خطبه 003-شقشقيه
اين خطبه به خطبه ى شقشقيه معروف است(مطالب تاريخى كه ابن ابى الحديد ضمن شرح اين خطبه آورده است به اين شرح است):
نسب ابوبكر و مختصرى از اخبار پدرش
ابوبكر پسر ابوقحافه است، نام قديمى او عبدالكعبه بوده و پيامبر (ص) او را عبدالله ناميدند. در مورد كلمه ى «عتيق» كه از نامهاى ابوبكر است، اختلاف كرده اند. گفته شده است كه عتيق نام ابوبكر در روزگار جاهلى بوده و هم گفته شده است كه پيامبر (ص) او را به اين نام ناميده اند.نام اصلى ابوقحافه عثمان و نسب او چنين است: عثمان بن عامر بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مره بن كعب بن لوى بن غالب. مادر ابوقحافه دختر عموى پدرش بوده و نامش ام الخير و دختر صخر بن عمرو بن كعب بن سعد است.
ابوقحافه روز فتح مكه مسلمان شد. پسرش ابوبكر، او را كه پيرى فرتوت و موهاى سرش همگى چون پنبه [در متن لغت «ثغامه» است كه نوعى بوته ى سپيد رنگ است و با تسامح به پنبه ترجمه شد. م. سپيد بود. به حضور پيامبر (ص) آورد و چون مسلمان شد پيامبر (ص) فرمودند: موهايش را رنگ و خضاب كنيد.
]پسرش ابوبكر در حالى كه ابوقحافه زنده و خانه نشين بود و كور شده و از حركت بازمانده بود خليفه شد. ابوقحافه همينكه هياهوى مردم را شنيد پرسيد: چه خبر است؟ گفتند: پسرت عهده دار خلافت شد. گفت: مگر خاندان عبدمناف به اين كار راضى شده اند؟ گفتند: آرى. گفت: پروردگارا! براى آنچه كه تو عطا فرمايى مانعى نخواهد بود و آنچه را تو مانع آن شوى عطا كننده يى براى آن نيست.
هيچكس در حالى كه پدرش زنده بوده است به خلافت نرسيده است، مگر ابوبكر و الطائع لله كه نامش عبدالكريم و كينه اش ابوبكر است. [مطيع در سال 354 گرفتار سكته و فلج شد و چون زبانش لكنت گرفت خود را از خلافت خلع كرد و با پسرش طائع بيعت شد. به ص 253 كتاب الفخرى مراجعه شود. طائع در حالى به خلافت رسيد كه پدرش زنده بود و خود را از خلافت خلع كرد و آن را به پسر خويش واگذاشت. منصور دوانيقى به مسخره و نيشخند، عبدالله بن حسن بن حسن ][عبدالله بن حسن بن حسن بن على (ع) به روزگار خويش پيرمرد و سالار بنى هاشم بوده و براى اطلاع از شرح حالش مراجعه كنيد به ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ص 122، چاپ نجف، 1965 ميلادى، 1385 ق. را ابوقحافه نام گذاشته بود، زيرا در حالى كه زنده بود پسرش محمد ][دانشمندان خاندان ابوطالب از محمد بن عبدالله بن حسن به نفس زكيه تعبير مى كرده اند. او در عين حال كه فقيه بوده، بسيار شجاع و بخشنده و بافضيلت و در همه ى اين امور ضرب المثل بوده است. شرح حالش در ص 157 مقاتل الطالبيين آمده است. مدعى خلافت شد.
]ابوبكر هنگامى كه درگذشت ابوقحافه هنوز زنده بود و چون هياهو را شنيد پرسيد: چه خبر است؟ گفتند: پسرت درگذشت. گفت: سوگى بزرگ است. ابوقحافه به روزگار خلافت عمر، در سال چهاردهم هجرت، در نود و هفت سالگى درگذشت و آن سالى است كه نوفل بن حارث بن عبدالمطلب بن هاشم [نوفل پسر عموى پيامبر (ص) و از اصحاب ايشان و از همه ى بنى هاشم، حتى از دو عموى خود حمزه و عباس هم بزرگتر بوده است. شرح حالش به تفصيل در ص 258 ج 6 الاصابه آمده است. هم در همان سال درگذشت.
]اگر گفته شود عقيده ى خود را در مورد اين سخن و شكايت اميرالمومنين على (ع) براى ما روشن سازيد، آيا اين سخن على (ع) دليل بر نسبت دادن آن قوم به ستم و غصب خلافت نيست و شما در اين باره چه مى گوييد؟ اگر اين موضوع را قبول كنيد و آنان را ظالم و غاصب بدانيد، به آنان طعن زده ايد و اگر آن را درباره ى ايشان قبول نداريد، در مورد كسى كه اين سخن را گفته است طعن زده ايد.
