ابوالعباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل
[ج 3، ص 333، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم، مصر. مى گويد: مهلب تا هنگامى كه حارث قباع والى بصره بود پيوسته با خوارج جنگ مى كرد. چون قباع از حكومت بصره عزل و مصعب بن زبير بر آن كار گماشته شد، مصعب براى مهلب نوشت: پسرت مغيره را به جانشينى خود بگمار و نزد من آى. مهلب چنان كرد و مردم را فراخواند و به آنان گفت: من مغيره را جانشين خود بر شما ساختم، او براى افراد صغير و جوان شما در مهربانى و نرمى چون پدر است و براى سالخوردگان و بزرگان شما، در فرمانبردارى و نيكى كردن و حرمت داشتن، چون پسر است و براى همسالان خود از لحاظ خيرخواهى و مواسات چون برادر مى باشد. بايد فرمانبردارى شما از او پسنديده باشد و نسبت به او نرم و ملايم باشيد. به خدا سوگند هيچ گاه اراده ى كار پسنديده و صواب نكرده ام مگر اينكه او از من پيشى گرفته است.]مهلب سپس نزد مصعب رفت. مصعب فرمان مغيره را براى اميرى لشكر فرستاد و براى او نوشت: هر چند كه تو چون پدرت نيستى ولى براى آنچه بر عهده ات نهاده شده كفايت دارى، اينك دامن بر كمر زن و استوار باش و كوشش كن.
سپس مصعب به «مذار»
[در متن اشتباها به صورت «مزار» چاپ شده است، مركز دست ميشان بوده و فاصله آن تا بصره چهار روز راه بوده است. رجوع كنيد به معجم البلدان، ج 8، ص 433، چاپ مصر. م. رفت و احمر بن شميط را كشت و پس از آن به كوفه رفت و مختار را مقتول ساخت و به مهلب گفت: مردى را به من پيشنهاد كن كه او را ميان خودم و عبدالملك بن مروان قرار دهم. گفت: يكى از اين سه تن را كه مى گويم انتخاب كن، محمد بن عمير بن عطارد دارمى، زياد بن عمرو بن اشرف عتكى، داود بن قحذم. مصعب گفت: يا اينكه خودت اين كار را براى من عهده دار شوى و كفايت كنى! مهلب گفت: به خواست خداوند متعال خودم اين كار را براى تو كفايت مى كنم. مصعب حركت كرد و او را به فرماندهى موصل گماشت و مهلب به موصل رفت. مصعب هم به بصره برگشت تا از آنجا نزد برادرش عبدالله بن زبير به مكه برود. مصعب با مردم رايزنى كرد كه چه كسى را عهده دار جنگ با خوارج كند. گروهى گفتند: عبدالله بن ابى بكره را بر اين كار بگمار. گروهى گفتند عمر بن عبدالله بن معمر را براى اين امر برگزين. گروهى ديگر گفتند: هيچ كس جز مهلب شايسته جنگ با ايشان نيست او را برگردان و به سوى خوارج گسيل دار.]خبر اين رايزنى به خوارج رسيد و آنان با يكديگر تبادل نظر كردند. قطرى بن فجاءه مازنى كه خوارج هنوز او را به سالارى برنگزيده بودند گفت: اگر عبدالله بن ابى بكره بيايد، كسى پيش شما مى آيد كه سرور گرامى و بخشنده و با گذشت است و لشكر خود را به تباهى خواهد كشاند و اگر عمر بن عبيدالله بيايد كسى پيش شما مى آيد كه سواركار شجاع و دليرى كوشاست. او براى دين و پادشاهى خود جنگ مى كند، آن هم با طبيعت و سرشتى كه براى هيچ كس آن را نديده ام. من در چند جنگ او را ديده ام. هيچ گاه فرمان حمله صادر نمى شود مگر اينكه خود او نخستين سوارى است كه به جنگ روى مى آورد تا بر هماورد خود به شدت حمله كند و بر او ضربه بزند و اگر مهلب برگردانده شود كسى است كه او را شناخته ايد، چون يك طرف جامه يى را شما بگيريد طرف ديگرش را او مى گيرد و چون شما رها كنيد او آن را مى كشد و چون شما آن را بكشيد او رها مى كند. هرگز جنگ را با شما آغاز نمى كند مگر اينكه شما آغاز به جنگ كنيد، يا اينكه فرصتى يابد كه آن را به چنگ خواهد آورد. او شير پيروز و روباه مكار و بلاى پابرجاست.
مصعب، عمر بن عبيدالله بن معمر را بر آن كار گماشت و او را والى فارس كرد و خوارج در آن هنگام مقيم ارجان بودند و زبير بن على سليطى امير ايشان بود. عمر بن عبيدالله به جنگ ايشان رفت و با آنان جنگ و پافشارى كرد و توانست ايشان را از ارجان بيرون راند و آنان را تا اصفهان به عقب نشينى وادار كرد و چون به مهلب خبر رسيد كه مصعب، عمر بن عبيدالله را به فرماندهى جنگ با خوارج گماشته است گفت: سواركار و شجاع عرب و جوانمرد ايشان را بر آنان گماشته است. خوارج سپاهيان خود را براى جنگ با عمر بن عبيدالله فراهم آوردند و به «شاپور» [شاپور از شهرهاى معروف فارس كه ميان آن و شيراز بيست و پنج فرسنگ است. آمدند. عمر به سوى آنان حركت كرد و در چهار فرسخى ايشان مستقر شد. مالك بن ابى حسان ازدى به او گفت: مهلب همواره ديده بانان را گسيل مى داشت و از شبيخون زدن مى ترسيد و بيم آن داشت كه مبادا غافلگير شود و حال آنكه فاصله اش از خوارج بسيار دورتر از اين بود.
