صقعب بن يزيد
[در الكامل اين كلمه به صورت صعب است. مى گويد: همين كه عبدالعزيز از اهواز بيرون رفت كردوس - حاجب مهلب - پيش من آمد و مرا فراخواند. من نزد مهلب رفتم او در حالى كه جامه ى هروى پوشيده بود و بر پشت بامى بود به من گفت: اى صقعب! من تباه شده ام، گويى هم اكنون به شكست و گريز عبدالعزيز مى نگرم و بيم آن را دارم كه خوارج به من حمله كنند و اينجا بيايند و حال آنكه لشكرى همراه من نيست. اينك تو از سوى خود مردى را روانه كن كه خبر آنان را براى من بياورد و پيش از وقوع واقعه از آن آگاه باشم. و من از سوى خود مردى را كه به او عمران بن فلان مى گفتند روانه كردم و گفتم: همراه لشكر عبدالعزيز باش و اخبار ايشان را روز به روز براى من بنويس و چون آن اخبار مى رسيد من آنها را به مهلب مى رساندم.]چون عبدالعزيز نزديك خوارج رسيد توقفى كرد و مردم به او گفتند: اينجا منزلى است و مناسب است كه در آن فرود آيى تا آرامشى پيدا كنيم و سپس با آمادگى و ساز و برگ كامل حركت كنيم. گفت: هرگز، كار نزديك است پايان يابد. مردم بدون فرمان او فرود آمدند ولى هنوز فرود آمدن ايشان پايان نيافته بود كه سعد الطلايع همراه پانصد سوار همچون ريسمانى كشيده آشكار شدند. عبدالعزيز با مقابله ى ايشان شتافت. آنان ساعتى برابر او صف كشيدند و سپس از راه مكر و حيله در هم شكسته شدند. عبدالعزيز به تعقيب ايشان پرداخت. مردم به او گفتند: او را تعقيب مكن كه ما داراى آرايش نظامى و آمادگى نيستيم. ولى نپذيرفت و همچنان آنان را تعقيب كرد تا به گردنه يى برآمدند. او هم از پى ايشان بر آن گردنه برآمد مردم او را نهى مى كردند و او نمى پذيرفت. عبدالعزيز، عبس بن طلق صريمى را كه به عبس طعان معروف بود به فرماندهى بنى تميم و مقاتل بن مسمع را بر بكر بن وائل گماشته بود و بر شرطه ى خود مردى از بنى ضبيعه بن ربيعه بن نزار را گماشته بود. آن گروه از خوارج از گردنه پايين آمدند، عبدالعزيز هم پايين آمد. خوارج در دامنه آن گردنه كمين ساخته بودند و همين كه عبدالعزيز از آن منطقه گذشت آنان از كمين بيرون آمدند و در اين هنگام سعد الطلائع هم برگشت، عبس بن طلق پياده شد و كشته شد و مقاتل بن مسمع و آن مرد ضبيعى - كه سالار شرطه بود - نيز كشته شدند. عبدالعزيز روى به گريز نهاد و خوارج دو فرسنگ آنها را تعقيب كردند و هرگونه كه خواستند ايشان را كشتند. عبدالعزيز همسر خود ام حفص، دختر منذر بن جارود، را همراه خود برده بود و خوارج در آن جنگ زنان را هم به اسيرى گرفتند و تعداد اسيران قابل شمارش نبود و پس از اينكه آنها را استوار بستند در غارى افكندند و در آن را بستند تا آنكه در همانجا جان سپردند.
يكى از كسانى كه در آن جنگ حضور داشته گفته است: من عبدالعزيز را ديدم كه سى مرد با شمشيرهاى خود به او ضربه مى زدند و در زره [در متن به غلط جنب (پهلو) آمده، صحيح آن در الكامل جنه (زره) است. م. او هيچ اثر نمى كرد.
]آن گاه براى فروش اسيران زن (به صورت مزايده) جار زدند. نرخ ام حفص چنان بالا رفت كه مردى حاضر شد او را به هفتاد هزار درهم بخرد. آن مرد از مجوسيانى بود كه مسلمان شده و به خوارج پيوسته بودند و براى هر يك از ايشان فقط پانصد درهم مقررى تعيين كرده بودند. نزديك بود آن مرد ام حفص را از آن خود كند. اين كار بر قطرى دشوار آمد و گفت: سزاوار نيست كه پيش مرد مسلمانى هفتاد هزار درهم باشد، اين خود فتنه يى است. در اين هنگام ابوالحديد عبدى برجست و ام حفص را كشت. او را نزد قطرى بردند. گفت: اى ابوالحديد! چه خبر؟ گفت: اى اميرالمومنين! ديدم مومنان در مورد خريد اين زن مشرك بر مبلغ مزايده مى افزايند و از فتنه و شيفتگى ايشان ترسيدم. قطرى گفت: آفرين! نيكو كردى. و مردى از خوارج چنين سرود:
«فتنه يى را كه بزرگ و دشوار شده بود، شمشير ابوالحديد به لطف خدا از ما كفايت كرد. مسلمانان عشق خود را به او آشكار ساختند و از فرط هوس مى گفتند: چه كسى افزون كننده بر قيمت است؟...»
علاء بن مطرف سعدى پسر عموى عمروالقضا بود و دوست مى داشت كه در اين جنگ با او روياروى شود. عمرو القضا در حالى به او رسيد كه گريزان بود. خنديد و به اين شعر تمثل جست:
«لقيط آرزو مى كرد كه با من روياروى شود. اى عامر براى تو صعصعه بن سعد است».
و سپس به او (عمرو القضا) بانگ زد: اى ابوالمصدى! خودت را نجات بده. علاء بن مطرف همراه خود دو همسر خويش را برده بود كه يكى از ايشان از بنى ضبه و نامش ام جميل بود و ديگرى دختر عمويش به نام فلانه دختر عقيل بود. او همسر ضبى خود را نجات داد و نخست او را سوار كرد و دختر عموى خود را هم نجات داد و در اين مورد چنين سروده است:
«آيا من گرامى و بزرگوار نيستيم كه به جوانان خود گفتم: بايستيد و آن زن ضبى را پيش از دختر عقيل بر مركب سوار كنيد!...»
صقعب بن يزيد مى گويد: مهلب مرا گسيل داشت كه براى او خبرى بياورم. من با اسبى كه آن را سه هزار درهم خريده بودم به كنار پل «اربك» [نام يكى از دهكده هاى خوزستان است. رفتم ولى خبرى به دست نياوردم. ناچار در گرماى نيمروز همچنان به حركت خود ادامه دادم. چون شامگاهان فرارسيد و سياهى شب همه جا را گرفت صداى مردى را كه از دليران بود و او را مى شناختم شنيدم و به او گفتم: چه خبر؟ گفت: خبر بد. گفتم: عبدالعزيز كجاست؟ گفت: پيشاپيش تو است. چون آخر شب شد به حدود پنجاه سوار برخوردم كه رايت همراه ايشان بود. پرسيدم: اين رايت كيست؟ گفتند: رايت عبدالعزيز است. پيش رفتم و به او سلام دادم و گفتم: خداوند كارهاى امير را روبه راه نمايد، آنچه پيش آمد در نظرت بزرگ نيايد كه تو با بدترين و پليدترين لشكر بودى. گفت: آيا تو همراه ما بودى؟ گفتم: نه ولى گويا من خود شاهد كارهاى تو بوده ام. سپس او را رها كردم و نزد مهلب آمدم. مهلب: پرسيد چه خبر؟ گفتم:
]خبرى كه تو را شاد مى كند، اين مرد شكست خورد و خود و سپاهش گريختند، گفت: اى واى بر تو! اين چه خوشحالى است كه مرد قرشى شكست خورده و لشكرى از مسلمانان پراكنده و تار و مار شده است. گفتم: به هر صورت چنين بوده است چه تو را خوش آيد و چه ناخوش. مهلب نخست كسى را پيش خالد فرستاد و خبر سلامتى برادرش را به او داد. آن مرد مى گويد: چون موضوع را به خالد گفتم گفت: دروغ مى گويى و آدم خوار و پستى هستى. در اين هنگام مردى از قريش وارد شد و مرا تكذيب كرد. خالد به من گفت: قصد داشتم گردنت را بزنم. من گفتم: خداوند كار امير را اصلاح كند. اگر دروغگو بودم مرا بكش و اگر راست گفته بودم جامه همين مرد را به من ببخش. خالد گفت: چه بد جان خود را به خطر انداختى؟ و من هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه برخى از گريختگان پيش عبدالعزيز رسيدند. و چون عبدالعزيز به بازار اهواز رسيد مهلب او را گرامى داشت و جامه بر او پوشاند و همراه او نزد خالد رفت. مهلب - پسر خود - حبيب را به جانشينى خويش در اهواز گماشت و گفت: اگر احساس كردى كه سواران خوارج به تو نزديك شده اندبه بصره و ناحيه «نهر تيرى» بازگرد. همين كه حبيب رسيدن سواران خوارج را احساس كرد به بصره آمد و آمدن خود را به اطلاع خالد رساند. خالد خشمگين شد و حبيب از او ترسيد و ميان افراد قبيله بنى عامر بن صعصعه پنهان شد و همانجا و در حالى كه مخفى بود با همسر خويش هلاليه ازدواج كرد و او مادر عباد بن حبيب است.
شاعرى ضمن نكوهش راى خالد، خطاب به او چنين سروده است:
«نوجوان بسيار ترسويى از قريش را به فرماندهى جنگ گماشتى و گسيل داشتى و مهلب را كه داراى راى و انديشه اصيل است رها كردى...»
