شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بشر بن معتمر

[بشر بن معتمر: از فقيهان بزرگ معتزلى كه به قول سيدمرتضى (در امالى) همه ى معتزليان بغداد دعوت او را پذيرفتند. او در گذشته به سال 210 هجرى است. به دائره المعارف الاسلاميه، ج 3، ص 660، مقاله كارادوو )xuaV edarraC( مراجعه فرماييد. م.- از مشايخ قديمى ما- معتقد به تفضيل على عليه السلام بوده و مى گفته است كه على (ع) شجاع ترين و سخاوتمندترين خلفا بوده است. اعتقاد به تفضيل على (ع) از بشر بن معتمر به عموم مشايخ بغدادى ما و بسيارى از معتزليان بصره سرايت كرده است.
]

نضر بن راشد عبدى

[از شجاعان نام آور كه به سال 112 هجرى در جنگ با تركان كشته شد، به الاعلام زركلى، ج 8، ص 357 مراجعه فرماييد. م. در جنگ با تركان به هنگام حكومت جنيد بن عبدالرحمن مرى و دوره خلافت هشام بن عبدالملك در حالى كه مردم مشغول جنگ بودند نزد همسرش رفت و گفت: چگونه خواهى بود هنگامى كه مرا بكشند و خون آلوده در گليمى پيش تو آورند؟ او گريبان چاك كرد و بانگ برداشت كه: اى واى! نضر گفت: بس است كه اگر همه زنان براى من زارى كنند باز هم از شوق به بهشت، با آنان مخالفت خواهم كرد. سپس بيرون آمد و چندان جنگ كرد تا كشته شد و او را در گليمى نهاده پيش همسرش بردند و در آن حال از لاى گليم خون مى چكيد.
]

ابوالطيب متنبى گويد:

«چون قصد رسيدن به شرفى كه آهنگ آن دارى كنى، به آنچه كه فروتر از ستارگان است قناعت مكن، كه مزه مرگ در كار كوچك همچون مزه آن در كار بزرگ است. اشخاص ترسو چنان مى پندارند كه ترس و بيم دور انديشى است و حال آنكه اين خدعه سرشت فرومايه است...»

به ابومسلم به هنگام نوجوانيش گفته شد تو را چنين مى بينيم كه بسيار به آسمان مى نگرى گويى مى خواهى استراق سمع كنى يا منتظر نزول وحى هستى! گفت: نه، ليكن مرا همتى بلند و نفسى بلند پرواز است، هر چند همچون فرودستان مى زيم و روحيه اى متواضع دارم. گفتند: چه چيزى دردت را درمان مى كند و جوش و خروشت را پايان مى بخشد؟ گفت: پادشاهى. گفتند: در طلب آن باش. گفت: پادشاهى اين چنين طلب نمى شود. گفتند پس چه مى كنى در حالى كه از حسرت لاغر و نزار خواهى شد و با اندوه خواهى مرد؟ گفت: بزودى بخشى از عقل خود را به نادانى بدل مى سازم و با آن در جستجوى چيزهايى برمى آيم كه جز با نادانى به دست نمى آيد و با بقيه عقل خود چيزهايى را كه جز با عقل حراست نمى شود حراست مى كنم و ميان دو تدبيرى كه ضد يكديگرند زندگى مى كنم زيرا گمنامى برادر نيستى و نام آورى خواهر هستى است.

ابن حيوس

[محمد بن سلطان بن محمد بن حيوس غنوى از شاعران بزرگ قرن پنجم شام كه او را پس از ابوالعلاء معرى بزرگترين شاعر شام مى دانند. او در گذشته شعبان 473 هجرى است. به دانشنامه ايران و اسلام، ص 525 مراجعه فرماييد. م. چنين سروده است:
]

«مردگان ايشان از لحاظ شهرت و نام نيك چون زندگانند و زندگان ايشان را بر ديگر زندگان فضيلت است...»

