ابوالطيب متبنى
[احمد بن حسين، ابوالطيب متنبى شاعر بزرگ قرن چهارم هجرى متولد 303 و درگذشته 354 هجرى، درباره او كتابهاى بسيار تاليف شده است، به الاعلام زركلى، ج 1، ص 110 مراجعه فرماييد. م. مى گويد:]«تا آنكه بازگشتم و قلمهاى من به من گوينده بودند كه مجد از شمشير است و براى قلم نيست...»
(ابن ابى الحديد سپس ابياتى از شاعران ديگرى چون: عطاف بن محمد الوسى، عروه بن ورد و نهار بن توسعه آورده كه در همين مورد است و همان گونه كه در مقدمه گفته شد همه اشعار متن ترجمه نمى شود).
هديه يشكرى [اين ابيات و خبر آن به تفصيل در تاريخ الطبرى، ج 7، ص 143، آمده است. كه پسرعموى شوذب خارجى يشكرى است مردى شجاع و در جنگ پيشتاز بود. نام پسرعمويش بسطام و ملقب به شوذب بود و در دوره حكومت عمر بن عبدالعزيز و يزيد بن عبدالملك خروج كرد. يزيد بن عبدالملك لشكرى گران به جنگ او فرستاد. خوارج فرار كردند ولى هدبه پايدارى و از گريز خوددارى كرد و چندان جنگ كرد تا كشته شد. ايوب بن خوله او را مرثيه گفته و چنين سروده است:
]«اى هدبه كه شايسته براى جنگ و شايسته هر بخششى بودى و اى هدبه كه آماده براى دشمن كينه توز بودى و با او جنگ مى كردى، اى هدبه چه بسيار گرفتاران و اسيرانى را كه لشكرهايشان آنان را تسليم نيزه ها كرده بودند، يارى و پاسخ دادى...»
سفارشها و نامه هاى ابراهيم امام
[ابراهيم بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس متولد 82 و درگذشته 131 يا 132 هجرى كه پس از پدرش محمد، رهبرى سياسى عباسيان را كه در حال رشد بود بر عهده گرفت و در زندان مروان حمار كشته شد. شرح حالش به تفصيل در كامل التواريخ ابن اثير و منابع ديگر آمده است، هر چند اين جمله با مطالب قبل و بعد ارتباطى ندارد ولى نشان دهنده ى روحيه اين مدعيان دين است. م. براى ابومسلم به خراسان مى رسيد و در آن چنين نوشته بود كه اگر بتوانى در خراسان يك تن را كه به عربى سخن بگويد باقى نگذارى چنين كن و هر پسر بچه را كه طول قامت او به پنج وجب برسد او را متهم كن و بكش! و بر تو باد به كشتن مردم مصر كه آنان دشمنى هستند كه خانه شان نزديك است، ريشه آنان را بزن و از ايشان هيچ كس را روى زمين باقى مگذار.]متبنى گويد:
شرف و عزت بلند مرتبه از صدمه مصون نمى ماند تا آنكه بر اطراف آن خون ريخته شود»...
ديگر از كسانى كه از پذيرش زبونى سر باز زده اند قتيبه بن مسلم باهلى امير خراسان و ماوراءالنهر است كه هيچكس كارى همچون كار او در فتح سرزمين هاى تركان نكرده است. وليد بن عبدالملك تصميم گرفت برادر خود سليمان بن عبدالملك را از ولى عهدى خلع كند و خلافت را پس از خود براى پسرش عبدالعزيز بن وليد قرار دهد. قتيبه بن مسلم باهلى و گروهى از اميران با او موافقت كردند- قتيبه در اين مورد و عزل سليمان از ولى عهدى بيش از همه اصرار مى كرد. چون وليد پيش از آنكه اين كار را انجام دهد درگذشت و پس از او سليمان به خلافت رسيد، قتيبه دانست كه به زودى سليمان او را از اميرى خراسان بركنار خواهد كرد و يزيد بن مهلب را بر آن كار خواهد گماشت كه ميان آن دو دوستى و مودت بود. قتيبه نامه يى به سليمان نوشت و ضمن شادباش خلافت، فرمانبردارى و تحمل زحمتهاى بسيار خويش را براى عبدالملك و وليد نوشت و متذكر شد كه اگر سليمان او را عزل نكند براى او نيز همچنان خواهد بود. نامه ديگرى هم به سليمان نوشت و در آن به فتوحات و كارهاى خود و سركوبى تركان و عظمت و هيبت خود و اينكه عرب و عجم و پادشاهان ترك از او بيم دارند اشاره كرد و ضمن آن خاندان مهلب را سرزنش كرد و به خدا سوگند ياد كرد كه اگر يزيد بن مهلب را به امارت خراسان بگمارد او را خلع خواهد كرد و خراسان را براى جنگ با او از سواران و پيادگان انباشته خواهد كرد و سومين نامه را نوشت كه در آن خلع سليمان از خلافت را اعلان كرده بود. هر سه نامه را همراه يكى از مردم باهله كه به او اعتماد داشت فرستاد و به وى گفت: نامه اول را به سليمان تسليم كن، اگر چه يزيد بن مهلب نزد او حضور داشته باشد. اگر سليمان پس از اينكه نامه را خواند به او داد كه او هم بخواند نامه دوم را به سليمان بده و اگر آن را هم خواند و به يزيد داد كه بخواند پس اين نامه سوم را به او بده، ولى اگر سليمان نامه ى نخست را خواند و پيش خود نگهداشت و به يزيد نداد دو نامه ديگر را پيش خود نگهدار.