در پاسخ اين پرسش گفته مى شود شيعيان اماميه اين كلمات را بر ظواهر آن حمل و معنى مى كنند و معتقدند كه آرى پيامبر (ص) درباره ى خلافت اميرالمومنين على (ع) نص صريح فرموده است و حق او غصب شده است.
ولى ياران معتزلى ما كه رحمت خداوند بر ايشان باد حق دارند چنين بگويند كه چون اميرالمومنين على (ع) افضل و احق به خلافت بوده و براى خلافت از او به كسى عدول كرده اند كه از لحاظ فضل و علم و جهاد با او برابر نبوده است و در سرورى و شرف به او نمى رسيده است، اطلاق اينگونه كلمات، عادى است، هر چند افرادى كه پيش از او به خلافت رسيده اند پرهيزگار و عادل باشند و بيعت با آنان بيعت صحيح بوده باشد. مگر نمى بينى ممكن است در شهرى دو فقيه باشند كه يكى از ديگرى به مراتب داناتر باشد و حاكم شهر، آن يكى را كه داراى علم كمترى است قاضى شهر قرار دهد و در اين حال آن كه داناتر است، افسرده مى شود و گاه لب به شكايت مى گشايد و اين موضوع دليل بر آن نيست كه قاضى را مورد طعن و تفسيق قرار داده باشد يا حكم به ناصالح بودن و عدم شايستگى او كرده باشد، بلكه شكايت از كنار گذاشتن كسى است كه شايسته تر و سزاوارتر بوده است و اين موضوعى است كه در طبع آدمى سرشته است و چيزى فطرى و غريزى است. و ياران معتزلى ما چون نسبت به اصحاب پيامبر (ص) حسن ظن دارند و هر كارى را كه از ايشان سرزده است بر وجه صواب و صحت حمل مى كنند، مى گويند آنان مصلحت اسلام را در نظر گرفتند و از بروز فتنه يى ترسيدند كه نه تنها ممكن بود اصل خلافت را متزلزل كند، بلكه امكان داشت كه اصل دين و نبوت را نيز متزلزل سازد و به همين منظور از آن كس كه افضل و اشرف و سزاوارتر بود عدول كردند و عقد خلافت را براى شخص فاضل ديگرى منعقد ساختند و به اين سبب است كه اينگونه كلمات را كه از شخصى صادر شده است كه در مورد او اعتقاد به جلالت و منزلتى نزديك به منزلت پيامبر دارند تاويل كرده و مى گويند اين كلمات براى بيان افسردگى است كه چرا مردم از آنكه سزاوارتر و شايسته تر بوده است عدول كرده اند.
و اين موضوع نزديك و نظير چيزى است كه شيعيان و اماميه در تفسير اين آيه كه خداوند مى فرمايد: «و عصى آدم ربه فغوى» [آيه ى 121 سوره ى «طه»، براى اطلاع بيشتر درباره آنچه كه ابن ابى الحديد از قول شيعيان نقل كرده است، مراجعه فرماييد به سيد مرتضى، تنزيه الانبياء، مبحث تنزيه آدم (ع)، ص 10، چاپ افست قم از چاپ نجف، بدون تاريخ و به شيخ طوسى، التبيان فى تفسير القرآن، ج 7، ص 192، چاپ نجف، 1385 ق. م. بيان كرده و گفته اند: منظور از عصيان در اين آيه «ترك اولى» است و امر خداوند در مورد نخوردن از ميوه آن درخت، امر مستحبى بوده و نه وجوبى و چون آدم (ع) آن را انجام داده است ترك اولى كرده است و به همين اعتبار از او به عاصى نام برده شده است. همچنين كلمه «غوى» را به معنى گمراهى و ضلالت تعبير نمى كنند، بلكه به معنى ناكامى و نااميدى مى گيرند و معلوم است كه تاويل شكايت اميرالمومنين على (ع) به صدور ترك اولى از سوى خلفاى پيش از او بهتر از اين است كه گفتار خداوند را در مورد آدم (ع) بر ترك اولى حمل كنيم...