حارث بن خالد مخزومى هم چنين سروده است:
«عبدالعزيز همين كه عيسى و ابن داوود را ديد كه با قطرى در حال ستيزند، گريخت...» [اين ابيات و برخى از عبارات بعدى، در الكامل تفاوتهاى لفظى دارد.
]خالد نامه يى به عبدالملك نوشت و در آن بهانه هايى براى شكست عبدالعزيز آورد و عذر تقصير خواست. خالد به مهلب گفت: فكر مى كنى اميرالمومنين با من چگونه رفتار كند؟ گفت: تو را از كار عزل خواهد كرد. گفت: آيا فكر مى كنى او پيوند خويشاوندى مرا خواهد گسست؟ گفت: آرى چون خبر شكست و هزيمت برادرت به او رسيد همان گونه رفتار كرد - مقصود مهلب، گريختن اميه برادر خالد از سيستان بود. عبدالملك مروان براى خالد چنين نوشت:
اما بعد، من براى تو در مورد كار مهلب حد و اندازه يى مشخص كرده بودم، ولى چون كار خود را در دست گرفتى، اطاعت و فرمانبردارى از من را رها كردى و خودسرانه و مستبدانه عمل كردى و مهلب را به سرپرستى جمع آورى خراج گماشتى و برادرت را به سالارى جنگ با خوارج منصوب كردى. خداوند اين راى و تدبير را زشت بدارد. آيا نوجوانى مغرور را كه در كارهاى جنگ هيچ تجربه اى ندارد و پيش از آن در جنگها كارآزموده و ورزيده نشده است به جنگ مى فرستى و سالارى شجاع و مدبر و دورانديش را كه جنگهايى از سر گذرانده و پيروز شده است رها مى كنى و او را سرگرم جمع آورى خراج مى سازى؟ همانا اگر مى خواستم تو را به اندازه گناهت مكافات كنم چنان عقوبت من تو را فرامى گرفت كه ديگر از تو نشانى باقى نمى ماند ولى پيوند خويشاوندى تو را فراياد آوردم و همان مرا از عقوبت تو بازداشت و فقط عقوبت تو را در عزل تو قرار مى دهم. و السلام.
گويد: عبدالملك پس از آن بشر بن مروان را كه امير كوفه بود به بصره هم ولايت و امارت داد و براى او چنين نوشت:
«اما بعد، همانا كه تو برادر اميرالمومنين هستى. نسبت تو و او در مروان به يكديگر مى پيوندد و حال آنكه براى خالد كسى پايين تر از اميه نيست كه نسبت آن دو را جمع كند. اينك به مهلب بن ابى صفره بنگر، او را به فرماندهى جنگ با خوارج بگمار كه سالارى دلير و كارآزموده است و از مردم كوفه هشت هزار تن به مدد او گسيل دار. و السلام».
دستورى كه عبدالملك در مورد مهلب داده بود بر بشر بسيار گران آمد و گفت: به خدا سوگند او را خواهم كشت. موسى بن نصير به او گفت: اى امير! مهلب را نگهبانى و وفادارى و رنج و آزمون بسيار است. بشر بن مروان از كوفه به قصد بصره بيرون آمد. موسى بن نصير و عكرمه بن ربعى براى مهلب نوشتند كه با بشر طورى برخورد كند كه بشر او را نشناسد. مهلب در حالى كه سوار بر استرى شده بود همراه ديگر مردم و ميان ازدحام به بشر سلامى داد و رفت و چون بشر بن مروان در مجلس خود نشست پرسيد: امير شما مهلب كجاست و چه كرده است؟ گفتند: اى امير او با تو برخورد كرد و سلام داد، بيمار است.
بشر تصميم گرفت عمر بن عبيدالله بن معمر را به فرماندهى جنگ با خوارج بگمارد و اسماء بن خارجه هم اين راى او را تصويب و استوار كرد و به او گفت: اميرالمومنين تو را به ولايت گمارد كه آنچه خود مصلحت مى بينى عمل كنى. عكرمه بن ربعى به بشر گفت: تو براى اميرالمومنين نامه بنويس و او را از بيمارى مهلب آگاه كن. بشر نامه يى به عبدالملك نوشت و ضمن آن متذكر شد در بصره كسانى هستند كه او را بى نياز كنند و از عهده ى كار مهلب برآيند. آن نامه را همراه گروهى از نمايندگان بصره فرستاد كه عبدالله بن حكيم مجاشعى سرپرستى ايشان را داشت.
عبدالملك چون نامه را خواند با عبدالله بن حكيم خلوت كرد و به او گفت: تو مردى ديندار و خردمند و دورانديش هستى، چه كسى شايسته ى فرماندهى جنگ با خوارج است؟ گفت: مهلب. گفت: او بيمار است. گفت: بيمارى او چنان نيست كه مانع كار او باشد. عبدالملك گفت: معلوم مى شود كه بشر هم مى خواهد كار خالد را انجام دهد. و نامه يى به بشر نوشت و بر او به طور قطع فرمان داد كه مهلب را به سالارى جنگ با خوارج بگمارد. بشر كسى نزد مهلب فرستاد. مهلب گفت: هر چند بيمارم ولى براى من امكان مخالفت نيست. بشر دستور داد دواوين (نام سپاهيان) را نزد مهلب بردند و او شروع به انتخاب كرد. بشر اصرار كرد كه مهلب زودتر حركت كند و بيشتر اشخاص گزيده را كه او انتخاب كرده بود با او همراه نساخت و آنان را براى خود نگهداشت و پس از آن هم به مهلب اصرار كرد كه پس از سه روز، ديگر مقيم بصره نباشد. در اين مدت خوارج اهواز را گرفته و پشت سر نهاده بودند و آهنگ ناحيه فرات داشتند. مهلب بيرون آمد و چون به «شهار طاق» [معرب چهار طاق است. رسيد پيرمردى از قبيله بنى تميم پيش او آمد و گفت: خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد. سن من اين چنين است كه مى بينى، مرا به خانواده و عيالم ببخش. مهلب گفت: به شرط آنكه هنگامى كه امير خطبه مى خواند و شما را در شركت به جهاد تشويق مى كند برخيزى و بگويى چگونه است كه ما را به جهاد تشويق مى كنى و حال آنكه اشراف ما را از شركت در آن بازمى دارى و دلاوران ما را روانه نمى كنى. آن پيرمرد چنان كرد. بشر به او گفت: تو را با اين چه كار! مهلب همچنين به مردى هزار درهم داد و گفت: به بشر بگو مهلب را با اعزام افراد شرطه و جنگجويان يارى دهد. آن مرد نيز چنين كرد. بشر به او گفت: تو را با اين كار چه كار است؟ گفت نصيحتى بود كه براى امير و مسلمانان به ذهنم رسيد و ديگر چنين كارى نخواهم كرد. بشر شرطه و جنگجويان را به يارى مهلب فرستاد و براى كارگزار خويش در كوفه نوشت كه رايتى براى عبدالرحمان بن مخنف به فرماندهى هشت هزار تن ببندد و از هر بخش كوفه دو هزار تن انتخاب كند و آنان را به يارى مهلب بفرستد.
]چون نامه بشر به كارگزارش رسيد، عبدالرحمان بن مخنف ازدى را فراخواند و براى او رايتى بست و از هر بخش كوفه دو هزار تن انتخاب كرد. بر دو هزار تن از مردم مدينه، بشر بن جرير بن عبدالله بجلى را گماشت و بر بخش قبايل تميم و همدان، محمد بن عبدالرحمان بن سعيد بن قيس همدانى و بر بخش قبيله ى كنده محمد بن اسحاق بن اشعث كندى و بر بخش قبايل اسد و مذحج، زحربن قيس مذحجى را گماشت. آنان نخست نزد بشر بن مروان آمدند. بشر با عبدالرحمان بن مخنف خلوت كرد و به او گفت: تو از عقيده من نسبت به خود و اعتمادى كه به تو دارم آگاهى همان گونه باش كه در مورد تو گمان بسته ام و به اين مرد مزونى (مهلب) بنگر و با او مخالفت كن و انديشه و كارش را تباه ساز. عبدالرحمان بن مخنف بيرون آمد و مى گفت: آنچه اين پسربچه از من مى خواهد چه شگفت انگيز است! به من دستور مى دهد شان پيرمردى از پيرمردان خانواده خود و سالارى از سروران ايشان را كوچك بشمارم. و به مهلب پيوست.
خوارج همين كه احساس كردند مهلب به آنان نزديك مى شود از كناره هاى فرات عقب نشينى كردند و پراكنده شدند. مهلب آنان را تعقيب كرد و تا بازار اهواز عقب راند و سپس از آنجا هم آنان را بيرون راند و از پى ايشان تا رامهرمز تاخت و ايشان را از رامهرمز نيز عقب راند و آنان وارد سرزمينهاى فارس شدند. يزيد پسر مهلب در اين جنگها با آنكه بيست و يك ساله بود متحمل زحمت و ايستادگى بسيار شد و همواره پيشروى مى كرد.
و چون خوارج به فارس رفتند مهلب پسرش يزيد را به جنگ ايشان روانه كرد. عبدالرحمان بن صالح به مهلب گفت: كشتن اين سگها براى تو مصلحت نيست كه به خدا سوگند اگر آنان را بكشى ناچار تو را در خانه ات خواهند نشاند و جنگ با اينان را طولانى كن و بدينگونه از نام آنان نان بخور (همواره سالار اين جنگ باش). مهلب گفت: اين كار از وفادارى نيست. او فقط يك ماه در رامهرمز درنگ كرد كه خبر مرگ بشر بن مروان به او رسيد.
