ابن هباريه
[نظام الدين محمد بن محمد ابن صالح شاعر و اديب عرب دوره ى سلجوقى و از اطرافيان خواجه نظام الملك طوسى است. او به سال 590 كليله و دمنه را به نظم عربى درآورده است. به مقاله شارل پلا )talleP( در دانشنامه ايران و اسلام، ص 912 مراجعه فرماييد. م. گويد: همتهاى بلندمرتبه و سرشتهاى سركش از پذيرفتن زبونى، يا مرگ را به تو نزديك مى كند يا آرزويت را برمى آورد.](ابن ابى الحديد 33 بيت ديگر از ابوتمام و بحترى و سيدرضى در همين مورد آورده است.)
سليمان بن عبدالملك نشسته بود لشكر خود را سان مى ديد و براى آنان مقررى تعيين مى كرد. جوانى تنومند از قبيله بنى عبس آمد و سليمان را از او خوش آمد. پرسيد: نامت چيست؟ گفت: سليمان، پرسيد: پسر كيستى؟ گفت: پسر عبدالملك. سليمان از او روى برگرداند و به تعيين مقررى براى نفر بعدى پرداخت. آن جوان دانست كه سليمان از اينكه نام او و پدرش همچون نام خليفه و پدرش مى باشد ناراحت شده است، گفت: اى اميرالمومنين نامت پايدار باد و نبايد نامى كه همچون نام توست محروم و درمانده بماند. براى من وظيفه مقرر فرماى كه من شمشيرى در دست تو هستم كه اگر با آن ضربه زنى مى برم و هر فرمانى دهى فرمانبردارم و همچون تيرى در تركش تو هستم كه هر جا فرستاده شوم با شدت جلو مى روم و به هر نشانه گسيل دارى در آن نفوذ مى كنم. سليمان در حالى كه مى خواست او را بيازمايد و بسنجد گفت: اى جوان هرگاه با دشمنى روياروى شوى چه مى گويى؟ گفت: مى گويم: خداوند مرا بسنده و بهترين كارگزار است. سليمان گفت: اگر با دشمنت رو به رو شوى فقط به همين جمله بدون اينكه ضربه سخت بزنى كفايت مى كنى؟ جوان گفت: اى اميرالمومنين! تو از من پرسيدى چه مى گويى من هم گفتم كه چه مى گويم و اگر از من مى پرسيدى چه مى كنى؟ به تو مى گفتم كه در آن صورت چنان با شمشير ضربه مى زنم كه خميده شود و چندان با نيزه، نيزه مى زنم كه بشكند و به خوبى مى دانم كه اگر من خسته مى شوم آنان هم خسته مى شوند وانگهى من از پيشگاه خدا چيزى را اميد دارم كه آنان اميد ندارند. سليمان شيفته او شد و مقررى او را در زمره مقررى اشراف قرار داد و به اين بيت تمثل جست:
«هرگاه جوانمرد از خدا بترسد و سنگينى او بر دوش خانواده اش نباشد جوانمردى كامل است».
در اين مورد مثلى هم آمده است كه «عيال خانواده ات مباش كه هلاك مى شوى».
عدى بن زيد گويد:
«بر فرض كه ما نابود شديم مگر كسى جاودان است و اى مردم! مگر در مرگ ننگ و عارى است».
سيدرضى موسوى كه خدايش رحمت كناد چنين سروده است:
«اگر هيچ چيز جز مرگ نباشد همانا كه من نفس خود را از سخن سرزنش كنندگان گرامى مى دارم. آرى جامه سرخ مرگ را در حالى كه دامنش خون آلود باشد مى پوشم تا از جامه ى پستى دور باشم...»