فرستاده نزد سليمان رسيد و چون به حضورش بار يافت يزيد بن مهلب هم آنجا بود. او نامه اول را به سليمان داد. سليمان آن را خواند و پيش يزيد افكند. فرستاده نامه دوم را داد كه آن را نيز خواند و همچنان پيش يزيد بن مهلب افكند. فرستاده نامه سوم را داد. سليمان همينكه آن را خواند رنگش تغيير كرد نامه را تا كرد و در دست خود نگهداشت و فرمان داد فرستاده را منزل دهند و او را گرامى دارند و شبانه او را احضار كرد و به او جايزه داد و فرمان حكومت قتيبه بر خراسان را به او تسليم كرد. اين چاره انديشى و حيله يى بود كه سليمان مى خواست در آن هنگام قتيبه را آرام كند و پس از اطمينان او را عزل كند. سليمان همراه فرستاده ى قتيبه فرستاده يى هم گسيل داشت كه چون به حلوان رسيدند خبر اينكه قتيبه، سليمان را از خلافت خلع كرده است به آن دو رسيد و فرستاده سليمان از آنجا نزد او برگشت.
اما همينكه قتيبه كار خود را در مورد خلع سليمان از خلافت آشكار ساخت و حلقه اطاعت او را از گردن خويش برداشت اعراب خراسان با او مخالفت نمودند و با وكيع بن ابى سود تميمى بر امارت خراسان بيعت كردند. سالارهاى قبايل از اين جهت كه قتيبه آنان را خوار مى داشت و سبك مى كرد و همواره مى خواست بر آنان چيره باشد از امارت او خوشدل نبودند. بيعت با وكيع بن ابى سود تميمى نخست پوشيده بود و سپس كار او براى قتيبه آشكار شد. قتيبه كسى را پيش وكيع فرستاد و او را به حضور خويش احضار كرد. چون فرستاده نزد وكيع رسيد ديد برپاى خود گل سرخ ماليده و بر گردن خويش چند مهره و حرز آويخته و دو تن پيش اويند و افسون و ورد مى خوانند و بادخوانى مى كنند. وكيع به فرستاده قتيبه گفت: مى بينى پاى من در چه حالى است. او برگشت و به قتيبه خبر داد. قتيبه او را دوباره پيش وكيع فرستاد و گفت: به او بگو بايد او را به اينجا حمل كنند. وكيع گفت: نمى توانم. قتيبه به سالار شرطه خود دستور داد: پيش وكيع برو و او را بياور و اگر خوددارى كرد گردنش را بزن و سرش را نزد من بياور. گروهى سوار هم با او روانه كرد. وكيع گفت: اندكى صبر كن تا لشكرها برسند و برخاست و مسلح شد و ميان مردم جار زد و آمدند و او بيرون آمد. در اين هنگام به مردى رسيد. از او پرسيد: از كدام قبيله اى؟ گفت: از بنى اسد. پرسيد: نامت چيست؟ گفت: ضرغام. پرسيد: پسر كيستى؟ گفت: ليث. وكيع از نام او و پدر و قبيله اش فال خوب زد و رايت خود را به او سپرد و مردم از هر سو پيش او آمدند و او همراه آنان شروع به پيشروى كرد و اين بيت را مى خواند:
«دلاورى كه چون كار ناخوشايندى بر او تحميل شود براى آن بندهاى جلو سينه زره و كمربند را استوار مى كند».
در اين هنگام خويشاوندان و افراد مورد اعتماد قتيبه، گرد او جمع شدند ولى بيشتر اعراب با آنكه در ظاهر زبانهايشان به سود او بود دلهايشان بر ضد او بود. قتيبه فرمان داد مردى جار بزند كه بنى عامر كجايند؟ قتيبه به روزگار حكومت خويش برايشان جفا كرده بود. مجفر بن [اين كلمه در تاريخ طبرى به صورت محصن آمده است. جزء كلابى بن قتيبه گفت: آنان را از همانجا كه نهاده اى فراخوان. قتيبه گفت: شما را به حق خدا و خويشاوندى سوگند مى دهم- و اين بدان جهت بود كه خاندانهاى باهله و عامر هر دو از قبيله قيس عيلان هستند مجفر گفت: تو اين خويشاوندى را بريدى. قتيبه گفت: شما را در اين باره حق سرزنش است و پوزش مى خواهم. مجفر گفت: در آن صورت خداوند از ما نخواهد گذشت. قتيبه اين بيت را خواند:
]«اى نفس، بر گرفتاريها و دردها شكيبايى كن. اكنون من براى حوادث زندگى، كسانى چون خود نمى يابم».
قتيبه ماديان تربيت شده و پرورش يافته ى خود را خواست كه سوار شود ولى چندان چموشى كرد كه خسته شد و برگشت و بر تخت خويش نشست و گفت رهايش كنيد كه چنين مقدر است.