]
بيمارى رسول خدا و فرمانده ساختن اسامه بن زيد بر لشكر
هنگامى كه پيامبر (ص) به مرضى كه منجر به رحلت آن حضرت شد بيمار گفت، اسامه بن زيد بن حارثه [اسامه بن زيد، متولد سال هفتم قبل از هجرت در مكه و در گذشته به سال 54 هجرى از اصحاب پيامبر (ص) و مورد محبت ايشان است، ولى او نسبت به اميرالمومنين على (ع) اخلاصى نداشته است. براى اطلاع بيشتر از شرح حالش، مراجعه فرماييد به ابن سعد، طبقات ج 4، ص 42، چاپ ادوارد ساخاو، بريل، 1321 ق و به ترجمه ى آن كتاب به قلم اين بنده. م. را فراخواند و به او فرمود: به سرزمينى كه پدرت در آن كشته شده است برو و بر آنان بتاز و من تو را بر اين لشكر فرماندهى دادم و اگر خداوند تو را بر دشمن غلبه و پيروزى داد توقف خود را آنجا كوتاه قرار بده و پيشاپيش، جاسوسان و پيشاهنگانى گسيل دار. هيچيك از سران و بزرگان مهاجر و انصار باقى نماند مگر آنكه موظف بود همراه آن لشكر باشد و عمر و ابوبكر هم از جمله ى ايشان بودند. گروهى در اين باره اعترض كردند و گفتند: نوجوانى چون اسامه بر همه ى بزرگان مهاجر و انصار به فرماندهى گماشته مى شود؟! پيامبر (ص) چون اين سخن را شنيد خشمگين بيرون آمد و در حالى كه بر سر خود دستارى بسته و قطيفه يى بر دوش افكنده بود بر منبر رفت و چنين فرمود:]«اى مردم! اين سخن و اعتراض چيست كه از قول برخى از شما در مورد اينكه اسامه را به اميرى لشگر گماشته ام براى من نقل كرده اند؟ اينك اگر در اين باره اعتراض مى كنيد پيش از اين هم در مورد اينكه پدرش را به اميرى لشكر گماشتم اعتراض كرديد و به خدا سوگند مى خورم كه زيد، شايسته و سزاوار براى فرماندهى بود و پسرش هم پس از او شايسته براى آن كار است و آن هر دو از اشخاص محبوب در نظر من هستند. اينك براى اسامه خيرخواه باشيد كه او از نيكان و گزيدگان شماست.» [براى اطلاع بيشتر در اين مورد مراجعه كنيد به واقدى، مغازى، ج 3، ص 1119 چاپ 1966 ميلادى، قاهره و به ص 854 ترجمه آن به قلم اين بنده، مركز نشر دانشگاهى، 1366 ش. م.
]پيامبر (ص) از منبر فرود آمد و به حجره خويش رفت و مسلمانان براى بدرود گفتن به حضور ايشان مى آمدند و چون بدرود مى گفتند به قرارگاه لشكر اسامه كه در جرف [جرف، نام جايى در سه ميلى مدينه به راه شام است. بود مى رفتند.
]بيمارى پيامبر (ص) سنگين و حال آن حضرت سخت شد. برخى از همسران پيامبر به اسامه و برخى از كسانى كه با او بودند پيام فرستادند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. اسامه از قرارگاه خويش برگشت و به حضور پيامبر (ص) آمد. در آن روز پيامبر بد حال و در ضعف مفرط بود و همان روزى بود كه بر لبها و دهان ايشان لدود [لدود، دارويى مركب از ادويه و روغن زيتون است كه بر گوشه دهان بيمار مى ريخته اند يا لبهاى او را چرب مى كرده اند. مراجعه كنيد به اين منظور، لسان العرب، ج 3. ص 390، چاپ حوزه قم، 1405 ق. ماليده بودند. اسامه بر بالين پيامبر (ص) ايستاد و سر فرود آورد و رسول خدا را بوسيد. پيامبر سكوت كرده و سخنى نمى فرمود، ولى دستهاى خويش را بر آسمان افراشت و سپس بر شانه هاى اسامه نهاد، گويى براى او دعا مى فرمود و سپس اشاره كرد كه اسامه به قرارگاه خويش برگردد و به كارى كه او را فرستاده است روى آورد. اسامه به قرارگاه خويش بازگشت. ولى هسران پيامبر (ص) باز كسى پيش اسامه فرستادند كه به مدينه بيايد و پيام دادند كه پيامبر بهبودى پيدا كرده است. اسامه از قرارگاه خويش برگشت. آن روز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود. اسامه چون آمد، پيامبر (ص) را بيدار و به حال عادى ديد و پيامبر (ص) به او فرمان دادند برود و هر چه زودتر حركت كند و فرمودند: فردا صبح زود در پناه بركت خدا حركت كن و پيامبر (ص) مكرر در مكرر فرمودند: اين لشكر اسامه را هر چه زودتر روانه كنيد و همچنان اين سخن را تكرار مى فرمود. اسامه با پيامبر (ص) وداع كرد و از مدينه بيرون رفت