و از كسان ديگرى كه از پذيرش زبونى سر برتافته و مرگ را برگزيده اند محمد و ابراهيم دو پسر عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام هستند. هنگامى كه لشكرهاى عيسى بن موسى، محمد را كه در مدينه بود محاصره كردند، به محمد گفته شد جان خودت را نجات بده كه اسبان پرورش يافته و تيزرو دارى. بر آنها بنشين و به مكه يا يمن برو. گفت: در آن صورت من همچون برده يى خواهم بود. و براى جنگ بيرون آمد و شخصا عهده دار آن شد و وابستگان و بردگان آزاد كرده اش هم با او بودند. چون شب فرارسيد و محمد يقين پيدا كرد كه كشته خواهد شد. به او پيشنهاد شد كه خود را مخفى كند. گفت: در آن صورت عيسى مردم مدينه را از دم تيغ مى گذراند و براى آنان روزى همچون روز حره خواهد بود. نه به خدا سوگند، جان خود را در قبال نابودى مردم مدينه حفظ نمى كنم بلكه خون خود را مايه ى حفظ خون آنان قرار مى دهم. عيسى بن موسى به محمد در مورد جان و خاندان و اموالش امان داد و او نپذيرفت و با شمشير خود به دشمن حمله كرد هيچكس به او نزديك نمى شد مگر آنكه او را مى كشت. به خدا سوگند هيچ چيز را باقى نمى گذارد و آن چنان كه گفته اند شبيه ترين خلق خدا به حمزه بن عبدالمطلب بوده است. او همچنان تير مى انداخت ولى سواران بر او حمله كردند و ناچار كنار ديوارى ايستاد. در عين حال مردم از كشتن او خوددارى مى كردند و چون احساس مرگ كرد شمشير خود را شكست. زيديه پنداشته اند (كه شمشير او) شمشير رسول خدا (ص) يعنى ذوالفقار بوده است.
ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين نوشته است: محمد كه درود خدا بر او باد در آن روز به خواهر خود گفت امروز من با اين قوم جنگ مى كنم. اگر نيمروز فرارسيد و باران باريد من كشته خواهم شد ولى اگر ظهر شد و باران نيامد ولى باد شروع به وزيدن كرد من بر آنان پيروز مى شوم. تو تنورها را روشن كن و اين نامه ها را- يعنى نامه هايى كه براى بيعت با او از اطراف رسيده بود- آماده بدار. اگر ظهر شد و باران باريد اين نامه ها را در تنورها بينداز. اگر توانستيد بدنم را به دست آوريد آن را بگيريد و اگر سرم را نتوانستيد بگيريد بقيه بدنم را بگيريد و كنار سايبان بنى بليه چهار يا پنج ذراع به آن باقى مانده براى من گور حفر كنيد و همانجا به خاكم بسپاريد. هنگام ظهر باران باريد و محمد، نفس زكيه، كه درود خدا بر او باد كشته شد. نزد بنى هاشم معروف بود كه نشانه كشته شدن نفس زكيه [اين بزرگوار متولد 93 و مقتول به سال 145 هجرى است و به سبب زهد و تقوى به نفس زكيه معروف بوده است. براى اطلاع بيشتر، در منابع فارسى به منتهى الامال مرحوم محدث قمى، ج 1، ص 199 مراجعه كنيد. م. آن است كه در مدينه چندان خون جارى مى شود كه وارد خانه عاتكه خواهد شد و آنان از اين موضوع همواره متعجب بودند كه چگونه ممكن است خون جارى شود و وارد آن خانه گردد و چون در آن روز باران باريد و خون پس از آميختن با باران جارى شد خونابه وارد خانه عاتكه شد. جسد محمد را گرفتند و همان جا كه براى آنها مشخص كرده بود برايش گورى كندند. به سنگى رسيدند آن را بيرون آوردند بر آن نبشته بود «اين مرقد حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام است». زينب خواهر محمد گفت: خداوند برادرم را رحمت كناد او اين موضوع را مى دانست كه وصيت كرد در اينجا به خاك سپرده شود.
]ابوالفرج اصفهانى همچنين روايت مى كند كه كسى پيش منصور آمد و گفت محمد گريخت. گفت دروغ مى گويى ما خاندانى هستيم كه نمى گريزيم.
