شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

عبدربه صغير

ديگر از سران خوارج، عبدربه صغير يكى از بردگان آزاد كرده و وابسته به خاندان قيس بن ثعلبه است.

هنگامى كه خوارج با قطرى اختلاف نظر پيدا كردند گروهى از ايشان كه بسيار بودند- با عبدر به صغير بيعت كردند. قطرى تصميم گرفته بود براى مقعطر عبدى بيعت بگيرد و خود را از سالارى بر آنان عزل كند. پيش از آنكه او را به جانشينى خود بگمارد، او را براى اداره جنگ فرمانده سپاه كرد ولى خوارج او را خوش نمى داشتند و از پذيرفتن او حتى به عنوان فرمانده ى سپاه خوددارى ورزيدند. صالح بن مخراق از جانب خود و خوارج به قطرى گفت: براى ما (فرمانده ديگرى) غير از مقعطر جستجو كن. قطرى به آنان گفت: چنين مى بينم كه گذشت روزگار شما را دگرگون ساخته است و حال آنكه با دشمن روياروى هستيد. از خدا بترسيد و شان خود را نگهداريد و براى روياروى با دشمن آماده شويد. صالح گفت: مردم پيش از ما از عثمان بن عفان خواستند كه سعيد بن عاص را از فرماندهى آنان عزل كند و او پذيرفت و چنان كرد و بر امام واجب است كه رعيت را از آنچه ناخوش مى دارد معاف كند. ولى قطرى از عزل مقعطر خوددارى كرد. خوارج به او گفتند: اينك كه چنين است ما تو را از خلافت خلع و با عبدربه صغير بيعت مى كنيم. عبدربه (صغير) معلم مكتبخانه و عبدربه كبير انارفروش بود و هر دو از موالى خاندان قيس بن ثعلبه بودند بيش از نيمى از خوارج جدا شدند و به عبدربه صغير پيوستند و تمام آنان از موالى و ايرانيان بودند و از اينان در آنجا هشت هزار تن بودند كه جزو قاريان قرآن به شمار مى آمدند. سپس صالح بن مخراق پشيمان شد و به قطرى گفت: اين دميدنى از دميدنهاى شيطان بود و به هر حال ما را از مقعطر معاف دار و همراه ما به مقابله دشمن ما و دشمن خودت برو. ولى قطرى كسى را جز مقعطر براى فرماندهى نپذيرفت. در اين هنگام جوانى از خوارج برجست و بر صالح نيزه زد و زخمى كارى بود و نيزه را در بدن او باقى گذاشت.

بدينسان جنگ و غوغا ميان آنان پديد آمد و هر گروه به سالار خود پيوستند. فرداى آن روز جمع شدند و جنگ كردند و جنگ در حالى تمام شد كه دو هزار كشته بر جاى گذاشت.

فرداى آن روز هم دو گروه به جنگ برگشتند و هنوز روز به نيمه نرسيده بود كه عجم (ايرانيان) تازيان را از شهر (جيرفت) بيرون راندند. عبدربه در آنجا اقامت كرد و قطرى بيرون شهر جيرفت ماند و برابر آنان ايستاد. عبيده بن هلال به قطرى گفت: اى اميرالمومنين! اگر اينجا بمانى من از حمله اين بندگان بر تو در امان نيستم مگر اينكه گرد خود خندقى حفر كنى. قطرى كنار دروازه شهر خندق كند و به جنگ و تيراندازى با آنان پرداخت.

مهلب نيز حركت كرد و فاصله ى او از خوارج به اندازه يك شب راه بود. فرستاده ى حجاج هم كه همراه مهلب بود او را به جنگ تحريض مى كرد و مى گفت: خداوند كار امير را قرين صلاح دارد! شتاب كن و پيش از آنكه آنان با يكديگر صلح كنند ايشان را فروگير. مهلب گفت: آنان هرگز با يكديگر صلح نمى كنند و آنان را به حال خود بگذار كه به وضعى مى رسند كه از آن به فلاح و رستگارى نخواهند رسيد. و آن گاه دسيسه يى كرد و مردى از ياران خود را خواست و گفت: خود را به لشكر قطرى برسان و ضمن گفتگو با آنان بگو من همواره قطرى را صاحب راى درست مى ديدم تا آنكه در اين منزل مقيم شده است و اشتباهش آشكار شده است. آيا بايد قطرى جايى اقامت كند كه ميان عبدربه و مهلب قرار دارد، كه صبح آن يكى با او جنگ كند و عصر اين يكى؟ چون اين سخن او به قطرى رسيد گفت: راست مى گويد، از اين جايگاه كناره بگيريد. اگر مهلب به تعقيب ما بپردازد با او جنگ مى كنيم و اگر برابر عبدربه بايستد و با او جنگ كند همان چيزى را كه دوست داريد مشاهده خواهيد كرد.

صلت بن مره به او گفت: اى اميرالمومنين اگر تو خدا را در نظر دارى، كه به اين قوم حمله كن و اگر دنيا را در نظر دارى به ياران خود بگو تا براى خود امان بگيرند و سپس اين ابيات را خواند:

«به پيمان شكنان و كسانى كه حرام را حلال مى دانند بگو چشمهايتان با اختلاف اين قوم و كينه توزى و گريز روشن شد. ما مردمى پايبند و معتقد به دين بوديم كه طول مدت جنگ و آميخته شدن شوخى با جدى ما را دگرگون ساخت...»

سپس گفت: اينك چنان شده است كه مهلب از ما همان چيزى را اميدوار است كه ما بر او طمع بسته بوديم.