ثابت بن قطنه در فتح شكند كه از سرزمين هاى تركان است از سواران عبدالله بن بسطام بود و آن جنگ به روزگار حكومت هشام بن عبدالملك بود و در آن شوكت تركان بسيار بود. گروه بسيارى از مسلمانان پراكنده و گروهى ديگر اسير شدند. ثابت گفت: به خدا سوگند نبايد فردا بنى اميه مرا اسير و در بند كشيده ببينند كه براى آزادى خود در جستجوى فديه باشم. پروردگارا من ديشب ميهمان ابن بسطام بودم امشب مرا ميهمان خودت قرار بده. ثابت حمله كرد. گروهى هم با او همراه شدند و حمله كردند. تركان ايشان را شكست دادند. ياران ثابت برگشتند و او پايدارى كرد، تيرى به اسبش خورد رم كرد و ثابت زخمى و سنگين در افتاد و گفت: پروردگارا، دعوتم را پذيرفتى و هم اكنون ميهمان تو هستم. پروردگارا، حق پذيرايى مرا بهشت قرار بده. در همين حال يكى از تركان فرود آمد و سرش را بريد.

يزيد بن مهلب به پسرش خالد كه او را در جنگ گرگان بر لشكرى گماشته بود گفت: پسرجان اينك كه به زندگى مجبور و محكومى، چنان نباشد كه به مرگ در بستر محكوم شوى (اگر ظاهرا با گريز به زندگى دست يابى بر مرگ كه چيره نخواهى شد) بنابراين برحذر باش كه مبادا فردا تو را پيش خود گريخته از جنگ ببينم!

از پيامبر كه درود خدا بر او و خاندانش باد نقل شده است كه:«خير در شمشير و همراه آن است و خير با شمشير فراهم است.» و ما نيز گفته شده است:«مرگ آرى و زبونى نه و آتش آرى و ننگ نه و شمشير آرى اما ستم پذيرفتن نه.»

سيف بن ذى يزن هنگامى كه انوشروان او را با گسيل داشتن و هرز ديلمى يارى داد، گفت پادشاها! سه هزار تن در قبال پنجاه هزار تن چه كارى از پيش مى برد؟ انوشروان گفت: اى اعرابى هيمه و آتشگيره ى بسيار را اندكى آتش كفايت مى كند.

هنگامى كه مروان بن محمد، ابراهيم امام را زندانى كرد، ابوالعباس سفاح و برادرش ابوجعفر منصور و عيسى و صالح و اسماعيل و عبدالله و عبدالصمد، پسران عبدالله بن عباس و عيسى بن موسى بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس و يحيى بن جعفر بن تمام بن عباس همگى از حميمه،

[حميمه شهركى از نواحى سرات و توابع عمان در منطقه اردن كه محل سكونت بنى عباس بوده است. رجوع كنيد به معجم البلدان ياقوت، ج 3، ص 346، چاپ مصر، 1906 ميلادى. م. كه از توابع سرات است، به قصد رفتن به كوفه بيرون آمدند. در همان حال داود بن على بن عبدالله بن عباس و پسرش موسى كه در عراق بودند به قصد شام بيرون آمدند. ابوالعباس سفاح و افراد خاندانش با آن دو در دومه الجندل برخورد كردند. داوود از سبب خروج ايشان پرسيد و به او گفتند: آهنگ كوفه دارند تا در آنجا امر خود را آشكار سازند و مردم را به بيعت با ابوالعباس فراخوانند. داوود گفت: اى ابوالعباس آيا كار تو هم اكنون در كوفه آشكار مى شود و حال آنكه مروان بن محمد سالار بنى اميه در حران همراه لشكرهاى شام و جزيره بر عراق چنگ انداخته و يزيد بن عمر بن هبيره سالار عرب همراه سواران عرب در عراق است. گفت: عموجان هر كس فقط زنده ماندن را دوست داشته باشد زبون مى شود و سپس به اين بيت اعشى تمثل جست كه:
]

«مرگى كه بدون عجز به آن برسم و غول مرگ نفس را بگيرد، ننگ نيست».

داوود به پسر خود موسى گفت: آرى پسر عمويت راست مى گويد ما را هم همراه او برگردان، يا نابود مى شويم يا با كرامت مى ميريم.

عيسى بن موسى پس از آن همواره هرگاه سخن از بيرون آمدن از حميمه و قصد كردن كوفه مى شد، مى گفت: همانا سيزده مرد از ديار خود و كنار خانواده خويش بيرون آمدند و همان چيزى را كه ما مى طلبيديم طلب كردند و همتهاى ايشان بلند و نفسهاى ايشان بزرگ و دلهايشان استوار بود.

ابوالطيب متنبى مى گويد:

«چون جانها و نفس ها بزرگ باشد براى رسيدن به خواسته آنها بدنها به رنج و زحمت مى افتد...»