لشكرى كه همراه عبدالرحمان بن مخنف بود (نيروهاى امدادى كوفه) بر او اعتراض كردند و خواهان بازگشت شدند. عبدالرحمان به اسحاق بن اشعث و ابن زحر پيام فرستاد و سوگندشان داد كه از جاى خود حركت نكنند. آن دو سوگند خوردند و وفا نكردند و لشكريانى كه اهل كوفه بودند شروع به عقب نشينى كردند و در بازار اهواز جمع شدند. مردم بصره هم مى خواستند از مهلب جدا شوند. او براى آنان خطبه خواند و گفت: شما همچون مردم كوفه نيستيد، كه بايد از شهر و اموال حرم و ناموس خود دفاع كنيد.
گروهى از ايشان همراه مهلب ماندند و بسيارى از ايشان هم پراكنده شدند.
خالد بن عبدالله كه كارگزار بشر بن مروان بود يكى از بردگان آزاد كرده ى خود را با نامه يى به اهواز فرستاد و در آن نامه سوگند استوار خورده بود كه اگر آنان به قرارگاههاى اصلى خود برنگردند و سرپيچى كنند و از جنگ برگردند به هيچيك از ايشان دست نخواهد يافت مگر اينكه او را خواهد كشت. آن برده نزد آنان آمد و شروع به خواندن نامه كرد و چون در چهره هاى ايشان نشانى از پذيرش نديد، گفت: چهره هايى مى بينم كه گويا قبول اين پيشنهاد در شان ايشان نيست. ابن زحر به او گفت: اى برده! آنچه در نامه است بخوان و پيش سالارت برگرد كه تو نمى دانى در انديشه ما چيست. و شروع به تشويق او براى خواندن نامه كردند. سپس همگان آهنگ كوفه كردند و در نخيله فرود آمدند و به كارگزار بشر نامه نوشتند و تقاضا كردند به آنان اجازه ورود به كوفه دهد. او نپذيرفت و آنان هم بدون اجازه وارد كوفه شدند.
مهلب و فرماندهانى كه همراهش بودند و ابن مخنف همراه گروهى اندك همانجا ماندند و چيزى نگذشت كه حجاج بن يوسف ثقفى بر عراق ولايت يافت. حجاج پيش از آنكه به بصره بيايد وارد كوفه شد و اين موضوع در سال هفتاد و پنج هجرى بود. او خطبه مشهور خود را ايراد كرد و مردم كوفه را سخت ترساند و چون از منبر فرود آمد به سران مردم كوفه گفت: واليان با گنهكاران چگونه رفتار مى كردند؟ گفتند: مى زدند و به زندان مى انداختند. گفت: ولى براى آنان پيش من چيزى جز شمشير نيست. همانا مسلمانان اگر با مشركان جنگ نكنند بدون ترديد مشركان با آنان جنگ خواهند كرد و اگر سرپيچى از فرمان براى مسلمانان پسنديده و معمول شود هرگز با هيچ دشمنى جنگ نخواهد شد و خراج به دست نخواهد آمد و هيچ دينى گرامى و قدرتمند نخواهد شد.
سپس نشست كه مردم را روانه كند و گفت: به شما سه روز مهلت دادم و به خدا سوگند خورد كه هيچ كس از لشكريان ابن مخنف را پس از آن سه روز در صورتى كه نرفته باشند زنده نخواهم گذاشت و او را خواهم كشت و سپس به فرمانده پاسداران و فرمانده شرطه هاى خود گفت: پس از آنكه سه روز گذشت شمشيرهاى خود را تيز و آماده كنيد. در اين هنگام، عمير بن ضابى برجمى [در روايت ديگرى كه در كتاب الكامل مبرد آمده است اين موضوع تفاوتهايى دارد و براى اطلاع، رجوع كنيد به الشعر و الشعراء ابن قتيبه، ص 311 و طبقات الشعراء ابن سلام، ص 145 و تاريخ طبرى، ج 5، ص 137 و در منابع فارسى رجوع كنيد به ترجمه ى نهايه الارب، ج 6، ص 170. م. همراه پسرش نزد حجاج آمد و گفت: خداوند كارهاى امير را اصلاح كند اين پسرم براى شما از من سودبخش تر است او از همه افراد بنى تميم از نظر جسمى ورزيده تر و از لحاظ اسلحه كاملتر و از همه ايشان گستاختر و قويدلتر است و من پيرمردى فرتوت و بيمارم. عمير در اين مورد از كسانى كه با حجاج نشسته بودند گواهى خواست. حجاج به او گفت: آرى عذر تو روشن است و در تو ضعفى آشكار ديده مى شود ولى خوش نمى دارم كه مردم با اين كار تو گستاخ شوند وانگهى تو پسر ضابى هستى كه كشنده عثمان است و دستور داد گردنش را زدند. و مردم شتابان بيرون مى رفتند و برخى خود از كوفه مى رفتند و سلاح و زاد و توشه ايشان را از پى آنان مى بردند. در اين مورد عبدالله بن زبير اسدى ][عبدالله بن زبير (به فتح ز و كسر ب) از شاعران متعصب دوره ى اموى و درگذشته حدود 75 هجرى است. رجوع كنيد به الاعلام زركلى، ج 4، ص 218. م. چنين سروده است:
]«چون عبدالله را ديدم به او گفتم مى بينم كه كار سخت دشوار و پيچيده شده است، آماده و به لشكر ملحق شود كه دو راه بيش نيست: يا بايد به عمير بن ضابى ملحق شوى يا آنكه به مهلب بپيوندى...» [رجوع كنيد به ترجمه نهايه الارب، ج 6، ص 171. م.
]سوار بن مضرب سعدى از چنگ حجاج گريخت و ضمن قصيده مشهورى چنين سرود:
«آيا اگر براى خاطر حجاج به «دارابجرد» نروم مرا خواهد كشت و حال آنكه بايد دل خويش را پيش هند (معشوقه ام) گرو بگذارم». [مبرد در الكامل سه بيت ديگر هم در دنباله اين ابيات آورده است.
]مردم از كوفه بيرون رفتند و حجاج به بصره آمد و در مورد پيوستن ايشان به مهلب اصرار بيشترى داشت كه خبر ايشان در كوفه به او رسيده بود. مردم پيش از رسيدن او به بصره از آن شهر بيرون رفتند و مردى از قبيله بنى يشكر كه پيرمردى يك چشم بود و همواره بر چشم كور خويش پارچه يى پشمين مى نهاد و به همين سبب معروف به «وصله دار» بود نزد حجاج آمد و گفت: خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد من گرفتار بيمارى فتق هستم و بشر بن مروان هم عذر مرا پذيرفته است در عين حال مستمرى خود را كه دريافت داشته بودم پس دادم. حجاج گفت: از نظر من راستگويى. و هماندم دستور داد گردنش را زدند و در اين مورد كعب اشقرى- يا فرزدق- [رجوع كنيد به ديوان فرزدق، ج 2، ص 570. چنين سروده است:
]«همانا حجاج در شهر (بصره) ضربتى زد كه از آن شكم همه سران و سرشناسان به قرقر آمد».
از ابوالبئر [در كتاب الكامل، «ابن ابى ميره» است. روايت شده كه گفته است: روزى همراه حجاج چاشت مى خورديم. مردى از بنى سليم در حالى كه مرد ديگرى را همراه خود مى كشيد پيش او آمد و گفت: خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد اين مردم عاصى است. آن مرد به حجاج گفت: اى امير! تو را به خدا درباره ى خون خودم سوگند مى دهم كه به خدا سوگند هرگز حقوق ديوانى نگرفته ام و هيچ گاه در لشكرى حاضر نبوده ام. من جولاهى هستم كه از پاى دستگاه جولاه باقى گرفته شده ام. حجاج گفت: گردنش را بزنيد. او همين كه احساس كرد شمشير بالاى سر اوست سجده كرد و شمشير در حال سجده او را فروگرفت. ما دست از خوردن برداشتيم، حجاج روى به ما كرد و گفت: چه شده است مى بينم دستهايتان از كار مانده و رنگ چهره تان زرد شده و نگاهتان از كشتن يك مرد خيره و ثابت مانده است. مگر نمى دانيد كه عاصى و سركش چند خطا مرتكب مى شود: مركز خود را مختل مى سازد، از فرمان اميرش سر مى پيچيد و مسلمانان را گول مى زند، در حالى كه مزدور ايشان است و در قبال كارى كه مى كند مزد مى گيرد و والى در مورد او مخير است اگر بخواهد مى كشد و اگر بخواهد عفو مى كند. حجاج سپس به مهلب چنين نوشت:
]اما بعد، همانا بشر چنان بود كه تو را ناخوش مى داشت و خود را از تو بى نياز مى دانست، يا اين چنين نشان مى داد كه از تو بى نياز است و حال آنكه من نياز خود را در تو مى بينم. تو هم بايد كوشش خود را در جنگ با دشمن خود به من نشان دهى و كسانى را كه پيش تو هستند اگر از عصيان و نافرمانى ايشان مى ترسى آنان را بكشى. من همه كسانى را كه از لشكر تو گريخته اند و اينجا پيش من هستند مى كشم. تو نيز جاى آنان را به من نشان بده كه معتقدم بايد دوست را در قبال دوست و همنام را در قبال همنامش فروگيرم.