حيان نبطى كه در آن روز فرمانده ى موالى (ايرانيان) بود و شمارشان هفت هزار بود آمد. او بر قتيبه خشمگين و از او دلگير بود. عبدالله بن مسلم، برادر قتيبه به حيان گفت: حمله كن. گفت: هنوز فرصت مناسب نيست. گفت: كمانت را به من بده. گفت: امروز روز كمان نيست. در اين هنگام حيان به پسرش گفت: همين كه ديدى دستار خويش را برگرداندم و به جانب لشكر وكيع رفتم تو همراه ايرانيان به من ملحق شو و چون حيان دستار خويش را تغيير داد و به جانب لشكر وكيع رفت همه موالى (ايرانيان) به او پيوستند. از اين رو قتيبه برادرش صالح بن مسلم را پيش مردم فرستاد. مردى از بنى ضبه بر او تيرى زد كه به سرش خورد و او را در حالى كه سرش كج شده بود پيش قتيبه بردند. او را در نمازگاه خود خواباند و ساعتى كنار سرش نشست و مردم به يكديگر در آويختند. عبدالرحمان بن مسلم برادر ديگر قتيبه به جنگ رفت. بازاريان و سفلگان او را با تير زدند و كشتند. در اين هنگام به قتيبه پيشنهاد شد كه عقب نشينى كند. گفت: مرگ از گريز آسانتر است. وكيع، جايگاهى را كه شتران و مركوبهاى قتيبه آنجا نگهدارى مى شد آتش زد و با همراهان خود حمله آورد و نزديك قتيبه رسيد. مردى از وابستگان قتيبه جنگى سخت كرد. قتيبه به آن مرد گفت: جان خود را به در بر كه كسى همچون تو حيف است كشته شود. گفت: در آن صورت حق نعمت تو را عوض نداده و بسيار ناپسند رفتار كرده ام كه تو بر من نان خوب و جامه ى نرم ارزانى مى داشتى. مردم همچنان پيش مى آمدند و به خيمه ى قتيبه رسيدند. خيرخواهان قتيبه به او پيشنهاد كردند بگريزد. گفت: در آن صورت فرزند مسلم بن عمرو نخواهم بود. قتيبه با شمشير بيرون آمد و با آنان شروع به جنگ كرد و چندان زخم برداشت كه سنگين شد و از اسب درافتاد بر او هجوم آوردند و سرش را بريدند. همراه قتيبه برادرانش عبدالرحمان و عبدالله و صالح و حصين و عبدالكريم و مسلم و تنى چند از خويشاوندانش كشته شدند و شمار آنان يازده مرد بود.
در اين هنگام وكيع بن ابى سود به منبر رفت و اين مثل را آورد:«هر كس از گور خر كام بگيرد از كام گيرنده كام گرفته است» [براى اطلاع بيشتر از اين ضرب المثل كه شايد معادل «كسى كه مال دزد را مى دزدد دزد است» باشد به مجمع الامثال ميدانى، ج 2، ص 305 مراجعه شود. و گفت قتيبه مى خواست مرا بكشد و حال آنكه من كشنده ى هماوردان هستم. و سپس چنين خواند:
]«همانا كه مرا آزمودند و باز آزمودند از فاصله يى به اندازه ى دو تيررس و از صدها تيررس و چون پير شدم و مرا پير كردند لگامم را رها ساختند و به حال خود گذاردند...»
و پياپى مى گفت من ابومطرف هستم و اين بيت را هم خواند:
«من پسر خندفم و قبايل آن اصل و نسب مرا به زنان نيكوكار نسبت مى دهند و عموى من قيس عيلان است».
آن گاه ريش خود را در دست گرفت و گفت: من مى كشم و باز مى كشم و بردار مى كشم و باز بردار مى كشم. اين مرزبان روسپى زاده ى شما، قيمتهاى ارزاق شما را گران كرده است. به خدا سوگند اگر يك قفيز [قفيز: معرب كفيز، كويز واحد وزنى كه در اعصار مختلف متفاوت بوده است. به فرهنگ فارسى مرحوم دكتر معين مراجعه فرماييد. م. گندم را به چهار درهم برنگرداند او را بر دار خواهم كشيد. بر پيامبرتان درود بفرستيد.
]سپس وكيع از منبر فرود آمد و سر و انگشترى (مهر و خاتم) قتيبه را مطالبه كرد. گفتند: افراد قبيله ازد آنها را برداشته اند. وكيع با شمشير كشيده بيرون آمد و گفت: سوگند به خداوند كه خدايى جز او نيست بر جاى خواهم ماند تا سر را پيش من بياورند يا سر من هم با سر او برود. حصين بن منذر گفت: اى ابومطرف! سر را براى تو خواهند آورد و خود پيش مردم ازد رفت. سر را گرفت و براى وكيع آورد و او آن را براى سليمان بن عبدالملك فرستاد. آن سر را همراه سرهاى برادران و خويشانش پيش سليمان بردند و در آن هنگام هذيل بن زفر بن حارث كلابى هم پيش او بود. سليمان به هذيل گفت: اين كار تو را آزرده خاطر كرد؟ گفت: بر فرض كه مرا آزرده خاطر كرده باشد مردم بسيارى را آزرده خاطر كرده است. سليمان گفت: آرى من به تمام اين كارها راضى نبودم و اين سخن را سليمان براى هذيل از اين جهت مى گفت كه خاندانهاى كلاب و باهله هر دو از قبيله ى قيس عيلان بودند.
گفته اند: هيچكس چون قتيبه بن مسلم حاكم خراسان نبوده است و بر فرض كه خاندان باهله در پستى و فرومايگى در آخرين حد بودند باز به واسطه وجود قتيبه براى آنان بر همه قبايل عرب افتخار بود.
چون قتيبه كشته شد سالارهاى ايرانى خراسان گفتند: اى گروه اعراب! قتيبه را كشتيد و به خدا سوگند اگر از ما بود و مى مرد ما جسدش را در تابوتى مى نهاديم و در جنگها با خود مى برديم و از آن براى خويش فتح و پيروزى طلب مى كرديم. سپهبد ديلمان گفت: اى گروه عرب، قتيبه و يزيد بن مهلب را كشتيد چه كار شگفتى كه كرديد. به او گفتند: كداميك در نظر شما بزرگتر و پرهيبت تر بودند؟ گفت: اگر قتيبه در دورترين نقطه ى مغرب زمين در بند و زنجير بود و يزيد در سرزمين ما و حاكم بر ما مى بود باز هم قتيبه در سينه هاى ما بزرگتر و پر هيبت تر بود.
عبدالرحمان بن جمانه باهلى در مرثيه قتيبه چنين سروده است:
«گويى ابوحفص قتيبه هرگز از لشكرى به لشكر ديگر نرفته و بر منبر فرانرفته است. گويى هرگز رايات و لشكرها بر گرد او به صورت صفهاى آراسته نبوده و مردم براى او لشكرگاهى نديده اند. پيك مرگ او را فراخواند و دعوت پروردگارش را پذيرفت و در كمال پارسايى و پاكيزگى به بهشتها رفت. اسلام پس از رحلت محمد (ص) به سوگى چون سوگ ابوحفص گرفتار نشده است. اى عبهر بر او گريه كن.» [در بيت آخر به اصطلاح ترك ادب شرعى است و مقايسه مرگ هر بنده ى غير معصوم با ذات مبارك حضرت ختمى مرتبت و ائمه اطهار ترك ادب است. م.
