامى جز على نيست و من در آنچه او آن را مصلحت بداند خواهم بود و حق خدا در نظر من محبوبتر از خشنودى معاويه و مردم شام است و من و تو فقط بايد به خدا توكل كنيم و به او توجه داشته باشيم.

بلاذرى

[ابوجعفر احمد بن يحيى بن جابر بلاذرى، صاحب كتاب البلدان و انساب الاشراف درگذشته به سال 297، براى اطلاع از شرح حالش در منابع فارسى به صفحات 14 تا 19 مقدمه ترجمه ى فتوح البلدان به قلم آقاى دكتر آذرنوش، بنياد فرهنگ 1346 مراجعه فرماييد. م. در كتاب انساب الاشراف مى گويد: به عبدالله بن عباس گفته شد چه چيز على را بازداشت كه تو را به عنوان داور به مقابله عمروعاص گسيل دارد؟ فرمود: سرنوشت بازدارنده، سختى آزمايش و كوتاهى مدت، آرى به خدا سوگند اگر من مى بودم چنان مى نشستم كه راه نفس كشيدنهاى او را در دست داشته باشم و آنچه را او استوار مى كرد درهم مى شكستم و آنچه را او درهم مى شكست استوار مى كردم چون او در ارتفاع كم مى پريد من اوج مى گرفتم و اگر او اوج مى گرفت من پايين پرواز مى كردم، ولى سرنوشت پيشى گرفت و فقط تاسف و اندوه باقى ماند و (در عين حال) با امروز فردايى خواهد بود و آخرت براى اميرالمومنين على بهتر است.
]

همچنين بلاذرى مى گويد، عمروبن عاص در موسم حج برپا خاست و معاويه و بنى اميه را بسيار ستود و از بنى هاشم بد گفت و از كارهاى خود در صفين و روزى كه ابوموسى را فريب داده بود سخن گفت، ابن عباس از جاى برخاست و گفت: اى عمرو! تو دينت را به معاويه فروختى، آنچه را كه در دست داشتى به او دادى و او تو را وعده چيزى داد كه در دست كسى غير از او بود، چيزى كه آن را از تو گرفت بسيار برتر از چيزى بود كه به تو داد و چيزى كه از او گرفتى بسيار پست تر از چيزى بود كه به او بخشيدى و هر دو تن به آنچه داده و ستده شده بود راضى بوديد و حال آنكه چون مصر در دست تو قرار گرفت معاويه از پى نقض فرمان تو برآمد و روى دستور تو دستور ديگر مى داد و آهنگ عزل تو كرد و اگر جانت هم در دست خودت بود ناچار از ارسالش مى بودى، اما از روز داورى خود با ابوموسى سخن گفتى، تو را نمى بينم جز اينكه به غدر و مكر افتخار مى كنى و به خواسته و آرزوى خود با ستم و دغل رسيدى. و از حضور و دلاوريهاى خودت در صفين سخن به ميان آوردى، به خدا سوگند كه گام تو بر ما هيچ سنگينى نداشت و گستاخى تو در ما اثرى نداشت و نشانى از آن نديديم كه در آن فقط زبان دراز و كوته دست بودى چون به جنگ مى آمدى آخرين كس بودى و از پى همگان و چون لازم بود بگريزى نخستين كس بودى كه مى گريختى، تو را دو دست است كه يكى را از شر و بدى بازنمى دارى و ديگرى را هرگز براى انجام خير نمى گشايى و دو روى دارى يكى (به ظاهر) مونس و ديگرى موحش و به جان خودم سوگند آن كس كه دين خود را به دنياى ديگرى بفروشد بر چيزى كه فروخته و خريده شايسته ى اندوه است، همانا تو را سخن آورى و بيان است ولى در تو تباهى است و هر چند راى و انديشه دارى ولى در تو سست رايى است و همانا كوچكترين عيب كه در تو وجود دارد معادل بزرگترين عيبى است كه در غير تو باشد.