اما ابراهيم، كه درود خدا بر او باد، ابوالفرج اصفهانى از مفضل بن احمد ضبى [نام پدر مفضل، محمد است نه احمد، از دانشمندان و ادباى بزرگ قرن دوم هجرى كه سال مرگش مورد اختلاف است. به معجم الادباء ياقوت حموى، ج 7، ص 171، چاپ مارگليوث مراجعه فرماييد. م. نقل مى كند كه مى گفته است ابراهيم بن عبدالله بن حسن در بصره متوارى و و در خانه من پنهان بود. گاه از خانه بيرون مى رفتم و او را تنها مى گذاردم. به من گفت: وقتى از خانه بيرون مى روى دلتنگ مى شوم برخى از كتابهايت را پيش من بياور تا از دلتنگى بيرون آيم. چند كتاب شعر براى او بيرون آوردم و او هفتاد قصيده يى را كه در آغاز كتاب المفضليات است برگزيد و من بر همان سبك بقيه كتاب را تمام كردم.
]هنگامى كه خروج كرد من هم با او بودم چون به مربد [محل نگهدارى شتران.- يعنى مربد سليمان بن- على رسيد- كنار ايشان ايستاد و امانشان داد و آب خواست برايش آب آوردند آشاميد. چند كودك از كودكان آنها را از ميان ايشان بيرون آورد و آنان را در آغوش كشيد و گفت: به خدا سوگند كه ايشان از ما و ما از ايشانيم خون و گوشت ما يكى است ولى پدرانشان حكومت را با زور از ما گرفتند و حقوق ما را نيز ربودند و خونهاى ما را ريختند و سپس به اين ابيات تمثل جست:
]«اى پسر عموها از ستم بر ما آرام بگيريد كه در ما جنبشى از دلتنگى است. آرى براى امثال شما ضربه هاى شمشير را تحمل مى كنيم ولى از حسب و نسب خود آسوده خاطريم كه در آن هيچ خدشه يى نيست...»
من گفتم: چه اشعار نيكو و استوارى! چه كسى آن را سروده است؟ گفت: اين ابيات را ضرار بن خطاب فهرى روزى كه پيامبر (ص) از خندق عبور كرد سروده است. على بن ابى طالب در جنگ صفين و حسين روز عاشورا و زيد بن على روز سبخه و يحيى بن زيد در جنگ جوزجان به آن تمثل جسته اند من در اين باره براى او فال بد زدم كه هر كس به آن تمثل جسته بود كشته شده بود. سپس به سوى باخمرى [باخمرى: نام جايى ميان كوفه و واسط و به كوفه نزديكتر مى باشد و محل كشته شدن ابراهيم است. رجوع كنيد به معجم البلدان ياقوت، ج 2، ص 28، چاپ مصر 1906. م. حركت كرديم و چون نزديك آن رسيديم خبر مرگ برادرش محمد به او رسيد. رنگش دگرگون شد و آب دهانش را به سختى فروبرد و سپس در حالى كه چشمهايش به اشك نشسته بود عرضه داشت پروردگارا! اگر مى دانى كه محمد در طلب رضاى تو خروج كرد و براى اعتلاى كلمه ى تو و فرمانبردارى از تو جانفشانى نمود او را بيامرز و رحمت نماى و از او خشنود باش و آنچه كه در آخرت بهره اش قرار مى دهى بهتر از آن باشد كه از دنياى او بازستاندى و سپس عقده اش گشوده شده و در حالى كه مى گريست به اين ابيات تمثل جست:
]«اى دلاور دلير، اى بهترين سواركاران! هر كس در اين جهان به فقدان تو مصيبت زده شود به راستى سوگوار است. خداى مى داند كه اگر اندكى از ايشان مى ترسيدم يا دل از بيم ايشان ترس مى داشت تو را نمى كشتند و من هم برادر خود را به آنان وانمى گذاشتم تا آنكه با يكديگر زندگى كنيم يا با هم بميريم» [اين ابيات از راسع بن خشرم در مرثيه هدبه است. الاغانى، ج 21، ص 177.
]مفضل مى گويد: من ضمن تسليت دادن به او براى اينكه از او بى تابى ظاهر شد ملامتش كردم. گفت: به خدا سوگند من در اين مورد چنانم كه دريد بن صمه گفته است:
«مى گويد آيا بر برادرت نمى گريى! آرى مى بينم كه جاى گريستن است ولى بنيادم بر شكيبايى نهاده شده است...»