]عبهر، نام يكى از كنيزان اوست.
در حديث صحيح آمده است: «همانا از گزيدگان مردم مردى است كه در راه خدا لگام اسب خويش را گرفته باشد و هر بانگى كه بشنود به سوى آن به پرواز درآيد».
ابوبكر براى خالد بن وليد نوشت: و بدان كه از جانب خداوند چشمها و جاسوسانى گماشته شده است كه تو را مى پايند و مى بينند و چون با دشمن روياروى شدى بر مرگ كوشا و آزمند باش تا زندگى به تو بخشيده شود و شهيدان را از خونهاى ايشان مشوى (آنان را غسل مده) كه خون شهيد روز رستاخيز براى او نور و فروغ است. عمر گفته است: تا هنگامى كه بركشيد و برجهيد همواره سلامت خواهيد بود- يعنى تا هنگامى كه كمان بركشيد و بر اسب برجهيد.
يكى از خوارج چنين سروده است:
«هر كس از ناخنهاى مرگها مى ترسد بداند كه ما براى آنها زره هاى استوارى از صبر و پايدارى پوشيده ايم و همانا دشوارى و نامطلوبى مرگ را چون با نام نيك بياميزيم مزه اش گوارا و شيرين است».
منصور بن عمار ضمن بيان قصه هاى خود بر جنگ و جهاد ترغيب مى كرد در اين هنگام در مجلس وعظ او كيسه كوچكى افتاد كه در آن چيزى بود. چون آن را گشودند در آن دو گيسوى بريده زنى بود و نوشته بود: اى پسر عمار چنين ديدم كه بر جهاد ترغيب مى كنى و به خدا سوگند من از خود مال و خواسته يى جز همين دو زلف خود نداشتم، آنها را پيش تو انداختم و سوگندت مى دهم كه آنها را بتابى و پاى بند اسب يك جهاد كننده در راه خدا قرار دهى. شايد خدايم بدان سبب بر من رحمت آورد. تمام مجلس وعظ او از بانگ گريه و ناله به لرزه درآمد.
(ابن ابى الحديد اشعارى از يكى از شاعران عجم و عبدالله بن ثعلبه ازدى شاهد آورده است):
به ابوحنبل حارثه بن مرطايى لقب مجير الجراد (پناه دهنده ملخ) داده بودند و اين بدان سبب بود كه دسته هاى ملخ كنار او فرود آمدند و او افراد را از صيد آن منع كرد تا از سرزمين و كنار او پريدند و رفتند.
(باز اشعارى از هلال بن معاويه طائى و يحيى بن منصور حنفى و ديگرى گواه آورده است).
تركان، شهر برذعه
[برذعه (بردعه): شهر بزرگى از اران بزرگتر در سرزمين هموارى نزديك رودخانه «كر» است. لطفا به ترجمه تقويم البلدان به قلم استاد عبدالمحمد آيتى، ص 465 مراجعه فرماييد. م. از توابع آذربايجان را به روزگار حكومت هشام بن عبدالملك به شدت محاصره كردند و مردم را به درماندگى كشاندند و نزديك بود آن را بگيرند. سعيد حرشى از سوى هشام بن عبدالملك با لشكرهاى گرانى به يارى ايشان شتافت، تركان از نزديك شدن او آگاه و ترسان شدند. سعيد يكى از ياران خود را نهانى نزد مردم برذعه گسيل داشت تا رسيدن او را اطلاع دهد و به آنها دستور داد صبر و پايدارى كنند، زيرا بيم آن داشت به ايشان نرسد. آن مرد حركت كرد و جمعى از تركان او را ديدند و گرفتند و از حال او پرسيدند. چيزى اظهار نداشت. او را شكنجه دادند به آنان خبر داد و راست گفت. آنان به او گفتند: اگر آنچه مى گوييم انجام دهى آزادت خواهيم كرد وگرنه تو را خواهيم كشت. گفت: شما چه مى خواهيد؟ گفتند: تو ياران خود را در برذعه مى شناسى و آنان هم تو را مى شناسند چون زير بارو رسيدى جار بزن و به آنان بگو پشت سر من نيروى امدادى براى شما نيست و كسى هم نيست كه اين گرفتارى شما را برطرف كند و من جاسوس گسيل شده ام. او پذيرفت ولى چون زير بارو رسيد جايى ايستاد كه مردم برذعه سخن او را بشنوند و به آنان گفت آيا مرا مى شناسيد؟ گفتند آرى تو فلان پسر فلانى. گفت: سعيد حرشى با صد هزار شمشير فلان جا رسيده است و او شما را به شكيبايى و حفظ شهر فرمان مى دهد و همين امروز صبح يا شب پيش شما خواهد بود. مردم برذعه بانگ تكبير سر دادند و تركان آن مرد را كشتند و از آنجا كوچ كردند و رفتند و هنگامى كه سعيد آنجا رسيد دروازه هاى آن را گشوده و مردم را در سلامت ديد.]را جز چنين گفته است:
«هر كس آهنگ اهل خويش مى كند بازنگردد به خيال خود از مرگ مى گريزد و حال آنكه در مرگ مى افتد».
