شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

زبير بن على سليطى و ظهور كار مهلب

ديگر از خوارج، زبير بن على سليطى تميمى است. او فرمانده مقدمه لشكر ابن ماحوز بود. به ابن ماحوز عنوان خليفه مى دادند و به زبير لقب امير. زبير بن على پس از اينكه حارثه بن بدر درگذشت و يارانش به بصره گريختند كنار بصره رسيد. مردم از او سخت بيمناك شدند و نزد احنف فرياد برآوردند. احنف نزد قباع آمد و به او گفت: خداوند كارهاى امير را به صلاح بدارد، اين دشمن بر مزارع و نخلستانها و منابع درآمد ما چيره است و چيزى نمانده است جز اينكه ما را در شهر خودمان محاصره كند تا از لاغرى و گرسنگى بميريم. قباع گفت: كسى را نام ببريد كه بتواند عهده دار كار جنگ باشد. احنف گفت: من براى آن كار مردى جز مهلب بن ابى صفره را نمى بينم.

[در كتاب الكامل مبرد، با اندكى تفاوت در كلمات و افزونيهايى آمده است. قباع پرسيد: آيا اين راى مورد قبول همه مردم بصره است؟ فردا همگان پيش من آييد تا در اين كار بنگرم. زبير هم رسيد و كنار بصره فرود آمد و براى عبور از آب شروع به بستن پل كرد. بيشتر مردم بصره براى رويارويى با او حركت كردند. تمام مردم توابع اهواز يا از روى بيم و يا رضا به زبير پيوسته بودند و چون مردم بصره در قايقها و بر پشت چهارپايان و پياده برابر او رسيدند زمين از انبوهى ايشان سياه شد و زبير كه اين چنين ديد گفت: قوم ما چيزى جز كفر نمى پذيرند و پل را برچيد و خوارج هم مقابل مردم بصره ايستادند. سران مردم بصره نيز پيش قباع جمع شدند و در حالى كه از خوارج به شدت بيم داشتند از جهت تعيين فرمانده جنگ سه گروه شدند: گروهى از مهلب نام بردند و گروهى از مالك بن مسمع و گروهى زياد بن عمرو بن اشرف عتكى را براى آن كار پيشنهاد كردند. قباع نخست راى مالك و عمرو را جويا شد و ديد هر دو از پذيرش فرماندهى جنگ خود دارند، در اين هنگام كسانى هم كه آن دو را پيشنهاد كرده بودند از عقيده ى خود برگشتند و گفتند: ما هم براى سرپرستى جنگ، كسى جز مهلب را شايسته نمى بينيم. قباع كسى نزد مهلب فرستاد و او را احضار كرد و چون آمد به او گفت: اى ابوسعيد! مى بينى كه از اين دشمن چه غم و اندوهى بر ما رسيده است و تمام مردم شهر تو در مورد فرماندهى تو هماهنگ شده اند. احنف هم به مهلب گفت: اى ابوسعيد! به خدا سوگند ما از اين جهت تو را برگزيده ايم كه هيچ كس را نمى يابيم كه بتواند كار تو را بر عهده بگيرد. قباع در حالى كه با دست خود به احنف اشاره مى كرد به مهلب گفت: اين پيرمرد تو را به خاطر حفظ دين و تقوى ]

[با توجه به نسخه هاى ديگر و چاپ تهران كه ظاهرا صحيح تر است ترجمه شد. م. برگزيده است و همه كسانى كه در شهر تو هستند چشم به تو دوخته اند و اميدوارند كه خداوند اين گرفتارى را به دست تو برطرف نمايد. مهلب نخست، لا حول و لا قوه الا بالله بر زبان آورد و سپس گفت: من در نظر خودم كوچكتر از آنم كه شما توصيف مى كنيد، در عين حال از پذيرفتن تقاضاى شما خوددارى نمى كنم ولى من شرايطى دارم كه قبلا آنها را مى گويم و شرط مى كنم. گفتند: بگو. گفت: نخست اينكه در انتخاب افراد آزاد باشم و هر كه را دوست بدارم انتخاب كنم. احنف گفت: اين موضوع براى تو پذيرفته است. مهلب گفت: ديگر آنكه هر شهرى را كه بگشايم خودم امير آن شهر باشم. گفتند: اين هم پذيرفته است. مهلب گفت: ديگر آنكه غنايم هر شهرى را كه بگشايم از خود من باشد. احنف گفت: اين موضوع، نه در اختيار توست و نه در اختيار ما و آن غنايم درآمد عمومى مسلمانان است و اگر تو بخواهى آن را از ايشان سلب كنى خودت براى ايشان همچون دشمن خواهى بود ولى تو اين اختيار را خواهى داشت كه از غنايم هر شهر كه بر آن پيروز مى شوى هر چه بخواهى به يارانت بدهى و از آن براى جنگ با دشمن هم خرج و هزينه كنى و هر چه باقى بماند از مسلمانان خواهد بود. مهلب ضمن آنكه لا حول و لا قوه الا بالله مى گفت: پرسيد: چه كسى براى من در اين مورد ضمانت مى كند؟ احنف گفت: ما و اين امير تو و عموم مردم شهر تو. مهلب گفت: پذيرفتم. و در اين باره ميان خود نامه يى نوشتند و آن را به صلت بن حريث بن جابر جعفى سپردند. مهلب شروع به انتخاب افراد از ميان لشكرها كرد و مجموع كسانى را كه برگزيد دوازده هزار تن شدند و چون به بيت المال نگريستند فقط دويست هزار درهم در آن موجود بود كه تكافوى هزينه را نمى كرد. مهلب به بازرگانان پيام داد كه بازرگانى شما از يك سال پيش تاكنون به سبب قطع موادى كه از اهواز و فارس مى رسيده است به تعطيل كشيده شده است. اينك بياييد با من بيعت كنيد و همراه من بياييد تا بتوانم حقوق شما را به صورت كامل بپردازم. بازرگانان با او بيعت و معامله كردند و او از آنان به اندازه يى كه كارهاى لشكر خويش را اصلاح و مرتب سازد پول گرفت و براى ياران خود كه بيشترشان پياده نظام بودند خفتان و جامه هايى كه آكنده از پشم بود فراهم آورد و حركت كرد.
]