مفضل مى گويد: سپس لشكرهاى ابوجعفر منصور همچون دسته هاى ملخ در برابر ما ظاهر شدند و ابراهيم عليه السلام به اين ابيات تمثل جست:
«اگر بخواهند مرا بكشند نيزه هاى ايشان به خون مرد ديگرى چون من اصابت نخواهد كرد و آن قوم كوشش و سعى كوشش كننده را معمول مى دارند. به من خبر رسيده است كه بنى جذيمه در كارى براى كشتن خالد متفق و هماهنگ شده اند...»
به او گفتم: اى پسر رسول خدا اين ابيات را چه كسى گفته است؟ گفت: خالد بن جعفر بن كلاب در جنگ شعب جبله گفته است و آن جنگى بوده كه قيس با تميم روياروى شده اند. گويد: در اين حال سپاهيان ابوجعفر منصور هجوم آوردند. او به مردى نيزه زد و كسى هم به او نيزه زد من گفتم: در حالى كه قوام لشكر تو به تو وابسته است آيا شخصا جنگ مى كنى! گفت: اى برادر ضبى تو خود را باش كه من آن چنانم كه عويف القوافى [عوف بن معاويه از اشراف قبيله بنى حذيفه و شاعر وليد و سليمان مروانى و درگذشته حدود سال 100 هجرى است به الاعلام زركلى، ج 5، ص 279 مراجعه فرماييد. م. سروده است:
]«سعاد به آن كار مباشرت كرد و مباشرت كردن او سخنان و خوابهاى خوش نفسانى است...» و چون آتش جنگ برافروخته شد و شدت پيدا كرد، ابراهيم به من گفت: اى مفضل! برايم چيزى بگو. من چون ديدم او از اشعار عويف القوافى خواند ابيات زير را كه از عويف است براى او خواندم:
«اى كسى كه قبيله فزاره را پس از آنكه آماده حركت شد از آن كار نهى مى كنى، ستمگرى...»
گفت: همين ابيات را دوباره بخوان. و از رنگ رخسارش دانستم كه تن به كشته شدن داده است. خوددارى كردم و گفتم: اجازه بده شعر ديگرى غير از آن بخوانم. گفت: نه، همان اشعار را تكرار كن. من دوباره خواندم. او پا در ركاب كرد، پس بندهاى ركاب را بريد و حمله كرد و از نظر من ناپديد شد. ناگاه تيرى كه معلوم نشد چه كسى انداخته است به او رسيد و كشته شد و همان آخرين ديدار من با او بود. سلام بر او باد.
(سپس ابن ابى الحديد درباره برخى از مشكلات اين ابيات توضيح داده است كه خارج از بحث ماست).
پيروزى معاويه بر آب (شريعه ى فرات) در صفين و پيروزى على عليه السلام بر آن پس از او
اما موضوع آب و چيره شدن ياران معاويه بر شريعه ى فرات در صفين را ما از كتاب صفين نصر بن مزاحم نقل مى كنيم:
نصر مى گويد: ابوالاعور سلمى فرمانده مقدمه لشكر معاويه بود. او با مقدمه لشكر على عليه السلام كه اشتر فرماندهش بود درگيرى نه چندان مهمى پيدا كرد و ما اين موضوع را در مباحث گذشته اين كتاب آورده ايم. ابوالاعور از ادامه ى جنگ منصرف شد و برگشت و خود را كنار آبشخور فرات رساند و در جايى معروف به « قناصرين» [ياقوت در معجم البلدان اين مكان را نياورده است. در قاموس هم آمده كه جايى در شام است!. موضع گرفت كه كنار صفين بود. اشتر به تعقيب او پرداخت و او را در حالى يافت كه بر آب غالب شده بود. اشتر همراه چهار هزار مرد از دلاوران عراق بود و نخست موفق شدند ابوالاعور را كنار برانند ولى در همين هنگام معاويه با همه فرماندهان لشكر خود به يارى ابوالاعور آمد و چون اشتر آنان را ديد پيش على عليه السلام برگشت و معاويه و مردم شام بر آب چيره و ميان مردم عراق و آب مانع شدند. على عليه السلام هم با لشكرهاى خود فرارسيد و در جستجوى جايى براى لشكر خود برآمد و به مردم فرمان داد بارهاى خويش را فرونهند و آنان بيش از يكصد هزار سوار بودند. همين كه فرود آمدند و موضع گرفتند گروهى از سواران على (ع) شتابان بر اسبهاى خود سوار شدند و آهنگ لشكر معاويه كردند و شروع به نيزه زدن و تيراندازى كردند و معاويه هنوز پياده نشده و موضع نگرفته بود. شاميان هم به مقابله آمدند و مدت كمى با يكديگر جنگ كردند.