[ما آرزوى پيروزى بر او را داشتيم و اينك او آرزوى پيروزى بر ما را دارد. م.
]

قطرى از آنجا كوچ كرد و چون اين خبر به مهلب رسيد به هريم

[در متن «هزيم» آمده، صحيح آن «هريم» است رجوع كنيد به الكامل، ج 3، ص 394. م. بن ابى طلحه مجاشعى گفت: من اطمينان ندارم كه قطرى در اظهار اين موضوع كه جايگاه خويش را تغيير داده و رفته است دروغ نگفته باشد. تو برو اين خبر را بررسى كن. هريم همراه دوازده سوار حركت كرد و در لشكرگاه قطرى جز يك برده و يك گبر مجوسى كه هر دو بيمار بودند نديد. از آن دو درباره قطرى و يارانش پرسيد و هر دو گفتند: از اين منزل رفتند و به جستجوى جاى ديگرى برآمدند. هريم برگشت و به مهلب خبر داد. مهلب حركت كرد و كنار خندقى كه قطرى حفر كرده بود لشكرگاه ساخت و به جنگ با عبدربه پرداخت. گاهى صبح و گاهى بعد از ظهر با او وارد كارزار مى شد. مردى از قبيله سدوس كه نامش معتق و سواركار دليرى بود، چنين سرود:
]

«اى كاش زنان آزاده كه در عراق شاهد كارزار ما بودند ما را در دامنه كوهها هم مى ديدند...»

مهلب پسر خود يزيد را نزد حجاج فرستاد و به او خبر داد كه در جايگاه (پيشين) قطرى فرود آمده و مقابل عبدربه مستقر شده است و از حجاج خواسته بود مردى دلير و چابك را از پى قطرى و براى تعقيب او گسيل دارد. حجاج از اين خبر چنان شاد شد كه شادى خويش را آشكار ساخت و باز نامه يى به مهلب نوشت و او را به جنگ برانگيخت و نامه را همراه عبيد بن موهب فرستاد و در آن چنين نوشته بود:

اما بعد، همانا كه تو در انجام جنگ درنگ و تاخير مى كنى تا هنگامى كه فرستادگان من پيش تو مى آيند و با عذر و بهانه تو بازمى گردند و اين بدان سبب است كه تو از جنگ خوددارى مى كنى تا زخمى ها بهبود يابند و كشته شدگان فراموش شوند و درماندگان را بتوانى سوار و جمع كنى

[در كامل مبرد آمده است: «و تا مردم استراحت كنند». و دوباره با آنان روياروى شوى و بجنگى. چنين مى بينم كه همان گونه كه ايشان از تو در وحشت كشته شدن و مجروح شدن هستند تو هم از ايشان همان وحشت و بيم را دارى و حال اگر با كوشش جنگ كنى و با آنان روياروى شوى، اين درد ريشه كن شود و شاخ آن شكسته گردد. به جان خودم سوگند تو و خوارج يكسان و برابر نيستيد زيرا پشت سر تو مردان (و نيروهاى امدادى) و پيش روى تو دارايى بسيار است و آن قوم چيزى جز آنچه مى دانيم ندارند. ]

[در كامل آمده است: «چيزى جز آنچه دارند ندارند». به هر حال با حركت نرم و آهسته نمى توان به سرعت و شتاب رسيد و با بهانه تراشى به پيروزى نمى توان دست يافت.
]

چون اين نامه به مهلب رسيد به ياران خود گفت: اى قوم خداوند شما را از چهار كس آسوده كرد كه عبارتند از: قطرى بن فجاءه، صالح بن مخراق، عبيده بن هلال و سعد بن الطلائع و اينك در برابر شما فقط عبدربه صغير همراه گروهى از سفلگان، كه سفلگان شيطانند، باقى مانده است كه به خواست خداوند متعال آنان را خواهيد كشت.

آنان در پسين و پگاه با خوارج جنگ مى كردند و در حالى كه زخمى شده بودند برمى گشتند. گويى از مجلس گفتگو و مذاكره برگشته اند و مى گفتند و مى خنديدند. عبيد بن موهب (كه نامه ى حجاج را آورده بود) به مهلب گفت عذر تو آشكار شد، هر چه مى خواهى بنويس كه من هم به امير خبر خواهم داد. مهلب براى حجاج نوشت:

اما بعد، من به فرستادگان تو در قبال سخن حق، مزد و پاداشى نداده ام و آنان را از مشاهده ى كار بازنداشته و عقيده خود را به آنان تلقين نكرده ام. گفته بودى كه من به مردم استراحتى مى دهم. از اين كار گزيرى نيست و حتى لازم است كه در آن، غالب بيارامد و مغلوب چاره يى بينديشد. و گفته بودى كه اين استراحت به منظور فراموش شدن كشتگان و بهبود مجروحين است. هرگز مباد كه آنچه ميان ما و ايشان است فراموش شود، كشتگانى كه به خاك سپرده شده اند و زخمهايى كه هنوز بر آن پوست نروييده و خشك نشده است مجال فراموشى نمى دهد. ما و خوارج بر گونه اى هستيم كه آنان از چند حالت ما بيم دارند: اگر آنان اميدى به پيروزى بيابند جنگ مى كنند و اگر خسته شوند از جنگ خوددارى مى كنند. اگر نااميد شوند بازمى گردند و مى روند. و بر عهده ماست كه چون جنگ كنند با آنان جنگ كنيم و چون از جنگ بازايستند هوشيار باشيم و چون بگريزند آنان را تعقيب كنيم. اگر مرا با راى و تدبير خودم واگذارى، به اذن خداوند، اين شاخ حتما شكسته شود و اين درد ريشه كن گردد و اگر مرا به شتاب وادارى، نه از فرمانت مى توانم سرپيچى كنم و نه مى خواهم كوركورانه اطاعت كنم و به هر حال روى خود را به درگاه تو مى دارم و از خشم خداوند و خشم مردم به خداوند پناه مى برم.

