شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ابوموسى در شامگاه اذرح

[اذرح نام شهرى در مرزهاى شام كه برخى گفته اند دو داور آنجا براى صدور حكم رفتند و مقصود شاعر از لقمان حكيم، عمروعاص است. بر گرد لقمان حكيم مى گشت كه شايد او را فريب دهد...» ]

[در وقعه صفين آمده است كه مردى از ياران على عليه السلام كعب را پاسخ داد و چنين سرود «غدر كرديد، آرى غدر كردن خوى شماست ولى غدر فرومايه و صاحب آن، ما را زيانى نمى رساند».
]

نصر مى گويد: هنگامى كه عمروعاص ابوموسى را فريب داد، على عليه السلام به كوفه آمده بود و انتظار حكم داوران را مى كشيد و چون ابوموسى فريب خورد على (ع) را بد آمد و سخت اندوهگين شد و مدتى سكوت كرد و سپس چنين فرمود: «الحمدلله و ان اتى الدهر بالخطب الفادح و الحدث الجليل...» و اين خطبه اى است كه سيد رضى (خدايش بيامرزاد) آن را ذكر كرده و ما اكنون مشغول شرح آنيم كه پس از استشهاد به شعر دريد اين مطالب را هم به پايان آن افزوده است: «همانا اين دو مردى كه شما انتخاب كرديد حكم قرآن را به كنار افكندند و آنچه را قرآن مرده ساخته بود زنده كردند و هر يك از خواسته ى دل خود پيروى كردند و بدون هيچ حجت و برهان و سنت گذشته حكم كردند و در آنچه حكم كردند با يكديگر اختلاف كردند و هيچكدام را خداوند رهنمون مباد، اينك آماده جهاد و مهياى حركت شويد و فلان روز در لشكرگاه خود حاضر باشيد».

نصر مى گويد: على عليه السلام، پس از داورى، چون نماز صبح و مغرب مى گزارد و از سلام نماز فارغ مى شد عرضه مى داشت: پروردگارا! معاويه و عمرو و ابوموسى و حبيب بن مسلمه و عبدالرحمان بن خالد و ضحاك بن قيس و وليد بن عقبه را لعنت فرماى. و وقتى اين خبر به معاويه رسيد چون نماز مى خواند على و حسن و حسين و ابن عباس و قيس بن سعده بن عباده و اشتر را لعنت مى كرد.

ابن ديزيل نام ابوالاعور سلمى را هم در زمره ياران معاويه افزوده است.

همچنين ابن ديزيل نقل مى كند كه ابوموسى از مكه به على (ع) نوشت: اما بعد به من خبر رسيده است كه تو در نماز مرا لعنت مى كنى و جاهلان در پشت سرت آمين مى گويند و من همان چيزى را مى گويم كه موسى عليه السلام مى گفت «پروردگارا به پاس آنچه كه بر من نعمت ارزانى داشتى هرگز پشتيبان ستمكاران نخواهم بود».

[سوره ى قصص آيه 17.
]

ابن ديزيل از وكيع، از فضل بن مرزوق، از عطيه، از عبدالرحمان بن حبيب، از على عليه السلام نقل مى كند كه فرموده است: «روز قيامت من و معاويه را مى آورند و مى آييم و در پيشگاه صاحب عرش مخاصمه مى كنيم هر كدام از ما رستگار شود ياران او هم رستگار خواهند بود».

و نيز از عبدالرحمان بن نافع قارى، از پدرش روايت شده است كه از على عليه السلام درباره كشتگان صفين پرسيده شد، فرمود: حساب آن بر عهده من و معاويه است.

همچنين از اعمش از موسى بن طريف از عبايه

[عبايه بن رفاعه بن رافع بن خديج انصارى. نقل شده كه مى گفته است از على (ع) شنيدم مى فرمود: من تقسيم كننده آتشم كه اين از من و اين از تو است.
]

و نيز از ابوسعيد خدرى نقل شده است كه رسول خدا (ص) فرموده اند «قيامت برپا نمى شود تا آنكه دو گروه بزرگ كه دعوت آنان يكى است با يكديگر جنگ كنند و در همان حال گروهى از ايشان جدا و منشعب خواهند شد كه يكى از آن دو گروه نخستين كه بر حق هستند آنان را مى كشند».

ابراهيم بن ديزيل مى گويد: سعيد بن كثير از عفير از ابن لهيعه از ابن هبيره از حنش صنعانى نقل مى كند كه مى گفته است نزد ابوسعيد خدرى كه كور شده بود رفتم و به او گفتم: درباره اين خوارج به من خبر بده. گفت: مى آييد و به شما خبر مى دهيم و سپس آن را به معاويه مى رسانيد و براى ما پيامهاى درشت مى فرستد، گفتم: من حنش هستم، گفت اى حنش مصرى خوش آمدى، شنيدم رسول خدا (ص) مى فرمود: «گروهى از مردم كه قرآن مى خوانند ولى از استخوانهاى ترقوه ى ايشان تجاوز نمى كند آن چنان از دين بيرون مى روند كه تير از كمان، آن چنان كه يكى از شما به پيكان تير مى نگرد آن را نمى بيند، به پرهاى آخر چوبه تير مى نگرد چيزى نمى بيند و آن تير تا انتهاى خود از خون و چرك گذاشته است و آن طايفه كه به خدا سزاوارترند عهده دار جنگ با آن گروه خواهند بود». حنش مى گويد: گفتم على (ع) به جنگ با آنان مبادرت ورزيد. ابوسعيد خدرى گفت: چه چيز مانع آن است كه على (ع) سزاوارترين آن دو گروه به خدا باشد.