مهلب براى او نوشت: پيش من كسى جز افراد فرمانبردار نيست و همانا مردم هنگامى كه از عقوبت بترسند گناه را بزرگ مى شمرند و اگر از عقوبت در امان بمانند گناه را كوچك مى شمرند و در عين حال اگر از عفو نااميد شوند موجب كفر ايشان مى شود. آنانى را هم كه عاصى و سركش ناميده اى به من ببخش كه آنان شجاع و دليرند و اميدوارم كه خداوند به دست آنان دشمن را بكشد و از گناه خود نيز پشيمان شده باشند.
و چون مهلب انبوهى سپاه و مردم را پيش خويش ديد، گفت: امروز اين دشمن كشته خواهد شد.
قطرى كه چنين ديد به ياران خود گفت: حركت كنيد خود را به «سردن» [سردن: نام منطقه يى در فارس و به موازات كازرون است. برسانيم و آنجا متحصن شويم. عبيده بن هلال گفت: آيا بهتر نيست نخست به «شاپور» بروى و هر چه مى خواهيم از آن فراهم آوريم و سپس به كرمان برويم. خوارج به شاپور رفتند. مهلب آنان را تعقيب كرد و به «ارجان» آمد. مهلب بيم آن داشت كه خوارج در سردن كه شهرى نيست ولى مجموعه كوههايى استوار و برافراشته است كمين كرده و متحصن شده باشند. بدين سبب از راه سردن حركت كرد و چون آنجا به هيچيك از خوارج برخورد نكرد به راه خود ادامه داد و در كازرون لشكرگاه ساخت و خوارج هم آماده جنگ با او شدند. مهلب برگرد لشكرگاه خويش خندق كند و به عبدالرحمان بن مخنف هم پيام فرستاد كه برگرد خود خندق بكند. او پيام داد كه خندقهاى ما شمشيرهاى ماست. مهلب باز به او پيام فرستاد كه من از شبيخون زدن بر تو در امان نيستم. جعفر پسر عبدالرحمان گفت: خوارج در نظر ما زبونتر از ضرطه ى شترند. مهلب روى به پسر خود مغيره كرد و گفت: صحيح رفتار نمى كنند و چنان كه بايد احتياط به كار نمى بندند.
]خوارج چون شب را به صبح آوردند به جنگ مهلب آمدند. مهلب به عبدالرحمان بن مخنف پيام داد و از او نيروى امدادى خواست. عبدالرحمان جماعتى را گسيل داشت و پسر خود جعفر را به فرماندهى آنان گماشت. آنان در حالى كه همگان قباهاى سپيد نو پوشيده بودند آمدند. آن روز بسيار پايدارى كردند آن چنان كه اهميت آنان شناخته شد. مهلب نيز با خوارج جنگى سخت كرد و پسرانش آن روز همچون مردم كوفه بلكه سخت تر پايدارى و مقاومت كردند.
در همين حال يكى از سران خوارج به نام صالح بن مخراق آمد و گروهى از نخبگان لشكر خوارج را- كه شمارشان به چهارصد رسيد- برگزيد و جدا كرد. مهلب به پسر خود، مغيره گفت: خيال مى كنم اين گروه را فقط براى شبيخون زدن جدا مى كند. خوارج از ميدان پراكنده شدند و پيروزى از آن مهلب بود و گروه بسيارى از خوارج كشته و زخمى شدند. در همين حال حجاج در جستجوى كسانى بود كه از رفتن به جنگ خوددارى كرده بودند و مردانى را گسيل مى داشت و آنان را در روز زندانى مى كردند، ولى شبها بى آنكه حجاج خبر داشته باشد در زندان را مى گشودند و مردان به سوى مهلب روان مى شدند و چون حجاج پيوستن شتابزده ى آنان را به مهلب مى ديد به اين بيت تمثل مى جست:
«همانا اين گله را ساربان تنومند سختى است كه چون اندك سركشى كنند سخت مى گيرد».
آن گاه حجاج نامه يى به مهلب نوشت و او را براى جنگ برانگيخت و نامه اش چنين بود:
اما بعد، همانا به من خبر رسيده است كه تو به جمع آورى خراج رو آورده و جنگ با دشمن را رها كرده اى. من تو را به فرماندهى باقى گذاشتم و حال آنكه از اهميت و ارزش عبدالله بن حكيم مجاشعى و عباد بن حصين حبطى آگاهم و تو را با اينكه از ناحيه عمان و از قبيله ازد هستى برگزيدم. اينك فلان روز در فلان جا با آنان روياروى شو و جنگ كن وگرنه سنان نيزه را به سوى تو برخواهم كشيد.
مهلب با پسرانش مشورت كرد. گفتند: اى امير! در پاسخ او درشتى مكن. [در الكامل مبرد آمده است: «كه او امير است در پاسخ به او درشتى مكن».
]و مهلب براى حجاج چنين نوشت:
نامه ات به من رسيد، پنداشته اى كه من به جمع آورى خراج روى آورده و جنگ با دشمن را رها كرده ام و حال آنكه كسى كه از جمع آورى خراج عاجز باشد از جنگ با دشمن عاجزتر است و نيز پنداشته اى كه مرا به فرماندهى باقى گذاشته اى و حال آنكه از اهميت و ارزش عبدالله بن حكيم و عباد بن حصين آگاهى، اگر آنان را فرمانده مى ساختى هر دو (به سبب فضل و توانايى و دليرى) شايسته و سزاوار بودند و نيز پنداشته اى مرا با آنكه مردى از قبيله ازد هستم فرماندهى داده اى، به جان خودم سوگند از قبيله ازد آن قبيله بدتر است كه سه قبيله در مورد آن نزاع كردند و در هيچيك از آنها استقرار نيافت و نيز گفته اى كه اگر من در فلان روز و فلان جا با خوارج روياروى نشوم و جنگ نكنم پيكان نيزه را به سوى من برخواهى كشيد. اگر چنين كنى من هم سپر خويش را سوى تو خواهم داشت. و السلام.
اندكى پس از اين مكاتبه آن جنگ ميان او و خوارج صورت گرفت.
هنگامى كه خوارج در آن شب برگشتند مهلب به پسرش مغيره گفت: من بيم دارم كه آنان امشب بر بنى تميم شبيخون بزنند، تو پيش آنان برو و ميان ايشان باش. مغيره چون نزد بنى تميم آمد حريش بن هلال به او گفت: اى ابوحاتم! گويا امير بيم آن دارد كه ما امشب مورد حمله قرار گيريم، به او بگو: آرام و در امان شب را بگذراند كه به خواست خداوند ما جانب خود را كفايت مى كنيم. چون شب به نيمه رسيد و مغيره نيز نزد پدرش برگشته بود. صالح بن مخراق- همراه آن گروه كه ايشان را براى شبيخون زدن آماده ساخته و برگزيده بود- به قرارگاه بنى تميم روى آورد و عبيده بن هلال هم همراهش بود و چنين رجز مى خواند:
«من آتش خوارج را برافروخته مى دارم و خانه ى آنان را از هر كس كه به آن هجوم آورد حراست مى كنم و با شمشير ننگ ايشان را مى شويم».
او، بنى تميم را در حال بيدارى و پاسدارى ديد. حريش بن هلال به جانب آنان شتافت و اين رجز را مى خواند:
«ما را افرادى وقور و چابك يافتيد نه افراد بدون شمشير و سپر و فرومايه» [در پاورقى توضيح لغوى آمده است كه در ترجمه از آن استفاده شد. م.
]حريش سپس به خوارج حمله برد و آنان برگشتند و او همچنان ايشان را تعقيب مى كرد و بر آنان فرياد مى زد: اى سگان دوزخى كجا مى گريزيد! خوارج پاسخ دادند: آتش دوزخ براى تو و يارانت فراهم شده است. حريش گفت: تمام بردگان من آزاد باشند اگر شما به دوزخ نرويد همان گونه كه همه مجوسيان ميان سفوان [سفوان: با فتحه اول و دوم نام آبى در يك منزلى بصره است. و خراسان به دوزخ مى روند.
]سپس برخى از خوارج به برخى ديگر گفتند: به قرارگاه لشكر اين مخنف حمله كنيم كه خندق بر گرد ايشان نيست، وانگهى امروز سواران خود را همراه مهلب فرستاده اند و پنداشته اند كه ما در نظر آنان از ضرطه ى شتر هم كمتريم. آنان به قرارگاه او حمله كردند و عبدالرحمان بن مخنف تا هنگامى كه آنان وارد قرارگاه او شدند از حمله ى ايشان آگاه نشد.
عبدالرحمان بن مخنف مردى شريف بود. مردى از بنى عامر ضمن سرزنش مردى ديگر به بزرگى و عظمت ابن مخنف مثل زده و چنين سروده است:
«هر روز صبح و شام چنان با عظمت آمد و شد مى كنى كه پندارى ميان ما همچون مخنف و پسر اويى».
آن شب عبدالرحمان پياده با آنان چندان جنگ كرد تا آنكه خودش و هفتاد تن از قاريان قرآن، كه در ميان ايشان تنى چند از اصحاب على بن ابى طالب و عبدالله بن مسعود بودند، كشته شدند. اين خبر به مهلب رسيد. قضا را جعفر پسر عبدالرحمان بن مخنف هم آن شب نزد مهلب بود. او به يارى ايشان آمد و، چندان جنگ كرد كه او را زخمى از معركه بيرون بردند. مهلب پسرش حبيب را فرستاد كه خوارج را عقب راند و سپس مهلب آمد و بر جنازه عبدالرحمان و يارانش نماز گزارد و لشكر او ضميمه لشكر مهلب شد و او آنان را به لشكر پسرش حبيب، ملحق ساخت.