روزى معاويه در جنگ صفين بر جاى بلندى برآمد و اردوگاه على (ع) را ديد كه او را به وحشت انداخت و گفت: هر كس در جستجوى كار بزرگى باشد بايد به سختى خود را در مخاطره افكند. (سپس سى و دو بيت از اشعار ديوان حماسه را شاهد آورده است كه ترجمه چند بيت آن را در زير ملاحظه مى كنيد):
«همانا كه اگر بخواهى يك روز بيشتر از اجل خود به دست آورى، نخواهى توانست.
بنابراين در جولانگاه مرگ شكيبا باش شكيبا كه دست يافتن به جاودانگى در حيطه امكان نيست. بزودى با شمشير، ننگ و عار را از خويشتن مى شويم و قضاى خداوند را هر چه باشد طالبم. از خانه ى خود چشم مى پوشم و ويران ساختن آن را حافظ آبروى خويش از نكوهشهاى ديگر قرار مى دهم. دو راه بيش نيست يا اسيرى و منت، يا ريخته شدن خون و كشته شدن براى آزاده شايسته تر است».
عبدالحميد بن يحيى
[عبدالحميد بن يحيى بن سعد عامرى معروف به كاتب و مقتول به سال 132 هجرى همراه مروان بن محمد آخرين حاكم مروانيان كه ضرب المثل بلاغت است. به وفيات الاعيان ابن خلكان، ج 2، ص 394، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد، مصر مراجعه فرماييد. م. از سوى مروان بن حكم ][بدون ترديد يعنى مروان بن محمد بن مروان بن حكم كه معروف به مروان حمار و جعدى است، او آخرين حاكم مروانى است. در چاپ اول تهران هم به همين صورت مروان بن حكم است و مانعى ندارد كه او را به پدربزرگش معرفى كرده اند. م. نامه يى براى ابومسلم نوشت كه آن را، به سبب بزرگى و كثرت مطالب، بر شتر نرى بار كردند. و گفته شده است كه آن نامه، چندان بلند و سنگين نبوده است بلكه آن را به جهت تعظيم بار شتر كرده بودند. عبدالحميد به مروان بن حكم گفت: اگر ابومسلم اين نامه را در خلوت بخواند دلش خالى مى شود و اگر در حضور يارانش بخواند آنان را سست و زبون خواهد ساخت. و چون آن نامه به دست ابومسلم رسيد بدون اينكه آن را بخواند در آتش انداخت و فقط بر بخش سپيدى كه از آن باقى مانده بود دو بيت زير را نوشت و براى مروان برگرداند:]«شمشير، خطوط بلاغت را نابود كرد و هم اكنون از هر جانب شيران بيشه آهنگ تو دارند، اگر پيش آييد شمشيرهاى برانى به كار مى بريم كه براى آن سرزنش هر سرزنش كننده بى ارزش است».
گفته شده است آغاز آن نامه چنين بود: كه اگر خداوند براى مورچه خير و صلاح مى خواست به او بال نمى داد.
و ابومسلم براى نصر بن سيار
[نصر، سالار قبيله مضر در خراسان و نخست حاكم بلخ و سپس از سال 120 حاكم خراسان بود. در سال 131 ضمن عقب نشينى از مقابل سپاه ابومسلم در ساوه بيمار شد و درگذشت. رجوع كنيد به الاعلام زركلى، ج 8، ص 241. م. نامه يى نوشت و نوشتن آن هنگامى بود كه در رمضان سال يك صد و بيست و نه، جامه سياه پوشيد و براى عباسيان دعوت را آشكار ساخت و اين نامه نخستين نامه يى است كه ابومسلم براى نصر بن سيار فرستاده است و چنين بود:]اما بعد، همانا خداوند متعال اقوامى را ياد كرده و فرموده است «استوارترين سوگندها را به نام خدا ياد مى كردند كه اگر پيامبر بيم دهنده يى براى آنان بيايد از هر يك از امتهاى ديگر هدايت يافته تر خواهند بود ولى همين كه پيامبر براى آنان آمد، چيزى بر آنان جز مخالفت و نفرت نيفزود. اين بدان سبب بود كه در زمين سركشى كنند و حيله گرى و مكر ورزند و حال آنكه حيله و مكر زشت، كسى جز صاحبش را درمانده و تباه نمى كند و آيا آنان انتظارى جز آنكه به روش گذشتگان هلاك شوند دارند! و براى روش خداوند هرگز تبديلى و براى روش خداوند هرگز دگرگونى نخواهى يافت». [آيات 42 و 43 سوره ى فاطر.
]چون اين نامه به دست نصر بن سيار رسيد، كار ابومسلم در نظرش بزرگ آمد «و در هراس افتاد» [اصل: «كسر احد عينيه». و گفت: اين نامه را نظاير ديگرى خواهد بود. نامه يى به مروان نوشت و از او يارى خواست و نامه يى به يزيد بن هبيره نوشت و از او نيروى امدادى خواست و هر دو از يارى او خوددارى كردند و چنان شد كه حكومت از خاندان عبدشمس بيرون رفت.
](ابن ابى الحديد نه بيت از اشعار سيدرضى را كه رحمت خداوند متعال بر او باد شاهد آورده است كه ترجمه سه بيت از آن را در زير ملاحظه مى كنيد):
«به زودى به كارى مى پردازم كه در آن ننگ و عيبى نباشد، گر چه بهره يى جز رنج نبرم... همانا شمشير تيز، آرزوهايت را برمى آورد و نيزه ى استوار هر چه بخواهى مى دهدت و هيچ چيز باعث نجات از گرفتاريها نمى شود مگر نيزه و شمشير زدن و تير انداختن». [اين ابيات از دو قصيده است، براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به ديوان الشريف الرضى، ج 1، ص 12 و 30، چاپ بيروت (بدون تاريخ). م.