]نصر مى گويد: عمر بن سعد، از سعد بن طريف، از اصبغ بن نباته نقل مى كرد كه معاويه براى على (ع) نوشت: خداوند ما و تو را سلامت بدارد. «عدل و انصاف چه نيكو و پسنديده كارى است و سبكى و پرحرفى و ادعا كردن از هر مردى چه ناپسند و نكوهيده است!» پس از اين هم ابيات زير را نوشت:
«خر خود را استوار ببند و پالان آن را برمدار كه برگردانده مى شود و پايبند خر بايد استوار باشد (يعنى شتاب مكن)...»
على (ع) فرمان داد مردم از جنگ دست بردارند تا مردم شام موضع بگيرند، سپس فرمود: اى مردم اين جايگاهى است كه هر كس در آن سستى كند و متهم شود روز قيامت متهم خواهد شد و هر كس در آن پيروز و رستگار شود در رستاخيز رستگار است. و چون استقرار معاويه را در صفين ديد چنين فرمود:
«او در حالى كه دندان نشان مى دهد پيش ما آمد و با وجود آنكه از اميرى و حكومت به دور است و شايسته ى آن نيست، مردم را به قهر فرومى گيرد. روزگار آنچه مى خواهد انجام دهد».
نصر مى گويد: على عليه السلام سپس براى معاويه نامه يى در پاسخ نامه اش نوشت كه اما بعد:
«همانا جنگ را شراره هاى سخت است و بر آن فرماندهى استوار قرار دارد كه از هر كس ستم و تكبر كند انصاف خواهد گرفت و بر نواحى و اطراف آن مرد بلند مرتبه كه از حومه خود حمايت مى كند گماشته شده است كه چون ساعت درماندگى فرارسد حمله مى كند».
و پس از آن اين ابيات را نوشت:
«مگر نمى بينى كه قوم مرا چون برادرشان فراخواند پاسخ مى دهند و اگر او بر قومى غضب كند آنان هم غضب مى كنند...»
گويد: مردم هر دو گروه به جايگاه خويش برگشتند و گروهى از جوانان عراقى براى آشاميدن آب (به شريعه) رفتند. مردم شام از آنان جلوگيرى كردند.
(ابن ابى الحديد سپس توضيحاتى لغوى درباره اين ابيات داده كه در ترجمه ى ابياتى كه گذشت مورد استفاده قرار گرفت.)
نصر، از عمر بن سعد، از يوسف بن يزيد، از عبدالله بن عوف بن احمر نقل مى كند كه مى گفته است در جنگ صفين همين كه به معاويه و مردم شام رسيديم ديديم آنان در موضعى فراخ و گسترده و هموار فرود آمده و شريعه فرات را هم تصرف كرده اند و ابوالاعور كنار شريعه پيادگان و سواران را به صف كرده و تيراندازان را همراه نيزه داران و سپرداران جلو قرار داده است و آنان كلاهخود بر سر نهاده بودند و تصميم قطعى داشتند كه آب را از ما بازدارند. ترسان به حضور اميرالمومنين بازگشتيم و از موضوع آگاهش ساختيم. صعصعه بن صوحان را فراخواند و گفت: پيش معاويه برو و بگو ما اين مسير را كه براى رسيدن به تو پيموده ايم و پيش از اتمام حجت، جنگ كردن با شما را خوش نمى داريم و تو سواران خود را گسيل داشته اى و پيش از آنكه ما جنگ را شروع كنيم تو با ما جنگ كردى و آغازگر آن بودى و ما را انديشه بر اين است كه از جنگ خوددارى كنيم تا نخست تو را بر حق دعوت و اتمام حجت كنيم. اين هم كار ديگرى است كه آن را انجام داده ايد و ميان مردم و آب حائل شده ايد. ميان ايشان و آب را رها كن و آزاد بگذار تا در آنچه ميان ما و شماست بنگريم و ببينيم ما براى چه آمده ايم و شما براى چه و اگر هم دوست مى دارى فعلا آنچه را كه براى آن آمده ايم رها كنيم و اجازه دهيم مردم (بر سر آب) با يكديگر جنگ كنند تا هر كس پيروز شود همو آب بياشامد، چنان كنيم.