مردم بصره آنان را سرزنش كردند و جعفر را «ضرطه شتر» ناميدند.
و مردى از بصريان براى جعفر بن عبدالرحمان چنين سروده است:
«ياران خود [در كامل مبرد به جاى ياران خود، ياران ما آمده است و مبرد دو بيت ديگر هم شاهد آورده و مشكلات لغوى آن را توضيح داده است. را در حالى كه از گلوهايشان خون مى ريخت رها كردى و اى ضرطه شتر! شتابان پيش ما آمدى».
]مهلب بصريان را سرزنش كرد و گفت: چه بد گفتيد، به خدا سوگند ايشان نه از جنگ گريختند و نه ترسيدند ولى با امير خود مخالفت كردند. آيا به ياد نداريد كه در دولاب از (گرد) من گريختيد و در «دارس» [دارس، از نواحى بصره است و عثمان بن قطن را حجاج به جنگ خوارج فرستاده بود يارانش از او گريختند و او چندان جنگ كرد كه كشته شد. از عثمان بن قطن؟.
]حجاج، براء بن قبيصه را نزد مهلب فرستاد و او را به جنگ خوارج تشويق كرد و حجاج براى مهلب نوشت: گويى تو باقى ماندن خوارج را دوست مى دارى كه از نام آنان نان بخورى. مهلب به ياران خود گفت: خوارج را تحريك كنيد. گروهى از اصحاب دلير مهلب به ميدان آمدند و جمع بسيارى از خوارج هم به جنگ آنان آمدند و تا شب جنگ كردند. خوارج به آنان گفتند: اى واى بر شما! مگر ملول و خسته نشديد؟ گفتند: نه تا اينكه شما خسته شويد و بگريزيد. خوارج پرسيدند: شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند: از تميم هستيم. آنان گفتند: ما هم از تميم هستيم. و چون شب شد پراكنده شدند، فرداى آن روز ده تن از ياران مهلب و ده تن نيز از خوارج بيرون آمدند هر يك براى خود گودالى كندند و در آن ثابت و پايدار ماندند و هر گاه يكى از ايشان كشته مى شد مردى ديگر از يارانش مى آمد و جسد او را كنار مى كشيد و خودش به جاى او مى ايستاد. و چون روز را به شب رساندند خوارج به ياران مهلب گفتند: برگرديد. آنان گفتند: شما برگرديد. گفتند: اى واى بر شما! شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند: از تميم هستيم. آنان گفتند: ما هم از تميم هستيم. براء بن قبيصه پيش حجاج برگشت. حجاج پرسيد چه خبر؟ گفت: اى امير! قومى ديدم كه جز خدا كسى نمى تواند آنان را از ميان بردارد.
مهلب هم در پاسخ حجاج نوشت: من منتظر پيش آمدن يكى از اين سه حال براى آنان هستم: مرگى سريع، يا گرسنگى جانكاه و يا اختلاف نظر ميان ايشان.
مهلب در حراست و پاسدارى بر هيچ كس اعتماد نمى كرد و آن كار را شخصا انجام مى داد و از پسران خود و يا از كسانى كه از لحاظ اعتماد و همچون پسرانش بودند يارى مى گرفت.
ابوحرمله عبدى كه در لشكر مهلب بود در همين مورد او را هجو گفته و چنين سروده است:
«اى مهلب! كاش اميرى چون تو را از دست مى دادم. آيا دست راست تو براى فقير چيزى نمى بارد...»
مهلب گفت: اى واى بر تو! به خدا سوگند من با جان و پسرانم شما را حفظ مى كنم. گفت: خداوند مرا فداى امير كناد، همين چيزى است كه ما از تو خوش نمى داريم. چنان نيست كه همه ى ما مرگ را خوش بداريم. مهلب گفت: اى واى بر تو! مگر از مرگ راه گريزى است؟ گفت: نه، ولى تعجيل آن را خوش نداريم و حال آنكه تو در اين مورد اقدام مى كنى. مهلب گفت: اى واى بر تو! مگر اين سخن كلحبه يربوعى را نشنيده اى كه مى گويد:
«به دخترم «كاس» گفتم: اسب را لگام بزن كه به ريگزار «زرود» فرود آمده ايم تا يارى بخواهيم».
گفت: آرى اين را شنيده ام ولى شعر و سخن خودم براى من خوشتر است كه گفته ام:
«چون بامدادان شما و دشمنتان روياروى ايستاديد و آهنگ جان من شد من به دشمنان شما پشت كردم...»
مهلب گفت: چه سپاهى و سياهى لشكر بدى هستى، اى ابوحرمله! اگر مى خواهى مى توانم به تو اجازه دهم تا پيش خانواده خود برگردى. ابوحرمله گفت: هرگز و من اى امير همراه تو خواهم بود و مهلب به او عطايايى بخشيد و او هم مهلب را چنين ستود:
«بدون هيچ گونه ترديدى ابوسعيد (مهلب) بر خود واجب مى بيند كه پيشاپيش همگان با خوارج پيكار كند و چابكى خويش را آشكار سازد...»
گويد: و مهلب همواره مى گفت: اگر به جاى بيهس بن صهيب هزار شجاع در لشكر من باشد آن قدر شاد نمى شوم كه به وجود بيهس. و هرگاه به او گفته مى شد: اى امير، بيهس شجاع نيست. مى گفت: آرى ولى داراى انديشه استوار و عقل محكم مى باشد و خردمند و بسيار آگاه و كنجكاو است و من در مورد او مطمئن هستم كه غافلگير نمى شود و اگر به جاى او هزار دلير باشند، چنين گمان مى كنم كه ممكن است به هنگامى كه به آنان نياز است غافل شوند و از كار كناره گيرى كنند.
گويد: در همان حال كه آنان در شاپور بودند باران بسيار تندى باريد و ميان مهلب و خوارج گردنه يى قرار داشت. مهلب گفت: امشب چه كسى پاسدارى از اين گردنه را بر عهده مى گيرد؟ هيچ كس برنخاست. مهلب خود مسلح شد و به سوى گردنه رفت و پسرش مغيره هم از پى او رفت. مردى از ياران مهلب (به ديگران) گفت: امير از ما خواست كه گردنه را در تصرف خود داشته باشيم و اين وظيفه ما بود ولى از او اطاعت نكرديم. آن مرد مسلح شد و گروهى از لشكر هم از او پيروى كردند و چون نزد مهلب رسيدند ديدند فقط مهلب و مغيره بر گردنه ايستاده اند و هيچ شخص سومى هم با آن دو نيست. آنان به مهلب گفتند: اى امير، تو بر گرد كه ما به خواست خداوند اين كار را بر عهده مى گيريم و چون آن شب را به صبح آوردند، ناگاه خوارج را بر فراز گردنه ديدند. نوجوانى از مردم عمان در حالى كه سوار بر اسب بود و اسبش در سراشيبى گردنه مى لغزيد به سوى ايشان آمد. مدرك همراه گروهى با خوارج روياروى شد و آنان را از گردنه عقب راند. آن گاه صبح روز عيد قربان در حالى كه مهلب بر فراز منبر بود و براى مردم خطبه مى خواند ناگهان خوارج حمله آوردند. مهلب گفت: سبحان الله! آيا در چنين روزى (بايد حمله كنند)؟ اى مغيره! شر آنان را از من كفايت كن. مغيره به جانب خوارج حركت كرد و پيشاپيش او سعد بن نجد قردوسى [در نسخه ها به صورت قردوسى آمده كه اشتباه است، قردوس نام شاخه يى از قبيله ازد است. حركت مى كرد. و سعد از لحاظ شجاعت بر همه مقدم بود و هرگاه حجاج ][در الكامل مبرد، مهلب آمده (و ظاهرا صحيح تر است). گمان مى كرد كه مردى دچار خودپسندى شده است به او مى گفت: اى كاش مثل سعد بن نجد فردوسى مى بودى. سعد پيشاپيش مغيره كه همراه گروهى از دليران سپاه مهلب بود حركت مى كرد و دو لشكر روياروى شدند. پيشاپيش خوارج هم نوجوانى كشيده قامت و بدمنظر حركت مى كرد كه سلاح كامل بر تن داشت و سخت حمله مى كرد و شيوه ى سواركارى او درست بود. او شروع به حمله كرد و چنين رجز مى خواند:
]«ما بامداد عيد قربان شما را با اسبها و سوارانى كه همچون چوبهاى نيزه، استوار حركت مى كنند فروگرفتيم».
سعد بن نجد فردوسى كه از قبيله ازد بود به جنگ او رفت. ساعتى در برابر يكديگر جولان دادند و سپس سعد بر او نيزه زد و او را كشت و مردم در هم آويختند و در آن جنگ مغيره بر زمين افتاد ولى سعد بن نجد و دينار سجستانى و گروهى از دليران، اطراف او را گرفتند و از او حمايت كردند تا سوار شد و چون مغيره (بن مهلب) بر زمين افتاد لشكريان مهلب گريختند و خود را به مهلب رساندند و گفتند: مغيره كشته شد. در همان حال دينار سجستانى آمد و خبر سلامتى او را آورد و مهلب همه بردگان خود را كه آنجا حاضر بودند (به شكرانه) آزاد كرد.