نصر بن مزاحم مى گويد، نجاشى شاعر

[قيس بن عمرو بن مالك، معروف به نجاشى از قبيله بنى حارث بن كعب، مقيم كوفه بوده و او را در جنگهاى دوره خلافت حضرت اميرالمومنين اشعارى است، به ص 246 الشعر و الشعراء، ابن قتيبه چاپ 1969 ميلادى بيروت مراجعه شود. م. دوست ابوموسى بود، اين اشعار را براى او نوشت و او را از عمروعاص برحذر داشت.
]

«شاميان به عمرو اميد بسته اند و حال آنكه من درباره ى حقايق به عبدالله (ابوموسى) اميد بسته ام و اينكه ابوموسى با زدن صاعقه يى به عمرو بزودى حق ما را خواهد گرفت...»

ابوموسى در پاسخ او نوشت من اميدوارم كه اين كار روشن شود و من در آن مورد چنان رفتار كنم كه خداوند سبحان راضى باشد.

نصر مى گويد: شريح بن هانى ابوموسى را به صورتى بسيار پسنديده و با اسباب كامل تجهيز كرد (و روانه ساخت) و كار او را در چشم مردم بزرگ نمود تا او را ميان قوم خودش شريف كند و اعور شنى

[نام اين شاعر به نقل مرحوم امين در اعيان الشيعه، ج 7، ص 352، چاپ جديد، بشر بن منقذ و منسوب به قبيله شن و از اصحاب حضرت على است. م. در اين مورد خطاب به شريح اشعارى سرود:
]

«اى شريح! پسر قيس را با جهازى همچون عروس به دومه الجندل

[نام جايى كه دو داور براى صدور حكم خويش آنجا رفتند ناحيه اى است در شمال نجد. م. گسيل داشتى و حال آنكه در اين كار تو بلا و گرفتارى نهفته است و هر حادثه كه قضا باشد فروخواهد آمد...»
]

شريح گفت: به خدا سوگند برخى از مردان شتابان خواهان چيزى در ابوموسى هستند كه به زيان ماست و بدترين طعنه ها را به او مى زنند و درباره او سوء ظنى دارند كه انشاءالله خداوند، خود او را از آن حفظ مى فرمايد.

(نصر) گويد: شرحبيل بن سمط با سواران بسيارى همراه عمروعاص حركت كرد تا آنكه از حمله سواران عراق در امان قرار گرفت، او را وداع كرد و به او گفت: اى عمرو! تو مرد نام آور قريشى و معاويه تو را نفرستاده است مگر از اين جهت كه مى دانسته است نه ناتوانى و نه مى توان تو را فريب داد و مى دانى كه من اين كار را براى تو و سالارت هموار ساخته ام، پس چنان باش كه درباره ات گمان دارم. و سپس بازگشت، شريح بن هانى هم پس از اينكه مطمئن شد كه سواران شام بر ابوموسى حمله نخواهند كرد بازگشت و با ابوموسى وداع كرد.

آخرين كس كه با ابوموسى بدرود گفت، احنف بن قيس بود كه دست او را گرفت و گفت: اى ابوموسى متوجه خطر و بزرگى اين كار باش و بدان كه همه چيز پس از آن به آن پيوسته است و اگر تو عراق را تباه كنى ديگر عراقى وجود نخواهد داشت و از خداى بترس و بدان كه (دقت در) اين كار دنيا و آخرت را براى تو فراهم مى كند و چون فردا با عمروعاص روبه رو شدى تو نخست بر او سلام مده و هر چند تقدم در سلام سنت است ولى او شايسته آن نيست و دست خود را به او مده كه دست تو امانت است و برحذر باش كه تو را در جاى بالاى فرش ننشاند كه آن خدعه است و با او فقط در حالى كه تنها باشد ديدار كن و برحذر باش كه در حجره يى كه داراى پستو باشد با تو گفتگو نكند، زيرا ممكن است مردان و گواهانى را در آن پنهان كند و بخواهد تو را نسبت به آنچه در مورد على در دل دارد بيازمايد و گفت: اگر عمرو به هيچ روى براى تو با خلافت على موافقت نكرد چنين پيشهاد كن كه مردم عراق يكى از قريشيان شام را كه خودشان بخواهند اختيار كنند يا آنكه مردم شام يكى از قريشيان عراق را كه خودشان بخواهند برگزينند.