هنگامى كه در اين سوى رودخانه و برابر خوارج رسيد دستور داد قايقهايى فراهم سازند كه چون روز برآمد قايقها ساخته و آماده شد و از آن كار آسوده شد و به مردم فرمان عبور از آب را داد و پسر خويش مغيره را به فرماندهى آنان گماشت و حركت كردند. همين كه آنان نزديك رود رسيدند خوارج به سوى ايشان حمله آوردند و جنگ را شروع كردند. مغيره هم آنان را تيرباران كرد و خوارج عقب نشينى كردند و مغيره و همراهانش از رود گذشتند و با خوارج به جنگ پرداختند و آنان را كنار زدند و سرگرم داشتند تا آنكه مهلب توانست بر رودخانه پل ببندد و عبور كند و در آن حال خوارج روى به گريز نهادند و مهلب مردم را از تعقيب آنان نهى كرد و در اين مورد شاعرى از قبيله ازد چنين سروده است:

«همانا كه عراق و مردم آن در جنگها كسى همچون مهلب نداشته و نيازموده اند و همگان به سلامت ماندند و تسليم نظر او شدند...»

عطيه بن عمرو عنبرى هم كه از سواركاران شجاع قبيله تميم بود همراه مغيره ايستادگى كرد و متحمل زحمت بسيار شد و خود عطيه چنين سروده است:

«مردان را براى عطا دادن فرامى خوانند و حال آنكه عطيه براى نيزه زدن فراخوانده مى شود.»

شاعرى هم از بنى تميم در مورد عطيه چنين سروده است:

«هيچ شجاع و سواركارى نيست مگر اينكه عطيه از او برتر است و به ويژه هنگامى كه جنگ دهان مى گشايد و دندان نشان مى دهد. خداوند به وسيله ى او خوارج را منهزم ساخت پس از آنكه در دو شهر كوفه و بصره انجام هر كار حلال و حرامى را روا دانستند».

مهلب چهل شب همانجا مقيم شد و از آباديهاى اطراف دجله خراج را جمع مى كرد و خوارج هم كنار رود تيرى بودند و زبير بن على هم با لشكر خود و جدا از لشكر ابن ماحوز بود. مهلب وام خود را به بازرگانان پرداخت و به ياران خويش هم اموالى بخشيد و مردم با ميل و رغبت براى جهاد با دشمن و طمع در غنايم و كالاهاى بازرگانى به او پيوستند و از جمله كسانى كه نزد او آمدند محمد بن واسع ازدى، عبدالله بن رباح و معاويه بن قره مزنى بودند. مهلب مى گفت: اگر ديلم

[ديلم، تيره اى ايرانى ساكن در ديلمستان. از اين سو و خوارج از سوى ديگر حمله آوردند باز هم با خوارج جنگ خواهم كرد. از كسان ديگرى كه به مهلب پيوست ابوعمران جونى بود و او از كعب نقل مى كرد كه مى گفته است: كسى كه به دست خوارج كشته (و شهيد) شود بر كسى كه به دست ديگران كشته شود، ده درجه (پرتو) فزونى دارد.
]

آن گاه مهلب خود را كنار رودخانه تيرى رساند و خوارج عقب نشينى كردند و به اهواز رفتند و مهلب آنجا ماند و خراج آباديهاى اطراف را جمع مى كرد و جاسوس هايى ميان خوارج روانه كرد كه اخبار آنان را به او برسانند و گزارش دهند كه از چه طبقه يى هستند و معلوم شد خوارج گروهى قصاب و آهنگر و از مردم سفله و فرومايه اند. مهلب براى مردم سخنرانى كرد و اين موضوع را به اطلاع آنان رساند و گفت: آيا شايسته است امثال اين مردم بر شما و درآمد شما غلبه پيدا كنند؟ مهلب همچنان آنجا ماند تا اندك اندك توانست كار خود را استوار و ياران خود را نيرومند سازد. شمار سواران در سپاه او بسيار و شمار لشكريانش بالغ بر بيست هزار تن شد.