]عمر به او گفت: ساكت باش، خداى دلت را بركناد! آيا تصور مى كنى پيش از آنكه اجل تو فرارسد خواهى مرد! عمر همانجا ماند. قضا را شبى خوارج بر او شبيخون زدند. عمر آماده ى نبرد بيرون آمد و تا صبح با آنان جنگ كرد و خوارج نتوانستند هيچ گونه موفقيتى به دست آورند. عمر روى به مالك بن ابى حسان كرد و گفت: چگونه ديدى؟ گفت: خداوند به سلامت داشت و آنان در عين حال نسبت به مهلب آرزو و طمع چنين شبيخونى را نداشتند. عمر گفت: همانا اگر شما نسبت به من همان خيرخواهى را كه نسبت به مهلب مبذول مى داشتيد مبذول داريد اميدوارم كه اين دشمن را از ميان بردارم، ولى شما مى گوييد اين مرد (يعنى عمر) مردى حجازى و از خاندان قريش است. خانه اش از اين سرزمين دور و خير و بهره اش براى افرادى غير از ماست و بدين سبب با من چنان كه شايد و بايد در جنگ همراهى نمى كنيد. از فرداى آن روز عمر به خوارج حمله كرد و با آنان جنگى سخت كرد و ايشان را كنار پلى راند و مردم براى عبور از آن پل چنان هجوم بردند كه فروريخت. عمر همانجا ماند تا آن پل را اصلاح كرد و از آن گذشت و پسر خود عبيدالله را- كه مادرش از خاندان سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بود- پيشاپيش فرستاد و او با خوارج چندان جنگ كرد كه كشته شد. قطرى به خوارج گفت: امروز ديگر با عمر جنگ مكنيد كه داغ ديده است و پسرش را كشته ايد. عمر از كشته شدن پسرش آگاه نبود تا آنكه كنار خوارج رسيد. نعمان بن عباد هم همراه پسر عمر بود عمر بانگ برداشت: اى نعمان! پسرم كجاست؟ گفت: او را در راه خدا حساب كن كه شكيبا و در حالى كه حمله مى كرد و بدون آنكه پشت به جنگ دهد كشته شد. عمر انالله و انا اليه راجعون گفت: و آن گاه چنان حمله يى بر خوارج برد كه مثل آن ديده نشده بود و ياران او هم با حمله ى او حمله كردند و در همين حمله نود مرد از خوارج را كشتند. عمر بر قطرى حمله كرد و ضربتى بر پيشانيش زد كه شكافته شد. خوارج گريختند و جان به در بردند و چون مستقر شدند و وضع خود را ديدند قطرى به آنان گفت: مگر من به شما اشاره نكردم كه از جنگ با او منصرف شويد. از آن روز خوارج او را از سران خود قرار دادند و از سرزمين فارس بيرون رفتند. در همين هنگام فزر بن مهزم عبدى با آنان ديدار كرد و از او چيزهايى پرسيدند و خواستند او را بكشند. او روى به قطرى كرد و گفت: «مومن مهاجرم» [لقبى است كه خوارج بر خود اطلاق كرده بودند. صفحات قبل، ضمن شرح حال نجده بن عامر به اين موضوع اشاره شده است. م. قطرى از او درباره ى عقايد خودشان پرسيد و چون پاسخ داد او را رها كردند. فزر در اين مورد چنين سروده است:
]«نخست مرا استوار بستند سپس محاكمه ى مرا به قطرى كه داراى جبين شكافته بود واگذاردند. من در دين آنان ستيزه كردم و با حجت بر ايشان پيروز شدم، هر چند دين آنان جز هوس و جعل و تزوير نبود».
خوارج سپس در پناه يكديگر باز به ارجان برگشتند و عمر بن عبيدالله به سوى ايشان حركت كرد و براى مصعب چنين نوشت:
اما بعد، همانا من با ازرقيان روياروى شدم. خداوند عزوجل شهادت را به عبيدالله بن عمر روزى داد و سعادت را به او ارزانى كرد و پس از آن پيروزى بر ايشان را نصيب ما نمود و آنان پراكنده شدند و از هر سو گريختند. اينك به من خبر رسيده است كه برگشته اند. آهنگ ايشان دارم و از خداوند يارى مى جويم و بر او توكل مى كنم.