ابوموسى گفت: آنچه را گفتى شنيدم. و آنچه را كه احنف در مورد از بين بردن خلافت از على پيشنهاد كرده بود انكار نكرد.

احنف پيش على عليه السلام آمد و گفت: به خدا سوگند ابوموسى خامه و كره ى مشك شير خود را نشان داد (آنچه در ضمير و انديشه داشت بروز داد) چنين مى بينم كه مردى را به داورى گسيل داشته ايم كه خلع تو را از خلافت كار مهمى نمى داند، على (ع) فرمود خداوند بر فرمان خود چيره است.

نصر مى گويد: موضوع گفتگوى احنف و ابوموسى ميان مردم شايع شد و صلتان عبدى

[صلتان عبدى: قثم بن خبيئه از قبيله عبدالقيس و از شاعران مشهور قرن اول است و به داورى براى تعيين اينكه شعر فرزدق بهتر است يا جرير برگزيده شد، لطفا به ص 408 الشعر و الشعراء، ابن قتيبه 1969 ميلادى بيروت مراجعه فرماييد. م. كه مقيم كوفه بود اين اشعار را سرود و به دومه الجندل فرستاد:
]

«سوگند به جان خودت، در تمام روزگار، هرگز على را به گفته اشعرى و عمروعاص خلع شده از خلافت نخواهم دانست، اگر آن دو به حق داورى كنند از ايشان مى پذيريم وگرنه آن را همچون بانگ ناقه ثمود مى دانيم...»

مردم چون اين اشعار صلتان عبدى را شنيدند نسبت به ابوموسى برانگيخته و تيز زبان شدند و چون مدتى هم از او خبرى دريافت نكردند درباره اش گمانها بردند. دو داور همچنان در دومه الجندل بودند و چيزى نمى گفتند.

سعد بن ابى وقاص كه از على (ع) و معاويه كنار گرفته بود در صحرا كنار آبى از بنى سليم فرود آمده بود كه از اخبار آگاه شود، سعد مردى شجاع بود و ميان قريش داراى منزلت و خرد بود و نه هواى على را در سر داشت و نه معاويه را، ناگاه سوارى را ديد كه از دور شتابان مى آمد و چون نزديك شد پسرش عمر بن سعد بود، پدرش به او گفت چه خبر دارى؟ گفت: مردم در صفين روياروى شدند و ميان ايشان چنان شد كه از آن آگاهى و چون نزديك به فناء و نيستى شدند مخاصمه را ترك كردند و عبدالله بن قيس (ابوموسى) و عمروعاص را حكم قرار دادند، گروهى از قريش هم پيش آن دو آمده اند، تو كه از اصحاب رسول خدا (ص) و از اهل شورا هستى و پيامبر (ص) درباره تو فرموده اند «از نفرين او برحذر باشيد» و در كارهايى كه امت ناخوش داشته است دخالتى نداشته اى، به دومه الجندل بيا كه فردا خودت خليفه خواهى بود، سعد گفت: اى عمر آرام باش كه من خود از پيامبر (ص) شنيدم مى فرمود: «پس از من فتنه يى خواهد بود كه بهترين مردم در آن كسى است كه پرهيزگار و از همگان پوشيده باشد» و اين كارى است كه من در آغاز آن نبوده ام (و شركت نداشته ام) پس در پايان آن هم نخواهم بود و اگر مى خواستم در اين كار دستى داشته باشم بدون ترديد دست من همراه على بن ابى طالب بود