مهلب سپس آهنگ نواحى اهواز كرد و برادرش معارك بن ابى صفره را كنار رود تيرى باقى گذارد و پسرش مغيره را به فرماندهى مقدمه سپاه خويش گماشت. مغيره حركت كرد و چون نزديك خوارج رسيد هر دو گروه به يكديگر حمله كردند. برخى از ياران مغيره گريختند و مغيره آن روز و شب را پايدارى كرد و آن شب آتشها برافروخت. پگاه فردا مغيره براى حمله به خوارج حركت كرد و ناگاه متوجه شد كه خوارج كالاهاى باقى مانده خود را آتش زده و از بازار اهواز كوچ كرده اند. مغيره وارد اهواز شد و در همان حال پيشتازان سواران مهلب هم رسيدند و مهلب آنجا مقيم شد و در اين مورد نامه اى براى قباع فرستاد و ضمن آن چنين نوشت:

اما بعد، ما از هنگامى كه بيرون آمديم و آهنگ دشمن كرديم همواره از فضل خداوند و از نعمتهايى كه به ما مى رسيد برخوردار بوديم و نقمتها نيز پياپى به آنان مى رسيد. ما همواره پيشروى كرديم و آنان عقب نشينى كردند و هر كجا كه ما وارد مى شديم آنان از آنجا كوچ مى كردند تا آنكه به بازار اهواز رسيديم و سپاس خداوندى را كه پيروزى از جانب اوست و او تواناى نيرومند و چاره ساز است.

حارث قباع در پاسخ او نوشت: اى مرد ازدى! شرف اين جهانى و پاداش آن جهانى به خواست خداوند متعال بر تو فرخنده و گوارا باد.

مهلب به ياران خود گفت: اين مردم حجاز بدخويند! آيا نمى بينيد با آنكه نام و كنيه ى من و نام پدرم را مى داند چگونه مى نويسد!

گويند: مهلب به هنگام امنيت و آرامش هم گشتيها و نگهبانان را- همان گونه كه به هنگام جنگ گسيل مى دارند- گسيل مى داشت و جاسوسان خود را نيز به شهرها روانه مى كرد همان گونه كه آنان را به صحراها گسيل مى داشت و به ياران خود دستور مى داد سخت مواظب خود باشند و آنان را- هر چند فاصله ى دشمن از ايشان زياد مى بود- از شبيخون آوردن دشمن برحذر مى داشت. و به آنان مى گفت: برحذر باشيد كه نسبت به شما حيله و مكرى صورت نگيرد همان گونه كه خودتان حيله و مكر مى كنيد و هرگز مگوييد آنان را شكست داده ايم و بر ايشان پيروز شده ايم و آنان از ما ترسانند و خائف، زيرا ضرورت، درهاى حيله و مكر را مى گشايد.

مهلب سپس برپا خاست و براى ايشان سخنرانى كرد و ضمن آن گفت: اى مردم! شما مذهب اين خوارج را مى شناسيد و مى دانيد كه اگر بر شما پيروز شوند شما را در دين خودتان به فتنه مى اندازند و فريب مى دهند و خونهايتان را مى ريزند. شما با آنان همانگونه جنگ كنيد كه پيشواى شما على بن ابى طالب با آنان جنگ كرد. پيش از شما مرد صابر و محتسب مسلم بن عبيس با آنان روياروى شد و مرد شتابزده كه اهل افراط بود- عثمان بن عبيدالله- و پس از او مرد گنهكار و مخالف- حارثه بن بدر- با آنان جنگ كردند و همگى كشتند و كشته شدند. اينك شما با تمام نيرو و كوشش با آنان روياروى شويد كه آنان نسبت به شما افرادى زبون و بردگان شمايند و براى شما مايه ى ننگ و سرشكستگى در حسب و نسب است و مايه ى كاستى در دين شماست اگر اين گروه بر غنايم شما دست يابند و حريم شما را پايكوب كنند.

مهلب سپس حركت كرد و به سوى آنان كه در «مناذر صغرى»

[مناذر صغرى و مناذر كبرى نام دو دهستان از اطراف اهواز است. رجوع كنيد به معجم البلدان ياقوت حموى، ج 8، ص 160، چاپ مصر، 1906 ميلادى. م. مستقر بودند پيشروى كرد. در اين هنگام عبدالله بن بشير بن ماحوز، سالار خوارج، مردى به نام واقد را كه از بردگان و وابستگان خاندان مهلب (ابوصفره) و از اسير شدگان دوره ى جاهلى بود همراه پنجاه مرد كه صالح بن مخراق هم با آنان بود كنار رودخانه تيرى فرستاد و برادر مهلب، معارك بن ابى صفره آنجا بود. آنان معارك را كشتند و جسدش را بر دار كشيدند. چون اين خبر به مهلب رسيد پسرش مغيره را گسيل داشت او هنگامى كنار نهر تيرى رسيد كه واقد از آنجا رفته بود. مغيره جسد عمويش را از دار پايين كشيد و دفن كرد و مردم آرام گرفتند و او كسى را آنجا گماشت و خود نزد پدر برگشت. مهلب در «سولاف» ]

[سولاف: دهكده يى در غرب رود كارون و نزديك مناذر كبرى است. مستقر شده بود كه خوارج آنجا بودند و با آنان جنگ كرد و حريش بن هلال را به فرماندهى بنى تميم گماشت. مردى از ياران مهلب كه نامش عبدالرحمان اسكاف بود مردم را به جنگ تشويق مى كرد و كار خوارج را سبك مى شمرد با تكبر و بزرگ نمايى ميان صف به جولان پرداخت، مردى از خوارج به ياران خود گفت: اى گروه مهاجران! آيا حاضريد تن به كشته شدنى دهيد كه بهشت در آن خواهد بود؟ ناگاه گروهى از خوارج بر اسكاف حمله بردند و او نخست همچنان سواره و تنها با ايشان جنگ كرد ولى اسبش به رو در افتاد و او را بر زمين افكند و او پياده، گاه ايستاده و گاه بر روى زانوان خود با آنان جنگ كرد تا آنكه سخت زخمى شد و با شمشير خود دفاع مى كرد و چون شمشيرش از كار ماند شروع به پاشيدن خاك بر چهره ايشان كرد. در آن هنگام مهلب حاضر نبود. اسكاف كشته شد و پس از آن مهلب آمد و از موضوع آگاه شد. به حريش و عطيه عنبرى گفت: شما سرور مردم عراق را رها كرديد، نه يارى اش داديد و نه او را از دست دشمن نجات داديد و اين به سبب حسدى بود كه بر او داشتيد از اين جهت كه مردى موالى بود و مهلب آن دو را سرزنش كرد.
]