و ابوبكر و عمر هم با او بودند و چون خواست سوار شود و حركت كند فرستاده ى ام ايمن ][ام ايمن، كنيز رسول خدا و همسر زيد بن حارثه و مادر اسامه است. براى اطلاع بيشتر درباره ى او مراجعه فرماييد به ابن اثير، اسدالغابه، ج 5، ص 567، افست اسلاميه، تهران. م. پيش او آمد و گفت پيامبر (ص) در حال مرگ است. اسامه همراه ابوبكر و عمر و ابوعبيده برگشت و هنگام ظهر همان روز، كه دوشنبه دوازدهم ربيع الاول بود، كنار خانه پيامبر رسيدند و در اين هنگام رسول خدا (ص) درگذشته بود. رايت سپاه كه پيچيده بود در دست بريده بن حصيب بود و آن را كنار در خانه رسول خدا (ص) نهاد. در اين حال على عليه السلام و برخى از بنى هاشم سرگرم تجهيز و فراهم آوردن مقدمات غسل جسد مطهر بودند. عباس كه در خانه همراه على (ع) بود گفت: اى على دست فراآر تا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر با پسر عمويش بيعت كرد و حتى دو تن هم در مورد تو و با تو اختلاف و ستيز نكنند. على (ع) گفت: عموجان! مگر كسى جز من در خلافت ميل مى كند؟ عباس گفت: به زودى خواهى دانست. چيزى نگذشت كه اخبارى به آن دو رسيد كه انصار سعد بن عباده را نشانده اند تا با او بيعت كنند و عمر هم ابوبكر را آورده و با او بيعت كرده است و انصار هم بر آن بيعت پيشى گرفته اند. على (ع) از كوتاهى خود در اين مورد پشيمان شد و عباس اين شعر دريد ][دريد بن صمه از شاعران بزرگ و سواركار و شجاع و خواهرزاده ى عمرو بن معدى كرب است. او همراه مشركان در جنگ اوطاس (هوازن) بود و كشته شد. براى شرح حالش مراجعه فرمائيد به ابن قتيبه، الشعر و الشعراء، ص 635، چاپ 1969 ميلادى، بيروت. م. را براى او خواند:
]«من در منعرج اللوى [هر چند نام جايى است ولى به معنى پيچ و خم و وادى نيز هست. م. فرمان خود را به ايشان دادم ولى آنان نصيحت مرا تا چاشتگاه فردا در نيافتند.»
]شيعيان چنين مى پندارند كه پيامبر (ص) مرگ خود را مى دانست و به همين سبب ابوبكر و عمر را همراه لشكر اسامه گسيل فرمود تا مدينه از ايشان خالى باشد و كار خلافت على (ع) صورت پذيرد و كسانى كه در مدينه باقى مانده اند با آرامش و خاطر آسوده با او بيعت كنند و بديهى است كه در آن صورت چون خبر رحلت و بيعت مردم با على (ع) به اطلاع ايشان مى رسيد بسيار بعيد بود كه در آن باره مخالفت و ستيز كنند، زيرا اعراب در آن صورت، بيعت على (ع) را انجام شده مى دانستند و به آن پايبند بودند و براى شكستن آن بيعت نياز به جنگهاى سخت بود، ولى آنچه پيامبر (ص) مى خواست صورت نگرفت و اسامه عمدا چند روز آن لشكر را معطل كرد و با همه ى اصرار و پافشارى رسول خدا در مورد حركت، از آن كار خوددارى كرد تا آن حضرت، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، رحلت فرمود و ابوبكر و عمر در مدينه بودند و از على (ع) در بيعت گرفتن از مردم پيشى گرفتند و چنان شد كه شد.
به نظر من (ابن ابى الحديد) اين اعتراض وارد نيست زيرا اگر پيامبر (ص) از مرگ خود آگاه بوده است اين را هم مى دانسته كه ابوبكر خليفه خواهد شد و طبيعى است از آنچه مى دانسته، پرهيزى نمى فرموده است، ولى در صورتى كه فرض كنيم پيامبر (ص) احتمال مرگ خود را مى داده اند و به حقيقت از تاريخ قطعى آن آگاه نبوده اند و اين را هم گمان مى كرده است كه ابوبكر و عمر از بيعت با پسر عمويش خوددارى خواهند كرد و از وقوع چنين كارى بيم داشته ولى به واقع از آن آگاه نبوده است، درست است كه چنين تصورى پيش آيد و نظير آن است كه يكى از ما دو پسر دارد و مى ترسد كه پس از مرگش يكى از آن دو بر همه ى اموالش دست يابد و با زور آن را تصرف كند و به برادر خود چيزى از حق او را نپردازد، طبيعى است در آن بيمارى كه بيم مرگ داشته باشد به پسرى كه از سوى او بيم دارد دستور به مسافرت دهد و او را براى بازرگانى به شهرى دور گسيل دارد و اين كار را وسيله قرار دهد كه از چيرگى و ستم او بر برادر ديگرش جلوگيرى شود.