[در ص 538 چاپ دوم وقعه صفين در دنباله اين سخن چنين آمده است، تو كه ديدى مردم مرا بر لبه تيغ عرضه داشتند و من آن را بر آتش ترجيح دادم، امشب را پيش پدرت بمان. عمر بن سعد سخن خود را تكرار مى كرد تا پيرمرد در آن طمع بندد و چون شب فرارسيد سعد بن ابى وقاص آن چنان كه پسرش بشنود اشعارى خواند كه در آن گفته بود: بر فرض كه مجبور به شركت در اين كار شوم از على پيروى خواهم كرد و عمر سعد كه انديشه پدر را فهميد بازگشت. و تو خود ديدى كه پدرت چگونه حق خود را در شورى به ديگران بخشيد و خوش نداشت كه وارد كار شود، عمر بن سعد كه قصد پدرش بر او روشن شده بود برگشت.
]

نصر مى گويد: چون اخبار داوران، دير به معاويه رسيد (و از تاخير آن نگران شد) به تنى چند از مردان قريش كه خوش نداشتند او را در جنگ يارى دهند پيام فرستاد كه جنگ تمام شده و اين دو مرد در دومه الجندل مشغول گفتگويند، پيش من آييد.

عبدالله بن عمر بن خطاب و ابوالجهم بن حذيفه عدوى و عبدالرحمان بن عبديغوث زهرى و عبدالله بن صفوان جمحى به حضورش آمدند، مغيره بن شعبه هم كه مقيم طايف بود و در جنگ حاضر نشده بود نزد او آمد، مغيره به او گفت: اى معاويه اگر امكان مى داشت كه تو را يارى دهم يارى مى دادم و اينك بر عهده من است كه خبر اين دو داور را براى تو بياورم، مغيره حركت كرد و به دومه الجندل آمد و نخست به عنوان ديدار ابوموسى پيش او رفت و گفت: اى ابوموسى درباره كسانى كه از اين جنگ كناره گرفتند و ريخته شدن خونها را خوش نداشتند چه مى گويى؟ ابوموسى گفت: آنان بهترين مردمند، پشت ايشان از بار اين خونها سبك است و شكمشان از اموال ايشان خالى، مغيره سپس پيش عمرو رفت و گفت: اى ابوعبدالله در مورد كسانى كه از اين جنگ كناره گرفتند و ريخته شدن خونها را خوش نداشتند چه مى گويى؟ گفت: آنان بدترين مردمند، نه حق را شناختند (و قدردانى كردند و) نه از باطل نهى كردند، مغيره پيش معاويه برگشت و گفت مزه دهان اين دو مرد را چشيدم، ابوموسى سالار خود را خلع مى كند و خلافت را براى مردى قرار خواهد داد كه در جنگ شركت نداشته است و ميل او به عبدالله بن عمر است و اما عمروعاص دوست تو است كه او را مى شناسى، هر چند مردم گمان مى كنند خلافت را براى خود دست و پا مى كند و معتقد نيست كه تو از او براى آن كار سزاوارتر باشى.

نصر بن مزاحم در حديثى از عمرو بن شمر نقل مى كند كه مى گفته است، ابوموسى به عمرو گفت: اى عمرو آيا حاضرى كارى را انجام دهى كه صلاح امت در آن است و صلحاى مردم هم به آن راضى هستند؟ و آن اين است كه حكومت را به عبدالله بن عمر بن خطاب واگذاريم كه در هيچ مورد از اين فتنه و تفرقه اندازى شركت نداشته است، گويد: عبدالله پسر عمروعاص و عبدالله بن زبير هم نزديك آن دو بودند و اين گفتگو را مى شنيدند، عمروعاص به ابوموسى گفت: چرا از معاويه غافلى و ابوموسى اين پيشنهاد را نپذيرفت (گويد: عبدالله بن هشام و عبدالرحمان بن اسود بن عبديغوث و ابوالجهم بن حذيفه عدوى و مغيره بن شعبه هم حضور داشتند)