(ابوالعباس مبرد) گويد: حجاج، جراح بن عبدالله را نزد مهلب فرستاد و از تاخير و درنگ او در جنگ با خوارج گله كرد و براى او چنين نوشت:
اما بعد، همانا كه به بهانه ها و عذرهاى گوناگون خراج گرد مى آورى و با كندن گودالها خود را پنهان مى كنى و به آنان مهلت مى دهى و حال آنكه يارى دهندگان تو نيرومندتر و شمارشان بيشتر است. در عين حال هيچ گمان نمى كنم كه تو سرپيچى كنى يا ترس داشته باشى ولى آنها را وسيله نان خوردن خود قرار داده اى و بقاى آنان براى تو آسانتر از جنگ با ايشان است. اينك با آنان جنگ كن و در غير آن صورت حكم و فرمان مرا انكار كرده اى. و السلام.
مهلب به جراح گفت: اى ابوعقبه به خدا سوگند من نيرنگى را فروننهاده ام مگر اينكه آن را به كار بسته ام و هيچ چاره انديشى نبوده مگر اينكه اعمال كرده ام. اينك نيز تعجب از دير شدن فتح و پيروزى نيست بلكه شگفتى از اين است كه اختيار و راى با كسى باشد كه خود در معركه حاضر نيست و او صاحب اختيار كسى باشد كه ناظر همه چيز است.
سپس مهلب سه روز پياپى با خوارج جنگ كرد. بامداد به جنگ ايشان مى رفت و تا پسينگاه با يكديگر مى جنگيدند و يارانش در حالى كه زخمى بودند و خوارج هم زخمى و كشته داشتند برمى گشتند. جراح به مهلب گفت: حجت تمام كردى. و مهلب براى حجاج پاسخ نامه اش را چنين نوشت:
نامه ات كه در آن از درنگ من در جنگ با خوارج گله گزارده بودى رسيد. در عين حال كه مى گويى نسبت به من گمان نافرمانى و ترس ندارى مرا چنان مورد عتاب قرار داده اى كه شخص ترسو را نكوهش مى كنند و مرا چنان تهديد كرده اى كه سركش را تهديد مى كنند. موضوع را از جراح بپرس. و السلام.
حجاج به جراح گفت: برادرت را چگونه ديدى؟ گفت: اى امير به خدا سوگند نظير او هرگز نديده ام و گمان نمى كنم هيچ كس بتواند آن چنان كه او در اين جنگ باقى و پايدار مانده است باقى بماند و من خود سه روز شاهد بودم كه ياران او صبح زود به جنگ مى رفتند و نيزه و شمشير و گرز مى زدند و شامگاه، گويى كه هيچ كارى نكرده اند برمى گشتند. همچون بازگشتن آنانى كه جنگ عادت و داد و ستد ايشان است.
حجاج گفت: اى ابوعقبه بسيار او را ستودى. جراح گفت: حق براى گفتن سزاوارتر است.
پيش از آن و از قديم ركابهاى زين چوبين بود و (بسيار اتفاق مى افتاد كه) چون مردى ركاب مى زد مى شكست و چون مى خواست نيزه يا شمشير استوارى بزند نمى توانست بر آن اعتماد كند و روى ركاب بايستد. مهلب فرمان داد ركابهاى آهنين زدند و او نخستين كس بود كه فرمان به ساختن ركاب آهنين داد و در اين باره عمران بن عصام عنزى چنين سروده است:
«اميران در دوره امارت خود درهم و دينار ضرب زدند و تو براى جنگ و حوادث ركاب ساختى...»
گويد: حجاج به عتاب بن ورقاء رياحى كه از خاندان رياح بن يربوع بود و به فرمان حجاج والى اصفهان بود نوشت كه به سوى مهلب برود و لشكر عبدالرحمان بن مخنف را تحويل بگيرد و فرماندهى آن را بر عهده داشته باشد و در هر شهرى كه مردم بصره آن را بگشايند چون وارد شوند مهلب فرمانده كل خواهد بود و عتاب فرمانده ى مردم كوفه و چون به شهرى وارد شوند كه كوفيان آن را فتح كرده باشند عتاب فرمانده كل و مهلب فرمانده مردم بصره خواهد بود.
عتاب در يكى از دو ماه جمادى در سال هفتاد و ششم به مهلب- كه در شاپور بود - پيوست و چون شاپور از شهرهايى بود كه بصريان آن را گشوده بودند مهلب فرمانده همه مردم و عتاب فرمانده لشكر كوفه بود. خوارج، كرمان را در دست داشتند و در همان حال در فارس، مقابل مهلب بودند و از هر سو با او جنگ مى كردند.
ابوالعباس مبرد مى گويد: حجاج دو مرد را نزد مهلب فرستاد كه او را به جنگ با خوارج (بيشتر) تحريك و تشويق كنند. يكى از آن دو زياد بن عبدالرحمان نام داشت كه از بنى عامر بن صعصعه بود و ديگرى مردى از خاندان ابى عقيل و از گروه و قبيله حجاج بود.
مهلب، زياد بن عبدالرحمان را به پسر خود حبيب و آن مرد ثقفى را نيز به پسر ديگر خويش يزيد سپرد و به آن دو گفت: با سپاهيانى كه همراه حبيب و يزيد مى باشند و همراه آن دو جنگ را آغاز كنيد. آنان بامداد به خوارج حمله كردند و جنگى سخت آغاز نمودند. (قضا را) زياد بن عبدالرحمان كشته شد و آن مرد ثقفى هم در معركه ناپديد گرديد و سپس در پگاه روز بعد به جنگ با خوارج برگشتند و آن مرد ثقفى پيدا شد. مهلب او را پيش خود آورد و چاشت خواست، تيرها نزديك آنان فرو مى باريد و گاه از آنجا هم مى گذشت و دورتر مى افتاد و آن مرد ثقفى از روحيه و كار مهلب شگفت زده بود و صلتان عبدى در همين باره چنين سرود:
«هان! پيش از آنكه موانعى در رسد و پيش از آنكه آن قوم همچون جهش درخش از ميان بروند به من باده بامدادى برسان، بامدادى كه حبيب ما را در آهن از پى خود مى كشيد...»
عتاب بن ورقاء همچنان هشت ماه با مهلب بود تا آنكه شبيب بن يزيد خارجى قيام كرد و حجاج نامه يى به عتاب نوشت و او را فرمان بازگشت داد تا به مقابله شبيب گسيلش دارد. به مهلب هم نامه اى نوشت كه به سپاهيان مقررى پرداخت كند. او مقررى مردم بصره را پرداخت ولى از پرداختن مقررى مردم كوفه خوددارى كرد. عتاب به او گفت: من از اينجا حركت نمى كنم تا آنكه مقررى مردم كوفه را بپردازى و او باز خوددارى كرد و ميان آنان كار به درشتى كشيد. عتاب به مهلب گفت: به من خبر رسيده بود كه تو دلاورى، ولى اينك تو را ترسو مى بينم و نيز به من خبر رسيده بود كه تو بخشنده اى و حال آنكه تو را بخيل مى بينم. مهلب به او گفت: اى پسر زن بويناك! عتاب هم به او گفت: ولى تو كه عموها و دايى هاى محترمى دارى!
قبيله بكر بن وائل به سبب هم پيمانى با مهلب خشمگين شدند و نعيم بن هبيره- برادرزاده مصقله- از جاى برجست و به عتاب دشنام داد. پيش از اين موضوع مهلب هم پيمانى و سوگند خوردن به سود يكديگر را خوش نمى داشت، ولى چون يارى دادن قبيله بكر بن وائل را نسبت به خود ديد شاد شد و پس از آن همواره آن را تاكيد مى كرد و بدان غبطه مى خورد. همچنين افراد قبيله تميم بصره نسبت به عتاب خشم گرفتند و مردم قبيله ى ازد كوفه نسبت به مهلب. و چون مغيره (بن مهلب) چنين ديد به وساطت ميان پدر خويش و عتاب پرداخت و به عتاب گفت: اى ابوورقاء! همانا امير هر چه را تو دوست بدارى انجام مى دهد. و از پدرش نيز خواست كه به مردم كوفه مقررى بپردازد و او چنان كرد و كار اصلاح شد. عموم افراد قبيله تميم و عتاب بن ورقاء همواره مغيره (بن مهلب) را ستايش مى كردند و عتاب مى گفت: من فضل و برترى او را بر پدرش مى شناسم.
مردى از خاندان اياد بن سود از قبيله ازد چنين سروده است:
«هان! به ابوورقاء از قول ما ابلاغ كن كه اگر ما بر آن پيرمرد- مهلب- خشمگين نبوديم كه بر ما ستم كرده بود همانا سواران شما از ما ضربه هاى كارساز مى ديدند».
گويد: و مهلب همواره به پسرانش مى گفت: هرگز با خوارج جنگ مكنيد تا آنان جنگ را شروع كنند و بر شما ستم روا دارند چرا كه هرگاه ايشان ستم كنند شما بر آنان پيروز خواهيد شد.
عتاب در سال هفتاد و هفت نزد حجاج برگشت و حجاج او را به جنگ شبيب فرستاد و شبيب او را كشت و مهلب همچنان بر جنگ خوارج پايدار بود و پس از هيجده ماه ميان خوارج اختلاف نظر و پراكندگى پيش آمد و سبب بروز اختلاف ميان ايشان چنان بود كه مردى آهنگر در ميان ازرقيان بود كه تيرهاى زهرآلوده مى ساخت و (خوارج) با آن پيكانها، ياران مهلب را مى زدند. چون به مهلب گزارش دادند گفت: خودم به خواست خداوند متعال اين كار مهم را از شما كفايت مى كنم. مهلب مردى از سپاه خود را همراه نامه و هزار درهم به لشكرگاه قطرى فرستاد و به او گفت: اين نامه و پول را در لشكرگاه آنان بيفكن و مواظب جان خود باش- نام آن آهنگر ابزى بود. آن مرد رفت و مهلب در آن نامه چنين نوشته بود: اما بعد پيكان هايى كه ساخته بودى به دست من رسيد. من هزار درهم برايت فرستادم بگير و از اين پيكانها براى ما بيشتر بفرست.