]و از جمله كسانى كه پستى و زبونى را خوش نداشته و مرگ را بر آن برگزيده اند عبدالله بن زبير است. هنگامى كه حجاج بن يوسف در مكه با او جنگ كرد و او را در مسجد الحرام محاصره نمود بيشتر يارانش از گرد او پراكنده شدند و گروه بسيارى از ايشان حتى دو پسرش، حمزه و خبيب، از حجاج امان خواستند و به او پيوستند. عبدالله بن زبير نزد مادرش اسماء دختر ابوبكر صديق كه در آن هنگام پيرزنى فرتوت و كور شده بود رفت و گفت: نه تنها مردم كه فرزندان و خاندانم مرا زبون كردند و از يارى من دست برداشتند و با من فقط همان اندازه باقى مانده اند كه بيش از يك ساعت نمى توانند دفاع كنند. اين قوم (اگر تسليم ايشان شوم) هر چه از امور دنيايى كه بخواهم به من خواهند داد، عقيده ى تو چيست؟ گفت: پسركم! تو خود به خويشتن داناترى. اگر مى دانى كه بر حق هستى و به حق دعوت مى كنى در پى همان باش كه بيشتر يارانت كشته شده اند و گردن خويش را تسليم مكن كه كودكان و غلامان بنى اميه با آن بازى كنند. اگر دنيا را اراده داشته اى كه چه بد بنده يى هستى، خود و كسانى را كه با تو كشته شده اند به هلاكت انداخته اى و اگر بر حق جنگ كرده اى چون اصحابت سستى كنند خود نبايد از خويشتن ضعفى نشان دهى، كه اين كار كار آزادگان و مردان دين نيست و مگر آنان چه اندازه تو را در دنيا باقى مى دارند. كشته شدن بهتر است.
عبدالله (به مادر) نزديك شد و سرش را بوسيد و گفت: (مادرجان!) به خدا سوگند كه اين عقيده ى من هم هست و به خدا سوگند به دنيا روى نياورده ام و زندگى در جهان را دوست نمى دارم و هيچ چيز جز خشم براى رضاى خداوند مرا به خروج وانداشته است، كه نمى توانستم ببينم حرامهاى خداوند روا و حلال شمرده مى شود و من دوست مى داشتم انديشه تو را بدانم و تو بر بصيرت من افزودى و مادرجان خواهى ديد كه من امروز كشته مى شوم. بيتابى تو بر من سخت نباشد و مرا تسليم فرمان خداوند كن كه پسرت به عمد كار زشتى نكرده و كردار ناپسندى انجام نداده و در حكم خداوند گستاخ نشده و بر هيچ مسلمان و مردم اهل ذمه ستمى نكرده است و از هيچيك از كارگزاران من ستمى گزارش نداده اند كه من بر آن راضى باشم و همواره آن را ناپسند دانسته ام و هيچ چيز در نظرم برگزيده تر از رضايت خداوند نبوده است. پروردگارا! من اين سخنان را نمى گويم كه خود را پاك نشان دهم كه تو بر من داناترى، بلكه اين سخنان را براى تسكين خاطر مادرم مى گويم كه در سوگ من آرام گيرد.
مادرش گفت: من از خداوند اميدوارم كه اگر تو پيش از من درگذرى سوگواريم بر تو پسنديده باشد، اينك برو تا ببينم سرانجامت به كجا مى كشد. عبدالله گفت: اى مادر، خدايت پاداش پسنديده دهاد و براى من در حال زندگى و مرگم از دعا غافل مشوى. گفت: هرگز آن را رها نمى كنم و هر كس بر باطل كشته شده باشد تو بر حق كشته مى شوى. سپس اسماء گفت: پروردگارا بر نمازگزاردنها و برپا ايستادن او در شبهاى دراز و گريه و زارى او در تاريكى و روزه هايش در روزهاى بسيار گرم مكه و مدينه و خوشرفتارى و نيكى او به پدرش و من، رحمت آور. پروردگارا من به فرمان تو تسليم هستم و به حكم تو در مورد او خشنودم. خدايا، در مورد او به من پاداش صابران را ارزانى فرماى.
در مورد داستان عبدالله بن زبير با مادرش اسماء روايت ديگرى هم آمده است و آن چنين است كه عبدالله بن زبير در حالى كه زره و كلاهخود پوشيده بود پيش مادرش كه كور بود آمد. ايستاد و سلام داد و سپس به مادر نزديك شد و دستش را در دست گرفت و بوسيد. مادرش گفت: اين وداع و بدرود است، از من دور مباش. گفت: آرى چون امروز را آخرين روز زندگى خويش در دنيا مى بينم براى بدرود آمده ام و اى مادر بدان كه چون من كشته شوم ديگر پاره گوشتى هستم كه آنچه بر سرم آوردند مرا زيانى نخواهد رساند. اسماء گفت: اى فرزند راست مى گويى. بر بينش خود پايدار باش و خود را تسليم پسر ابى عقيل مكن. نزديك من بيا تا با تو بدرود كنم. عبدالله بن زبير نزديك آمد مادرش او را در آغوش كشيد و بوسيد. احساس كرد كه زره پوشيده است. گفت: اين كار، كار كسى نيست كه (مرگ را) مى خواهد، تو چه مى خواهى؟ گفت: براى دلگرمى تو پوشيده ام. مادر گفت: زره، مايه ى دلگرمى من نيست. عبدالله بن زبير از پيش مادر برگشت و اين بيت را مى خواند.
«من چون روز مرگ خويش را بشناسم پايدارى و شكيبايى مى كنم و حال آنكه برخى آن را مى شناسند و سپس منكر آن مى شوند».
در اين حال مردم شام كنار همه درهاى مسجد الحرام پياده و سواره ايستاده بودند. مردم حمص كنار درى بودند كه رو به روى كعبه است. مردم دمشق در بنى شيبه را در اختيار داشتند و مردم اردن در صفا را و مردم فلسطين در بنى جمح و مردم قنسرين در بنى سهم را در اختيار داشتند. در اين هنگام ابن زبير بيرون آمد گاهى به اين سو و گاهى به آن سو حمله مى كرد، گويى شيرى بود كه مردان مقابلش نمى رفتند.