عمر در حالى كه عطيه بن عمرو و مجاعه بن سعر همراهش بودند به جنگ خوارج رفت و با ايشان درافتاد و عمر چندان پافشارى كرد كه آنان را از آن منطقه بيرون راند. روزى عمر از ياران خود جدا شد و به چهارده تن از بزرگان و نام آوران خوارج حمله كرد و گرزى در دست داشت كه با آن به هر يك از ايشان ضربتى مى زد او را از پاى درمى آورد. در اين هنگام قطرى در حالى كه بر اسب بلند قامت تيزرو سوار بود بر عمر، كه بر كره اسب كوته قامتى سوار بود، حمله آورد و چون قطرى از لحاظ اسب خود بر عمر برترى داشت نزديك بود بر او پيروز شود و او را از پاى درآورد. مجاعه او را ديد و شتابان به سوى قطرى حمله كرد. خوارج بانگ برداشتند: اى ابونعامه! هم اكنون دشمن خدا تو را فرود مى گيرد. قطرى خود را روى دهانه زين خود خم كرد. مجاعه بر او نيزه زد ولى چون قطرى دو زره بر تن داشت پيكان نيزه فقط آن دو زره را دريد و اندكى هم پوست سر او را دريد و زخمى كرد و قطرى جان در برد و خوارج به اصفهان رفتند و آنجا بودند و باز به اهواز برگشتند و در آن هنگام عمر به «اصطخر» [اصطخر: يكى از شهرهاى بزرگ فارس است. رفته بود. عمر به مجاعه دستور داد يك هفته خراج را جمع كند. آن گاه به او گفت: چه مقدار جمع كرده اى؟
]گفت: نهصد هزار درهم. گفت: از آن خودت باشد و يزيد بن حكم، خطاب به مجاعه چنين سروده است:
«عمر تو را دعوت كرد، دعوت كسى كه نزديك بود كشته شود و زندگى را فراموش كرده و تباه شده باشد و تو توانستى پهلوان آن سپاه را از آن جوانمرد دور كنى حال آنكه نزديك بود گوشتهاى او را پاره پاره كند».
(ابوالعباس مبرد) گويد: آن گاه مصعب بن زبير از ولايت عراق عزل شد و عبدالله بن زبير پسر خود، حمزه را به ولايت عراق گماشت [عبارات در الكامل مبرد اندكى تفاوت دارد. م. او اندكى در عراق بود و پس از او دوباره مصعب به حكومت عراق گماشته شد و برگشت و خوارج در اطراف اصفهان بودند- والى اصفهان عتاب بن ورقاء رياحى بود- خوارج مدتى همانجا بودند و مقدارى خراج از دهكده ها گرفتند و سپس از ناحيه فارس روى به اهواز آوردند. مصعب به عمر بن عبيدالله نوشت نسبت به ما انصاف نداده اى كه مقيم منطقه فارس باشى و خراج را جمع كنى و چنين دشمنى از كنار تو بگذرد و با او جنگ نكنى. به خدا سوگند اگر جنگ مى كردى و شكست مى خوردى و مى گريختى عذر تو پذيرفته تر بود.
]مصعب از بصره به قصد خوارج آمد. عمر بن عبيدالله نيز به قصد حمله به خوارج بيرون آمد و خوارج نخست به شوش عقب نشينى كردند و پس از آن به مداين آمدند و در كشتار مردم افراط كردند و زنان و كودكان را مى كشتند. سپس خود را به مذار رساندند و آنجا احمر طى را، كه مردى شجاع و از سواركاران دلير خاندان عبيدالله بن حر بود، كشتند و شاعر در اين مورد چنين گفته است:
«جوانمرد جوانمردان، احمر طى را در ساباط رها كرديد كه ديگر هيچ دوستى بر او عطف توجه نمى كند».
خوارج سپس از مداين آهنگ كوفه كردند. حاكم كوفه حارث قباع بود و با آنكه آنان به اطراف و نخلستانهاى كوفه رسيده بودند از بيرون آمدن براى جنگ با آنان سنگينى و خوددارى مى كرد. ابراهيم بن اشتر او را ضمن نكوهش به اقدام و خروج تشويق كرد و مردم هم او را سرزنش كردند و او با بى رغبتى بيرون آمد و خود را به نخيله رساند و شاعر در اين باره چنين مى گويد:
«همانا قباع حركت كرد ولى حركت كندى، يك روز حركت مى كند و ده روز بر جاى مى ماند».
و او به مردم وعده مى داد كه بيرون خواهد آمد و بيرون نمى آمد و خوارج همچنان كشتار مى كردند و چنان شد كه زنى زيبا را گرفتند و نخست پدرش را مقابل ديدگان او كشتند و سپس قصد كشتن او را كردند. گفت: آيا شما «كسى را كه در آراستگى پرورش يافته و در دشمنى غير آشكار است» [آيه 18 سوره زخرف. مى كشيد! يكى از خوارج گفت: رهايش كنيد. ديگران گفتند او تو را شيفته كرده است و آن زن را پيش آوردند و كشتند. و در همان حال كه مقابل قباع بودند و پل ميان آنان بود و همراه قباع شش هزار تن بودند زنى ديگر را گرفتند و كشان كشان او را مى بردند و آن زن استغاثه مى كرد و مى گفت: چرا مى خواهيد مرا بكشيد؟ به خدا سوگند نه تباهى به بار آورده ام و نه زنا كرده ام و نه كافر و مرتد شده ام. مردم مى خواستند جنگ كنند و قباع آنان را از آن كار بازمى داشت.
]قباع همين كه از نافرمانى آنان بيمناك شد دستور داد پل را قطع كنند و ميان « دبيرى» و «دباها» [اين دو كلمه با فتح دال نام دو دهكده از نواحى بغداد است. پنج روز درنگ كرد و خوارج هم نزديك او بودند. قباع هر روز به مردم مى گفت: چون فردا با دشمن روياروى شديد پايدار و شكيبا باشيد. نخستين كار در جنگ تيراندازى است و سپس نيزه زدن و پس از آن شمشير و هر كس از جنگ بگريزد مادرش بر او بگريد.