فرمان ابوبكر در مورد خلافت عمر بن خطاب
كنيه ى معروف عمر ابوحفص و لقبش فاروق است. پدرش خطاب بن نفيل بن عبدالعزى بن رياح بن عبدالله بن قرط بن رزاح بن عدى بن كعب بن لوى بن غالب است و مادرش حنتمه دختر هاشم بن مغيره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است.چون ابوبكر، محتضر شد به دبير و نويسنده گفت بنويس: اين وصيت و سفارش عبدالله بن عثمان است [نام اصلى ابوقحافه پدر ابوبكر «عثمان» است. كه در پايان اقامت خويش در دنيا و آغاز ورود خود به آخرت و در ساعتى كه در آن شخص تبهكار نيكى مى كند و شخص كافر هم به ناچار تسليم مى شود. در اين هنگام ابوبكر مدهوش شد و نويسنده نام عمر بن خطاب را در آن نوشت. ابوبكر به هوش آمد و به نويسنده ][نويسنده اين وصيت عثمان بن عفان است. ابن ابى الحديد هم در صفحات آينده اين موضوع را تذكر مى دهد و براى اطلاع بيشتر مراجعه كنيد به ترجمه ى نهايه الارب به قلم اين بنده، ج 4، صفحات 129 -130، چاپ 1364 ش، اميركبير، تهران. م. گفت: آنچه نوشته اى بخوان. او آن را خواند و نام عمر را به زبان آورد. ابوبكر گفت: از كجا براى تو معلوم شد كه بايد نام عمر را بنويسى؟ گفت: مى دانستم كه از او در نمى گذرى. ابوبكر گفت نيكو كردى و سپس به او گفت: اين نامه را تمام كن. نويسنده گفت: چه چيزى بنويسم؟ گفت: بنويس ابوبكر اين وصيت را در حالى كه راى و انديشه ى خود را به كار گرفته املاء مى كند و او چنين ديد كه سرانجام اين كار خلافت اصلاح و روبراه نمى شود مگر به همانگونه كه آغاز آن اصلاح شد و كار خلافت را كسى نمى تواند بر دوش كشد مگر آنكه از همه ى اعراب برتر و خوددارتر باشد، به هنگام سختى از همگان سخت كوش تر و به هنگام نرمى از همگان نرم تر و به انديشه ى خردمندان داناتر باشد. به چيزى كه براى او بى معنى است مشغول و سرگرم نشود و در مورد چيزى كه هنوز به او نرسيده اندوهگين نگردد و از آموختن علم، آزرم نكند و برابر امور آنى و ناگهانى سرگردان نشود. بر همه ى كارها توانا باشد، از حد هيچ چيز نه تجاوز كند و نه قصور و مراقب آنچه ممكن است پيش آيد باشد و از آن حذر كند.
]چون ابوبكر از نوشتن اين نامه آسوده شد، گروهى از صحابه، از جمله طلحه پيش او آمدند. طلحه گفت: اى ابوبكر! فردا پاسخ خداى خود را چه مى دهى و حال آنكه مردى سختگير و تندخو را بر ما حاكم ساختى كه جانها از او پراكنده و دلها رميده مى شود؟
ابوبكر كه دراز كشيده بود گفت مرا تكيه دهيد و چون او را تكيه دادند و نشاندند به طلحه گفت: آيا مرا از سوال كردن خداوند بيم مى دهى؟ چون فردا خداوند در اين باره از من بپرسد، خواهم گفت: بهترين بنده ات را بر ايشان گماشتم.
و گفته شده است زيرك ترين مردم از لحاظ گزينش افراد اين سه تن هستند: نخست عزيز مصر در اين سخن خود كه به همسرش درباره يوسف (ع) گفت: «و آن كس كه او را خريده بود به زن خويش گفت او را گرامى بدار، شايد بهره يى به ما رساند يا او را به فرزندى برگيريم.» [آيه ى 21 سوره ى يوسف.
]دوم. دختر شعيب (ع) كه در مورد موسى (ع) به پدر خويش چنين گفت: «اى پدر او را مزدور و اجير بگير كه نيرومند و امين است»، [آيه ى 26 سوره ى قصص، اين گفتار درباره اين سه تن در تفاسير اهل سنت هم آمده است. از جمله مراجعه كنيد به زمخشرى، تفسير الكشاف، ج 2، ص 310، چاپ افست، انتشارات آفتاب، تهران، ذيل همين آيه ى سوره ى يوسف. م. و سوم ابوبكر در مورد انتخاب عمر به جانشينى.