همسر عبدالله بن زبير به او پيام داد آيا بيرون بيايم و همراه تو جنگ كنم؟ گفت: نه و اين بيت را خواند:
«كشته شدن و جنگ كردن بر ما مقرر شده است و براى زنان دامن كشيدن رقم زده شده است».
چون شب فرارسيد برپا خاست و تا نزديك سحر نماز گزارد، سپس در حالى كه به حمايل شمشير خويش تكيه داده بود اندكى خوابيد و برخاست وضو گرفت و نماز گزارد و سوره ى «قلم» را خواند و پس از گزاردن نماز، گفت: هر كس از من بپرسد (مى گويم كه) من در گروه اول خواهم بود و سپس اين بيت را خواند:
«من خريدار زندگى در قبال ننگ و عار نيستم و از بيم مرگ بر نرده بام فرانمى روم». [از قصيده حصين بن حمام مرى است و تاكنون مكرر و در همين خطبه هم مورد استشهاد ابن ابى الحديد قرار گرفته است. م.
]و حمله كرد و خود را به حجون رساند آجرى سوى او پرتاب كردند كه به چهره اش خورد و خون جارى شد. همين كه گرمى خون را كه بر چهره اش روان بود احساس كرد اين بيت را خواند:
«ما چنان نيستيم كه زخمهاى ما بر پاشنه هايمان خون بريزد بلكه روى پاهاى ما خون مى ريزد». [از قصيده حصين بن حمام مرى است و تاكنون مكرر و در همين خطبه هم مورد استشهاد ابن ابى الحديد قرار گرفته است. م.
]سپس بر مردم شام حمله برد و خود را ميان ايشان انداخت و آنان با شمشيرها چندان بر او نواختند تا فروافتاد. حجاج بن يوسف همراه طلاق بن عمرو آمد و كنار عبدالله بن زبير كه مرده بود ايستاد و گفت: زنان، مردتر از اين نزاييده اند! و سرش را نخست به مدينه فرستادند كه آنجا بر نيزه نصب شد و سپس نزد عبدالملك بن مروان برده شد. [تذكر دو نكته را براى خوانندگان گرامى خالى از فايده نمى بينم، نخست اينكه در متون كهن نثر فارسى نظير همين مطالب در تاريخ بيهقى، صفحات 236 -240، چاپ مرحوم دكتر فياض، مشهد، 1356 ش آمده است، دوم اينكه عبدالله بن زبير به نقل خود ابن ابى الحديد (ضمن شرح خطبه 57 كه در صفحات آينده ملاحظه خواهيد كرد) مردى بددهان و كينه توز نسبت به بنى هاشم و از دشمنان كوردل اميرالمومنين عليه السلام بوده است. م.
]ابوالطيب متنبى چنين سروده است:
«من به تنهايى با سپاهى درمى افتم كه روزگار يكى از سواران آن است و تنها گفته ى من چنين نيست، كه صبر و شكيبايى همراه من است! و شجاعتر از من همه روز سلامت من است و پايدارى نمى كند مگر اينكه كارى در سر دارد...»
ديگر از كسانى كه در نپذيرفتن خوارى و خوش نداشتن زبونى روش همين افراد را كه گفتيم داشته و كشته شدن با كرامت را بر آن برگزيده است، ابوالحسين زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب (ع) است. مادرش كنيزى بود. سبب خروج او و بيرون رفتن از اطاعت بنى مروان چنين بود كه او با عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام در مورد موقوفات على (ع) ستيز و مخاصمه داشت. او از سوى فرزندان امام حسين و عبدالله از سوى فرزندان امام حسن مدعى بودند. روزى نزد خالد بن عبدالملك بن حكم، امير مدينه، با يكديگر نزاع كردند و هر يك نسبت به ديگرى درشتى كرد. خالد بن عبدالملك كه از اين موضوع شاد شد و دشنام دادن آن دو به يكديگر را خوش مى داشت پس از اينكه آن دو سكوت كردند و آرام گرفتند گفت: بامداد فردا پيش من آييد و من اگر فردا موفق نشوم كار شما را فيصله دهم پسر عبدالملك نيستم. مدينه آن شب را چون ديگ در جوش و خروش بود يكى مى گفت: زيد چنين گفت و ديگرى مى گفت: عبدالله چنين گفت.
فرداى آن روز خالد در مسجد نشست و مردم جمع شدند گروهى اندوهگين و برخى هم خوشحال بودند خالد آن دو را فراخواند و دوست مى داشت كه آن دو يكديگر را دشنام دهند. همين كه عبدالله بن حسن خواست سخن بگويد، زيد فرمود: اى ابومحمد شتاب مكن كه زيد (من) سوگند خورده است كه اگر از اين پس هرگز از تو پيش خالد مخاصمه كند همه بردگان و كنيزانش را آزاد كند. زيد سپس روى به خالد كرد و گفت: ذريه ى رسول خدا (ص) را براى كارى جمع كرده اى كه عمر و ابوبكر آنان را براى آن جمع نمى كردند. خالد گفت: آيا كسى نيست كه با اين مرد نادان سخن بگويد!
مردى از خاندان عمرو بن حزم از انصار برخاست و به زيد گفت: اى پسر ابوتراب! و اى پسر حسين نادان! مگر بر خودت حقى از والى نمى بينى و نمى خواهى از او اطاعت كنى؟ زيد گفت: اى مرد قحطانى سكوت كن كه ما به امثال تو پاسخ نمى گوييم. مرد انصارى گفت: چرا بايد از من رويگردان باشى كه به خدا سوگند من از تو و پدر و مادر من از پدر و مادر تو بهترند! زيد خنديد و گفت: اى گروه قريش، راست است كه دين از ميان شما رخت بربسته است مگر نسب و حسب هم از ميان رفته است! در اين هنگام واقد بن عمر بن خطاب برخاست و گفت: اى مرد قحطانى دروغ مى گويى به خدا سوگند او خودش و پدر و مادرش و خاندانش همه از تو بهترند و سخنان بسيارى با او گفت و مشتى شن برداشت و بر زمين كوبيد و گفت: به خدا سوگند، ما را بر اين گونه كارها صبر و طاقت نيست و برخاست.