]چون قباع اين سخن را تكرار مى كرد يكى از سپاهيان گفت: حرف و صفت آن را شنيديم چه هنگامى از حرف به عمل و فعل مى رسد؟ و كسى چنين رجز سر داد:
«همانا قباع بسيار سست و نرم حركت مى كند، ميان دباها و دبيرى را پنج روزه مى پيمايد».
خوارج هم نيازهاى خود را برآوردند و قباع هم همواره از ايشان كناره مى گرفت و تحصن مى جست. خوارج برگشتند و قباع هم به كوفه بازگشت. خوارج همان دم آهنگ اصفهان كردند. عتاب بن ورقاء رياحى به زبير بن على سالار خوارج پيام فرستاد كه من پسر عموى تو هستم و حال آنكه از هر جنگى كه برمى گردى باز آهنگ من مى كنى! زبير پيام داد كه تبهكاران خويشاوند و بيگانه، در حق برابر و يكسانند.
خوارج همچنان نزديك اصفهان ماندند و هر صبح و شام آهنگ جنگ با عتاب بن ورقاء مى كردند و چون پس از توقف بسيار به چيز قابل توجه و مهمى دست نيافتند بازگشتند، ولى ميان اصفهان و اهواز از هيچ شهر و دهكده يى عبور نكردند مگر آنكه ريختن خون آنان را حلال مى دانستند و همه را مى كشتند. مصعب با مردم درباره آنان رايزنى كرد و راى همگان بر فرستادن مهلب قرار گرفت و چون موضوع رايزنى آنان به اطلاع خوارج رسيد، قطرى به آنان گفت: اگر عتاب بن ورقاء مامور شود و به جنگ شما بيايد، دلاورى است كه خود پيشاپيش سواران حركت مى كند ولى پيروزى چندانى به دست نمى آورد و اگر عمر بن عبيدالله بيايد سواركارى است كه به هر حال پيش مى رود چه به سود او باشد و چه به زيان او و اگر مهلب بيايد مردى است كه با شما درگير نمى شود مگر اينكه شما جنگ را با او شروع كنيد و همواره از شما فرصتها را مى گيرد و فرصتى به شما نمى دهد و او بلا و گرفتارى پيوسته و ناخوشايند هميشگى است.
مصعب تصميم گرفت كه مهلب را به جنگ خوارج روانه كند و جنگ با عبدالملك بن مروان را خود عهده دار شود. چون زبير بن على اين موضوع را فهميد به رى حركت كرد. در آنجا يزيد بن حارث بن رويم (حاكم) بود. زبير او را نخست در رى محاصره كرد و چون مدت محاصره طول كشيد يزيد براى جنگ با خوارج بيرون آمد و خوارج پيروز شدند يزيد بن حارث بن رويم تنى چند از خوارج را كشت و پسر خود حوشب را فراخواند، ولى حوشب از او و از مادر خود كه نامش لطيفه بود گريخت. على عليه السلام روزى به عيادت يزيد بن حارث به خانه پدرش حارث رفت و گفت: من كنيزكى دارم كه در خدمتگزارى لطيفه است آن را براى تو مى فرستم و بدين سبب يزيد او را «لطيفه» نام نهاد، او همراه شوهر خود يزيد در اين جنگ كشته شد. شاعر چنين سروده است:
«مواقف و جايگاه ما در هر جنگ دشوار شاديبخش تر و تسكين دهنده تر از مواقف حوشب است، در حالى كه نيزه ها بر كشيده بود پدرش او را فراخواند، نپذيرفت و شتابان همچون گريختن روباه گريخت...»
و ديگرى گفته است:
«حوشب زن خود را نجات داد و شيخ خود را مقابل نيزه ها و از بيم آن رها كرد». گويد: [در الكامل، مبرد ج 3، ص 342، چاپ مصر، پيش از اين چنين آمده است: پسر حوشب به بلال بن ابى برده كه در بند و اسير يوسف بن عمر بود به عنوان سرزنش و تعريض به مادر او گفت: اى پسر زن سيه چشم. بلال كه مردى دلير و چابك بود گفت: توجه داشته باش كه كنيز را حوراء و جيداء و لطيفه نامگذارى مى كنند. كلبى مى گويد: بلال به هنگام اسيرى و گرفتارى هم دلير و چابك بود و من بسيار خوشم مى آيد كه اسير را دلير و سخن آور ببينم. خالد بن صفوان در حضور يوسف بن عمر به او گفت: سپاس خداوندى را كه قدرت تو را زايل و اساس تو را ويران و حال تو را دگرگون كرد. به خدا سوگند كه پرده دارانت بدرفتار بودند و خود سخت در پرده بودى و اشخاص شريف را خوار و زبون مى ساختى و تعصب خود را آشكار مى كردى. بلال به خالد گفت: سه چيز كه فعلا با تو هست و با من نيست زبان تو را دراز كرده است. نخست اينكه كار بر تو روى آورده و بر من پشت كرده است. دوم آنكه تو آزادى و من در بندم و اسير و تو در وطنت هستى و من در اين شهر غريبم. آرى چنين است كه گفته مى شود اصل خاندان اهتم از حيره اند و حال آنكه اوباشى هستند كه خود را به خاندان منقر روميان بسته اند. زبير بن على باز آهنگ اصفهان كرد و مدت هفت ماه عتاب بن ورقاء را محاصره كرده و عتاب گاهى با او جنگ مى كرد و چون مدت محاصره طول كشيد، عتاب به ياران خود گفت: منتظر چه هستيد؟ به خدا سوگند، شما به سبب كمى شمار خود كشته نخواهيد شد، كه شما همگى از شجاعان عشيره ى خود هستيد و چند بار تاكنون با ايشان جنگ كرده ايد و داد خود را از ايشان گرفته ايد، ولى با اين شدت محاصره چيزى نمانده است كه اندوخته هاى شما تمام شود و يكى از شما بميرد و برادرش او را دفن كند و سپس او بميرد و كسى را نيابد كه او را دفن كند. اكنون تا هنوز قوت داريد و پيش از آنكه برخى از شما چنان ناتوان شود كه نتواند به مقابله همآورد خود رود با اين قوم جنگ كنيد.