آن نامه به دست قطرى افتاد. ابزى را خواست و گفت: اين نامه چيست؟ گفت: خبر ندارم پرسيد: اين پول چيست؟ گفت: نمى دانم. قطرى فرمان داد او را كشتند. عبدر به صغير- وابسته خاندان قيس بن ثعلبه- پيش قطرى آمد و گفت: آيا مردى را بدون اينكه گناه او روشن و قطعى شده باشد كشتى؟ قطرى: گفت: داستان اين هزار درهم چيست؟ گفت: ممكن است دروغ باشد و ممكن است حق و راست باشد. قطرى گفت: كشتن مردى درباره صلاح مردم چيزى ناپسند نيست و براى امام جايز است آنچه را مصلحت مى داند حكم كند و حق رعيت نيست كه بر او اعتراض كند. عبدر به همراه گروهى كه با او بودند اين كار را بسيار زشت شمردند ولى از او جدا نشدند.
اين خبر به مهلب رسيد مردى مسيحى را سوى آنان فرستاد و براى او جايزه ى شايانى قرار داد و به او گفت: چون قطرى را ديدى براى او سجده كن و اگر تو را از آن منع كرد بگو من براى تو سجده كردم. آن مرد نصرانى همان گونه رفتار كرد. قطرى گفت: سجده براى خداوند متعال است. او گفت: من براى كسى جز تو سجده نكردم. مردى از خوارج به قطرى گفت: او به جاى خداوند تو را عبادت كرد و اين آيه را خواند كه: «شما و آنچه غير از خدا مى پرستيد همگى آتش افروز دوزخيد و شما واردشوندگان در آن خواهيد بود». [آيه 98 سوره انبياء و براى اطلاع بيشتر از لطافت استعاره اين آيه رجوع كنيد به تلخيص البيان سيدرضى، ص 233. م. قطرى گفت: مسيحيان، عيسى بن مريم را پرستش كردند و اين موضوع به عيسى (ع) زيانى نرساند. مردى از خوارج برخاست و آن مرد مسيحى را كشت. قطرى اين كار را ناپسند شمرد و گروهى از خوارج اين ناپسند شمردن قطرى را بسيار زشت دانستند و چون اين خبر به مهلب رسيد، مرد ديگرى را پيش خوارج فرستاد تا از ايشان سوالى بپرسد. آن مرد نزد خوارج رفت و از آنان پرسيد عقيده شما درباره دو مردى كه به سوى شما هجرت كنند و يكى از ايشان در راه بميرد و ديگرى پيش شما برسد و او را بيازماييد و از آزمايش خوب بيرون نيايد چيست؟ برخى گفتند: آن كس كه در راه مرده است مومن و بهشتى است و آن كس كه از آزمايش خوب بيرون نيايد كافر است، تا آنكه از عهده ى امتحان برآيد. گروهى ديگر گفتند: هر دو كافرند مگر اينكه از عهده آزمون و محنت درست برآمده باشند. و اختلاف ميان ايشان بالا گرفت. قطرى به نواحى اصطخر رفت و يك ماه آنجا ماند و مردم همچنان در اختلاف نظر خود بودند. سپس برگشت. صالح بن مخراق به خوارج گفت: اى قوم! شما با اختلاف خودتان كه آن را آشكار ساختيد چشم دشمن خود را روشن كرديد و آنان را در مورد خود به طمع انداختيد، به سلامت دل و وحدت كلمه بازگرديد.
]عمرو القضا- كه از خاندان سعد بن زيد مناه بن تميم بود- بيرون آمد و بانگ برداشت: اى كسانى كه عهد و پيمان را رعايت نمى كنيد آيا آماده نبرد هستيد! كه مدتى است از آن جدا مانده ام. و سپس اين بيت را خواند:
«مگر نمى بينى كه از سى شب پيش تاكنون ما در سختى هستيم و دشمنان كتاب خدا در آسايش هستند».
قوم به هيجان آمدند و برخى سوى برخى ديگر شتاب گرفتند و جنگ درگرفت و مغيره بن مهلب در اين جنگ سخت پايدارى كرد و خود را ميان خوارج افكند نيزه ها از هر سو او را فرو گرفت و ضربات شمشير بر سرش فرود آمد. او كه ساعدبند آهنين داشت و دست خود را بر سر خويش نهاده بود شمشيرها كارگر واقع نمى شد و پس از اينكه از اسب بر زمين افتاد گروهى از سواركاران دلير قبيله ازد او را از آوردگاه بيرون بردند. كسى كه توانسته بود او را از اسب بر زمين بيندازد، عبيده بن هلال بن يشكر بن بكر بن وائل بود و او در آن روز چنين رجز مى خواند:
«من پسر بهترين فرد قوم خويش هلال هستم، پيرى كه بر آيين ابوبلال بود و تا آخرين شبها همان آيين، آيين من خواهد بود».
مردى به مغيره بن مهلب گفت: ما نخست بسيار تعجب كرديم كه چگونه تو بر زمين افتادى و اينك بيشتر دچار شگفتى شديم كه چگونه نجات پيدا كردى؟
در اين هنگام مهلب به پسران خود گفت: رمه هاى شما در حال چرا و بدون نگهبانند آيا كسى را براى حفظ آنها گماشته ايد؟ و من از حمله خوارج براى غارت آنها در امان نيستم. گفتند: نه. گويد: هنوز سخن مهلب تمام نشده بود كه كسى آمد و گفت: صالح بن مخراق بر رمه ها غارت برده است. (اين كار) بر مهلب گران آمد و گفت: هر كارى را كه شخصا بررسى نكنم و عهده دارش نشوم تباه مى شود و آنان را نكوهش كرد. بشر بن مغيره گفت: آرام باش اگر مى خواهى كسى مانند تو ميان ما باشد ممكن نيست، كه به خدا سوگند بهترين ما همچون بند كفش تو نخواهيم بود. مهلب گفت: اينك راه را بر آنان بينديد. بشر بن مغيره و مدرك و مفضل دو پسر- مهلب شتابان حركت كردند. بشر زودتر به راه رسيد و ناگاه مردى سياه از خوارج را ديد كه گله ها را پيش انداخته و آنان را مى راند و اين رجز را مى خواند:
«ما شما را با ربودن گله درمانده كرديم. آرى زخمها را يكى پس از ديگرى مى فشرديم».
مفضل و مدرك هم به او رسيدند و به مردى از قبيله طى گفتند: اين مرد سياه را بگير. آن مرد طايى و بشر بن مغيره او را گرفتند و كشتند و مردى ديگر از خوارج را كه از قبيله همدان بود اسير گرفتند و گله را بر گرداندند.
عياش كندى مردى دلير و شجاعى بى باك بود و در آن روز سخت دليرى كرد و پس از آن به مرگ طبيعى و در بستر مرد. و مهلب مى گفت: به خدا سوگند پس از اينكه عياش در بستر مرد، ديگر جان آدم ترسو هم خوار و زبون نخواهد بود. همچنين مهلب مى گفت: به خدا سوگند هرگز چون اين گروه نديده ام كه هر چه از ايشان كاسته مى شود باز بر شجاعت و پايداريشان افزوده مى گردد.
حجاج دو مرد ديگر را سوى مهلب فرستاد تا او را براى جنگ برانگيزند. يكى از ايشان از قبيله كلب و ديگرى از سليم بود. مهلب به اين شعر اوس بن حجر تمثل جست كه مى گويد:
«چه بسيار كسانى كه از اين حوصله و درنگ ما تعجب مى كنند و اگر جنگ او را فروگيرد از جاى خود نمى جنبد».
مهلب به پسر خود يزيد گفت: خوارج را براى جنگ تحريك كن. و او چنان كرد و جنگ درگرفت و اين جنگ در يكى از دهكده هاى اصطخر روى داد. مردى از خوارج به مردى از ياران مهلب حمله كرد و چنان بر او نيزه زد كه ران آن مرد را به زين دوخت. مهلب به آن دو مرد سلمى و كلبى گفت: چگونه بايد با مردمى كه ضربه نيزه ايشان چنين است جنگ كرد؟
يزيد پسر مهلب بر خوارج حمله برد و در اين هنگام رقاد كه از خاندان مالك بن ربيعه و از دليران لشكر مهلب بود بر اسب سياه خود از آوردگاه برگشت در حالى كه بيست و چند زخم برداشته بود كه بر آن پنبه نهاده بودند و چون يزيد حمله كرد جمع خوارج نخست پشت كردند و فقط دو سوار از آنان پشتيبانى مى كردند. يزيد به قيس خشنى كه از موالى عتيك بود گفت: چه كسى بايد با اين دو سوار جنگ كند؟ او گفت: خودم و بر آن دو حمله كرد. يكى از آنان به قيس حمله آورد. قيس بر او نيزه زد و به زمينش افكند. ديگرى بر او حمله آورد. دست به گريبان شدند و هر دو بر زمين افتادند. قيس فرياد بركشيد: هر دوى ما را با هم بكشيد.