زيد هم از جاى برخاست و هماندم به شام و نزد هشام بن عبدالملك رفت. هشام به او اجازه ورود نمى داد و زيد براى او نامه مى نوشت و قصه را به او گزارش مى داد و هشام ذيل نامه مى نوشت به سرزمين خود برگرد و زيد مى گفت: به خدا سوگند هرگز نزد پسر حارث برنمى گردم. هشام پس از مدت درازى خوددارى به زيد اجازه ورود داد. هشام در خانه مرتفعى بود. زيد از پله ها بالا مى رفت. هشام به يكى از خدمتكاران خود سپرده بود بدون اينكه زيد او را ببيند از پى او باشد و به آنچه با خود مى گويد گوش دهد. زيد كه سنگين وزن بود شروع به بالا رفتن از پلكان كرد. ميان راه روى پله يى ايستاد در همان حال خدمتكار شنيد كه مى گويد: زندگى را دوست نمى دارد مگر هر كس كه زبون باشد. و اين موضوع را به هشام گفت. همين كه زيد برابر هشام نشست و با او به گفتگو پرداخت در موردى براى او سوگند خورد. هشام گفت: من تو را تصديق نمى كنم. زيد گفت: خداوند هيچ كس را كه بخواهد كار خداوند به ميل او باشد رفعت نمى دهد و هيچ كس را كه تسليم امر و خواسته ى خداوند باشد پست و زبون نمى نمايد. هشام به او گفت: به من خبر رسيده است كه تو سخن از خلافت به ميان مى آورى و آرزوى آن را دارى، بدان كه تو شايسته آن مقام نيستى زيرا كنيز زاده اى. زيد گفت: براى اين سخن تو پاسخى است. هشام گفت: سخن بگو. زيد گفت: هيچ كس در پيشگاه خداوند شايسته تر و بلند درجه تر از پيامبرى كه او را به پيامبرى برانگيخته و او اسماعيل پسر ابراهيم عليهماالسلام است نيست. او نيز كنيززاده بوده است و خداوند به پيامبرى خود برگزيده و بهترين انسان (محمد صلوات الله عليه) را از نسل او بيرون آورده است. هشام گفت: آن برادر گاوت (بقره) چه مى گند! زيد چنان خشمگين شد كه مى خواست از پوست خود برون آيد و سپس گفت: پيامبر كه درود خدا بر او و خاندانش باد او را شكافنده علم (باقر) نام نهاده و تو او را ماده گاو (بقره) مى نامى! اختلاف شما با يكديگر بسيار است و تو همين گونه كه در دنيا مخالف پيامبرى در آخرت هم مخالف او خواهى بود. او به بهشت مى رود و تو در آتش خواهى رفت.
هشام فرياد برآورد كه دست اين سفله نادان را بگيريد و بيرونش كنيد. غلامان دست زيد را گرفتند و از جاى بلندش كردند. هشام گفت: اين خيانتكار فرومايه را پيش حاكمش ببريد. زيد گفت: به خدا سوگند اگر مرا پيش او بفرستى ديگر من و تو زنده با يكديگر ديدار نخواهيم كرد و هر كدام كه اجلش نزديكتر باشد البته خواهد مرد. زيد را از دمشق بيرون كردند و به مدينه گسيل داشتند و همراه او تنى چند بودند و او را همراهى مى كردند تا از مرزهاى شام بيرونش كردند. چون ماموران از او جدا شدند او به عراق رفت و وارد كوفه شد و مردم را به بيعت با خويش فراخواند و بيشتر مردم كوفه با او بيعت كردند. حاكم كوفه و عراق در آن هنگام يوسف بن عمر ثقفى بود و ميان آن دو جنگى اتفاق افتاد كه در كتابهاى تاريخ مذكور است و مردم كوفه از يارى زيد دست برداشتند و از پيروانش گروهى اندك با او باقى ماندند. زيد خود را در ابتلايى نيكو و پيكارى سترگ وارد ساخت و ناگاه تيرى ناشناخته به جانب چپ پيشانيش خورد و در مغزش جاى گرفت و همين كه تير را از پيشانيش بيرون كشيدند درگذشت- سلام خدا بر او باد.
هنگامى كه زيد مى خواست خروج كند محمد بن عمر بن على بن ابى طالب (ع) او را سرزنش كرد و از كشته شدن برحذر داشت و به او گفت: مردم عراق پدرت على و حسن و حسين عليهم السلام را رها كردند و تو نيز كشته خواهى شد و آنان رهايت مى كنند، ولى اين موضوع تصميم زيد را سست نكرد و به اين ابيات تمثل جست:
«معشوقه، بامداد مرا از مرگها بيم مى دهد، گويى من از هدف و تيررس مرگها بر كنارم. گفتمش مرگ آبشخورى است كه من ناچارم از آن آبشخور سيراب شوم...»
علوى بصرى صاحب زنج چنين سروده است:
«معشوقه، چون با من ستيز مى كند مى گويمش آرام باش كه مرگ پادشاهان بر صعود منبر است، آنچه مقدر شده باشد بزودى خواهد بود و براى آن شكيبا باش و براى تو در مورد آنچه مقدر نشده است امان خواهد بود...»
و در حديث مرفوع آمده است «دو خوى است كه خداى آن دو را دوست مى دارد: شجاعت و سخاوت».