]و چون نماز صبح گزارد به سوى خوارج كه در حال غفلت و آرامش بودند رفت. عتاب رايتى براى كنيز خود - ياسمين - بست و گفت: هر كس مى خواهد زنده بماند خود را زير رايت ياسمين برساند و هر كس مى خواهد جهاد كند با من بيرون آيد. عتاب بن ورقاء همراه دو هزار و هفتصد سوار به جنگ خوارج رفت و خوارج تا هنگامى كه آنان را فروگرفتند از حمله ى آنان آگاه نشدند. سپاهيان عتاب بن ورقاء با چنان كوشش و جديتى جنگ كردند كه خوارج از آنان نظير آن را نديده بودند و آنان گروه بسيارى از خوارج را كشتند و زبير بن على كشته شد. خوارج گريختند و عتاب از تعقيب آنان خوددارى كرد. شاعرى درباره اين جنگ چنين سروده است:
«و جنگى در «جى» (اصفهان) كه تلافى كردم و اگر تو نمى بودى لشكر از ميان مى رفت».
ديگرى گفته است:
«من از شهر، در حالى كه خواهان كشته شدن بودم، بيرون آمدم و در زمره ى لشكر ياسمين نبودم. آيا اين از فضيلتها نيست كه قوم من بامدادان سلاح پوشيده و آماده براى جهاد بيرون آمدند!»
مبرد مى گويد: راويان چنين آورده اند كه هنگام محاصره ى اصفهان، گاهى دو لشكر بيرون مى آمدند و برابر يكديگر صف مى كشيدند و برخى بر برخى ديگر حمله مى كردند. گاهى هم بدون اينكه جنگى صورت گيرد فقط مقابل يكديگر صف مى كشيدند و گاه جنگى سخت صورت مى گرفت. مردى از ياران عتاب كه نامش شريح و كنيه اش ابوهريره بود هنگام غروب كه خوارج به قرارگاه خود برمى گشتند فرياد برمى آورد و خطاب به زبير بن على و خوارج اين ابيات را مى خواند:
«اى پسر ابى ماحوز و اى اشرار! اى سگهاى دوزخى چگونه مى بينيد؟»
اين سخنان، خوارج را به خشم مى آورد. عبيده بن هلال براى شريح كمين ساخت و با شمشير او را زد. ياران شريح او را با خود بردند. خوارج مى پنداشتند كه او كشته شده است و هرگاه مقابل يكديگر صف مى كشيدند بانگ بر مى داشتند: هرار (شريح) در چه حال است؟ آنان مى گفتند: او را باكى نيست و چون زخم شريح بهبود يافت خود مقابل خوارج آمد و گفت: اى دشمنان خدا! آيا بر من بيمارى و دردى مى بينيد؟ و آنان فرياد برآوردند كه ما معتقد بوديم تو به مادر (و جايگاه) خود كه دوزخ و آتش سوزان است پيوسته اى
قطرى بن فجاءه مازنى
ديگر از خوارج، قطرى است. ابوالعباس مبرد مى گويد: چون زبير بن على كشته شد خوارج كار فرماندهى خود را مورد بررسى قرار دادند و تصميم گرفتند عبيده بن هلال را به سالارى خود برگزينند. او گفت: آيا موافقيد شما را به كسى راهنمايى كنم كه براى شما بهتر از من باشد؟ آن كسى كه در طلايه ى لشكر نيزه مى زند و ساقه ى لشكر را حمايت مى كند. بر شما باد كه قطرى بن فجاءه مازنى را به سالارى برگزينيد. خوارج با قطرى بيعت كردند و به او گفتند: اى اميرالمومنين! ما را به خطه فارس ببر. گفت: عمر بن عبيدالله بن معمر در فارس است. ما به اهواز مى رويم و اگر مصعب از بصره بيرون رفته باشد ما وارد بصره خواهيم شد. خوارج نخست به اهواز آمدند و سپس از اهواز به ايذه [ايذه، ايذج: نام منطقه يى ميان اصفهان و خوزستان است. برگشتند. مصعب هم تصميم گرفته بود به باجميرا ][نام جايى پايين تر از تكريت (و در شمال عراق) است. برود ولى به ياران خود گفت: قطرى در كمين و مشرف بر ماست و اگر ما از بصره بيرون برويم او وارد بصره خواهد شد و به مهلب پيام فرستاد كه شر اين دشمن را از ما كفايت كن. مهلب به سوى خوارج رفت و چون قطرى اين را دريافت، آهنگ كرمان كرد و مهلب مقيم اهواز شد. قطرى در حالى كه آماده بود به مهلب حمله آورد.]خوارج غالبا از لحاظ ساز و برگ و داشتن اسلحه و اسبهاى تندرو و داشتن زره هاى خوب، بر هر گروه كه با آنان جنگ مى كرد، برترى داشتند. مهلب با آنان جنگ كرد و آنان را عقب راند و ايشان به «رامهرمز» رفتند. حارث بن عميره همدانى هم به جهت مخالفت با عتاب بن ورقاء به مهلب پيوسته بود و گويند: عتاب بن ورقاء از اينكه حارث بن عميره زبير بن على را كشته بود و سپاهيان خود را به جنگ با زبير تشويق كرده بود ناراضى بود. اعشى همدان در اين باره اين ابيات را سروده است:
«همانا همه ى اسباب مكارم براى اين پسر شيران و سپيد چهره ى خاندان همدان كامل شده است. براى سواركار و حمايت كننده ى حقيقت و آن كس كه زاد و توشه ى همراهان و شجاع شجاعان است، يعنى حارث بن عميره، شيرى كه عراق تا دهكده هاى نجران را حمايت مى كند...»