مردى از خوارج بر يكى از ياران مهلب حمله كرد و او را كشت، مهلب نيز بر او حمله برد و نيزه بر او زد او را كشت. ناگاه خوارج همگان بر لشكر مهلب حمله آوردند و مردم گريختند و هفتاد تن از ايشان كشته شدند و مهلب و پسرش مغيره در آن جنگ پايدارى كردند و ارزش مغيره در آن روز شناخته شد. و گفته شده است مهلب هم آهنگ گريز كرد و اندكى عقب نشست. ولى افراد قبيله ازد مى گويند چنين نبوده و مهلب مى خواسته است گريختگان را برگرداند و از آنان حمايت كند ولى بنى تميم چنين مى پندارند كه او گريخته است و شاعر ايشان چنين سروده است:

«در سولاف، خونهاى قوم مرا تباه ساختى و شتابان از پى گريختگان به پرواز درآمدى».

و يكى ديگر از بنى تميم چنين سروده است:

«با ميل و رغبت از شخص يك چشم بسيار دروغگو پيروى كرديم كه چهار خر را مى راند...»

گويد: منظور از «يك چشم بسيار دروغگو» مهلب بوده است و او يك چشمش را با تيرى كه به آن خورده بود از دست داده بود. و او را از اين جهت بسيار دروغگو ناميده اند كه چون فقيه بود اين خبر كه از پيامبر (ص) نقل شده است كه هر دروغى دروغ نوشته مى شود مگر سه دروغ: دروغ گفتن براى اصلاح ميان دو تن و دروغ گفتن مرد به همسرش و اينكه او را وعده و نويد دهد و دروغ گفتن مرد در جنگ كه تهديد كند و وعيد دهد را تاويل مى كرد (در اين مورد بسيار دروغ مى گفت). همچنين گفته اند كه پيامبر (ص) فرموده اند: «تو مردى هستى هرچه مى توانى با زبان و سخن خود مردم را از شركت در جنگ با ما بازدار.» و مى گويند پيامبر (ص) فرموده است:«همانا جنگ خدعه است» و بسيار اتفاق مى افتاد كه مهلب براى اينكه كار مسلمانان را كه ضعفى پيدا كرده بود تقويت كند و كار خوارج را سست سازد احاديثى جعل مى كرد و مى ساخت. يكى از تيره هاى قبيله ازد موسوم به ندب هرگاه مهلب را مى ديدند كه پيش ايشان مى آيد، مى گفتند: باز براى دروغ گفتن مى آيد. و مردى از آنان در مورد مهلب چنين سروده است:

«تو جوانمرد به تمام معنى جوانمردى، اگر آنچه مى گويى راست بگويى».

مهلب آن شب را ميان دو هزار تن به صبح آورد و هنگامى كه گروهى از گريختگان برگشتند و شمار ياران مهلب به چهار هزار تن رسيد، او براى يارانش خطبه خواند و گفت: به خدا سوگند شمار شما اندك نيست و فقط كسانى كه ترسو و ناتوان بودند و دلهاى ايشان را زنگار گرفته و اهل طمع بودند گريخته اند. «و اگر بر شما جراحتى رسيده است همانا جراحتى مثل آن بر ايشان رسيده است»

[بخشى از آيه ى 140 سوره ى آل عمران. اينك در پناه بركت خدا به سوى دشمن خويش حركت كنيد.
]

حريش بن هلال برخاست و گفت: اى امير! تو را به خدا سوگند مى دهم كه با آنان فعلا جنگ را شروع نكنى مگر اينكه آنان شروع كنند كه ياران تو زخمى هستند و اين حمله آنان را سنگين كرده است. مهلب اين پيشنهاد را پذيرفت و همراه ده تن خود را مشرف بر لشكر خوارج ساخت و در هيچيك از ايشان تحركى نديد. حريش به او گفت: از اين منزل كوچ كن. و او از آنجا كوچ كرد و از كارون گذشت و به زمينى هموار در پيچ دره رفت كه فقط از يك سو امكان حمله فراهم بود و آنجا مقيم شد و مردم سه روز آنجا استراحت كردند.

ابن قيس الرقيات درباره ى جنگ سولاف اشعارى سروده و چنين گفته است:

«... معشوقه آشكار و روياروى شد، در حالى كه ميان من و او سرزمين شوش و روستاى سولاف قرار داشت- روستايى كه خوارج از آن حمايت مى كردند...»