محمد بن قاسم بن بشار انبارى در امالى خود مى گويد: عبدالرحمان پسر خالد بن وليد مى گفته است من به هنگام داورى داوران حضور داشتم، همينكه هنگام اعلان راى رسيد، عبدالله بن عباس آمد و كنار ابوموسى نشست و چنان گوشهاى خود را تيز كرده بود كه گويى مى خواهد با آن سخن بگويد، دانستم كه تا حواس ابن عباس آنجا باشد كار براى ما تمام نخواهد شد و او حيله و تدبير خود را در مورد عمرو به كار خواهد بست، به فكر چاره سازى و مكر افتادم و رفتم كنار او نشستم، در اين هنگام عمروعاص و ابوموسى شروع به گفتگو كرده بودند، من با ابن عباس سخنى گفتم به اميد اينكه پاسخ دهد و پاسخ نداد، براى بار سوم كه سخن گفتم. گفت: من اكنون از گفتگوى با تو معذورم و گرفتارم، رو در روى او شدم و گفتم: اى بنى هاشم شما هرگز اين فخرفروشى و غرور خودتان را رها نمى كنيد، به خدا سوگند اگر احترام نبوت نبود ميان من و تو ستيزى صورت مى گرفت، ابن عباس خشمگين شد و به حميت آمد و فكر و انديشه اش مضطرب شد و سخنى زشت به من گفت كه شنيدنش ناخوش بود، از او روى برگرداندم و برخاستم و كنار عمروعاص نشستم و به او گفتم، شر اين آدم پرگو را از تو كفايت كردم و خاطر و انديشه اش را به آنچه ميان من و او گذشت مشغول داشتم و تو به هر چه مى خواهى حكم كن. عبدالرحمان مى گفته است به خدا سوگند ابن عباس از سخنى كه ميان عمرو و ابوموسى رد و بدل مى شد چنان غافل ماند كه ابوموسى برخاست و على را از خلافت خلع كرد.

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مطلبى را از حسن بصرى نقل مى كند كه آن را همه ى كسانى كه به نقل اخبار و سيره معروفند نقل كرده اند و آن اين است كه حسن بصرى مى گفته است، چهار خصلت در معاويه است كه اگر فقط يكى از آنها در او مى بود مايه بدبختى بود: شورش او بر اين امت به همراهى سفلگان و فرومايگان كه سرانجام هم حكومت آنان را بدون هيچگونه رايزنى از چنگ ايشان در ربود و حال آنكه ميان مردم بقيه ى اصحاب و مردم با فضيلت وجود داشتند، ديگر اينكه پس از خود، پسرش يزيد را به جانشينى خويش گماشت، مرد باده گسار شرابخوارى را كه جامه ى ابريشم مى پوشيد و طنبور مى زد و اينكه زياد را به برادرى خود خواند و حال آنكه پيامبر (ص) فرموده اند «فرزند از بستر است و زناكار را سنگ است.» و ديگر كشتن او حجر بن عدى و يارانش را، واى بر معاويه از حجر و ياران حجر.

[در اين مورد به نهايه الارب، ج 7، ص 103 نيز مراجعه فرماييد. م.
]

زبير بن بكار همچنين در همان كتاب خبرى را كه مدائنى درباره گفتگوى ابن عباس با ابوموسى آورده است كه به او گفته است مردم تو را نه از اين جهت انتخاب كردند كه در تو فضيلتى است كه در ديگران نيست و ما آن را در صفحات پيش در همين خطبه آورديم نقل كرده و در پايان آن گفته است يكى از شاعران قريش چنين سروده است:

«به خدا سوگند هيچ بشرى بعد از على كه وصى است همچون ابن عباس با اقوام مختلف سخن نگفته است...».

همچنين زبير بن بكار در الموفقيات مى گويد: يزيد بن حجيه تيمى در جنگ جمل و صفين و نهروان همراه على عليه السلام بود و پس از آن او را به حكومت رى و دستبى