روزى حجاج خطبه خواند و از نافرمانى و بدى اطاعت مردم عراق شكايت كرد، جامع محاربى برخاست و گفت اى امير آنچه را كه ايشان را از تو دور مى كند به كارهايى واگذار كن كه آنان را به تو نزديك مى سازد و تو از كسانى كه زيردست و فروترند عافيت بخواه تا آنان كه از تو فراترند به تو عافيت دهند و اگر ايشان تو را دوست بدارند از تو اطاعت خواهند كرد. آنان بر تو به نسب و بيم از تو خشم نمى ورزند بلكه به اين سبب است كه پس از تهديد فروكش مى كنى و پس از وعده دادن وعيد مى دهى.

حجاج گفت: من چنين مى انديشم كه فرومايگان را فقط با شمشير بايد به اطاعت خويش درآورم. جامع گفت: اى امير! چون شمشير با شمشير روياروى شود اختيار از دست مى رود. حجاج گفت: در آن هنگام اختيار براى خداوند متعال است. گفت: آرى ولى نمى دانى خداوند آن را براى چه كسى مقدر مى فرمايد. حجاج گفت: بس كن كه تو از قبيله محارب هستى. جامع گفت:

«آرى ما براى جنگ نامگذارى شده ايم و هنگامى كه نيزه ها از نيزه زدن خون آلوده و سرخ مى شود جنگجوييم»

از جمله اشعار بسيار پسنديده در ستايش غيرت و سرپيچى از زبونى و تشويق بر قيام و جنگ و طلب پادشاهى و سرورى، قصيده عماره يمنى

[عماره بن على از مورخان و شاعران اديب و درگذشته به سال 569 هجرى است. كتاب اخبار يمن و اخبار الوزراء المصريين او چاپ شده است. به الاعلام زركلى، ج 5، ص 193 مراجعه شود. م. شاعر مصريان است كه براى فخرالدين توران شاه بن ايوب ]

[توران شاه برادر بزرگتر صلاح الدين ايوبى است كه به سال 576 درگذشته است. براى اطلاع بيشتر به وفيات الاعيان ابن خلكان ج 1، ص 273، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد، مصر مراجعه فرماييد. م. سرود و او را به لشكر كشى به يمن و چيره شدن بر آن سرزمين تحريض كرده است و اين قصيده موجب آمده است تا تصميم و عزم توران شاه را براى فتح يمن استوار سازد و مطلع آن چنين است:
]

«دانش و علم از هنگامى كه پديد آمده نيازمند شمشير و رايت بوده است و حال آنكه تيزى و برش شمشير از قلم بى نياز است. اگر آهنگ رسيدن به شرف دارى بهترين سواركارت تصميم استوارى است كه در سراپاى تو وجود داشته باشد. مهتريها و كارهاى بزرگ عروسى است كه تا جامه هايش را با خونريزى كهنه نكنى (آراسته نگردانى) نصيب تو نمى شود».

و از جمله كسانى كه از پذيرش زبونى خوددارى كرده و كشته شدن را بر اسيرى و مرگ را بر خوارى و پستى برگزيده اند مصعب بن زبير است كه از سوى برادر خود عبدالله بن زبير امير هر دو عراق

[گاهى مقصود از دو عراق، كوفه و بصره است. م. بوده است. او چند بار لشكرهاى عبدالملك را شكست داد و كار را بر او دشوار ساخت. عبدالملك شخصا از شام براى جنگ با او بيرون آمد و در آن كار اصرار ورزيد. به عبدالملك گفته شد: تو خود و خلافت خويش را به زحمت و خطر مى اندازى. گفت: براى جنگ با مصعب، كسى جز خودم از عهده برنمى آيد كه اين كارى است نيازمند به اقدام كسى كه شجاع باشد و هم خردمند. چه بسا مرد شجاعى را گسيل دارم كه خردمند نباشد يا خردمندى را گسيل دارم كه شجاع نباشد و من خود به فنون جنگ بينا و در مقابل شمشير شجاعم.
]

و چون عبدالملك تصميم قطعى به بيرون آمدن براى جنگ با مصعب گرفت همسرش عاتكه دختر يزيد بن معاويه پيش او آمد و خود را به او چسباند و از دورى او گريست و كنيزكان او هم بر گرد عاتكه مى گريستند. عبدالملك گفت: خدا بكشد ابن ابى جمعه (كثير عزه) را كه گويى او همين حال را ديده است و چنين سروده است:

«او چون آهنگ دشمنان كند، زن پارسا و زيباروى كه رشته مرواريد او را آراسته است نمى تواند عزم او را سست كند. آن بانو نخست او را از آن كار بازداشت و چون ديد نهى در او اثرى ندارد گريست و از گريه اش كنيزكان او هم گريستند».

عبدالملك حركت كرد و چون در «مسكن»، كه از سرزمين عراق است فرود آمد و لشكر مصعب هم به او نزديك شده بود، ياران و فرماندهان مصعب از او كناره گرفتند و از همراهى با او خوددارى كردند. مصعب به پسر خويش عيسى گفت: به مكه برو و خود را نجات بده و به عمويت خبر ده كه مردم عراق با من چه كردند و مرا رها كن كه من كشته خواهم شد. عيسى گفت: نبايد زنان قريش بگويند كه من از تو گريختم بلكه من هم در دفاع از تو جنگ مى كنم تا همه كشته شويم. گريز ننگ است و در كشته شدن ننگ نيست و عيسى چندان جنگ كرد تا كشته شد. عراقيانى كه از مصعب حمايت مى كردند دست از حمايت او برداشتند و مصعب به كشته شدن خود يقين پيدا كرد. در اين حال عبدالملك برادر خود محمد بن مروان را پيش او فرستاد و به او امان داد و همچنين اميرى هر دو عراق را تا هنگامى كه زنده باشد و دو ميليون درهم صله پيشنهاد كرد. مصعب نپذيرفت و گفت كسى همچو من از اين جايگاه برنمى گردد مگر آنكه چيره يا كشته شود. در اين هنگام مردم شام بر مصعب حمله كردند و بر او تير زدند و سخت زخمى اش كردند. زائده بن قيس بن قدامه سعدى بانگ بر آورد كه اى خونخواهان مختار! و نيزه بر مصعب زد كه بر زمين افتاد و عبدالملك بن زياد بن ظبيان پياده شد و سرش را بريد و آن را پيش عبدالملك بن مروان برد.

چون سر مصعب را پيش عبدالملك بردند گريست و گفت: محبوبترين مردم در نظرم بود و از همگان نسبت به من بيشتر دوستى داشت ولى پادشاهى مانع از اين گونه عواطف است.

مصعب براى سكينه دختر امام حسين عليه السلام كه همسرش بود و هنگامى كه مصعب به جنگ عبدالملك آمده بود در كوفه اقامت داشت، پس از چند شب كه دورى او را تحمل كرد اشعار زير را نوشت:

«بر من بسيار گران بود كه شبى را بگذرانم كه ميان ما پرده و حجابى باشد و حال آنكه اكنون ده شب است كه از من جدايى...»

سپس به سكينه پيام فرستاد و كسى را گسيل داشت تا او را بياورد و سكينه آمد و در جنگ مصعب با عبدالملك حاضر شد. روزى كه مصعب كشته شد در حالى كه جامه هاى گرانبهاى خويش را از تن بيرون آورده و فقط زير جامه يى پوشيده بود و يك جامه ى ديگر روى آن بر تن كرده بود و شمشير خود را در آغوش گرفته بود پيش سكينه آمد و سكينه دانست كه او بر نخواهد گشت، فرياد برآورد كه اى مصعب! واى از اندوه من بر تو. مصعب به سوى او برگشت و گفت: اين همه اندوه در دل توست! گفت: آنچه پوشيده مى دارم بيشتر است! مصعب گفت: اگر اين را مى دانستم براى من و تو شان خاصى بود و به ميدان رفت و برنگشت.

عبدالملك روزى به همنشينان خود گفت: شجاعترين مردم كه بود؟ گفتند: قطرى، شبيب و فلان و بهمان. عبدالملك گفت: نه بلكه او مردى بود كه ميان (چهار زن يعنى) سكينه دختر حسين و عائشه دختر طلحه و امه الحميد دختر عبدالله بن عامر بن كريز و قلابه دختر ريان بن انيف كلبى سالار عرب را جمع كرده بود (آن چهار زن را به همسرى خويش داشت) و پنج سال والى عراق عرب و عجم (يا كوفه و بصره) بود و چندين هزار درهم درآمد پيدا كرد و بر جان و مال و ولايتش امان بر او عرضه شد ولى نپذيرفت و با شمشير خود به استقبال مرگ رفت تا كشته شد و او مصعب بن زبير است نه آن كسى كه گه گاه پلهاى اين منطقه و آن منطقه را قطع مى كرد.

از سالم پسر عبدالله بن عمر پرسيدند: كداميك از دو پسر زبير (عبدالله و مصعب) شجاعتر بود؟ گفت: هر دو چنان بودند كه چون مرگ به سوى ايشان آمد به آن مى نگريستند. چون سر مصعب را برابر عبدالملك نهادند (شعرى كه كنايه از ستايش مصعب بود) خواند:

«همانا در جنگ حسى سواركاران شجاع نوجوانى را كشتند كه از بخشش مال و كالا خوددار نبود...»

ابن طبيان مى گفته است بر هيچ چيز چنان پشيمان نشدم كه چرا در آن هنگام كه سر مصعب را پيش عبدالملك بردم و او سجده ى شكر بجا آورد او را در سجده اش نكشتم كه در يك روز دو پادشاه عرب را كشته باشم.

مردى به عبدالله بن ظبيان گفت فردا در پيشگاه خداى عز و جل چه حجت و برهانى خواهى آورد در حالى كه مصعب را كشته اى؟ گفت: اگر آزاد باشم كه حجت و برهان بياورم خواهم آورد كه من از صعصعه بن صوحان هم سخنورترم.

مصعب هنگامى كه براى جنگ با عبدالملك مروان بيرون آمد درباره حسين بن على عليهماالسلام مى پرسيد كه چگونگى كشته شدنش را براى او بگويند. عروه بن مغيره براى او در آن باره سخن مى گفت. مصعب به اين بيت سليمان بن قته تمثل جست كه گفته است:

«آن پيشگامان خاندان هاشم در كربلا پايدارى كردند و سنت پايدارى را براى همه افراد گرامى پايه نهادند»..

عروه بن مغيره مى گويد، دانستم كه مصعب نخواهد گريخت.

روز جنگ سبخه (شوره زار) كه حجاج مقابل شبيب خارجى قرارگاه خود را برپا كرد مردم به او گفتند: اى امير چه خوب است از اين شوره زار دورتر بروى كه بسيار گندناك است. گفت: به خدا سوگند اين پيشنهاد شما كه از اينجا عقب نشينى كنم گندناك تر است و مگر مصعب براى گرانمايگان راه گريزى باقى گذاشته است! و سپس اين بيت كلحبه

[كلحبه- طلحبه- هبيره بن عبدالله از شاعران دوره جاهلى كه تاريخ زندگى اش چندان روشن نيست. رجوع كنيد به الموتلف و المختلف آمدى، ص 173 ذيل شماره 587 چاپ كرنكو، مصر 1354 ق. م. را خواند:
]

«هرگاه مرد متحمل ناخوشايند نشود به زودى ريسمانهاى پستى و زبونى آرزو را قطع مى كند و مى برد».

ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى

[الاغانى، ج 17 ص 166، تاريخ الطبرى، ج 7، ص 190، عيون الاخبار ج 2، ص 240، با اختلافاتى در پاره يى از كلمات و راويان. خطبه عبدالله بن زبير را در مورد كشته شدن مصعب با روايت ديگرى، كاملتر از آنچه كه ما پيش از اين نقل كرديم، آورده است. او مى گويد: چون خبر كشته شدن مصعب به مكه رسيد، عبدالله بن زبير چند روزى از اظهار آن خوددارى كرد تا آنجا كه همه ى مردم مكه در كوى و برزن از آن سخن مى گفتند. آن گاه عبدالله به منبر رفت و نشست و مدتى سرش را به زير افكند و سكوت كرد. مردم به او نگاه مى كردند تاثر و افسردگى در چهره اش نمايان بود و از پيشانى اش عرق مى ريخت. يكى از مردم به ديگرى گفت: چرا سخن نمى گويد؟ آيا گمان مى كنى از سخن گفتن بيم دارد و حال آنكه به خدا سوگند خطيب و سخنور است. فكر مى كنى چه چيز او را ناراحت كرده است؟ گفت: مى بينم كه مى خواهد موضوع كشته شدن مصعب را كه سرور عرب بود بگويد و در آن مورد درنگ دارد. عبدالله بن زبير سرانجام چنين شروع كرد: سپاس خداوندى راست كه جهان امر و خلق از اوست، پادشاه دنيا و آخرت است هر كه را خواهد عزت مى بخشد و هر كه را خواهد زبون مى كند. و همانا آن كس كه حق با اوست هر چند داراى ساز و برگ و شمار بسيار باشد عزت نمى يابد. سپس گفت: همانا خبرى از عراق كه سرزمين مكر و بدبختى است به ما رسيد كه مصعب كشته شده است. خدايش رحمت كناد! آنچه ما را اندوهگين ساخته است سوز و گدازى است كه به هنگام فراق و مصيبت دوست، بر دوست مى رسد و بديهى است كه هر خردمند ديندار در اين مورد به صبر پسنديده پناه مى برد و آنچه ما را شاد كرد اين است كه كشته شدن او شهادت به شمار مى رود و خداوند براى ما و او در اين كار، خير قرار داده است. همانا كه مردم عراق او را به كمترين و زيانبخش ترين قيمت فروختند و او را همان گونه كه شتران لگام زده را تسليم مى كنند تسليم كردند و او كشته شد و اگر او كشته شد همانا پدر و عمو و برادرش هم كه همگى از برگزيدگان و نيكوكاران بودند كشته شدند. ]

[پدرش زبير بن عوام در جنگ جمل كشته شد. عمرو بن جرموز او را در حالى كه نماز مى گزارد كشت، عمويش عبدالرحمان بن عوام در جنگ يرموك و برادرش منذر بن زبير در جنگ حره كشته شدند. به خدا سوگند ما به مرگ طبيعى نمى ميريم بلكه در مقابل ضربه هاى نيزه و زير سايه هاى شمشير ناگهانى كشته مى شويم، نه آن چنان كه پسران مروان مى ميرند. به خدا سوگند هيچ مردى از ايشان نه در دوره جاهلى و نه در اسلام كشته نشده است و همانا كه دنيا عاريتى از سوى پادشاه قهارى است كه سلطنت او هيچ گاه زايل نمى شود و پادشاهى او نابود نمى شود. اگر دنيا به من روى آورد آن را چنان نمى گيرم كه فرومايه ى سرمست مى گيرد و اگر پشت به من كند بر آن نمى گريم آن چنان كه سفله ى مغرور و شيفته بر آن مى گريد. سپس از منبر فرود آمد.
]

طرماح بن حكيم كه از خوارج است چنين سروده است:

«... بار خدايا اگر مرگ من فرارسد چنان نباشد كه بر تابوتى كه بر آن پارچه هاى سبز افكنده اند جسدم را بردارند، بلكه چنان باشد كه همراه گروهى كه در دره و جايگاهى ژرف پايدارى مى كنند شهيد شوم...»

ابن شبرمه

[عبدالله بن شبرمه بجلى از شاعران و قضات و قاضى منصور دوانيقى در سواد كوفه بوده و به سال 144 درگذشته است. رجوع كنيد به الكنى و الالقاب، ج 1، ص 313. م. مى گويد: روزى در يكى از كوچه هاى كوفه مى رفتم ناگاه به جنازه اى برخوردم كه بر تابوت (آن) پارچه ى خز سبز افكنده بودند و مردان اطرافش بودند. پرسيدم: جنازه كيست؟ گفتند: طرماح است. دانستم كه خداوند متعال دعايش را اجابت نكرده است.
]

محمد بن هانى

[ابن هانى: شاعر بزرگ ناحيه مغرب، متولد 326 و درگذشته 362 هجرى ديوان شعر او چاپ شده و دكتر زاهد على آن را با شرح به انگليسى ترجمه كرده است. مراجعه فرماييد به الاعلام زركلى، ج 7، ص 354 و در منابع فارسى به مقاله ى )iuorahcaD.F( در ص 910 دانشنامه ايران و اسلام. مى گويد:
]

«آدمى را فقط فرزند كوشش خود يافته ام. هر كس كوشاتر باشد به بزرگى و مجد سزاوارتر است. با همت بلند به برترى مى رسند و هر كس همتش فراتر، نيرومندتر و آشكارتر...»

سيدرضى كه خدايش رحمت كناد چنين سروده است:

«هر كس نفسش او را موخر بدارد ناتوان مى ميرد و هر كس نفس او او را پيشتاز قرار دهد سرور مى ميرد. درنگ من در زبونى چرا؟ و حال آنكه سخنى برنده چون شمشير و سرشتى سركش از پذيرفتن زبونى دارم...»

متنبى گويد:

محبوبه ى من! به من مى گويى ميان همه مردم عاشقى چون تو نيست! نظير آن كسى كه دوستش مى دارم پيدا كن تا مثل مرا بيابى...»

/ 314