[از كتاب صفين نقل شده است. عمرو سپس به ابوموسى گفت: مگر نمى دانى كه عثمان مظلوم كشته شده است؟ گفت: آرى مى دانم، عمرو به حاضران گفت: گواه باشيد و سپس به ابوموسى گفت چه چيزى تو را از معاويه بازمى دارد و حال آنكه معاويه ولى خون عثمان است و خداوند متعال فرموده است «هر كس مظلوم كشته شود به تحقيق براى خونخواه او حجتى قرار داديم» ]

[سوره ى اسراء آيه ى 33. وانگهى موقعيت خاندان معاويه در قريش چنان است كه مى دانى و اگر از آن بيم دارى كه مردم بگويند معاويه خليفه شده است و او را سابقه يى در اسلام نيست تو مى توانى بگويى او را ولى عثمان خليفه مظلوم و خونخواه او مى دانم و حسن سياست و تدبير دارد و برادر ام حبيبه همسر رسول خدا (ص) و ام المومنين است و معاويه افتخار مصاحبت پيامبر را داشته و يكى از صحابه است. عمرو سپس به ابوموسى چيرگى معاويه را يادآور شد و به او گفت اگر او عهده دار خلافت شود تو را چنان گرامى خواهد داشت كه هيچ كس هرگز تو را چنان گرامى نداشته است. ابوموسى گفت: اى عمرو از خدا بترس، اما آنچه درباره ى شرف معاويه گفتى عهده دار شدن خلافت به شرف خانوادگى بستگى ندارد و اگر به شرف بستگى داشت سزاوارترين فرد به آن ابرهه بن صباح بود، اين كار تنها از آن مردم متدين و با فضيلت است، با توجه به اينكه اگر من آن را به برترين فرد قريش از لحاظ شرف خانوادگى بدهم بى گمان خلافت را به على بن ابى طالب مى دهم، اما اين سخن تو كه مى گويى معاويه ولى عثمان است و او را به خلافت بگمار من چنان نيستم كه او را به سبب نسبتى كه با عثمان دارد خليفه كنم و مهاجران نخستين را رها كنم، اما تعريض تو، كه من به امارت و قدرت مى رسم، به خدا سوگند كه اگر معاويه به سود من از همه ى قدرت خود نيز كناره گيرى كند او را خليفه نمى كنم وانگهى در كار خدا رشوه نمى گيرم ولى اگر موافقى بيا سنت و روش عمر بن خطاب را زنده كنيم.
]

نصر مى گويد: عمر بن سعد، از ابوجناب برايم نقل كرد كه ابوموسى چند بار گفت: به خدا سوگند اگر بتوانم نام عمر بن خطاب را زنده مى كنم. گويد: عمروعاص به ابوموسى گفت: اگر مى خواهى با عبدالله بن عمر به سبب ديندارى او بيعت كنى چه چيز تو را از بيعت با پسر من عبدالله بازمى دارد در حالى كه تو خود فضل و صلاح او را مى شناسى؟ گفت: پسرت مرد راست و درستى است ولى تو او را به اين جنگها و فتنه كشانده اى.

نصر مى گويد: عمر بن سعد

[خوانندگان گرامى توجه دارند كه اين رواى را با عمر بن سعد بن ابى وقاص اشتباه نفرمايند، اين شخص از راويان نيمه دوم قرن دوم هجرى است و حدود صد سال پس از كشته شدن عمر بن سعد مى زيسته است. م. از محمد بن اسحاق از نافع نقل مى كند كه ابوموسى به عمرو گفت: اگر بخواهى مى توانيم خلافت را به پاكيزه پسر پاكيزه يعنى عبدالله بن عمر واگذار كنيم. عمرو به او گفت: خلافت شايسته نيست مگر براى مردى كه چنان دندانى داشته باشد كه خود بخورد و به ديگران بخوراند و عبدالله بن عمر چنان نيست.
]

نصر مى گويد: در ابوموسى غفلتى وجود داشت، ابن زبير هم به ابن عمر گفت: پيش عمروعاص برو و به او رشوه يى بپرداز، ابن عمر گفت: نه به خدا سوگند تا هنگامى كه زنده باشم رشوه يى براى خلافت نخواهم پرداخت، ولى به عمروعاص گفت: اى عمرو! مردم عرب پس از آنكه شمشيرها و نيزه ها زدند، كار خود را به تو واگذار كردند از خداى بترس و ايشان را به فتنه مينداز.