ابوالعباس مبرد مى گويد: مصعب به باجميرا رفت و پس از اندكى خبر كشته شدن او در «مسكن» به اطلاع خوارج رسيد و اين خبر به آگاهى مهلب و يارانش نرسيده بود. روزى كنار خندق رامهرمز كه خوارج و ياران مهلب رويارو ايستاده بودند، خوارج فرياد برآوردند و از آنان پرسيدند: شما درباره ى مصعب چه مى گوييد؟ گفتند: پيشواى هدايت است. گفتند: درباره ى عبدالملك چه مى گوييد؟ گفتند: گمراه گمراه كننده است. پس از دو روز خبر كشته شدن مصعب به مهلب رسيد و دانست كه همه ى مردم عراق به امارت عبدالملك تن داده اند. فرمان عبدالملك در مورد اميرى مهلب نيز به دست او رسيد. و چون با خوارج روياروى ايستادند، خوارج پرسيدند: درباره ى مصعب چه مى گوييد؟ گفتند: عقيده خود را به شما نمى گوييم. پرسيدند: درباره ى عبدالملك چه مى گوييد؟ گفتند: پيشواى هدايت است. خوارج گفتند: اى دشمنان خدا! ديروز عبدالملك، گمراه گمراه كننده بود و امروز پيشواى هدايت است، اى بردگان دنيا! نفرين و لعنت خدا بر شما باد.
ابوالفرج اصفهانى در كتاب الاغانى الكبير نقل مى كند كه مى گفته است: خوارج و مسلمانان به هنگامى كه قطرى و مهلب جنگ مى كردند معمولا روياروى مى ايستادند و در حال آرامش و امان و بدون اينكه يكديگر را خشمگين كنند در مورد مسائل دينى و امور ديگر گفتگو مى كردند. روزى عبيده بن هلال يشكرى (از خوارج) و ابوحزابه تميمى [وليد بن حنيفه كه به كنيه خويش (ابوحزابه) معروف است از شاعران دولت اموى است، رجوع كنيد به الموتلف و المختلف آمدى، ص 64، چاپ كرنكو، قاهره، 1354 ق. م. مقابل هم ايستادند و از يكديگر مسائلى پرسيدند. عبيده به ابوحزابه گفت: من مى خواهم از تو چيزهايى را بپرسم. آيا پاسخ آنها را درست و صحيح به من مى دهى؟ گفت: آرى به شرط آنكه تو هم براى من ضمانت كنى كه هر چه بپرسم راست بگويى. گفت: ضمانت مى كنم. ابوحزابه گفت: اكنون از هر چه مى خواهى بپرس. عبيده گفت: عقيده شما درباره ى پيشوايانتان چيست؟ گفت: ريختن خون حرام را حلال مى دانند. گفت: اى واى بر تو! در مورد مال چگونه رفتار مى كنند؟ گفت: آن را از ناروا و بدون آنكه حلال باشد مى گيرند و نابجا هزينه مى كنند. گفت: رفتارشان درباره يتيم چگونه است؟ گفت: نسبت به اموال يتيم ستم مى كنند و حق او را مى گيرند و با مادرش همبستر مى شوند. عبيده گفت: اى ابوحزابه! آيا بايد از امثال ايشان پيروى كرد! گفت: من پاسخ تو را دادم. اينك سوال مرا پاسخ بده و از سرزنش من در مورد عقيده ام درگذر. گفت: بپرس. ابوحزابه پرسيد: كدام شراب گواراتر است، باده ى كوهستان يا باده ى انگورهاى دشت؟ عبيده گفت: اى واى بر تو! آيا از كسى مثل من چنين سوالى مى پرسند؟! گفت: تو بر خود واجب كرده اى كه سوال مرا پاسخ دهى. گفت: اگر چنين است و چيز ديگرى را نمى پذيرى، باده ى كوهستان قويتر و مست كننده تر و باده ى دشت بهتر و روانتر است. ابوحزابه پرسيد: كدام روسپيان خرامنده تر و دل پذيرترند؟ آيا روسپيان رامهرمز يا روسپيان ارجان! گفت: واى بر تو! از مثل من چنين سوالى مى پرسند؟ گفت: بايد پاسخ بدهى و الا غدر ورزيده اى.