ابوالعباس مبرد مى گويد: و چون محاصره ى عبدربه شدت يافت، به ياران خود گفت: نسبت به مردانى كه از پيش شما رفته اند و آنان را از دست داده ايد احساس نياز مكنيد. زيرا كه مسلمانان به چيزى غير از اسلام احساس نياز نمى كند و مسلمان اگر توحيدش درست و كامل باشد با توكل به خداى خود قدرت مى يابد و اينك خداوند شما را از خشونت قطرى و شتابزدگى صالح بن مخراق و تكبر او و شوريدگى و كم خردى عبيده بن هلال آسوده نموده و شما را به خرد و بينش خودتان واگذار كرده است. اينك با نيت خالص و شكيبايى با دشمن خود روياروى شويد و از اينجا كوچ كنيد. هر كس از شما كه در اين راه كشته شود شهيد خواهد بود و هر كس از كشته شدن در امان بماند محروم است.

گويد: در اين هنگام عبيده بن ابى ربيعه بن ابى الصلت ثقفى از نزد حجاج به لشكرگاه مهلب رسيد و در حالى كه دو فرد امين با او بودند مهلب را به كارزار برمى انگيخت. عبيده بن ابى ربيعه به مهلب گفت: با سفارش امير مخالفت كردى و دفاع و طولانى كردن جنگ را ترجيح دادى و برگزيدى. مهلب به او گفت: به خدا سوگند من از هيچ كوششى فروگذارى نكرده ام.

و چون شامگاه فرارسيد ازرقيان

[فرقه اى از خوارج. م. در حالى كه زنان و اموال و كالاهاى گزينه و سبك خود را همراه داشتند و بار كرده بودند (براى كوچ كردن از جيرفت) بيرون آمدند. مهلب به ياران خود گفت: در جايگاههاى خود مستقر شويد و نيزه هاى خود را بركشيد و بگذاريد بروند. عبيده بن ابى ربيعه به او گفت: به جان خودم سوگند كه معلوم است اين كار براى تو آسانتر است. مهلب خشمگين شد و به مردم گفت: جلو اينان (خوارج) را بگيريد و آنان را برگردانيد و به پسرانش گفت: ميان مردم متفرق شويد و به عبيده گفت: تو با يزيد باش و او را به سخت ترين جنگ وادار و به يكى از آن دو امين گفت: تو هم همراه مغيره باش و به او اجازه ى هيچ گونه سستى مده.
]

جنگى سخت درگرفت آن چنان كه اسبهاى بسيارى پى شد و سواركاران بر زمين افتادند و پيادگان كشته شدند و خوارج در مورد يك كاسه يا تازيانه يا علف و علوفه خشكى كه مى خواستند از دست بدهند سخت پافشارى و جنگ مى كردند.

در اين حال نيزه ى مردى از خوارج- قبيله مراد- بر زمين افتاد و بر سر آن جنگى سخت كردند و اين به هنگام مغرب بود و آن مرد مرادى رجز مى خواند و مى گفت:

«امشب چه شبى كه در آن واى واى خواهد بود...»

هنگامى كه بر سر آن نيزه كار بالا گرفت، مهلب به مغيره پيام فرستاد: دست از آن نيزه بردار و به خودشان بده كه نفرين خدا بر ايشان باد. آنان دست از نيزه برداشتند و خوارج رفتند و در چهار فرسنگى جيرفت فرود آمدند. و مهلب وارد جيرفت شد و دستور داد هر كالايى كه از خوارج مانده و جوالهاى آرد و چيزهاى ديگر را جمع كردند و خودش و عبيده و آن دو امين بررسى و مهر كردند. سپس مهلب خوارج را تعقيب كرد و آنان را در حالى يافت كه كنار چاه و قناتى فرود آمده بودند كه جز افراد قوى نمى توانستند از آن آب (بكشند و) بنوشند و هر مردى مى آمد سطلى بر نيزه خود بسته بود و با نيزه آب مى كشيد و سيراب مى شد و آنجا دهكده يى بود كه مردمش در آنجا بودند. صبح زود با آنان به جنگ پرداختند. مهلب، عبيده را همراه پسر خود- يزيد فرستاد و يكى از دو امين را همراه مغيره گسيل داشت و خوارج هم تا نيمروز به جنگ ادامه دادند

مهلب به ابوعلقمه عبدى كه مردى شجاع بود و در عين حال ياوه گو و شوخ بود گفت: اى ابوعلقمه! ما را با سواران «يحمد» يارى كن و به آنان بگو سرها و جمجمه هاى خود را ساعتى به ما عاريه دهند. گفت: اى امير! سرهاى ايشان كاسه و سبو نيست كه عاريه داده شود و گردنهاى ايشان تنه درخت خرما نيست كه دوباره جوانه بزند.