نصر همچنين، از عمر بن سعد، از ازهر عبسى، از نضر بن صالح نقل مى كند كه مى گفته است، در جنگ سجستان همراه شريح بن هانى بودم، او برايم نقل كرد كه على (ع) او را گفته است كه اگر عمروعاص را ديدى به او بگو على به تو مى گويد همانا برترين خلق در پيشگاه خداوند كسى است كه عمل به حق در نظرش محبوبتر باشد، هر چند از قدر و منزلت او بكاهد و دورترين خلق از خداوند كسى است كه عمل به باطل براى او محبوبتر باشد اگر چه بر قدر و منزلتش بيفزايد، به خدا سوگند اى عمرو تو مى دانى كه موضع حق كجاست، چرا خود را به نادانى مى زنى؟ آيا فقط به طمع اينكه به چيزى اندك برسى دشمن خدا و اولياى او شده اى؟ چنان فرض كن كه آن چيز اندك از تو گرفته شده است، به سود خيانت پيشگان ستيزه جو مباش و از ستمكاران پشتيبانى مكن. همانا من مى دانم آن روز كه تو در آن پشيمان خواهى شد روز مرگ تو است و بزودى آرزو خواهى كرد كه اى كاش با من دشمنى نمى كردى و در حكم خداوند رشوه نمى گرفتى.

شريح گفت: روزى كه عمروعاص را ملاقات كردم و اين پيام را به او دادم چهره اش از خشم دگرگون شد و گفت: من چه وقت مشورت على را پذيرفته ام و به انديشه و راى او بازگشته ام و به فرمان او اعتنا كرده ام؟ گفتم: اى پسر نابغه! چه چيزى تو را بازمى دارد از اينكه سخن و مشورت مولاى خود و سرور مسلمانان پس از پيامبرشان را بپذيرى؟ و همانا كسانى كه از تو بهتر بودند يعنى ابوبكر و عمر با على مشورت مى كردند و به راى او عمل مى نمودند. گفت: كسى چون من با كسى چون تو سخن نمى گويد. گفتم: با كدام پدر و مادرت از گفتگوى با من رويگردانى؟ آيا با پدر فرومايه و خسيس خود يا با مادر نابغه ات! او از جاى خود برخاست و من هم برخاستم.

نصر بن مزاحم مى گويد: ابوجناب كلبى روايت مى كند كه چون عمروعاص و ابوموسى در دومه الجندل يكديگر را ملاقات كردند، عمرو ابوموسى را در سخن گفتن مقدم مى داشت و مى گفت: تو پيش از من به افتخار صحبت رسول خدا (ص) رسيده اى و از من مسن ترى، نخست بايد تو سخن بگويى و سپس من سخن خواهم گفت و اين را به صورت عادت و سنت ميان خودشان درآورد و حال آنكه اين كار مكر و فريب بود و مى خواست او را فريب دهد تا نخست او على را از خلافت خلع كند و سپس خودش تصميم بگيرد.

ابن ديزيل هم در كتاب صفين خود مى گويد: عمروعاص نشستن بالاى مجلس را به ابوموسى واگذاشت و حال آنكه پيش از آن با ابوموسى سخن نمى گفت و همچنين او را نماز و خوراك بر خود مقدم مى داشت و تا ابوموسى شروع به خوردن نمى كرد او چيزى نمى خورد و هر گاه او را مورد خطاب قرار مى داد با بهترين اسماء و القاب نام مى برد و به او مى گفت: اى صحابى رسول خدا، تا ابوموسى به او اطمينان كند و گمان برد كه عمروعاص غل و غشى با او نخواهد كرد.