مهلب در آن زمين، سه روز توقف كرد و سپس از آنجا كوچيد و نزديك خوارج كه در دهكده هاى «سلى» و «سلبرى»

[نام جايى نزديك اهواز است. رجوع كنيد به معجم البلدان ياقوت، ج 5، ص 118، چاپ مصر. م. بودند رهسپار شد و فرود آمد. عبدالله بن بشير بن ماحوز به ياران خود گفت: چرا به دشمن خود فرصت مى دهيد و چه انتظارى مى كشيد و حال آنكه چند روز پيش آنان را شكست داديد و حدت و تندى ايشان را درهم شكستيد؟ واقد از موالى خاندان ابوصفره به او گفت: اى امير اشخاص ضعيف و ترسوى ايشان گريخته اند و نيرومندان و شجاعان ايشان باقى مانده اند و بر فرض كه آنان را از پاى در آوريد فتح و پيروزى آسانى نخواهد بود، زيرا من آنان را چنان مى بينم كه از پاى درنمى آيند و كشته نمى شوند تا از پاى درآورند و بكشند و اگر آنان پيروز شوند دين از ميان خواهد رفت. ياران ابن ماحوز بانگ برداشتند كه واقد، منافق شده است. ابن ماحوز گفت: درباره برادرتان چنين شتاب مكنيد كه او اين سخن را به رعايت و پاس خاطر شما گفت.
]

ابن ماحوز سپس زبير بن على را به لشكرگاه مهلب فرستاد كه ببيند آنان در چه حالند. او همراه دويست مرد كنار لشكر مهلب آمد و شمارشان را تخمين زد و برگشت. مهلب به ياران خود دستور داد كه از خود حراست كنند و چون شب را به صبح آورد با آرايش جنگى آهنگ ايشان كرد و در سلى و سلبرى روياروى شدند و مقابل يكديگر صف كشيدند. در اين هنگام صد سوار از خوارج بيرون آمدند و ميان دو صف ايستادند و نيزه هاى خود را به زمين فرو كوفتند و بر آنها تكيه دادند. مهلب هم صد سوار فرستاد كه همان كار را كردند و از جاى خود جز براى نماز نمى جنبيدند و چون شب شد هر دو گروه به لشكرگاه خود برگشتند و اين كار را سه روز تكرار كردند. روز سوم خوارج حمله آوردند و آن سواران بر ايشان حمله بردند و ساعتى درگير شدند. مردى از خوارج به مردى از ياران مهلب حمله برد و بر او نيزه زد و مهلب هم به او حمله كرد و بر او نيزه زد. در اين هنگام خوارج همگى با هم همانگونه كه در جنگ سولاف حمله كرده بودند حمله آوردند. مردم سخت ترسيدند. مهلب هم در آن هنگام در آوردگاه نبود. مغيره همراه گروهى كه بيشترشان از مردم عمان بودند پايدارى كرد. ناگاه مهلب همراه صد تن آشكار شد آستينهاى او به خون آغشته بود و كلاهكى چهارگوش كه آكنده از ابريشم بود بالاى مغفر بر سر نهاده بود ولى آستر آن كلاهك پاره بود و باد ابريشم آن را اين سو و آن سو مى برد. مهلب در آن هنگام كه ظهر بود از شدت تشنگى زبانش را بيرون آورده بود و او تا فرارسيدن شب پيوسته با آنان جنگ مى كرد و شمار كشتگان از هر دو گروه بسيار شد. پگاه همان روز مهلب بر خوارج حمله برد و او روز قبل، مردى از خاندان طاحيه بن سود بن مالك بن فهم را كه از قبيله ازد بود و از ياران مورد اعتمادش به شمار مى آمد براى برگرداندن گريختگان گسيل داشت. عامر بن مسمع از كنار او گذشت و آن مرد خواست او را برگرداند. عامر گفت: امير خود به من اجازه داده است كه از جنگ برگردم. آن مرد كسى پيش مهلب فرستاد و او را آگاه كرد. مهلب پيام داد او را رها كن برود كه مرا نيازى به امثال او كه مردمى ناتوان و ترسويند نيست.

مهلب صبح زود با سه هزار تن به سوى خوارج حركت كرد، بيشتر مردم از اطراف مهلب پراكنده شده بودند. مهلب به ياران خود گفت: شمار شما اندك نيست، مگر هر يك از شما از انجام اين كار كه نيزه ى خود را به جلو پرتاب كند و بعد پيشروى كند و آن را بگيرد عاجز است؟ مردى از قبيله كنده اين كار را كرد و ديگران هم از او پيروى كردند. مهلب سپس به ياران خود گفت: هميانهايى آكنده از سنگ فراهم كنيد و در حالى كه دشمن غافل است بر آنان سنگ بزنيد و يا هميانهاى آكنده از سنگ را بر سر راه آنان بريزيد كه اين كار سوار را از پيشروى بازمى دارد و پياده را بر زمين مى افكند و آنان چنان كردند. سپس دستور داد يكى از جارچيان ميان يارانش ندا دهد كه پايدارى و كوشش كنند و آنان را به پيروزى بر دشمن اميد دهد.

جارچى مهلب اين كار را كرد ولى چون ميان خاندان عدويه كه از قبيله بنى مالك بن حنظله بودند رسيد و شروع به جار زدن كرد آنان او را زدند. مهلب سالار ايشان را- كه معاويه بن عمرو بود- فراخواند و زانوى او را با لگد بكوفت. معاويه گفت: خداوند كار امير را رو به راه و قرين صلاح بداراد! از لگد زدن به زانوى من مرا معاف بدار. سپس مهلب حمله كرد و يارانش حمله كردند و جنگى سخت نمودند و خوارج هم سخت به رنج افتادند و ناگاه جارچى آنان بانگ برداشت و جار زد كه مهلب كشته شد.