]گفت: اگر چنين است و چيز ديگرى را نمى پذيرى (مى گويم): پوست روسپيان رامهرمز لطيف تر است در حالى كه روسپيان «ارجان» خوش اندامترند. گفت: كداميك از اين دو مرد شاعرترند، جرير يا فرزدوق؟ گفت: بر تو و بر آن دو لعنت و نفرين خدا باد! ابوحزابه گفت: ناچار از پاسخ دادنى. گفت: كداميك از آن دو گفته است:
«زوبين و نيزه كوتاه با كمندها، شكمهاى آنان را درهم نورديد و تا كرد همچنان كه بازرگانان در حضرموت بردها را تا مى كنند». [رجوع كنيد به الاغانى، ج 6، ص 149 - 151، چاپ دارالكتب.
]گفت: اين را جرير گفته است. عبيده گفت: همو شاعرتر است.
ابوالفرج مى گويد: مردم در لشكرگاه مهلب در مورد جرير و فرزدق و اينكه كداميك شاعرترند با يكديگر بگو و مگو مى كردند و چنان شد كه بر سر آن به يكديگر حمله مى كردند و پيش ابوحزابه رفتند تا در اين مورد داورى كند. گفت: مى خواهيد ميان اين دو سگ مهاجم داورى كنم و هر دو به جان من افتند؟ من داورى نمى كنم ولى شما را به كسى راهنمايى مى كنم كه ميان آن دو داورى مى كند و فحش دادن به آن دو و دشنام شنيدن از آن دو بر او آسان است. بر شما باد كه اين سوال را از خوارج بپرسيد. و هرگاه با آنان روياروى مى ايستيد بپرسيد. و چون برابر هم ايستادند ابوحزابه از عبيده بن هلال پرسيد و پاسخ فوق را به او داد.
همچنين ابوالفرج اصفهانى نقل مى كند كه زنى از خوارج كه به او «ام حكيم» مى گفتند همراه قطرى بن فجاءه بود. آن زن از دليرترين و زيباترين و ديندارترين خوارج به شمار مى آمد و گروهى از خوارج از او خواستگارى كردند و او همه را رد كرد و پاسخ نداد. كسى كه شاهد جنگ كردن او بوده است مى گويد: او به مردم حمله مى كرد و اين رجز را مى خواند:
«سرى بر دوش مى كشم كه از كشيدنش خسته و از شستن و روغن ماليدن بر آن افسرده شده ام، آيا جوانمردى پيدا مى شود كه سنگينى آن را از دوش من بردارد!»
و خوارج همگان بانگ برمى داشتند كه پدر و مادرمان فداى تو باد و ما هرگز چنان زنى نديده ايم.
همچنين ابوالفرج مى گويد: عبيده بن هلال هرگاه مردم از درگيرى با يكديگر خوددارى مى كردند به لشكريان مهلب مى گفت: تنى چند پيش من آييد. و تنى چند از جوانان لشكر مهلب نزد او مى رفتند. عبيده به آنان مى گفت: كداميك را بيشتر دوست مى داريد؟ براى شما قرآن بخوانم يا شعر بسرايم؟ آنان مى گفتند: ما قرآن را همان گونه كه تو مى دانى مى دانيم براى ما شعر بخوان. و او مى گفت: اى تبهكاران! به خدا مى دانم كه شما شعر را بر قرآن برمى گزينيد. آن گاه براى آنان چندان شعر مى خواند كه خسته و پراكنده مى شدند.
ابوالعباس مبرد مى گويد: خالد بن عبدالله بن اسيد، حاكم بصره شد و چون به بصره درآمد مى خواست مهلب را از كار خود عزل كند. به او گفتند: اين كار را مكن و تذكر دادند كه مردم اين شهر به اين سبب در امانند كه مهلب در اهواز و عمر بن عبيدالله در فارس هستند. عمر از كار كناره گرفته است، اگر مهلب را هم تو از كار بركنار كنى بر بصره در امان نخواهيم بود، ولى خالد هيچ پيشنهادى جز عزل او را نپذيرفت. مهلب به بصره آمد و خالد به اهواز حركت كرد و مهلب را همراه خود برد و چون به «كربج دينار» رسيد، قطرى با او روياروى شد و مانع اين شد كه بارهايش را پياده كند و سى روز با او جنگ كرد.