]بسيارى از مردم روايت كرده اند كه چون مرگ ابوبكر فرارسيد، عبدالرحمان بن عوف را فراخواند و گفت: نظر خودت را درباره عمر به من بگو. گفت: او بهتر از آن است كه تو مى پندارى، ولى در او نوعى تندى و درشت خويى است. ابوبكر گفت: اين بدان سبب است كه در من نرمى و ملايمت مى بيند و چون خلافت به او رسد بسيارى از اين تندى خود را رها خواهد كرد. من او را آزموده و مواظب بوده ام. هر گاه من بر كسى خشم مى گيرم، او به من پيشنهاد مى كند از او راضى شوم و هر گاه نسبت به كسى بى مورد نرمى و مدارا مى كنم، مرا به شدت و تندى بر او وا مى دارد. ابوبكر سپس عثمان را فراخواند و گفت: عقيده ات را درباره عمر بگو. گفت: باطن او از ظاهرش بهتر است و ميان ما كسى چون او نيست. ابوبكر به آن دو گفت: از آنچه به شما گفتم سخنى مگوييد. و سپس به عثمان گفت: اگر عمر را انتخاب نمى كردم كس ديگرى جز تو را بر نمى گزيدم و براى تو بهتر است كه عهده دار كارى از امور مردم نباشى و دوست مى داشتم كه من هم از امور شما بر كنار بودم و در زمره ى كسانى از شما بودم كه در گذشته اند. و طلحه بن عبيدالله پيش ابوبكر آمد و گفت: اى خليفه ى رسول خدا! به من خبر رسيده است كه عمر را به خلافت بر مردم برگزيده اى و مى بينى اينك كه تو با او هستى مردم از او چه مى بينند و چگونه خواهد بود وقتى كه تنها بماند؟ و تو فردا با خداى خود ملاقات خواهى كرد و از تو درباره ى رعيت تو خواهد پرسيد. ابوبكر گفت مرا بنشانيد، سپس به طلحه گفت: مرا از سوال كردن خداوند بيم مى دهى؟ چون خداى خود را ديدار كنم و در اين باره بپرسد خواهم گفت: بهترين خلق تو را بر ايشان خليفه ساختم. طلحه گفت: اى خليفه ى رسول خدا! آيا عمر بهترين مردم است؟ خشم ابوبكر بيشتر شد و گفت: آرى، به خدا سوگند او بهترين و تو بدترين مردمى. به خدا سوگند اگر تو را خليفه مى ساختم گردن فرازى مى كردى خود را بيش از اندازه بزرگ و رفيع مى پنداشتى تا آنكه خداوند آن را پست و زبون فرمايد. چشم خود را ماليده و مى خواهى مرا در دين خودم مفتون سازى و راى و تصميم مرا سست سازى! برخيز كه خداوند پاهايت را استوار ندارد! به خدا سوگند اگر به اندازه ى دوشيدن يك ماده شتر زنده بمانم و به من خبر برسد كه چشم به خلافت دوخته اى يا از عمر به بدى ياد مى كنى، تو را به شوره زارهاى ناحيه ى قنه تبعيد خواهم كرد، همانجا كه بوديد و هرگز سيراب نخواهيد شد و هر چه در جستجوى علفزار باشيد سير نخواهيد شد و به همان راضى و خرسند باشيد! طلحه برخاست و رفت.
و ابوبكر هنگامى كه در حال احتضار بود، عثمان را فراخواند و به او دستور داد عهدنامه يى بنويسد و گفت چنين بنويس:
«بسم الله الرحمن الرحيم. اين عهد و وصيتى است كه عبدالله بن عثمان براى مسلمانان مى نويسد. اما بعد،» در اين هنگام ابوبكر از هوش رفت و عثمان خودش نوشت: «همانا عمر بن خطاب را بر شما خليفه ساختم.» [در منابع فارسى به ص 1570 ترجمه ى تاريخ طبرى به قلم مرحوم ابوالقاسم پاينده و ص 423 تاريخنامه طبرى به اهتمام استاد محمد روشن مراجعه شود. م. ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت: آنچه نوشتى بخوان و چون عثمان آن را خواند، ابوبكر تكبير گفت و شاد شد و گفت: خيال مى كنم ترسيدى اگر در اين بى هوشى مى مردم، مردم اختلاف مى كردند. گفت: آرى. ابوبكر گفت: خداوند از سوى اسلام و مسلمانان به تو پاداش دهاد. سپس آن وصيت را تمام كرد و دستور داد براى مردم خوانده شود و خوانده شد. سپس به عمر سفارش و وصيت كرد و چنين گفت: همانا خداوند را در شب حقى است كه انجام آن را در روز نمى پذيرد و در روز حقى است كه انجام آن را در شب نمى پذيرد و همانا تا كار واجب انجام نشود هيچ كار مستحبى پذيرفته نمى شود و همانا ترازوى عمل كسى كه از حق پيروى كند پربار و سنگين خواهد بود كه انجام حق سنگين است و آن كس كه از باطل پيروى كند ترازويش سبك و بى ارزش است كه انجام باطل، خود سبك و بى مقدار است و همانا آيات نعمت و راحتى همراه با آيات سختى و نقمت نازل شده است تا مومن آرزوى ياوه نداشته باشد و در آنچه براى او بر عهده خداوند نيست طمع و رغبت نكند و نيز چندان نا اميد نشود كه با دست خويش خود را به دوزخ در اندازد. اين سفارش مرا نيكو حفظ كن و هيچ از نظر پوشيده اى براى تو محبوب تر از مرگ نباشد كه آن را نمى توانى از پاى در آورى. آنگاه ابوبكر درگذشت.