مهلب به حبيب بن اوس گفت: تو بر اين قوم حمله كن. او نيز حمله نكرد و در پاسخ اين چنين گفت:

«امير هنگامى كه كار بر او دشوار شد بدون علم به من مى گويد پيش برو، ولى اگر از تو فرمانبردارى كنم ديگر براى من زندگانى نخواهد بود و براى من جز همين يك سر سر ديگرى نيست».

مهلب به معن بن مغيره بن ابى صفره گفت: تو حمله كن. گفت: حمله نمى كنم مگر آنكه دختر خود، ام مالك را به همسرى من درآورى. مهلب گفت: او را به همسرى تو درآورم. معن به خوارج حمله كرد و آنان را تار و مار كرد و ميان ايشان نيزه مى زد و چنين مى گفت:

«اى كاش كسى باشد كه زندگى را با مال و ازدواجى كه پيش ماست بخرد...»

سپس در پى حمله اى كه خوارج بر ايشان كردند مردم عقب نشستند. مهلب به پسر خويش مغيره گفت: آن امينى كه با تو بود چه كرد؟ گفت: او كشته شد و عبيده ثقفى هم گريخت. مهلب به يزيد گفت: عبيده چه كرد و كجاست؟ گفت: از هنگامى كه عقب نشينى صورت گرفت ديگر او را نديدم. آن امين ديگر به مغيره پسر مهلب گفت: تو دوست و همكار مرا كشتى. چون شامگاه فرار رسيد عبيده ثقفى برگشت و مردى از خاندان عامر بن صعصعه چنين سرود:

«اى مرد ثقفى همواره ميان ما سخنرانى و با سفارش حجاج ما را اندوهگين مى ساختى ولى همين كه مرگ خروشان به سوى ما آمد و باده ى سرخ بدون آميزه براى ما ريخت، گريختى...»

مهلب به آن امين ديگر گفت: سزاوار است كه امشب همراه پسرم حبيب با هزار سوار بروى و بر خوارج شبيخون بزنيد. گفت: اى امير گويا مى خواهى مرا نيز همان گونه كه دوستم را كشتى بكشى. مهلب خنديد و گفت: اختيار آن با توست. هيچيك از دو لشكر، خندقى حفر نكرده بودند و هر دو گروه از يكديگر حذر مى كردند با اين تفاوت كه خوراك و ساز و برگ در لشكر مهلب (فراوان) بود و شمار سپاهيانش به حدود سى هزار مى رسيد. چون آن شب را به صبح رساندند، مهلب خود را مشرف بر دره يى ساخت و مردى را ديد كه نيزه يى شكسته و خون آلوده همراه دارد و چنين مى خواند:

«در همان حال كه پسر كان كوچك من با شكم گرسنه مى خوابند من بهترين خوراك را براى ذوالخمار اختصاص مى دهم...»

مهلب به او گفت: آيا تو از بنى تميم هستى؟ گفت: آرى. پرسيد: از تيره ى حنظله؟ گفت: آرى پرسيد: از تيره يربوع؟ گفت: آرى من پسر مالك بن نويره ام. مهلب گفت: آرى من از شعرى كه خواندى تو را شناختم. ابوالعباس مبرد توضيح داده و مى گويد ذوالخمار نام اسب مالك بن نويره است.

[در پاورقى اين دو صفحه توضيحاتى ادبى با ذكر اشعارى از جرير در هجو فرزدق آمده است كه ترجمه اش ضرورى نبود. م.
]

ابوالعباس مبرد گويد: آن دو لشكر چند روز روياروى يكديگر بودند و پيوسته جنگ مى كردند و اسبهاى آنان زين كرده بود و خندق و سنگر هم نداشتند تا آنكه هر دو گروه ضعيف و ناتوان شدند. شبى كه بامداد آن عبدربه كشته شد ياران خود را جمع كرد و به آنان گفت: اى گروه مهاجران! همانا قطرى و عبيده هر دو براى زنده ماندن گريختند و حال آنكه راهى براى جاودانگى در اين جهان نيست. فردا با دشمنتان روياروى شويد بر فرض كه آنان بر زندگى شما چيره شوند جلو مرگ شما را كه نمى توانند بگيرند. اينك گلوهاى خود را سپر نيزه ها و چهره هايتان را سپر شمشيرها قرار دهيد و در اين دنيا جانهاى خود را به خداوند ببخشيد تا در آخرت جان جاودانه به شما ارزانى دارد.

آنگاه كه شب را به صبح آوردند به مهلب حمله كردند و چنان جنگى سخت برپا كردند كه جنگهاى پيشين را به فراموشى سپرد. مردى از ياران مهلب كه از قبيله ازد بود به ديگران گفت: چه كسى با من تا پاى جان بيعت مى كند؟ و چهل مرد از قبيله ازد با او بيعت كردند كه گروهى از ايشان بر زمين افتادند و گروهى كشته شدند و گروهى نيز زخمى گرديدند.