سواران خوارج و سواران مهلب هجوم آوردند و آن دو را از يكديگر جدا كردند. معلوم شد آن سوار كه با قيس دست به گريبان شده، زن بوده است. قيس شرمگين برخاست. يزيد به او گفت: اى ابابشر! تو به گمان اينكه او مرد است با او مبارزه كردى؟ فرضا اگر در اين جنگ كشته مى شدى آيا گفته نمى شد كه او را زنى كشته است!
در اين جنگ ابن منجب سدوسى هم دليرانه جنگ كرد. يكى از غلامان او كه نامش خلاج بود گفت: به خدا سوگند دوست مى داريم كه لشكر آنان را درهم بشكنيم و به قرارگاهشان برسيم و در آن صورت من دو كنيز دوشيزه از آنان به اسيرى بگيرم. ابن منجب به او گفت: اى واى بر تو! چرا آرزوى دو كنيز دارى؟ گفت: براى اينكه يكى را به تو ببخشم و ديگرى از خودم باشد. ابن منجب اين ابيات را سرود:
«اى خلاج! تو هرگز نخواهى توانست با دخترك كوچكى كه چهره اش چون عروسك با زعفران آراسته شده است هم آغوش شوى، مگر آنكه با لشكرى روياروى شوى كه در آن عمروالقضا و عبيده بن هلال بر خود با پرهاى شترمرغ نشان زده اند...» [در پاورقى توضيحات لغوى و شرح پاره يى از كلمات آمده است كه براى ترجمه مورد استفاده قرار گرفت. م. ابوالعباس گويد: بدر بن هذيل هم از ياران شجاع مهلب بود و اعراب كلمات را غلط ادا مى كرد، آن چنان كه هرگاه حمله خوارج را احساس مى كرد مى گفت: «يا خيل الله اركبى» ][اى سواران خدا سوار شويد. كلمه خيل را با كسره تلفظ مى كرد. م. و كسى كه شعر زير را گفته است به او اشاره دارد كه مى گويد:
]«و چون از مهلب حاجتى خواسته شود چه مردان آزاده و چه بردگانى كه مانع برآوردن آن مى شوند، كردوس كه برده است و بدر كه همچون اوست...»
بشر بن مغيره بن ابى صفره هم در اين جنگ بسيار پسنديده دليرى كرد آن چنان كه ارزش او شناخته شد و ميان او و مهلب كدورتى بود. بشر به پسران مهلب گفت: اى پسرعموها! من گله گزارى را فراموش كردم و از آن كوتاه آمدم در عين حال بيشتر از آنچه براى كسب رضايت لازم باشد فداكارى كردم و خود را چنان پنداشتم كه نه از پاداشهاى بهره مند هستم و نه نوميد و محروم. اينك براى من گشايشى قرار دهيد كه در پناه آن زندگى كنم و مرا نيز همچون كسى فرض كنيد كه به يارى دادن او اميدوار و يا از حرف و زبانش بيمناكيد. آنان رعايت حرمت او را داشتند و با مهلب هم درباره ى او گفتگو كردند و مهلب هم او را پاس داشت و پيوند خويشاوندى را رعايت كرد.
گويد: حجاج، كردم را به ولايت فارس گماشت و او را در حالى كه جنگ برپا بود آنجا روانه كرد و مردى از ياران مهلب چنين سرود:
«اگر كردم جنگ را ببيند چنان خواهد گريخت كه گورخر وجود شير را احساس كرده باشد». [كردم به معنى كوته قامت و كردمه به معنى رميدن و گريز است. م.
]مهلب نامه يى به حجاج نوشت و تقاضا كرد از خراج اصطخر و دارابجرد به نفع او چشم پوشى كند تا او بتواند مستمرى سپاهيان را بپردازد و حجاج چنان كرد. قطرى از اين جهت كه مردم اصطخر با مهلب مكاتبه مى كردند و اخبار او را براى مهلب مى نوشتند آن شهر را ويران كرد و مى خواست همين كار را با شهر فسا نيز انجام دهد ولى آزاد مرد، پسر هيربد آن شهر را از او به صد هزار درهم خريد و قطرى آن را ويران نكرد. در اين هنگام قطرى با مهلب روياروى شد و مهلب او را شكست داد و او را مجبور به فرار به سوى كرمان كرد. مغيره پسر مهلب به فرمان پدر، قطرى را تعقيب كرد. حجاج شمشيرى براى مهلب فرستاده و او را سوگند داده بود كه خود آن را بر دوش افكند. مهلب پس از آنكه آن را بر دوش افكنده بود در اين سفر آن را به مغيره داد و مغيره در حالى برگشت كه آن شمشير را به خون آغشته بود. مهلب شاد شد و گفت: اگر اين شمشير را به هر يك از پسرانم غير از تو مى دادم مرا چنين شاد نمى كرد و خوش نمى آمد. آنگاه به مغيره گفت: جمع آورى خراج اين دو ناحيه را بر عهده بگير و آن را از سوى من كفايت كن و رقاد را هم همراه او كرد و آن دو به جمع آورى خراج پرداختند و به لشكر هم چيزى نمى دادند. در اين مورد مردى از بنى تميم ضمن اشعارى چنين سروده است.
«اگر پسر يوسف (حجاج) بداند كه بر ما چه آفات و گرفتاريهاى سختى رسيده است همانا كه چشمانش بر ما اشك خواهد ريخت و آنچه بتواند از فسادى و تباهى را اصلاح خواهد كرد. هان! به امير بگو خدايت پاداش خير دهاد، ما را مغيره و رقاد خلاص كن...»
گويد: پس از آن مهلب در سيرجان با خوارج جنگ كرد و آنان را از آنجا به ناحيه جيرفت عقب راند و همچنان آنان را تعقيب كرد و نزديك ايشان فرود آمد.
در اين هنگام باز ميان خوارج اختلاف پديد آمد و سبب آن بود كه عبيده بن هلال يشكرى متهم شد كه با زن درودگرى رابطه دارد و او را مكرر ديده بودند كه بدون آنكه اجازه بگيرد پيش آن زن مى رود. خوارج پيش قطرى آمدند و اين موضوع را به او گفتند. او گفت: عبيده از لحاظ دينى در جايگاهى است كه شما مى دانيد و از لحاظ جهاد چنان است كه مى بينيد. گفتند: ما نمى توانيم در مورد فحشاء و تباهى، او را تحمل كنيم و واگذاريم. قطرى به آنان گفت: اينك برگرديد. سپس به عبيده پيام فرستاد و او را خواست و چون آمد به او گفت: من نمى توانم در مورد فحشاء و تباهى تحمل كنم. عبيده گفت: اى اميرالمومنين! به من تهمت زده اند، راى تو چيست و چاره را در چه مى بينى؟ گفت: من تو و ايشان را با هم حاضر مى كنم تو خضوعى چون خضوع گنهكاران مكن و دليرى يى چون دليرى بى گناهان از خود نشان مده و آنان را جمع كرد و سخن گفتند. عبيده برخاست و بسم الله الرحمن الرحيم گفت و سپس آيات مربوط به افك و تهمت را تلاوت كرد: «همانا آن گروه كه براى شما خبرى دروغ و بهتان آوردند...» [آيات 11 -20 سوره نور. خوارج گريستند و برخاستند و عبيده را در آغوش كشيدند و گفتند: براى ما استغفار كن و او براى آنان استغفار كرد. عبدربه صغير- وابسته بنى قيس بن ثعلبه- گفت: به خدا سوگند او نسبت به شما خدعه و مكر كرد و گروه بسيارى از ايشان هم از سخن و عقيده او پيروى كردند ولى نتوانستند نظر خود را آشكار سازند و دليل قانع كننده اى براى اجراى حد بر عبيده نديدند.
]قطرى مردى از برزيگران را به كارگزارى گماشته بود و براى او ثروت بسيارى گرد آمد. خوارج پيش قطرى آمدند و گفتند: عمر بن خطاب چنين موردى را از كارگزاران خود تحمل نمى كرد. قطرى گفت: من هنگامى كه او را به كارگزارى خود گماشتم مردى بازرگان و داراى زمين و ثروت بود و اين موضوع موجب كينه آنان شد و چون اين خبر به مهلب رسيد گفت: اختلاف آنان با يكديگر برايشان سخت تر از وجود من است.
آنان سپس به قطرى گفتند: آيا ما را به جنگ دشمن ما نمى برى؟ گفت: نه و پس از آن براى جنگ آماده شد و بيرون آمد. خوارج گفتند: دروغ گفت و مرتد شد و از دين برگشت. روزى قطرى را تعقيب كردند و او چون احساس خطر كرد همراه گروهى از ياران خويش وارد خانه يى شد. خوارج اطراف خانه جمع شدند و فرياد كشيدند: اى جنبنده (چهارپا)! سوى ما بيا. او بيرون آمد و گفت: پس از من كافر شديد. گفتند: مگر تو جنبنده نيستى؟ خداوند متعال مى گويد: «هيچ جنبنده يى در زمين نيست مگر آنكه روزى او بر عهده ى خداوند است» [بخشى از آيه 6 سوره هود. ولى تو با اين سخن خود كه به ما گفتى كه كافر شديم، خود كافر شدى. اينك به پيشگاه خداوند توبه كن. قطرى با عبيده بن هلال در اين باره رايزنى كرد. او گفت: اگر توبه كنى توبه ات را نمى پذيرند ولى بگو من آن سخن را به طريق استفهام و پرسش گفتم و منظورم اين بود كه آيا پس از من كافر خواهيد شد؟ قطرى به آنان همين گونه گفت و از او پذيرفتند و او به خانه خويش بازگشت.
]