]ابوبكر در همان روز كه درگذشت پس از آنكه عمر را به جانشينى خود گماشت او را فراخواند و گفت:خيال مى كنم و اميدوارم كه همين امروز بميرم، نبايد امروز را به شب برسانى مگر اينكه مردم را همراه مثنى بن حارثه به جهاد گسيل دارى و اگر اين كار را تا شب به تاخير انداختى، شب را به صبح نرسانى مگر آنكه مردم را همراه او روانه كنى و نبايد هيچ سوگ و مصيبتى شما را از انجام فرايض دينى بازدارد و ديدى كه من هنگام رحلت پيامبر (ص) چگونه رفتار كردم.
ابوبكر شب سه شنبه، هشت شب باقى مانده از جمادى الاخره سال سيزدهم هجرت درگذشت.
پاره يى از اخبار عمر بن خطاب
عمر بن خطاب، مردى سخت خشن و داراى هيبتى بزرگ و سياستى سخت بود. از هيچكس پروا نداشت و هيچ شريف و غير شريفى را رعايت نمى كرد. بزرگان صحابه از ديدار و روياروى شدن با او پرهيز مى كردند. ابوسفيان بن حرب در مجلس عمر نشسته بود، زياد پسر سميه و گروه بسيارى از صحابه هم حاضر بودند. در آن مجلس زياد بن سميه كه در آن هنگام نوجوانى بود، سخن گفت و بسيار خوب از عهده بر آمد. على عليه السلام كه در آن مجلس حاضر و كنار ابوسفيان نشسته بود به ابوسفيان گفت: اين نوجوان چه نيكو سخن گفت، اگر قريشى مى بود، با چوبدستى خود تمام عرب را راه مى برد. ابوسفيان گفت: به خدا سوگند اگر پدرش را بشناسى خواهى دانست كه او از بهترين خويشاوندان تو است. على (ع) پرسيد: پدرش كيست؟ گفت: به خدا سوگند من او را در رحم مادرش نهاده ام على (ع) فرمود: چه چيزى تو را از اينكه او را به خود ملحق سازى بازمى دارد؟ گفت: از اين مهتر كه اينجا نشسته است بيم دارم كه پوستم را بدراند؟ و چون ابن عباس سخن خود را پس از مرگ عمر در مورد عول [عول: يعنى كاسته شدن سهام وارثان. اين موضوع مورد قبول شيعه نيست و براى اطلاع بيشتر در كتابهاى فارسى رجوع كنيد به معتقد الاماميه از مولفى مورد اختلاف در قرن هفتم، چاپ آقاى محمدتقى دانش پژوه، تهران، 1339 ش. م. آشكار ساخت و پيش از مرگ او آن را آشكار نساخته بود به او گفتند: چرا اين سخن را هنگامى كه عمر زنده بود نگفتى؟ گفت: از او بيم داشتم كه مردى مخوف بود!]عمر زن باردارى را احضار كرد تا از او در موردى سوال كند. آن زن از بيم، كودك خويش را سقط كرد. هنوز آن جنين زنده نشده بود. عمر در اين باره از بزرگان صحابه استفتاء كرد كه آيا پرداخت ديه بر او هست يا نيست. گفتند: بر تو چيزى نيست كه تو مودب هستى. على (ع) فرمود: اگر اين اشخاص، رعايت حال تو را كرده اند، نسبت به تو خيانت ورزيده اند و اگر اين پاسخ نتيجه ى راى و كوشش ايشان است، اشتباه كرده اند و بر عهده ى تو است كه برده يى آزاد كنى. عمر و صحابه از عقيده ى خود به عقيده ى على (ع) برگشتند.
عمر است كه توانست بيعت ابوبكر را استوار كند و مخالفان را فروكوبد. شمشير زبير را كه آن را برهنه بيرون كشيد، در هم شكست و بر سينه ى مقداد كوفت و در سقيفه ى بنى ساعده سعد بن عباده را لگد كوب كرد و گفت سعد را بكشيد كه خدايش بكشد و هموست كه بينى حباب بن منذر را در هم كوفت. حباب روز سقيفه گفته بود: من فولاد آب ديده ام كه از انديشه ام بهره گرفته مى شود و خرما بن پربار و ميوه ى انصارم. عمر كسانى از بنى هاشم را كه به خانه ى فاطمه (ع) پناه برده بودند بيم داد و از آن خانه بيرون كشيد و اگر عمر نبود براى ابوبكر خلافتى صورت نمى گرفت و پايدار نمى ماند.