[ناحيه اى بزرگ ميان رى و همدان. «ياقوت». گماشت. يزيد از اموال بيت المال آن دو ناحيه سرقت كرد و به معاويه پيوست و على عليه السلام و اصحاب او را نكوهش مى كرد و معاويه را مى ستود. على عليه السلام بر او نفرين كرد و يارانش دست برافراشتند و آمين گفتند، مردى از پسر عموهاى او برايش نامه يى فرستاد و كارهايى را كه انجام داده بود زشت شمرد و او را نكوهش كرد و آن نامه به صورت شعر بود. يزيد بن حجيه براى او نوشت اگر مى توانستم شعر بگويم پاسخ تو را به شعر مى دادم، ولى از شما سه كار سر زد كه با آن سه كار ديگر چيزى از آنچه دوست مى داريد نخواهيد ديد: نخست اينكه شما به سوى شاميان حمله كرديد و به سرزمين آنان وارد شديد و بر ايشان نيزه زديد و مزه ى درد و زخم را بر آنان چشانيديد، سپس آنان قرآنها را برافراشتند و شما را مسخره كردند و با اين حيله شما را از خود بازگرداندند، سوگند به خدا كه ديگر هرگز با آن قدرت و شوكت وارد آن نخواهيد شد، دو ديگر آنكه آن قوم داورى گسيل داشتند و شما هم داورى فرستاديد داور ايشان آنان را به حكومت تثبيت كرد و داور شما، شما را از آن خلع كرد. سالار ايشان برگشت در حالى كه او را همچنان اميرالمومنين مى گفتند و شما برگشتيد در حالى كه خشمگين و كينه توز بوديد، سوم آنكه قاريان و فقيهان و گروهى از شجاعان شما با شما مخالفت كردند، بر آنان تاختيد و آنان را كشتيد. و در آخر نامه دو بيت از عفان بن شرحبيل تميمى به اين مضمون نوشت:
]

«از ميان همه ى مردم اهل شام را دوست مى دارم و از اندوه بر عثمان گريستم، سرزمين مقدس و قومى كه گروهى از ايشان اهل يقين و پيروان قرآنند».

ابواحمد عسكرى

[حسن بن عبدالله بن سعيد عسكرى كه كنيه اش ابواحمد است از بزرگان علماى لغت و ادب و شاگرد ابن دريد و ديگر افراد آن طبقه است، كتاب تصحيف از اوست، به سال 380 درگذشته است. انباه الرواه، قفطى ج 1، ص 310. در كتاب امالى آورده است كه سعد بن ابى وقاص سال جماعت ]

[سال جماعت به سالى گفته مى شود كه صلح حضرت امام حسن (ع) و معاويه صورت گرفته است، يعنى سال چهل و يكم هجرت، لطفا به ص 196 تاريخ الخلفاء، سيوطى چاپ چهارم 1389 مصر مراجعه فرماييد. م. وارد بر معاويه شد و به او به امارت مومنان سلام نداد، معاويه گفت: اگر مى خواستى مى توانستى در سلام خود عنوان ديگرى غير از آنچه گفتى بگويى، سعد گفت: ما مومنان هستيم و تو را امير خود نكرده ايم، اى معاويه، گويى از آنچه در آن هستى بسيار شاد شده اى، به خدا سوگند آنچه تو در آن هستى در صورتيكه براى آن به اندازه يك خون گرفتن خون مى ريختم مرا شاد نمى كرد. معاويه گفت: اى ابواسحاق ولى من و پسر عمويت على بيش از يك و دو خون گرفتن خون ريختيم، اكنون بيا و با من بر اين سرير بنشين و سعد با او نشست، معاويه كناره گيرى سعد از جنگ را طرح و او را سرزنش كرد. سعد بن ابى وقاص گفت: مثل من و مثل مردم همچون گروهى است كه به تاريكى برسند و يكى از ايشان به شتر خود فرمان به زمين نشستن دهد و شتر خود را بنشاند تا راه برايش روشن شود. معاويه گفت: اى ابواسحاق به خدا سوگند در كتاب خدا كلمه «اخ» (كه براى خواباندن شتر بكار مى رود) نيامده است، بلكه در آن چنين آمده است كه: «و اگر دو گروه از مومنان جنگ كنند، ميان ايشان را صلح دهيد و اگر يكى از ايشان بر ديگرى ستم كند با آن كس كه ستم مى كند جنگ كنيد تا تسليم فرمان خداوند شود» ]

[آيه نهم سوره حجرات. به خدا سوگند كه تو نه با ستمگر و نه با آنكه بر او ستم شده است جنگ كردى و او را ساكت كرد.
]

ابن ديزيل در دنباله اين خبر در كتاب صفين خود افزوده است كه سعد بن ابى وقاص به معاويه گفت: آيا به من دستور مى دهى با مردى جنگ كنم كه رسول خدا (ص) براى او فرموده است: «منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است، جز اينكه پس از من پيامبرى نخواهد بود». معاويه گفت: اين حديث را چه كس ديگرى همراه تو شنيده است. گفت: فلان و فلان و ام سلمه، معاويه گفت: اگر اين حديث را شنيده بودم با او جنگ نمى كردم.

[براى اطلاع بيشتر خوانندگان گرامى توضيح مى دهم كه احمد بن محمد بن سعيد درباره اينكه امت اسلامى در مورد اين حديث اجتماع دارند، كتابى تاليف كرده و ابن شهر آشوب در مناقب از آن بهره برده است. لطفا به بحارالانوار ج 37، صفحات 254 -289 چاپ جديد مراجعه فرمائيد كه مرحوم علامه مجلسى (رض) از منابع مختلف خاصه و عامه نقل كرده است. م.
]

/ 314