آن گاه قطرى همچنان مقابل خالد ايستاد و گرد خويش خندق كند. مهلب به خالد گفت: قطرى براى كندن خندق برگرد خود سزاوارتر از تو نيست. خالد از رودخانه كارون گذشت و خود را به جانب نهر تيرى رساند. قطرى هم او را تعقيب كرد و خود را به شهرك نهر تيرى رساند و باروى آن را مرمت كرد و اطراف آن را هم خندق كند. مهلب به خالد گفت: تو هم اطراف قرارگاه خويش خندق حفر كن كه من از شبيخون خوارج احساس امنيت نمى كنم. خالد گفت: اى ابوسعيد! كار زودتر از اين تمام مى شود. مهلب به يكى از پسران خود گفت: كارى ضايع شده مى بينم. و سپس به زياد بن عمرو گفت: تو براى ما و اطراف قرارگاه ما خندق حفر كن و چنان كرد. ضمنا دستور داد بارهايى كه در قايقهاست خالى شود و خالد از اين كار هم خوددارى كرد. مهلب به فيروز بن حصين گفت: تو همراه ما باش او گفت: اى ابوسعيد! شرط دورانديشى همين است كه تو مى گويى ولى من خوش نمى دارم از ياران خود جدا شوم. گفت: پس نزديك ما باش. گفت: آرى اين كار را خواهم كرد.
عبدالملك بن مروان بن بشر بن مروان نوشته بود كه خالد را با لشكر گرانى به فرماندهى عبدالرحمان بن محمد بن اشعث يارى دهد و او چنان كرد و عبدالرحمان پيش خالد آمد. قطرى همچنان چهل روز برابر ايشان بود و هر بامداد و شامگاه بر آنان حمله و با آنان جنگ مى كرد. مهلب به وابسته و برده آزاد كرده ابوعيينه گفت: خود را كنار اين گورستان مسيحيان برسان و همه شب همانجا باش و هرگاه خبرى از خوارج به دست آوردى يا صداى شيهه و حركت اسبها را شنيدى شتابان پيش ما بيا. او شبى خود را به مهلب رساند و گفت: خوارج حركت كردند. مهلب آماده كنار دروازه خندق نشست. قطرى، قايقهايى فراهم كرده بود كه آكنده از هيزم خشك بود آنها را آتش زد و ميان قايق هاى خالد رها كرد و خود از پى آنها حركت كرد و چنان شد كه بر هيچ مردى نمى گذشت مگر اينكه او را مى كشت و بر هيچ چهارپايى نمى گذشت مگر اينكه آن را پى مى كرد و بر هيچ خيمه اى نمى گذشت مگر اينكه آن را مى دريد. مهلب به پسرش يزيد فرمان داد همراه صد سوار بيرون برود و جنگ كند. عبدالرحمان بن محمد بن اشعث هم در آن جنگ سخت پايدارى كرد، فيروز بن حصين نيز با بردگان و وابستگان خويش بيرون آمد و خود و همراهانش به خوارج تيراندازى مى كردند و زوبين مى انداختند و بسيار پسنديده عمل كرد. در آن جنگ يزيد بن مهلب و عبدالرحمان بن محمد بن اشعث هر دو از اسب بر زمين افتادند و يارانشان از آن دو حمايت كردند تا دوباره سوار شدند. فيروز بن حصين هم در خندق افتاد و مردى از قبيله ى ازد دست او را گرفت و بيرونش آورد و فيروز ده هزار درهم به او بخشيد و صبح آن شب لشكرگاه خالد همچون زمين سنگلاخ سوخته يى بود كه در آن جز زخمى و كشته ديده نمى شد. خالد به مهلب گفت: اى ابوسعيد! نزديك بود رسوا شويم. مهلب گفت: گرد لشكرگاه خود خندق حفر كن و اگر چنين نكنى آنان به سوى تو باز خواهند آمد. خالد گفت: كار خندق كندن را براى من كفايت كن. مهلب تمام افراد شجاع و شريف را جمع كرد و هيچ شخص شريفى باقى نماند مگر اينكه خندق مى كند. خوارج بانگ برداشتند و به سپاهيان خالد كه مشغول كندن خندق بودند، گفتند: به خدا سوگند اگر اين جادوگر مزونى [مزون: نام بخشى از سرزمين عمان و از مناطق سكونت قبيله ازد بوده است. م. نبود خداوند شما را درمانده مى كرد. خوارج به مهلب لقب ساحر داده بودند، زيرا هرگاه آنان كارى را تدبير و در آن چاره سازى مى كردند، مى ديدند مهلب بر آن تدبير و شكستن آن، از ايشان پيشى گرفته است.
]اعشى همدان در قصيده يى طولانى خطاب به عبدالرحمان بن محمد بن اشعث پايدارى و تحمل رنج قحطانيان را همراه او يادآورى كرده است و مى گويد:
«جنگ اهوازت را فراموش مكن و ستايش و نام نيكو از ميان رفتنى نيست».
سپس قطرى به كرمان رفت و خالد بن بصره برگشت. قطرى يك ماه در كرمان ماند و سپس به فارس بازگشت. خالد خود را به اهواز رساند و مردم را براى حركت فراخواند و مردم در جستجوى مهلب بودند. خالد گفت: مهلب همه حظ و لذت اين شهر را برده است و من برادر خويش عبدالعزيز را به فرماندهى جنگ با خوارج گماشته ام. خالد، مهلب را همراه سيصد سپاهى به جانشينى خود در اهواز گماشت. عبدالعزيز هم به جنگ خوارج كه در «دارابجرد» بودند رفت. شمار سپاهيانش سى هزار تن بود. عبدالعزيز در راه مى گفت: مردم بصره چنين تصور مى كنند كه اين كار جز با مهلب انجام نمى پذيرد ولى به زودى خواهند دانست.