در اين هنگام عبدالله بن رزام حارثى- كه از مردم نجران بود- به مهلب گفت: حمله كنيد. مهلب گفت: اين مرد، عربى ديوانه است. آن مرد به تنهايى به خوارج حمله كرد، صفهاى آنان را از هم شكافت و از سوى ديگر بيرون رفت و اين كار را يكبار ديگر نيز انجام داد و مردم به هيجان آمدند. گروهى از خوارج از اسبها پياده شدند و اسبهاى خود را پى كردند. عمرو القضا- كه خود و يارانش پياده نشده بودند و حدود چهار صد تن بودند- بر ايشان بانگ زد: بر پشت اسبهاى خود با كرامت بميريد و اسبها را پى مكنيد. گفتند: اگر بر پشت اسبها باشيم فرار را به خاطر مى آوريم. و جنگى سخت كردند و مهلب خطاب به ياران خود بانگ برداشت: زمين را، زمين را دريابيد. و به پسران خود گفت: ميان مردم پراكنده شويد تا شما را ببينند و خوارج نيز بانگ مى زدند: اهل و عيال از آن كسى است كه پيروز شود. پسران مهلب پايدارى كردند. يزيد مقابل ديدگان پدرش جنگى نمايان كرد كه به خوبى از عهده ى آن برآمد و پدرش به او گفت: پسرجان من! آوردگاهى مى بينيم كه در آن كسى جز صبركننده نجات نمى يابد و از هنگامى كه جنگها را آزموده ام جنگى اين چنين بر من نگذشته است.

خوارج غلاف شمشيرهاى خود را شكستند و به جنب و جوش آمدند و هنگامى كه جوشش آنان فرونشست عبدربه كشته شده بود. عمرو القضا و يارانش گريختند و گروهى از خوارج امان خواستند و جنگ در حالى پايان يافت كه از خوارج چهار هزار تن كشته و زخمى و اسير شده بودند. مهلب دستور داد هر فرد زخمى را به عشيره خودش بسپرند و به لشكرگاه ايشان و آنچه در آن بود دست يافت و سپس به جيرفت برگشت و گفت: سپاس پروردگارى را كه ما را به آسايش و نعمت برگرداند كه آن زندگى ما، زندگى نبود.

آن گاه مهلب گروهى را در لشكرگاه خويش ديد كه آنان را نشناخت. گفت: عادت سلاح پوشيدن چه عادت سختى است! زره مرا بياوريد و چون آوردند آن را بر تن كرد و گفت: اين گروه ناشناس را بگيريد و چون آنان را نزد او بردند پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: براى اينكه تو را غافلگير كنيم و بكشيم آمده ايم. فرمان داد، آنان را كشتند.

برخى از اخبار مهلب

مهلب، كعب بن معدان اشقرى

[اشقر: نام يكى از تيره هاى قبيله ازد است. و مره بن بليد ازدى را نزد حجاج فرستاد و همين كه بر حجاج وارد شدند كعب پيش رفت و چنين خواند:
]

«اى حفص! سفر، مرا از ديدار شما بازداشت و شيفته شدم و بيدارى و شب زنده دارى چشم مرا آزار داد»

[قصيده يى مفصل است كه در آن از جنگهاى رامهرمز، شاپور و جيرفت ياد كرده است و طبرى آن را در صفحات 270 -273، ج 7، تاريخ طبرى آورده است.
]

حجاج گفت: آيا شاعرى يا خطيب؟ گفت: شاعرم.

[در الكامل مبرد، ج 3، ص 402 آمده است كه گفت: هر دو. م. و قصيده را براى او خواند. حجاج روى به او كرد و گفت: از پسران مهلب برايم بگو. گفت: مغيره سرور و سوار كار شجاع ايشان است و يزيد را همين بس كه سواركارى دلير است. قبيصه بخشنده و سخاوتمند آنان است و شخص شجاع در گريختن از مقابل مدرك شرم نمى كند. عبدالملك، زهرى كشنده و حبيب، مرگى سريع و زودكش است و محمد شيربيشه است و از فضل بزرگ منشى و دليرى تو را بسنده است. حجاج گفت: مردم را در چه حالى پشت سر گذاشتى؟ گفت: با خير و نيكى به آنچه آرزو داشتند رسيدند و از آنچه بيمناك بودند امان يافتند. پرسيد: فرزندان مهلب ميان ايشان چگونه بودند؟ گفت: روز حاميان رمه اند و چون شب فرارسد سواركاران شبيخون. گفت: كداميك ايشان از ديگران دليرتر است. گفت: همچون حلقه هاى دايره پيوسته اند كه نمى توان دانست سرهاى آن كجاست. پرسيد: شما و دشمنتان در چه حال بوديد؟ گفت: هرگاه ما مى گرفتيم عفو مى كرديم و چون آنان مى گرفتند از ايشان نوميد بوديم و چون ما و ايشان كوشش مى كرديم بر آنان طمع مى بستيم. حجاج گفت: همانا فرجام شايسته از آن پرهيزگاران است. چگونه قطرى توانست از شما بگريزد؟ گفت: ما نسبت به او چاره انديشى كرديم و حال آنكه مى پنداشت كه او نسبت به ما حيله و مكر كرده است. پرسيد: چرا او را تعقيب نكرديد؟ گفت: جنگ با حاضران براى ما برتر از تعقيب گريخته بود. پرسيد: مهلب براى شما چگونه بود و شما براى او چگونه بوديد؟ گفت: از سوى او نسبت به ما مهربانى پدرى مبذول مى شد و از سوى ما نسبت به او نيكرفتارى فرزندان. گفت: مردم نسبت به مهلب چگونه بودند و چه آرزويى داشتند؟ گفت: امنيت را ميان ايشان برقرار كند و غنيمت را شامل همگان كند. پرسيد: آيا تو پيشاپيش اين پاسخ را براى من آماده ساختى؟ گفت: كسى جز خداوند از غيب آگاه نيست. گفت: آرى به خدا سوگند مردان بزرگ اينگونه اند. مهلب هنگامى كه تو را گسيل داشته به آن داناتر بوده است.
]

اين روايت كه نقل شد روايت ابوالعباس مبرد بود.

ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى روايت مى كند

[اغانى، ج 14، ص 284 چاپ دارالكتب. كه چون كعب را مهلب نزد حجاج گسيل داشت براى او قصيده خود را كه مطلع آن اين بيت است خواند:
]

«اى حفص! همانا كه سفر مرا از شما بازداشته است بى خواب ماندم و شب زنده دارى چشم مرا آزرد»

و در آن قصيده جنگهاى مهلب با خوارج را ياد كرده و وقايع او را با ايشان در هر شهر گفته است و آن قصيده يى طولانى است و از جمله همان قصيده اين ابيات است كه مى گويد:

«پيش از جنگ كار ايشان را سبك مى شمرديم و معلوم شد كارى كه كوچك شمرده مى شد، بزرگ است...»

[ابوالفرج پس از اينكه چند بيت از اين قصيده را آورده گفته است، قصيده يى طولانى است كه راويان اشعار آن را آورده اند و من به سبب طولانى بودن، آن را نياورده ام.
]

حجاج خنديد و گفت: اى كعب! تو مرد با انصافى هستى. سپس از او پرسيد: حال شما با دشمنتان چگونه بود؟ گفت: هرگاه به عفو خودمان و عفو ايشان (با سستى و نرمى) رو به رو مى شديم از آنان نوميد مى شديم و هرگاه با جديت و كوشش خود و ايشان رو به رو مى شديم به آنان طمع مى بستيم. پرسيد: پسران مهلب چگونه بودند؟ گفت: روزها پاسداران حريم و شبها شب زنده دارانى شجاع و دلير بودند. گفت: شنيدن در مقام ديدن چگونه است؟ گفت: «شنيدن كى بود مانند ديدن». گفت: آنان را يكى يكى براى من توصيف كن. گفت: مغيره سواركار و سرور ايشان و آتش سوزان و نيزه استوار برافراشته آنان است. يزيد، شجاعى دلير و شير بيشه و درياى خروشان است. بخشنده ى ايشان قبيصه است، شير تاراج و حمايت كننده خانواده است. هيچ شجاعى در گريختن از (مقابل) مدرك شرم و آزرم نمى كند و چگونه ممكن است از مدرك نگريخت، مگر مى شود از مرگ آماده و شيرى كه در بيشه به حالت كمين است نگريخت. عبدالملك زهرى كشنده و شمشيرى برنده است و حبيب چون مرگ زودرس و كوه برافراشته و درياى ژرف مى باشد. محمد هم چون شير بيشه و شمشير تيز ضربه زننده است. ابوعيينه دلير والا مقام و شمشير برنده است. فضل در شجاعت و بزرگى تو را بسنده است، شيرى نابود كننده و درياى پرخروش است. پرسيد: كداميك از ايشان افضل است؟ گفت: چون حلقه پيوسته اند كه دو طرف آن مشخص نيست. پرسيد: مردم در چه حالند؟ گفت: در بهترين حال، عدل و داد ايشان را خشنود و راضى داشته و غنيمت آنان را بى نياز ساخته است. پرسيد: رضايت ايشان از مهلب چگونه است؟ گفت: بهترين رضايت، ايشان ديدن محبت و مهر پدرى را از او از دست نمى دهند و او هم محبت فرمانبردارى پسرى را از ايشان از دست نمى دهد. و سپس دنباله ى همان سخن ابوالعباس مبرد را مى آورد.

گويد: حجاج فرمان داد بيست هزار درهم به كعب اشقرى دادند و او را پيش عبدالملك گسيل داشت و او هم دستور داد بيست هزار درهم ديگر به او بدهند.

ابوالفرج اصفهانى مى گويد: كعب اشقرى از شاعران و مديحه سرايان مهلب است و شاعرى پسنديده است. عبدالملك بن مروان به شعراء مى گفت: شما گاهى مرا به شير و گاهى به باز تشبيه مى كنيد، كاش چنان مى گفتيد كه كعب اشقرى براى مهلب و پسرانش گفته است.

«خداوند آن گاه كه تو را آفريد و پرورش داد، دريا را آفريد و از تو رودخانه هاى پر آب منشعب ساخت...»

ابوالفرج مى گويد: اين ابيات از قصيده اى از كعب اشقرى است كه در آن مهلب را ستوده و جنگهاى او را با خوارج ياد كرده است و از جمله ابيات آن قصيده، اين ابيات است.

«از ابطحيان قريش درباره مجد جاودانه بپرس كه كجا رفت؟...»

[شرح حال و نمونه هايى از اشعار كعب اشقرى در الاغانى، چاپ دارالكتب مصر آمده است و در پاورقى اين دو صفحه بسيارى از اختلافات لفظى و نمونه هاى ديگر از ابيات او در مدح مهلب آمده كه ترجمه ى آن خارج از بحث تاريخ است. م.
]

ابوالفرج مى گويد: محمد بن خلف وكيع، با اسنادى كه آن را ذكر كرد براى من گفت: چون حجاج به مهلب نامه نوشت و به او دستور داد با خوارج جنگ را آغاز كند و از تاخير او در اين كار گله گزارد و او را ضعيف و ناتوان شمرد (كه به همين سبب به آنان زمان مى دهد و تاخير مى كند). مهلب به فرستاده حجاج گفت:

به او بگو گرفتارى در اين است كه كار و فرمان در دست كسى باشد كه والى و مالك است، نه در دست كسى كه آن را مى شناسد. اينك اگر تو مرا براى جنگ با اين قوم گماشته اى كه خود بدان گونه كه مصلحت مى بينم چاره ى آن را بسازم اگر به من امكان دهى همين كه فرصتى پيدا كنم آن را در مى يابم و اگر امكان ندهى متوقف خواهم ماند و به هر حال من اين كار را آن چنان كه به مصلحت باشد تدبير مى كنم و اگر مى خواهى در حالى كه من اينجا حاضرم و تو غايبى به راى و پيشنهاد تو عمل كنم و اگر نتيجه درست بود بهره و پاداش آن براى تو باشد و اگر خطا و اشتباه بود، گناهش بر عهده ى من. هر كه را صلاح مى دانى به جاى من گسيل دار. مهلب هماندم چنين نامه يى هم براى عبدالملك فرستاد. عبدالملك براى حجاج نوشت: با مهلب در آنچه مصلحت مى بيند معارضه مكن و او را به عجله و شتاب وادار مساز و آزادش بگذار تا كارش را تدبير كند.

گويد: كعب اشقرى برخاست و در حضور فرستاده حجاج براى مهلب اين ابيات را خواند:

«همانا جايگاه امن و آسايش كنار شهرها پسر يوسف را در مورد كار شما فريب داده است. اگر او ميان آوردگاه به هنگام رويارويى دو صف شاهد مى بود گستره ى جهان بر او تنگ مى شد...»

چون اين ابيات او به اطلاع حجاج رسيد به مهلب نامه نوشت و دستور داد كعب اشقرى را پيش او بفرستد. مهلب، كعب را از اين موضوع آگاه ساخت و همان شب او را نزد عبدالملك گسيل داشت و نامه يى براى عبدالملك نوشت و از او خواست از حجاج بخواهد او را ببخشد. چون كعب پيش عبدالملك آمد و نامه و پيام مهلب را داد، عبدالملك از وى پرسشهايى كرد و او را پسنديد و او را نزد حجاج گسيل داشت و براى او نامه نوشت و او را سوگند داد كه كعب را از شعرى كه سروده و به او رسيده است ببخشايد. همين كه كعب وارد شد حجاج گفت: اى كعب بگو! «انديشه بازگشت كره شترهاى بهارى غنيمت است».

[ضرب المثل است و شايد معادل «وصف العيش نصف العيش» باشد. م.
]

كعب گفت: اى امير! به خدا سوگند در مواردى كه از اين جنگها شاهد بودم و در برخى از خطرها كه مهلب ما را به آن وارد مى كرد دوست مى داشتم از آن نجات پيدا كنم و خونگير و دلاك باشم. گفت: آرى همين كارها براى تو سزاوارتر است. اگر سوگند اميرالمومنين نمى بود آنچه مى گويى برايت سودى نداشت. اينك به سالار خود بپيوند. و او را هماندم نزد مهلب روانه كرد.

ابوالعباس مبرد مى گويد: نامه يى كه مهلب براى حجاج نوشت و در آن مژده فتح و پيروزى داد چنين بود:

بسم الله الرحمان الرحيم. سپاس خداوندى را كه با اسلام، از دست دادن هر چيز ديگر جز آن را كفايت مى كند. حاكمى كه تا شكر و سپاسگزارى بندگان قطع نشود او افزونى فضل خويش را از آنان بازنمى دارد. اما بعد، نتيجه كار ما چنان شد كه خبرش به تو رسيده است. ما و دشمن بر دو حال مختلف بوديم آنچه ما را از ايشان شادمان مى كرد بيش از آنچه بود كه ما را اندوهگين كند و آنچه آنان را از ما اندوهگين مى كرد افزون از آنچه بود كه ما را شادمان كند. با وجود آنكه شوكت ايشان سست بود كارشان چنان بالا گرفته بود كه زنان جوان از نام آنان مى ترسيدند و كودكان را با نام آنان مى خواباندند. من در پى كسب فرصت و به دست آوردن آن بودم و هر دو گروه را به يكديگر نزديك مى ساختم تا چهره ها يكديگر را بشناسند و همواره چنين كردم تا كار به سامان رسيد،«و ريشه گروهى كه ستم كردند بريده شد و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را».

[آيه 45 از سوره ى انعام.
]

حجاج براى او چنين نوشت:

اما بعد، همانا خداوند به مسلمانان نيكى كرد و آنان را از زحمت شمشير زدن و سنگينى جهاد آسوده ساخت و تو به آنچه آنجا مى گذشت داناترى و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. اينك چون اين نامه ى من به تو رسد غنيمت كسانى را كه جهاد كرده اند ميان ايشان تقسيم كن و به مردم هم به اندازه كوشش و زحمتى كه متحمل شده اند از غنايم ببخش و هر كس را هم صلاح دانستى كه بيشتر دهى چنان كن و اگر هنوز از خوارج چيزى آنجا باقى است گروهى از سواران را براى مقابله با ايشان بگمار. هر كس را كه صلاح مى دانى به ولايت كرمان منصوب كن و يكى از فرزندان دلير خود را به فرماندهى سواران بگمار و به هيچكس قبل از آنكه آنان را نزد من بياورى اجازه رفتن به منزل و محل خودش را مده و به خواست خداوند در آمدن نزد من شتاب كن.

مهلب پسر خود يزيد را به ولايت كرمان گماشت و به او گفت: پسركم! امروز و از اين پس تو چنان كه بوده اى نخواهى بود و (از درآمد كرمان) آنچه بر حجاج افزون آيد از تو خواهد بود و بر هيچ كس خشم مگير مگر بر كسى كه پدرت بر او خشم گرفته باشد و نسبت به هر كس كه از تو پيروى مى كند نيكرفتارى كن و اگر از كسى چيزى ناپسند ديدى او را پيش من گسيل دار و نسبت به قوم خود فضل و احسان كن.