مهلب بر ماديانى كوتاه قامت سرخ رنگ سوار شد و شروع به تاخت و تاز ميان دو صف كرد و در حالى كه يكى از دستهايش در جيب قبايش بود و گويى از آن خبر نداشت بانگ برداشت كه من مهلبم. و مردم پس از اينكه ترسيده و پنداشته بودند كه سالارشان كشته شده است آرام گرفتند. مردم با فرارسيدن عصر خسته و كند شدند مهلب به پسرش مغيره بانگ زد كه پيش برو و او پيشروى كرد. همچنين به برده آزاد كرده خود، ذكوان، فرمان داد كه رايت خود را جلو ببرد. او هم رايت را جلو برد. يكى از پسران مهلب به او گفت: گويا به خويشتن مغرورى و جان بر سر اين كار مى نهى؟ مهلب او را سرزنش كرد و از خود راند و فرياد برآورد كه اى بنى سلمه! به شما فرمان مى دهم از فرمان من سرپيچى مى كنيد. مهلب خود شروع به پيشروى كرد و مردم هم با او پيشروى كردند و بسيار چابكى و دليرى كردند و هنگام غروب، ابن ماحوز كشته شد و خوارج از ميدان جنگ برگشتند و مهلب كه از كشته شدن ابن ماحوز آگاه نبود به ياران خود گفت: براى من مردى چابك حاضر كنيد كه ميان كشتگان بگردد و بررسى كند. مردى از قبيله ى جرم را به او پيشنهاد كردند و گفتند: ما هرگز مردى استوارتر و دليرتر از او نديده ايم. او در حالى كه آتش همراه داشت به جستجوى كشتگان پرداخت و هرگاه از كنار مجروحى از خوارج مى گذشت مى گفت: به خداى كعبه سوگند كه كافر است و سرش را مى بريد و هرگاه از كنار مجروحى از مسلمانان مى گذشت دستور مى داد او را سيراب كنند و از ميدان بيرون ببرند. مهلب آن شب را همانجا ماند و به ياران خود فرمان داد پاسدارى و مواظبت كنند و چون نيمه شب فرارسيد مردى از قبيله «اليحمد»

[نام يكى از شاخه هاى قبيله ازد است كه خليل بن احمد هم از همين شاخه است. مراجعه فرماييد به الكامل مبرد، ج 3، ص 325، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم، مصر. م. را همراه ده تن گسيل داشت. آنان خود را كنار قرارگاه خوارج رساندند و متوجه شدند كه آنان به «ارجان» ]

[ارجان: شهرى بزرگ نزديك بهبهان كه امروز اثرى از آن باقى نيست. رجوع كنيد به مقاله مفصل شترك kcertS در دائره المعارف الاسلاميه، ج 1، ص 581، چاپ مصر. م. رفته اند. آن مرد نزد مهلب برگشت و او را آگاه ساخت. مهلب گفت اكنون من بيشتر ترس دارم، از شبيخون زدن خوارج برحذر باشيد.
]

از شعبه بن حجاج روايت است كه مهلب روزى به ياران خود گفته است: اين خوارج از پيروزى بر شما نااميدند مگر از طريق شبيخون زدن و اگر اين كار صورت گرفت شعار شما «حم لا ينصرون» خواهد بود كه پيامبر (ص) به اين شعار فرمان مى داده است و هم روايت شده است كه اين شعار اصحاب على عليه السلام هم بوده است.

چون مهلب و يارانش شب را به صبح رساندند صبح زود به بررسى كشتگان پرداختند و ابن ماحوز را كه كشته شده بود پيدا كردند و در اين باره شاعرى از خوارج چنين سروده است:

«در منطقه سلى و سلبرى جوانمردانى كشته شدند كه همه گرامى بودند و چه بسيار اسب سياه و سرخ كه پى شد».

و ديگرى گفته است:

«در سلى و سلبرى چه بسيار جمجمه هاى جوانان گرامى بر خاك افتاد و گونه هايشان بر بالين نرسيد».

مردى از وابستگان مهلب مى گفته است من در آن روز با يك سنگ سه تن را از پاى درآوردم. نخست آن سنگ را به مردى زدم و او را بر زمين انداختم و كشتم. سپس همان سنگ را به مردى ديگر زدم كه به بناگوش او برخورد كرد و بدينگونه او را كشتم و باز همان سنگ را برداشتم و نفر سوم را كشتم و در همين مورد مردى از خوارج چنين سروده است:

«او با سنگها به سوى ما آمد تا ما را با سنگ بكشد. اى واى بر تو! مگر پهلوانان با سنگ كشته مى شوند!»

مردى از ياران مهلب درباره جنگ سلى و سلبرى و كشته شدن ابن ماحوز چنين سروده است:

«در جنگ سلى و سلبرى صاعقه هايى از ناحيه ما آنان را احاطه كرد كه هيچ چيز باقى نگذارد و هيچ چيز را رها نكرد و چنان شد كه عبيدالله را بر خاك افتاده رها كرديم، همچون نخلى كه بيخ آن را بريده باشند».