نصر مى گويد: و چون كار ميان آن دو استوار شد عمرو به ابوموسى گفت: به من خبر بده كه قصد و راى تو چيست؟ ابوموسى گفت: معتقدم اين دو مرد را از خلافت خلع كنيم و خلافت را به شورايى ميان مسلمانان واگذار كنيم تا هر كه را مى خواهند برگزينند، عمرو گفت: آرى به خدا سوگند راى درست همين است كه تو انديشيده اى. آن دو پيش مردم كه جمع شده بودند آمدند. نخست ابوموسى سخن گفت و پس از حمد و ثناى خداوند گفت: راى من و عمرو بر كارى قرار گرفته است كه اميدواريم خداوند به آن وسيله كار اين امت را اصلاح كند. عمرو هم گفت: راست مى گويد و سپس به ابوموسى گفت: بيا و سخن بگو. ابوموسى: برخاست كه سخن بگويد، ابن عباس او را فراخواند و گفت: مواظب باش كه من گمان مى كنم او تو را فريب داده است و اگر بر كارى اتفاق كرده ايد او را مقدم بدار كه پيش از تو سخن بگويد و تو پس از او سخن بگو كه او مردى (فسون باز و) حيله گر است و مطمئن نيستم كه به ظاهر با تو موافقت كرده باشد و همينكه آن را براى مردم بگويى او بر خلاف تو سخن بگويد، ابوموسى مردى گول بود، به ابن عباس گفت: خود را باش كه ما اتفاق كرده ايم.

ابوموسى برخاست و پيش افتاد و نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد. سپس گفت: اى مردم! ما در كار اين امت به دقت نگريستيم و هيچ چيز را براى صلاح كار و از بين بردن پراكندگى آنان و اينكه كارهايشان در هم نشود از اين بهتر نديديم كه راى من و دوستم بر اين قرار گيرد كه على و معاويه از خلافت خلع شوند و موضوع انتخاب خليفه به شوراى ميان مسلمانان واگذار شود و خودشان كار خود را به هر كس دوست دارند بسپارند و من همانا كه على و معاويه را از حكومت خلع كردم، خود به كارهاى خويش بنگريد و هر كس را براى حكومت شايسته مى دانيد به حكومت برگزينيد و سپس كنار رفت.

عمرو بن عاص برخاست و به جاى او آمد و پس از حمد و ثناى خداوند گفت: اين شخص چيزى گفت كه شنيديد و سالار او را همانگونه كه او خلع كرد خلع مى كنم و سالار خودم معاويه را به خلافت تثبيت مى كنم كه او ولى عثمان و خونخواه او و سزاوارترين مردم به مقام اوست.

ابوموسى به او گفت تو را چه مى شود! خدايت موفق ندارد كه مكر و تبهكارى كردى و مثل تو همان است كه «مثل سگ اگر بر او حمله برى عوعو مى كند و اگر رهايش كنى باز هم عوعو مى كند».

[سوره ى اعراف، آيه ى 176. عمرو به ابوموسى گفت: مثل تو هم «مثل خرى است كه كتابى چند حمل مى كند». ]

[سوره ى جمعه، آيه ى 5.
]

در اين هنگام شريح بن هانى به عمروعاص حمله كرد و تازيانه بر روى او زد و پسر عمروعاص هم به شريح حمله كرد و تازيانه بر روى او زد، مردم برخاستند و ميان آن دو مانع شدند. شريح پس از اين واقعه مى گفته است: بر هيچ چيز آن قدر پشيمان نشدم كه اى كاش آن روز به جاى تازيانه، شمشير بر عمروعاص مى زدم و هر چه مى خواست بشود مى شد.

ياران على عليه السلام به جستجوى ابوموسى برآمدند كه سوار بر ناقه شد و خود را به مكه رساند.