عمر است كه كارگزاران و حاكمان را سياست كرد و به روزگار خلافت خود، اموال ايشان را گرفت و اين از بهترين سياستها بود. زبير بن بكار [زبير بن بكار از اعقاب زبير بن عوام، متولد 172 و در گذشته ى 256 هجرى است. وى كتابهاى بسيارى نوشته است. براى اطلاع بيشتر از آثار او و منابعى كه شرح حالش آمده است مراجعه شود به عمر رضا كحاله، معجم المولفين، ج 4، ص 180 چاپ بيروت، بدون تاريخ. م. چنين روايت مى كند كه چون عمر، عمروبن عاص را بر حكومت مصر گماشت پس از چندى آگاه شد كه براى او اموال بسيارى از صامت و ناطق جمع شده است. براى او نوشت: براى من چنين آشكار شده كه اموالى براى تو فراهم شده است كه از مقررى و روزى تو نيست و پيش از آنكه من تو را به كارگزارى بگمارم مالى نداشتى. اين اموال از كجا براى تو فراهم شده است؟ و به خدا سوگند اگر اندوهى در راه خدا جز اندوه كسانى كه در اموال خدا خيانت ورزيده اند براى من نباشد، باز اندوه من بسيار خواهد شد و كار من پراكنده خواهد گشت. و اينجا گروهى از مهاجرين نخستين هستند كه از تو بهترند، ولى من تو را بر اين كار گماشتم به اميد آنكه بى نياز شوى. اكنون براى من بنويس اين اموال از كجا براى تو فراهم شده است و در اين مورد شتاب كن.
]عمروعاص براى او چنين نوشت: اما بعد، اى اميرالمومنين! منظورت را از نامه ات دانستم و اين اموالى كه براى من فراهم شده است، ما به سرزمينى آمده ايم كه بسيار ارزانى است و در آن بسيار جنگ و جهاد است و آنچه از غنايم جنگى به ما رسيد صرف فراهم ساختن چيزهايى كرديم كه خبرش به اميرالمومنين رسيده است و به خدا سوگند بر فرض كه خيانت نسبت به تو حلال مى بود من هرگز خيانتى نسبت به تو نمى كردم كه مرا امين خود قرار داده اى وانگهى ما را حسب و نسبى است كه چون به آن بنگريم ما را از خيانت به تو بى نياز مى گرداند و تذكر داده بودى كه در پيشگاه تو كسانى از مهاجرين نخستين قرار دارند كه بهتر از من هستند، اگر چنين است به خدا سوگند اى اميرالمومنين! من بر در خانه تو نكوبيدم و براى تو قفلى نگشودم.
عمر براى او نوشت: اما بعد، براى من نامه نگارى و سخن پردازى تو اهميت ندارد، ولى شما گروه اميران بر سرچشمه هاى اموال نشسته ايد و هيچ بهانه يى را فروگذار نكرده ايد و حال آنكه آتش مى خوريد و شتابان به سوى ننگ و عار مى رويد. اينك محمد بن مسلمه را پيش تو فرستادم، نيمى از اموال خود را تسليم او كن.
چون محمد بن مسلمه به مصر رسيد عمروعاص براى او طعام فراهم كرد و او را دعوت كرد. محمد بن مسلمه از آن طعام نخورد و گفت: اين مقدمه ى شر است و حال آنكه اگر براى من طعامى را كه براى ميهمان مى آورند مى آوردى، از آن مى خوردم. طعام خود را از من دور كن و اموال خود را حاضر ساز. و عمر و اموالش را آورد و او نيمى از آن را برداشت و چون عمروعاص، اين موضوع و كثرت اموالى را كه محمد برداشته بود ديد، گفت: خداوند روزگارى را كه من در آن كارگزار و عامل عمر شده ام لعنت كناد. به خدا سوگند، خودم عمر و پدرش را ديدم كه بر تن هر يك عبايى قطوانى [نوعى عباى ارزان قيمت مويين از قطوان كوفه كه به بافتن آن معروف است. بود كه از گودى زانو بلندتر نبود و بر گردن عمر پشته ى هيزم بود، در حالى كه همان هنگام عاص بن وائل (يعنى پدر عمرو) جامه هاى ديباى زربفت بر تن داشت. محمد بن مسلمه گفت: اى عمروعاص! آرام بگير و مواظب سخنان خود باش كه به خدا سوگند عمر بن خطاب از تو بهتر است. اما پدر تو و پدر او هر دو در آتشند. اگر اسلام نبود، تو نيز در چراگاه گوسپندان و بزها بودى كه اگر شير مى داشتند شاد بودى و اگر كم شير بودند غمگين. گفت: راست مى گويى و اين گفتار مرا پوشيده دار. گفت: چنين خواهم كرد.
]