و روايت شده است كه در جنگ سلى مردى از خوارج به يكى از ياران مهلب حمله كرد و بر او نيزه زد و چون پيكان نيزه بر بدن آن مرد فرو شد بانگ برداشت: واى بر مادرم (اى امت من). و مهلب بر سر آن مرد فرياد كشيد و گفت:

خداوند امثال تو را ميان مسلمانان بسيار كند. آن مرد خارجى خنديد و چنين خواند:

«آرى كه مادر تو براى تو دوست بهتر از من است كه شير خالص و شير آميخته با كره به تو مى آشاماند».

مغيره بن مهلب چون مى ديديد نيزه ها ممكن است به چهره اش برسد، سر خود را بر جلو زين مى نهاد و در همان حال حمله مى كرد و با شمشير خود چوبه نيزه ها را مى بريد و قطع مى كرد و نيزه دار را از پاى در مى آورد و ميمنه سپاه خوارج به سبب همين حملات او در هم شكسته شد و هر اندازه كه آتش جنگ برافروخته تر مى شد تبسم بر لبان مغيره آشكارتر مى گشت و مهلب مى گفت: مغيره در هيچ جنگى با من شركت نكرده است مگر اينكه شادى را در چهره اش ديده ام.

مردى از خوارج درباره ى جنگ سلى چنين سروده است:

«اگر كشتگان ما در جنگ سلى بسيار شدند چه بسيار دلاوران بزرگ را شمشيرهاى ما در آن بامداد جنگ سخت و خونبار سولاف كه شمشيرهاى مشرفى را در آنان نهاديم از پاى درآورد».

مهلب به حارث بن عبدالله بن ابى ربيعه قباع چنين نوشت:

اما بعد ما با ازرقيان بيرون رفته از دين با تيزى و كوشش روياروى شديم. گرچه نخست مردم در نگرانى بودند و گاه مى گريختند ولى سرانجام آنان كه اهل و شايسته براى نگهبانى و پايدارى بودند با نيتهاى صادق و بدنهاى استوار و شمشيرهاى تيز قيام كردند و خداوند بهترين عاقبت را بيش از ميزان آرزو ارزانى داشت و آنان نشانه نيزه ها و هدف شمشيرهاى ما قرار گرفتند و خداوند امير ايشان ابن ماحوز را كشت و اميدوارم پايان اين نعمت هم چون آغاز آن پسنديده باشد. و السلام.

قباع براى مهلب اين چنين نوشت:

اى برادر ازدى، نامه ات را خواندم و تو را چنين ديدم كه شرف و عزت دنيا به تو ارزانى شده است و به خواست خداوند پاداش و ثواب آخرت هم براى تو اندوخته خواهد بود و تو را استوارترين دژهاى مسلمانان و ويران كننده اركان مشركان و مردى سياستمدار و سالار مى بينم. همواره سپاس خداى را داشته باش تا نعمتهاى خود را بر تو تمام كند. والسلام.

مردم بصره هم براى مهلب نامه ها نوشتند و به او تهنيت گفتند، ولى احنف براى او نامه ننوشت و گفت: به او سلام برسانيد و بگوييد: من با تو بر همان عهدى هستم كه از تو جدا شدم. مهلب همواره نامه هاى مردم بصره را مى خواند و ميان نامه ها در جستجوى نامه احنف بود و چون از او نامه يى نديد به ياران خود گفت: آيا ابوبحر براى من نامه ننوشته است؟ فرستاده كه نامه ها را آورده بود، گفت: او به وسيله ى من پيامى براى تو فرستاده است و آن پيام را به مهلب داد. مهلب گفت: اين پيام براى من از همه اين نامه ها خوشتر و ارزنده تر است. خوارج هم در ارجان جمع شدند و با زبير بن على كه از خاندان سليط بن يربوع بود بيعت كردند. زبير بن على از گروه ابن ماحوز بود و چون در خوارج آثار ضعف و شكستگى آشكار ديد به آنان گفت: جمع شويد. و چون جمع شدند نخست حمد خدا را بر زبان آورد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس روى به ايشان كرد و گفت: گرفتارى و بلا براى مومنان مايه آماده سازى و پاداش خواهد بود و حال آنكه براى كافران مايه عقوبت و بدبختى است. اگر چه از شما اميرالمومنين! (ابن ماحوز) كشته شد (او به آنجا رفت كه براى او بهتر از هر چيزى است كه بر جاى مانده است) شما هم از ايشان مسلم بن عبيس و ربيع اجذم و حجاج بن رباب و حارثه بن بدر را كشتيد و مهلب را با كشتن برادرش معارك سخت سوگوار كرديد و خداوند متعال درباره ى برادران مومن شما مى فرمايد:«اگر به شما زخم و آسيب رسيد به آن قوم هم آسيبى همچنان رسيد و اين روزگار را به اختلاف ميان مردم مى گردانيم».

[بخشى از آيه 140 سوره آل عمران. جنگ «سلى» براى شما بلا و آزمون بود و جنگ سولاف براى آنان مايه ى شكنجه و بدبختى. بنابراين، نبايد شكر و سپاس را در جاى خود و شكيبايى و پايدارى را در وقت خود از دست دهيد. و اعتماد داشته باشيد كه شما در زمين به حكومت خواهيد رسيد و انجام و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است.
]