سپس مهلب نزد حجاج آمد. حجاج او را كنار خود نشاند و نسبت به او نيكى و اكرام كرد و گفت: اى مردم عراق! شما همگى چون بردگان زرخريد مهلب هستيد و خطاب به مهلب گفت: به خدا سوگند كه تو چنانى كه لقيط

[منظور، لقيط بن يعمر ايادى است و اين ابيات از قصيده مفصلى از اوست كه ابن شجرى آن را در مختارات خود آورده است و در آن، قوم خود را از اياد در مورد جنگ با خسرو بيم داده است. گفته است:
]

«پاداش شما بر خدايتان باد. كار خود را به مردى فراخ سينه و نيرومند واگذاريد كه آشنا به امور جنگ باشد...»

و روايت شده است كه مردى برخاست و خطاب به مهلب گفت: خداوند كارهاى امير را قرين صلاح بداراد! به خدا سوگند خودم شنيدم كه حجاج به ياران خود مى گفت: به خدا سوگند كه مهلب همان گونه است كه لقيط ايادى گفته است و سپس اين ابيات را خواند. حجاج بسيار شاد شد. مهلب گفت: به خدا سوگند كه ما از دشمن خويش استوارتر و تيزتر نبوديم، ولى حق باطل را فروكوفت و جماعت بر فتنه چيره گشت و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است و معلوم شد درنگ كردن- كه آن را خوش نمى داشتيم- براى ما بهتر از شتابى بود كه آن را دوست مى داشتيم.

حجاج گفت: راست مى گويى. اينك براى من كسانى را كه در جنگ متحمل زحمت بسيار شده اند بگو و چگونگى پايدارى ايشان را براى من بيان كن. (او به مردم دستور داده بود كه چنين كنند و آنان براى حجاج آن را نوشته بودند. مهلب به مردم گفت: به خواست خداوند متعال آنچه كه خداوند براى آخرت شما اندوخته است براى شما بهتر از چيزهايى است كه در دنيا به دست مى آوريد.

[عبارت داخل كروشه به نقل از الكامل است. آن گاه مهلب به ترتيب پايدارى و اهميت ايشان به نام بردن از آنان پرداخت و پيش از همه درباره پسران خودش مغيره، يزيد، مدرك، حبيب، قبيصه، مفضل، عبدالملك و محمد سخن به ميان آورد و گفت: به خدا سوگند اگر كسى در پايدارى مقدم بر ايشان مى بود او را بر ايشان مقدم مى داشتم و اگر ستم بر ايشان نمى بود آنان را پس از ديگران ياد مى كردم. حجاج گفت: راست مى گويى و در اين مورد هر چند كه تو در آوردگاه حاضر بودى و من غايب بوده ام ولى داناتر از من نيستى، همانا كه آنان شمشيرهايى از شمشيرهاى خداوندند. سپس مهلب از معن بن مغيره و رقاد و نظاير آن دو نام برد.
]

حجاج گفت: رقاد كيست؟ در اين هنگام مردى بلند قامت كه پشتش اندك خميدگى داشت وارد شد. مهلب گفت: همين (رقاد است)، سواركار شجاع عرب. رقاد به حجاج گفت: اى امير! من همراه فرماندهان ديگرى غير از مهلب كه جنگ مى كردم همچون يكى ديگر از مردم بودم و چون همراه كسى قرار گرفتم كه مرا به صبر واداشت و مرا سرمشق خود و پسرانش قرار داد و بر ايستادگى مرا پاداش داد، در نتيجه من و يارانم در زمره دليران درآمديم.

حجاج فرمان داد گروهى را بر گروهى ديگر به ميزان پايدارى و زحمتى كه متحمل شده اند برترى دهند و به فرزندان مهلب دو هزار بيشتر داد

[در متن دو ميليون است با توجه به الكامل ترجمه شد. م. و به رقاد و گروهى ديگر نيز همين گونه پرداخت. يزيد بن حنباء كه از خوارج است چنين سروده است:
]

«اى ام عاصم! دست از سرزنش بدار كه زندگى جاودانه نيست و در نكوهش شتاب مكن و اگر از سوى تو نكوهش پيشى مى گيرد اينك سخن پرمعنى كسى را كه درباره ى تو داناست بشنو...»

مغيره حنظلى كه از ياران مهلب است چنين سروده است:

«من مردى هستم كه خدايم مرا گرامى داشته و از انجام كارهايى كه در آن وخامت است بازداشته است...»

حبيب بن عوف از سرداران مهلب هم چنين سروده است:

«اى ابوسعيد! خدايت پاداش شايسته دهاد! كه بدون آنكه بر كسى شدت به خرج دهى كفايت كردى. با بردبارى نادانان را مداوا كردى و ريشه كن و سركوب شدند و تو چون پدرى مهربان بر فرزند بودى».

عبيده بن هلال خارجى مردى از اصحاب خود را ياد كرده و چنين گفته است:

«بر خاك مى افتد و نيزه ها او را بلند مى كند گويى پاره گوشت و عضوى است در چنگالهاى درنده يى زير و زبر مى شود. آرى كشته شده به خاك مى افتد و نيزه ها او را فرومى گيرد. همانا عمر آنان كه جان خود را به خدا فروخته اند ( خوارج) كوتاه است».

/ 314