ابن عباس مى گفته است: خداوند ابوموسى را زشت بدارد! او را برحذر داشتم و به راى درست راهنمايى كردم و نينديشيد. خود ابوموسى هم مى گفته است: ابن عباس مرا از مكر آن تبهكار برحذر داشت ولى من به او اطمينان كردم و پنداشتم كه او چيزى را بر خيرخواهى براى امت ترجيح نمى دهد و برنمى گزيند.

نصر مى گويد: عمرو از دومه الجندل به خانه خود برگشت

[در وقعه صفين آمده است: چون عمرو آن كار را كرد و مردم درهم ريختند، به جايگاه خود برگشت، سپس سوارى را پيش معاويه گسيل داشت تا همه اخبار را از آغاز تا پايان به او بدهد و در نامه يى جداگانه اشعار فوق را نوشت. و براى معاويه اشعارى را نوشت كه مضمون آن چنين است:
]

«خلافت آراسته چون عروس و گوارا و خوش هضم كه چشمها را روشن مى كند براى تو آمد، آرى آراسته چون عروس خرامان به سوى تو آمد و بسيار آسانتر از نيزه زدن تو به اشخاص زره پوشيده...»

نصر مى گويد: سعد بن قيس همدانى برخاست و خطاب به ابوموسى و عمرو گفت: به خدا سوگند اگر بر هدايت هم متفق شده بوديد چيزى بر آنچه كه هم اكنون بر آن اعتقاديم بر ما نمى افزوديد و پيروى از گمراهى شما براى ما لازم نيست و شما به همان چيز برگشتيد كه از آن آغاز كرده بوديد و ما امروز هم بر همان عقيده ايم كه ديروز بوديم. كردوس بن هانى

[در وقعه صفين آمده است: همه مردم جز اشعث بن قيس سخن گفتند و چون كردوس خواست سخن بگويد، اشعث گفت: اى برادر ربيعى به خدا سوگند من تو را نخستين كس مى پنداشتم كه به اين كار راضى است. كردوس خشمگين شد و اشعار را خواند. هم خشمگين برخاست و ابياتى خواند كه مضمون آن چنين است:
]

«اى كاش مى دانستم چه كسى از ميان همه ى مردم در اين موج خطرناك دريا به عمرو و ابوموسى راضى خواهد بود...»

(كردوس بن هانى در بقيه ابيات خود ضمن اظهار كمال انقياد نسبت به اميرالمومنين عليه السلام به شدت تهديد مى كند كه ميان ما و پسر هند جز ضربه شمشير و نيزه نخواهد بود).

يزيد بن اسد قسرى نيز كه از فرماندهان سپاه معاويه بود چنين سخن گفت: اى مردم عراق از خدا بترسيد، كمترين چيزى كه جنگ ما و شما را به آن بر مى گرداند همان است كه ديروز بر آن بوديم و آن فناء و نيستى است، اينك چشمها به سوى صلح كشيده شده است و حال آنكه جانها مشرف بر فناء بود و هر كس بر كشته خويش مى گريست، شما را چه مى شود كه به آغاز فرمان سالار خودتان راضى شديد و به انجام آن ناخشنوديد؟ رضايت به اين موضوع تنها براى شما نيست.

گويد: يكى از افراد اشعرى ها خطاب به ابوموسى چنين سروده است.

[در وقعه صفين آمده است كه عمروعاص و ابوموسى همان شب آهنگ شام كردند، در عين حال كه فال بد مى زدند و يكى از پسر عموهاى ابوموسى اين اشعار را سرود.
]

«اى ابوموسى! فريب خوردى، آرى پيرمردى تنك مايه و پريشان خاطرى...»

گويد: مردم شام، مردم عراق را سرزنش مى كردند و كعب بن جعيل

[براى اطلاع بيشتر از شرح حال و نمونه هاى شعر اين مداح و تملق گوى معاويه لطفا به ص 344 معجم الشعراء، مرزبانى، چاپ كرنكو، قاهره و ص 543 الشعر و الشعراء، ابن قتيبه چاپ 1969 ميلادى بيروت مراجعه فرماييد. م. شاعر معاويه چنين سروده است:
]

/ 314