زبير بن على براى جنگ با مهلب به سوى او حركت كرد. مهلب بر آنان حمله اى آورد كه برگشتند و براى مهلب در جاى مناسب كه نزديك قرارگاهش بود كمين ساختند و آنجا صد سوار مستقر كردند تا مهلب را غافلگير كنند و بكشند. مهلب روزى براى بازديد اطراف لشكرگاه خود سوار شد و اطراف را مورد بررسى قرار داد و بر روى كوهى ايستاد و گفت: قاعده تدبير جنگى اين است كه خوارج در دامنه اين كوه كمين كرده باشند. مهلب ده سوار گسيل داشت و آنان از فراز كوه بر آنان سر كشيدند و چون آن گروه از وجود ايشان آگاه شدند از پل گذشتند و جان خود را نجات دادند. در اين هنگام خورشيد گرفت. آنان فرياد كشيدند: اى دشمنان خدا هرگاه قيامت برپا شود و ما دوباره زنده شويم باز هم در جنگ با شما خواهيم بود. و چون زبير بن على از پيروزى يا شبيخون زدن بر مهلب نوميد شد نخست آهنگ ناحيه اصفهان كرد و سپس در حاليكه لشكرهايى جمع كرده بود به «ارجان» برگشت. مهلب پيش از آن مى گفت: گويى مى بينم كه زبير لشكرهايى براى حمله به شما فراهم آورده است، از آنان مترسيد كه اگر بترسيد دلهايتان ناتوان شود. در عين حال از پاسدارى و نگهبانى از خود غفلت مكنيد كه اگر غفلت كنيد در شما طمع كنند. لشكريان زبير بن على از ارجان براى حمله به مهلب حركت كردند و در حالى با مهلب روياروى شدند كه آماده ى جنگ بود و دهانه همه راهها را در اختيار داشت: مهلب با آنان كارزارى سخت كرد و بر آنان پيروزى چشمگيرى يافت و در اين مورد مردى از بنى يربوع چنين سروده است:

«خداوند، مهلب را از تمام بارانهاى بهارى كه بسيار پربركت است سيراب نمايد. مهلب در آن روزى كه سواران ترشروى دشمن براى حمله آمدند سستى نكرد».

و در آن روز مهلب گفت: هيچگاه در تنگناى جنگ قرار نگرفتم مگر اينكه پيشاپيش خود مردانى از خاندان هجيم بن عمرو بن تميم را ديدم كه كارزار مى كنند و گويى ريشهاى آنان همچون دم زاغچه ها بلند و دو رنگ (سياه و سپيد) است. و آنان با مهلب همه جا پايدارى مى كردند. مردى از ياران مهلب كه از بنى تميم است چنين سروده است:

«هان! چه كسى براى مرد عاشق سرگشته دلسوخته كه از عمان ملول شده است وجود دارد...»

و در آن روز حارث بن هلال بر قيس الاكاف كه از گزينه ترين سواران خوارج بود حمله برد و بر او نيزه زد و ستون فقرات او را در هم شكست و چنين خواند:

«قيس الاكاف در آن بامداد ترس و بيم دانست كه من چون با هماوردان خود روياروى شوم استوار و پايدارم»

در جنگ سلى و سلبرى گروهى از لشكريان مهلب خود را گريزان به بصره رساندند و گفتند مهلب كشته شده است. مردم بصره تصميم گرفتند به صحرا بگريزند و كوچ كنند، ولى نامه مهلب كه حاكى از فتح و پيروزى بود رسيد و مردم بر جاى ماندند و آنان هم كه بيرون رفته بودند برگشتند و در اين هنگام بود كه احنف گفت: بصره، بصره ى مهلب است.

مردى از قبيله كنده كه به ابن ارقم معروف بود آمد و از مرگ پسرعموى خود خبر داد و گفت: خودم يكى از خوارج را ديدم كه نيزه اش را بر پشت او زد. چيزى نگذشت و هنوز آن مرد نرفته بود كه پسر عمويش سلامت باز آمد. به او گفتند: ابن ارقم چنين گفت. گفت: آرى راست مى گويد ولى من همين كه نيزه ى او را بر پشت خود احساس كردم بانگ برداشتم كه بر كودكان و بقيه فرزندانم رحمت آور. او نيزه خود را از پشت من برداشت و اين آيه را تلاوت كرد:«بقيه الله براى شما اگر مومنان باشيد بهتر است».

[بخشى از آيه 86 سوره هود.
]

مهلب، به دنبال اين واقعه سربريده ى عبيدالله بن بشير بن ماحوز را همراه مردى از قبيله ازد نزد حارث بن عبدالله قباع فرستاد. او چون به «كربج دينار»

[جايى نزديك اهواز كه فاصله آن با سوق الاهواز هشت فرسنگ است و در سمت بصره قرار دارد. رجوع كنيد به معجم البلدان، ج 7، ص 228، چاپ مصر. م. رسيد عبدالملك، حبيب و على- برادران عبيدالله بن بشير- او را ديدند و از او پرسيدند چه خبر؟ او كه ايشان را نمى شناخت، گفت: ابن ماحوز از دين برگشته كشته شد و اين سر اوست كه همراه من است. ايشان برجستند و او را كشتند و بر دار كشيدند و سر عبيدالله، برادر خود را دفن كردند. هنگامى كه حجاج بن يوسف ثقفى حاكم عراق شد على بن بشير كه مردى تنومند و زيبا بود نزد او آمد، حجاج پرسيد: اين كيست؟ و چون به او خبر دادند، وى را كشت و پسرش ازهر و دخترش را به خانواده ى آن مرد مقتول ازدى به بردگى بخشيد، ولى چون زينب دختر بشير بن ماحوز با آن خانواده دوست بود و پيوند داشت ايشان آن دو را به او بخشيدند.
]

/ 314