چون صعصعه با پيام خويش نزد معاويه رفت، معاويه به ياران خود گفت: عقيده ى شما چيست؟ وليد بن عقبه گفت: آنان را از آب بازدار همان گونه كه آن را از (عثمان) ابن عفان بازداشتند و چهل روز او را محاصره كردند و نگذاشتند آب سرد و خوراك نرم بخورد، آنان را از تشنگى بكش كه خدايشان بكشد!
عمرو بن عاص گفت: ميان ايشان و آب را آزاد بگذار كه آنان هرگز در حالى كه تو سيراب باشى تشنه باقى نخواهند ماند ولى در موارد ديگرى غير از آب در آنچه ميان تو و ايشان است نيك بنگر.
وليد سخن خود را تكرار كرد.
عبدالله بن سعد بن ابى سرح كه برادر شيرى عثمان بود گفت: تا امشب آب را از ايشان بازدار كه اگر تا شب به آب دست نيابند برمى گردند و برگشتن ايشان شكست آنان است. آنان را از آب بازدار كه خداوند روز قيامت بازشان بداراد. صعصعه بن صوحان گفت: همانا خداوند روز قيامت آب را از تبهكاران كافر باده گسار امثال تو و اين تبهكار (يعنى وليد بن عقبه) بازمى دارد.
آنان برجستند و شروع به دشنام دادن و تهديد كردن صعصعه كردند. معاويه گفت: از اين مرد دست برداريد كه فرستاده و سفير است.
عبدالله بن عوف بن احمر مى گويد: هنگامى كه صعصعه پيش ما برگشت آنچه را كه معاويه گفته و سخنانى را كه رد و بدل شده بود براى ما نقل كرد. گفتيم سرانجام معاويه به تو چه پاسخى داد؟ گفت: همين كه مى خواستم از پيش او برگردم گفتم: چه پاسخى به من مى دهى؟ گفت: به زودى تصميم من به اطلاع شما مى رسد. گويد: به خدا سوگند چيزى كه ما را در ترس انداخته بود اين بود كه پيادگان و سواران همچنان صف كشيده كنار شريعه بودند. معاويه به ابوالاعور سلمى پيام فرستاد همچنان ايشان را از برداشتن آب بازدار. سوگند به خدا به آنان نزديك شديم، تير انداختيم و نيزه زديم و شمشير و اين زد و خورد ميان ما طول كشيد و سرانجام آب در دست ما قرار گرفت و گفتيم: به خدا سوگند كه به آنان آب نمى دهيم. على عليه السلام پيام فرستاد كه هر چه آب مى خواهيد برداريد و به لشكرگاه خود برگرديد و ميان ايشان و آب را آزاد بگذاريد كه خداوند شما را بر آنان پيروز گرداند كه آنان مردمى ستمگر و سركش هستند.
نصر، از محمد بن عبدالله نقل مى كند كه در آن روز مردى از شاميان از قبيله سكون كه نامش شليل بن عمر [در وقعه صفين، ص 163، چاپ دوم، اين نام به صورت «سليل بن عمرو» است. م. بود برخاست و (خطاب به معاويه) چنين خواند:
]«امروز آنچه را شليل مى گويد بشنو كه سخن من سخنى است كه آن را تاويل است. آب را از ياران على بازدار و مگذار از آن بچشند كه ذليل، ذليل است. آنان را همان گونه بكش كه آن پيرمرد (عثمان) را تشنه كشتند و قصاص كارى پسنديده است...»
معاويه گفت: آرى تو مى فهمى كه چه مى گويى- راى درست هم همان است- ولى عمروعاص نمى فهمد.
عمرو گفت ميان ايشان و آب را آزاد بگذار كه على چنان نيست كه تشنه بماند و تو سيراب باشى و لگامهاى اسبان و سواركاران در اختيار اوست و او فرات را زير نظر دارد تا آب بياشامد يا كشته شود و تو مى دانى كه او شجاع و دلاور است و مردم عراق و حجاز هم با اويند و من بارها از او شنيده ام كه مى گفت: اى كاش فقط چهل مرد در هنگام حكومت اولى در اختيارم بود و منظورش اين بود كه اى كاش در آن روز كه خانه فاطمه (ع) را تفتيش كردند چهل مرد با من مى بودند. [ميان وقعه صفين و متن اختلاف مختصرى بود كه از وقعه صفين ترجمه شد. م.
]نصر همچنين روايت مى كند كه چون مردم شام بر شريعه فرات مسلط شدند از اين چيرگى شاد شدند و معاويه هم گفت: اى مردم شام به خدا سوگند اين پيروزى نخستين است. خدا به من و به ابوسفيان آب نياشاماند اگر آنان از آب فرات بياشامند تا آنكه همگى كشته شوند و مردم شام به يكديگر مژده مى دادند. مردى از قبيله همدان شام كه خداپرست و زاهد و بسيار عابد بود و نامش معرى بن اقبل و دوست نزديك عمروعاص بود برخاست و خطاب به معاويه گفت: اى معاويه، سبحان الله! اينك كه از آن قوم بر فرات پيشى گرفته و بر آن غلبه يافته ايد آنان را از آب بازمى داريد؟ به خدا سوگند اگر آنان از شما بر آن پيشى مى گرفتند به شما آب مى دادند و مگر چنين نيست كه بزرگترين كارى كه شما مى توانيد نسبت به آنان انجام دهيد اين است كه آب برداشتن از اين نقطه فرات را مانع شويد. آنان در نقطه ديگرى فرود مى آيند و موضع مى گيرند و شما را به اين كار كه انجام مى دهيد چنان كه شايد جزا مى دهند. مگر شما نمى دانيد كه ميان ايشان بردگان و كنيزان و مزدوران و اشخاص ضعيفى كه هيچ گناه ندارند وجود دارد. به خدا سوگند اين آغاز ستم است! تو آدم ترسو را تشجيع مى كنى و شخص شك كننده را يارى مى دهى و آن كس را كه آهنگ جنگ با تو ندارد بر دوش خود سوار مى كنى. معاويه به او پاسخ درشت داد و به عمروعاص گفت: دوستت را از من بازدار. عمرو پيش معرى آمد و با او درشتى كرد و او در اين باره اين ابيات را سرود:
«سوگند به جان پدرم كه براى درد معاويه بن حرب و عمرو بن عاص دارويى جز نيزه زدنى كه در آن عقل سرگردان شود و ضربه شمشيرى كه خونها را درهم آميزد وجود ندارد. من از دين پسر هند در طول روزگار و تا هنگامى كه كوه حرا استوار است پيروى نمى كنم...»
گويد: معرى همدانى در تاريكى شب حركت كرد و به على عليه السلام پيوست.
گويد: ياران على (ع) بدون آب ماندند و او از اين گرفتارى كه مردم عراق داشتند اندوهگين شد.
نصر همچنين مى گويد: محمد بن عبدالله، از جرجانى نقل مى كرد كه چون على عليه السلام از تشنگى مردم عراق اندوهگين شد شبانه به طرف درفشهاى قبيله مذحج رفت و ناگاه شنيد مردى اين ابيات را مى خواند.
«آيا اين قوم ما را از آب فرات بازمى دارند در حالى كه ميان ما نيزه هاى استوار و سپرهاى محكم و اسبان پرورش يافته ى باريك ميان كه همچون نيزه اند و شمشيرهاى تيز و زره هاى بلند و فراخ موجود است...»
اين ابيات على (ع) را تحريك كرد و از آنجا به سوى رايات و قرارگاه قبيله كنده رفت ناگاه شنيد كه مردى كنار خيمه ى اشعث اين ابيات را مى خواند: