شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شبيب بن يزيد شيبانى

ديگر از سران خوارج، شبيب بن يزيد شيبانى است.

[ابن ابى الحديد اخبار مربوط به شبيب را گاهى بدون هيچگونه تصرف و گاهى با اختصار و اندك تصرف از تاريخ طبرى، ج 7 ص 217 و صفحات بعد نقل كرده است. او در آغاز كار خود با صالح بن مسرح دوستى و معاشرت داشت كه يكى از خوارج صفريه ]

[لقب گروهى از خوارج كه ياران زياد بن اصفر بودند. براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به الملل و النحل شهرستانى، ج 1، ص 137، چاپ محمد سيد كيلانى، مصر 1387 ق. م. است. صالح مردى عابد و زاهد و داراى چهره يى زرد بود و اصحابى داشت كه به آنان قرآن و فقه مى آموخت و براى آنان عقايد خود را بازگو مى كرد. ]

[در تاريخ طبرى آمده است كه قبيصه بن عبدالرحمان مى گفته است: تقريرات صالح بن مسرح پيش او موجود است و او از خوارج بود و از او خواستند آن را براى ايشان بفرستد و چنان كرد. ابن ابى الحديد به اختصار ذكر كرده است. او مقيم موصل و جزيره بود ولى به كوفه هم مى آمد و گاه يك يا دو ماه آنجا مى ماند و هرگاه كه از نيايش و ستايش و درود فرستادن بر پيامبر (ص) فارغ مى شد نخست از ابوبكر و عمر نام مى برد و بر آنان درود مى فرستاد و آن دو را مى ستود سپس از عثمان و بدعتهاى او سخن مى گفت و پس از آن موضوع على (ع) و حكم ساختن مردان را در دين خدا بازگو مى كرد و از عثمان و على تبرى مى جست و براى جهاد و جنگ با پيشوايان گمراه دعوت مى كرد و مى گفت: «اى برادران! براى بيرون رفتن از اين خانه فانى و ورود به سراى جاودانى و پيوستن به برادران مومن خود كه دنيا را به آخرت فروخته اند آماده شويد و از كشته شدن در راه خدا مترسيد كه كشته شدن از مرگ آسانتر است و مرگ به هر حال بر شما فرود خواهد آمد و ميان شما و پدران و برادران و پسران و همسرانتان و دنياى شما جدايى خواهد افكند هر چند بى تابى شما براى آن شديد باشد. بنابراين، با كمال ميل و فرمانبردارى جانها و اموال خود را بفروشيد تا وارد بهشت شويد...» و امثال اين سخنان را مى گفت.
]

از جمله مردم كوفه كه پيش او مى آمدند سويد و بطين بودند. او روزى به ياران خود گفت: منتظر چه هستيد؟ اين پيشوايان جور و ستم فقط بر سركشى و برترى جويى و دور شدن از حق و گستاخى نسبت به پروردگار مى افزايند. اينك به برادرانتان پيام دهيد كه بيايند و ما همگان در كار خود بنگريم كه چه بايد كرد و چه هنگام خروج كنيم؟

در همين هنگام مجلل بن وائل نامه يى از شبيب بن يزيد براى او آورد كه براى صالح چنين نوشته بود:

اما بعد، گويا آهنگ حركت دارى و مرا هم به كارى دعوت كرده بودى كه دعوت تو را پذيرفتم. اينك اگر به اين كار اقدام كنى براى تو شايسته است كه بزرگ مسلمانانى و هيچ كس از ما همسنگ تو نيست و اگر مى خواهى اين كار را به تاخير اندازى به من بگو كه اجل صبح و شام فرامى رسد و در امان نيستم كه مرگ مرا درنيابد و با ظالمان جهاد نكرده باشم كه چه خسارتى بزرگ است و چه فضيلتى بزرگ از دست من بيرون خواهد رفت. خداوند ما و شما را از آنان قرار دهد كه با عمل خود طالب رضوان خداوند و نگريستن به وجه او و همنشينى با صالحان در بهشت هستند. و سلام بر تو باد.

صالح پاسخى پسنديده براى او نوشت كه ضمن آن گفته بود: چيزى مرا از خروج و قيام با آنكه آماده آن هستم بازنمى دارد جز انتظار آمدن تو پيش ما بيا و همراه ما خروج (و قيام) كن كه تو از كسانى هستى كه نمى توان كارها را بدون او انجام داد. و سلام بر تو باد.

[متن اين نامه با تفصيل بيشترى در تاريخ طبرى آمده است، به ص 3534 ترجمه آن به قلم مرحوم پاينده مراجعه فرمائيد. م.
]

چون نامه صالح به شبيب رسيد، ياران قارى خود را فراخواند و آنان را پيش خود جمع كرد. از جمله ايشان برادرش مصاد بن يزيد، مجلل بن وائل، صقر بن حاتم و ابراهيم بن حجر و جماعتى نظير آنان بودند. و سپس حركت كرد و نزد صالح بن مسرح كه در «دارات موصل» بود آمد. صالح فرستادگان خود را به هر سو روانه كرد و به همه وعده ى خروج در شب چهارشنبه اول ماه صفر سال هفتاد و ششم را داد.

[در متن به اشتباه سال نود و شش است. م.
]

برخى از آنان (خوارج) به برخى ديگر پيوستند و همگان در آن شب نزد صالح جمع شدند. فروه بن لقيط مى گويد: من هم در آن شب با آنان نزد صالح بودم و راى و نظرم اين بود كه همگان را بايد از دم تيغ گذراند و اين به سبب كثرت مكر و فسادى بود كه در زمين مى ديدم، برخاستم و به صالح گفتم: اى اميرالمومنين عقيده ات درباره چگونگى رفتار ما با اين ستمگران چيست؟ آيا پيش از آنكه آنان را به حق فراخوانيم ايشان را بكشيم يا قبل از جنگ و كشتار آنان را به حق فراخوانيم؟ و در اين باره پيش از آنكه تو عقيده خود را بگويى من عقيده خود را اظهار مى دارم: ما بر قومى كه طغيان كرده و اوامر خدا را رها كرده اند يا به ترك آن راضى هستند خروج كرده ايم و چنين معتقدم كه در ايشان شمشير نهيم. گفت: نه كه آنان را نخست به حق فرامى خوانيم و به جان خودم سوگند كه هيچ كس جز كسى كه با تو هم عقيده باشد پاسخت نمى دهد و هر كس كه براى تو ارزشى قائل نباشد با تو جنگ خواهد كرد، ولى دعوت كردن ايشان به حق براى اتمام حجت و رفع بهانه بهتر است. من گفتم: عقيده ات درباره ى كسانى كه با آنان جنگ كنيم و بر ايشان پيروز شويم چيست؟ درباره خونها و اموال ايشان چه مى گويى؟ گفت: اگر بكشيم و غنيمت گيريم، از آن ماست و اگر گذشت كنيم و ببخشيم باز هم در اختيار ماست.

صالح در آن شب به ياران خود گفت: اى بندگان خدا! از خدا بترسيد و براى جنگ و كشتار هيچيك از مردم شتاب مكنيد، مگر اينكه قومى آهنگ شما كنند و لشكر به مقابله ى شما آورند، كه شما به خاطر خدا خشم آورده ايد و خروج كرده ايد، زيرا حرمتهاى خداوند دريده شده و در زمين از فرمان او سركشى شده است و خونهاى ناحق ريخته شده و اموال تاراج شده است. بنابراين نبايد كارى را بر مردم عيب بگيريد كه خود آن را انجام دهيد و هر كارى را كه شما انجام دهيد مسول آن خواهيد بود و از شما درباره آن مى پرسند. بيشتر شما پيادگانيد و اينك اسبهاى محمد بن مروان در اين روستا است. از آن آغاز كنيد. پيادگان خود را بر اين اسبها سوار كنيد و به آن وسيله بر دشمن خود نيرو گيريد.

آنان چنين كردند و مردم منطقه «دارا» از بيم آنان پناه گرفتند.

[در تاريخ طبرى آمده است كه مردم دارا، نصيبين و سنجار از بيم ايشان پناه گرفتند.
]

خبر ايشان به محمد بن مروان- كه در آن هنگام امير جزيره بود- رسيد. او كار ايشان را سبك و بى اهميت شمرد و عدى بن عميره را همراه پانصد تن به مقابله ايشان گسيل داشت. صالح همراه يكصد و ده تن بود، عدى (به محمد بن مروان) گفت: خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد! آيا مرا فقط با پانصد سوار به مقابله كسى مى فرستى كه از بيست سال پيش تاكنون سالار خوارج است؟ و با او مردانى هستند كه براى من نامشان را گفته اند و از ديرباز با ما درگيرى و ستيز داشته اند و يكى از آنان بهتر از صد سوار در پانصد نفر است. محمد بن مروان گفت: من پانصد تن ديگر بر شمار ياران تو مى افزايم و تو با هزار سوار به جنگ آنان برو.

(عدى بن عميره) از حران همراه هزار مرد بيرون آمد «كه گويى آنان را به سوى مرگ مى برند».

[بخشى از آيه 6 سوره انفال. عدى، مردى پارسا و عابد بود. چون به (دهكده) «دوغان» ]

[دوغان، نام دهكده يى ميان راس عين و نصيبين كه بازار مردم جزيره بوده و هر ماه يك بار آنجا جمع مى شده اند. (مراصد الاطلاع). رسيد با مردم فرود آمد و مردى را پيش صالح بن مسرح فرستاد. آن مرد به صالح گفت: عدى مرا پيش تو فرستاده و از تو مى خواهد كه از اين شهر بروى و آهنگ شهر ديگرى كنى و با آنان به جنگ بپردازى كه من جنگ را خوش ندارم. صالح به او گفت: پيش عدى برگرد و به او بگو اگر تو با ما هم عقيده اى كارى كن كه آن را بشناسيم و در آن صورت ما آخر شب از كنار تو كوچ خواهيم كرد و اگر بر عقيده ستمگران و پيشوايان بدكردار هستى، ما در كار خود مى انديشيم. اگر خواستيم جنگ را با تو شروع مى كنيم وگرنه سوى ديگرى غير از تو خواهيم رفت.
]

آن مرد برگشت

[در ص 4536 ترجمه ى تاريخ طبرى مرحوم پاينده نام اين شخص زياد پسر عبدالله آمده است. م. و پيام صالح را به عدى رساند. عدى به او گفت نزد صالح برگرد و به او بگو به خدا سوگند من با تو هم عقيده نيستم ولى جنگ با تو و مسلمانان ديگر غير از تو را خوش ندارم.
]

در اين هنگام صالح به ياران خود گفت: سوار شويد و آنان سوار شدند. صالح آن مرد را هم پيش خود بازداشت كرد و با ياران خود حركت نمود تا به بازار دوغان رسيد و در آن هنگام عدى به نماز ظهر ايستاده بود و متوجه نبود. ناگاه سواران را ديد كه آشكار شدند. چون صالح نزديك ايشان رسيد دانست كه آنان آمادگى و آرايش جنگى ندارند و يكديگر را ندا مى دهند و به يكديگر پناه مى برند. به فرمان صالح، شبيب با گروهى بر آنان حمله كرد و سپس به سويد فرمان داد كه او هم با گروهى ديگر حمله كرد. آنان شكست خوردند و گريختند و اسب عدى را نزد او آوردند كه سوار شد و راه خويش را گرفت و رفت. صالح بر لشكرگاه عدى و هر چه در آن بود دست يافت، گريختگان لشكر عدى خود را به محمد بن مروان رساندند و او خشمگين شد و خالد بن جزء سلمى را خواست و او را با هزار و پانصد تن گسيل داشت و حارث بن جعونه را نيز خواست و او را هم با هزار و پانصد تن ديگر گسيل داشت و به هر دو گفت: به سوى اين گروه اندك خوارج پليد حركت كنيد و با شتاب برويد و در راه هم عجله كنيد و هر كدام شما كه پيشى بگيرد و زودتر برسد همو بر ديگرى امير خواهد بود. آن دو حركت كردند و شتابان راه مى سپردند و از صالح پرسيدند. به آنان گفته شد كه سوى «آمد»

[آمد: شهرى استوار و قديمى كه رود دجله بر بيشتر آن احاطه دارد. (مراصد الاطلاع). رفته است. آن دو او را تعقيب كردند و شبانه كنار «آمد» فروآمدند و اطراف خود خندق كندند. آن دو با يكديگر آنجا رسيدند و هر يك فرمانده لشكر خود بودند. صالح، شبيب را به جنگ حارث بن جعونه فرستاد و نيمى از ياران خود را با او همراه ساخت و خودش به جنگ خالد سلمى رفت و جنگى بسيار سخت كردند، سخت ترين جنگى كه ممكن است قومى انجام دهد. تا آنكه شب فرارسيد و ميان آنان جدايى افكند و هر گروه از گروه ديگر داد خويش ستده بود.
]

يكى از ياران

[در تاريخ طبرى آمده است: ابومخنف گويد، محلمى براى من چنين گفت. صالح مى گويد: هر بار كه در آن روز به آنان حمله مى كرديم پيادگان آنان با نيزه ها از ما استقبال مى كردند و تيراندازان، ما را آماج تير قرار مى دادند، سواران آنان نيز به ما حمله مى كردند. هنگام شب كه به جايگاه خويش بازگشتيم ما آنان را ناخوش مى داشتيم و ايشان ما را و چون بازگشتيم و نماز گزارديم و استراحتى كرديم و پاره نانى خورديم، صالح ما را خواست و گفت: اى دوستان من! چه مصلحت مى بينيد؟ شبيب گفت: اگر ما با اين قوم كه در آن سوى خندق خود پناه و سنگر گرفته اند جنگ كنيم به چيز قابل توجهى از ايشان دست نخواهيم يافت. راى صواب اين است كه از كنار ايشان كوچ كنيم و برويم. صالح گفت: من هم همين عقيده را دارم و آنان همان شب از آنجا كوچ كردند و از سرزمين جزيره و موصل بيرون شدند و به «دسكره» رسيدند. چون اين خبر به حجاج رسيد حارث بن عميره را با سه هزار تن سوى آنان گسيل داشت، كه حركت كرد. صالح هم آهنگ «جلولاء» و «خانقين» ]

[جلولاء در راه خراسان و فاصله ميان آن و خانقين هفت فرسنگ است و خانقين از نواحى سواد و در همدان مى باشد. كرد و حارث به تعقيب او پرداخت تا به دهكده يى به نام «مدبج» ]

[مدبج: در طبرى آمد است كه از نواحى موصل و ميان آن وجوخى است. رسيد. شمار همراهان صالح در آن هنگام نود تن بود. حارث لشكر خود را آرايش جنگى داد و ميمنه و ميسره تشكيل داد. صالح نيز ياران خود را به سه گروه تقسيم كرد: خود در يك گروه بود و شبيب با گروهى در ميمنه و سويد بن سليم همراه گروهى ديگر در ميسره گمارده شدند. و در هر گروه سى مرد بودند. هنگامى كه حارث بن عميره بر آنان سخت حمله كرد، سويد بن سليم با گروه خود عقب نشينى كرد. صالح چندان پايدارى كرد كه كشته شد. شبيب نيز آن قدر زد و خورد كرد كه از اسب خود سرنگون شد و ميان ياران خود فروافتاد. او برخاست و خود را به جايگاه صالح رساند و او را كشته يافت. بانگ برداشت: كه اى مسلمانان! پيش من آييد و چون خوارج به او پناه بردند به آنان گفت: هر يك از شما پشت بر پشت دوستش دهد و چون دشمن نزديك آمد او را با نيزه بزند تا بتوانيم وارد اين دژ شويم و در كار خود بينديشيم.
]

آنان كه هفتاد تن بودند همراه شبيب به آن دژ درآمدند. حارث بن عميره شامگاه، ايشان را محاصره كرد و به ياران خود گفت: كنار اين دژ آتش بيفروزيد و چون در آتش گرفت آن را به حال خود بگذاريد كه ايشان نخواهند توانست از آن بيرون بيايند تا به هنگام صبح ايشان را بكشيم. آنان چنان كردند و به لشكرگاه خود بازگشتند.

شبيب به ياران خود گفت: منتظر چه هستيد؟ به خدا سوگند كه اگر آنان صبح بر شما حمله آورند هلاك شما در آن است. گفتند: فرمان خود را به ما بگو. گفت: شب براى حمله پوشيده تر است. با من يا با هر كس كه مى خواهيد بيعت كنيد، سپس همراه ما شبانه بيرون رويد تا به آنان در لشكرگاهشان حمله كنيم كه آنان به خيال خود از شما در امانند و اميدوارم كه خداوند شما را بر ايشان پيروز نمايد. گفتند: دست فراز آر تا با تو بيعت كنيم و چنان كردند. و چون كنار در رسيدند و آن را آتش ديدند، نمدزينها را آوردند و با آب خيس كردند و بر آن افكندند و بيرون آمدند. حارث بن عميره هنگامى متوجه شد، كه شبيب و يارانش ميان لشكرگاه بر آنان شمشير مى زدند. حارث چندان زد و خورد كرد كه از اسب فروافتاد و يارانش او را با خود بردند و آنان شكست خورده گريختند و لشكرگاه و آنچه را در آن بود براى خوارج رها كردند و رفتند و در مداين فرود آمدند. و اين نخستين لشكرى بود كه شبيب آن را شكست داد.

[در ص 3540 ترجمه تاريخ طبرى مرحوم پاينده پس از اين آمده است كه صالح بن مسرح به روز سه شنبه سيزده روز باقى مانده از جمادى الاولى كشته شد و در همين سال شبيب همراه زنش غزاله وارد كوفه شد. ابن ابى الحديد در اين بخش و صفحات بعد مطالب طبرى را تلخيص كرده است. م.
]

ورود شبيب به كوفه و سرانجام كار او با حجاج

شبيب، نخست به زمينهاى نزديك موصل و سپس به سوى آذربايجان رفت تا از آنان خراج بگيرد. (پيش از اين) به سفيان بن ابى العاليه فرمان داده شده بود كه با سالار طبرستان جنگ كند ولى به سبب جنگ با شبيب، به او فرمان داده شد با سالار طبرستان صلح نمايد و (به سوى شبيب) حركت كند. او چنان كرد و با هزار سوار روى آورد و نامه اى از حجاج به او رسيد كه متن آن چنين بود:

اما بعد، تو با آنان كه همراهت هستند در «دسكره» بمان تا لشكر حارث بن عميره كه قاتل صالح بن مسرح است نزد تو برسد. سپس به سوى شبيب برو و با او نبرد كن.

[متن اين نامه نيز در تاريخ طبرى تفاوتهايى دارد، به ص 3544 ترجمه مرحوم پاينده مراجعه شود. م.
]

سفيان همين گونه رفتار كرد و در دسكره فرود آمد و منتظر ماند تا آنان رسيدند و سپس از آنجا به تعقيب و جستجوى شبيب بيرون آمد. شبيب از آنان فاصله مى گرفت، گويى ديدار و جنگ با ايشان را خوش نمى داشت. شبيب برادر خود مصادر را همراه پنجاه تن در زمين گود و مطمئنى در كمين آنان گماشته بود. آنها (سفيان و لشكرش) همين كه شبيب را ديدند، او ياران خود را جمع كرد و به دامنه ى مشرف كوه برآمد. آنان گفتند: دشمن خدا گريخت و به تعقيب او پرداختند. عدى بن عميره شيبانى به آنان گفت: اى مردم شتاب مكنيد تا آنكه زمين را به طور كامل شناسايى و بررسى كنيم تا اگر كمينى كرده باشند از آن برحذر باشيم و در غير آن صورت تعقيب آنان هميشه براى ما ممكن است و آن فرصت از دست نخواهد رفت. ولى سخن او را نپذيرفتند و شتابان به تعقيب ايشان پرداختند.

شبيب همين كه ديد آنان از جايگاه كمين گذشتند به سوى ايشان برگشت و از مقابل بر آنان حمله آورد. آنان هم كه در كمين بودند از پشت سر بر آنان حمله آوردند. هيچ كس جنگ نكرد و روى به گريز نهادند، ولى سفيان بن ابى العاليه با دويست مرد پايدارى و جنگى سخت كرد و پنداشت كه به خيال خود از شبيب انتقام خواهد گرفت. سويد بن سليم به ياران خود گفت: آيا كسى از شما سالار اين قوم يعنى پسر ابى العاليه را مى شناسد؟ شبيب گفت: آرى من از همه مردم به او آشناترم. آيا اين مرد را كه سوار بر اسب سپيد پيشانى است مى بينى- كه تيراندازان برگرد اويند؟ هموست، ولى اگر مى خواهى به جنگ او بروى او را اندكى مهلت بده.

سپس شبيب گفت: اى قعنب! همراه بيست تن بيرون برو و از پشت سر بر آنان حمله كن. قعنب چنان كرد و چون ايشان او را ديدند كه مى خواهد از پشت سر حمله كند عقب نشينى كردند و پراكنده شدند. در اين هنگام سويد بن سليم بر سفيان بن ابى العاليه حمله كرد. آن دو نخست با نيزه پيكار كردند كه كارى از پيش نبردند سپس با شمشير به يكديگر حمله كردند و سرانجام دست به گريبان شدند و هر دو بر زمين افتادند و به كشاكش پرداختند. آن گاه از يكديگر جدا شدند. در اين هنگام شبيب بر آنان حمله كرد و همه كسانى كه با سفيان بودند عقب نشينى كردند. يكى از غلامان او كه نامش عزوان بود از ماديان خويش پياده شد و به سفيان گفت: اى سرور من سوار شو. ياران شبيب او را محاصره كردند و غلام كه رايت سفيان نيز دست او بود چندان ايستادگى كرد كه كشته شد و سفيان گريخت و خود را به بابل مهروذ

[مهروذ از نواحى بغداد و در بخش شرقى استان شادقباد است، رجوع كنيد به معجم البلدان ياقوت، ج 8، ص 211، چاپ مصر. م. رساند و همانجا فرود آمد و براى حجاج چنين نوشت:(اما بعد، من به امير كه خداوند كارش را قرين صلاح بدارد خبر مى دهم كه من اين خوارج را تعقيب كردم و خداوند بر چهره هايشان بزد و بر ايشان پيروز شديم. در همين حال ناگاه قومى كه از ايشان غايب بودند به يارى ايشان آمدند و بر مردم حمله كردند و آنان را وادار به گريز كردند من همراه تنى چند از مردان ديندار و پايدار، پياده با آنان چندان جنگ كردم كه ميان كشتگان در افتادم و در حالى كه سخت زخمى بودم مرا از معركه بيرون بردند و مرا به بابل مهروذ آوردند و اينك من در اين شهر هستم. سپاهيانى را هم كه امير فرستاده بود همگى غير از سوره بن ابجر رسيدند ولى او به من نرسيد. در آوردگاه نيز با من نبود و چون به بابل مهروذ آمدم پيش من آمد و چيزهايى مى گويد كه نمى فهمم و عذر غير موجه مى آورد. و السلام). ]

[آنچه ميان كروشه آمده به نقل از تاريخ طبرى است و از حاشيه به متن منتقل شد. م.
]

حجاج بن سوره بن ابجر فرمان داده بود به سفيان ملحق شود. سوره براى سفيان نامه نوشت كه منتظر من باش ولى سفيان منتظر نماند. و شتابان به سوى خوارج رفت و چون حجاج نامه سفيان را خواند و از كار او آگاه شد، به مردم گفت: هر كس چنين كند كه او كرده است و همين گونه مقاومت كند كه او كرده است به راستى كه خوب عمل كرده است. آن گاه نامه يى به او نوشت و عذر او را پذيرفت و براى او نوشت چون درد و زخم تو بهبود يافت پيش اهل خود برگرد كه ماجور باشى.

حجاج براى سوره بن ابجر چنين نوشت:

اما بعد، اى پسر مادر سوره،

[اين عبارت براى تحقير اشخاص به كار مى رود. م. تو را نشايد كه در زنهار خوارى با من گستاخى كنى و از يارى لشكر من باز ايستى. اينك چون اين نامه من به تو رسيد يكى از مردان استوارى را كه همراه تو است به مداين بفرست تا پانصد مرد از سپاهى كه آنجاست انتخاب كند و با آنان پيش تو بيايد و همراه آنان حركت كن تا با اين بيرون شدگان از دين روياروى شوى و جنگ كنى، در كار خود دورانديشى و نسبت به دشمن خود حيله كن كه بهترين كار جنگ، خوب چاره انديشيدن است. و السلام. ]

[نامه حجاج در تاريخ طبرى تفاوتهاى لفظى و افزونيهايى دارد.
]

چون نامه حجاج به سوره رسيد، عدى بن عمير را به مداين گسيل داشت. آنجا هزار سوار بودند و او پانصد تن از ايشان را برگزيد و با آنان حركت كرد و نزد سوره به بابل مهروذ آمد و عدى همراه آنان به تعقيب شبيب پرداخت و شبيب در نواحى «جوخى»

[رودخانه يى است و نيز نام نواحى اطراف آن كه بسيار حاصلخيز بوده و خراج آن هشتاد ميليون درهم بوده است. رجوع كنيد به مراصد الاطلاع، ج 1، ص 355. م. در تاخت و تاز بود و سوره در تعقيب او بود. شبيب به مداين آمد، مردم مداين پناه گرفتند و او «مداين اول» را غارت كرد و مقدارى از اسبهاى سپاه را گرفت و هر كه را مقابل او ايستاد كشت، ولى وارد خانه ها نشد. سپس كسانى پيش او آمدند و گفتند: سوره به تو نزديك مى شود. او با ياران خود از آنجا بيرون آمد و به نهروان رفت. آنجا فرود آمدند وضو ساختند و نماز گزاردند و كنار كشتارگاه برادران خود كه على بن ابى طالب (ع) آنان را كشته بود آمدند و براى آنان آمرزشخواهى كردند و از على و ياران او تبرى جستند و مدتى گريستند و سپس از پل نهروان گذشتند و بر كناره شرقى آن فرود آمدند. سوره هم در «نفطرانا» ]

[در تاريخ طبرى به صورت قطراثا آمده و از هيچ كدام در معجم البلدان سخنى نرفته است. م. فرود آمد. جاسوسان او آمدند و خبر آوردند كه شبيب در نهروان است.
]

سوره، سران ياران خود را فراخواند و به آنان گفت: خوارج هرگاه در صحرا و بر پشت اسبها سوارند كمتر شكست مى خورند و معمولا انتقام خود را مى گيرند و براى من نقل شده است كه ايشان بيش از صد مرد نيستند. اكنون چنين انديشيده و صلاح ديده ام كه گروهى از شما را برگزينم و همراه سيصد مرد از نيرومندان و دليران شما به آنان شبيخون برم كه آنان در تصور خود از شبيخون زدن شما در امانند و به خدا سوگند اميدوارم كه خداوند آنان را همان گونه كه پيش از اين برادران ايشان را در نهروان كشت، بكشد. آنان گفتند: هر چه دوست مى دارى انجام بده.

او حازم بن قدامه را بر لشكر خود گماشت و سيصد تن از ياران شجاع خود را برگزيد و با آنان حركت كرد و خود را نزديك نهروان رساند. او در حالى كه پاسداران را روانه كرده بود آغاز شب را همانجا ماند و سپس به قصد شبيخون بر آنان حركت كرد. چون ياران سوره به خوارج نزديك شدند آنان به وجود ايشان پى بردند و بر اسبهاى خود نشستند و آرايش جنگى گرفتند و همين كه سوره و يارانش رسيدند آنان آگاه شدند و سوره حمله كرد، شبيب فرياد برآورد و با ياران خود حمله آورد و ياران سوره آوردگاه را براى او رها كردند و رفتند. شبيب شروع به حمله كرد و در حالى كه ضربت مى زد مى گفت:

«هر كس گورخر را از پاى درآورد از پاى درآورنده را از پاى درآورده است».

[ضرب المثل است. قبلا توضيح داده شد. م.
]

سوره گريزان بازگشت، سواركاران دلير و يارانش شكست خورده و گريخته بودند. او آهنگ مداين كرد و شبيب هم به تعقيب او پرداخت. سوره خود را به شهر و خانه هاى مداين رساند. شبيب هم به آنان رسيد ولى مردم وارد خانه ها شده بودند. ابن ابى عصيفير كه امير مداين بود در آن روز همراه جماعتى بيرون آمد و در خيابانهاى مداين با آنان رو به رو شد مردم هم از فراز خانه ها و پشت بام ها بر آنان تير و سنگ مى زدند.

شبيب به «تكريت» رفت در همان حال كه آن لشكر در مداين بود مردم شايعه پراكنى مى كردند و مى گفتند: شبيب به قصد شبيخون زدن به مداين در راه است. عموم سپاهيان از مداين كوچ كردند و به كوفه پيوستند و حال آنكه شبيب در تكريت بود و چون خبر به حجاج رسيد گفت: خداوند سوره را سيه روى كند كه لشكر را تباه كرد و برون رفت تا به خوارج شبيخون زند، به خدا سوگند به زحمتش خواهم انداخت.

[در اين موارد هم با آنچه در تاريخ طبرى آمده است اختلافات اندك لفظى و كم و بيشى هايى وجود دارد. براى اطلاع رجوع كنيد به ترجمه تاريخ طبرى مرحوم پاينده، ص 3548. م.
]

سپس حجاج، عثمان بن سعيد را كه به جزل معروف بود فراخواند و به او گفت: براى خروج و جنگ با اين بيرون شدگان از دين آماده شو و چون با ايشان روياروى شدى شتابزدگى شخص گول و خشمگين را به كار مبر و چنان درنگ مكن كه شخص سرگردان و ترسيده درنگ مى كند. دانستى؟ گفت: آرى خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد! هيچيك از افراد آن لشكر گريخته ى شكست خورده را همراه من مكن كه بيم در دلهاى ايشان افتاده و ترس آن دارم كه هيچيك براى تو و مسلمانان سودى نداشته باشند. گفت: اين موضوع در اختيار توست و تو را نمى بينم جز اين كه همواره راى و انديشه نيكو داشته اى و موفق بوده اى. سپس اصحاب ديوانها را فراخواند و به آنان گفت: مردم را به خروج برانگيزيد و چهار هزار تن از آنان را برگزينيد و در اين كار شتاب كنيد. سران محله ها و سالارهاى ديوانها جمع شدند و نشستند و چهار هزار تن را برگزيدند و حجاج به آنان فرمان داد به لشكرگاه بپيوندند و نداى كوچ داده شد و كوچ كردند. منادى حجاج ندا داد: هر كس از لشكر جزل باز بماند و تخلف كند ذمه از او برداشته شده است.

جزل با آنان رفت، او عياض بن ابى لينه كندى را بر مقدمه خود گماشت و او پيشاپيش حركت كرد و رفت. جزل چون به مداين رسيد سه روز آنجا ماند و سپس از مداين بيرون رفت. ابن ابى عصيفير، اسبى و ماديانى و دو هزار درهم براى او فرستاد و براى مردم چندان كشتنى و علوفه فراهم آورد كه براى سه روز ايشان بسنده بود و براى مردمى كه بيشتر مى خواستند بيشتر فراهم ساخت.

جزل با مردم از پى شبيب روان شد و در سرزمين جوخى به تعقيب او پرداخت. شبيب ظاهرا چنان به او نشان مى داد كه از او بيم دارد و از دهكده اى به دهكده ديگر و از روستايى به روستاى ديگر مى رفت و برابر او نمى ايستاد. هدفش اين بود كه جزل ياران خود را پراكنده سازد و خود براى فروگرفتن شبيب شتاب كند و با گروهى اندك و بدون آرايش جنگى با او برخورد كند. جزل هم بدون آرايش جنگى حركت نمى كرد و هر جا كه فرومى آمد گرد خود خندق مى كند و چون اين كار به درازا كشيد شبيب روزى ياران خود را كه يكصد و شصت مرد بودند فراخواند كه چنين آرايش يافته بودند: شبيب، خود با چهل تن و برادرش مصاد با چهل تن، سويد بن سليم، همراه چهل تن و مجلل بن وائل هم همراه چهل تن ديگر. جاسوسان شبيب پيش او آمده و گفته بودند كه جزل كنار چاه سعيد

[در تاريخ طبرى و در متن نيز در چند سطر بعد «دير يزدگرد» آمده است. فرود آمده است. شبيب به برادر خود و دو امير ديگرى كه نام برديم گفت: من مى خواهم امشب بر اين لشكر شبيخون زنم، تو اى مصاد! از جانب حلوان ]

[حلوان به چند موضع اطلاق مى شود، اينجا حلوان عراق است كه آخرين حد منطقه سواد از سوى عراق مى باشد. شهرى آباد و پس از كوفه و بصره و واسط بغداد بزرگترين شهر بوده است. (مراصد الاطلاع). بر آنان حمله كن و من از روبروى ايشان و از جانب كوفه حمله خواهم كرد و تو اى سويد از سوى مشرق بر آنان يورش آور و تو اى مجلل از جانب مغرب حمله كن و بايد هر يك از شما از همان جانب كه حمله مى كند نفوذ كند و از حمله به آنان دست برمداريد تا فرمان من به شما برسد.
]

فروه بن لقيط مى گويد: من همراه چهل تنى بودم كه با شبيب بودند. او به همه ما گفت: آماده شويد و هر يك از شما همراه فرمانده خود باشد و بنگرد كه فرمانده او چه فرمان مى دهد و همان را اجرا كند. چون اسبهاى ما تيمار شدند- و اين در آغاز شب بود كه چشمها تازه آرام گرفته بود- بيرون آمديم تا به «دير الخراره» رسيديم. معلوم شد آنجا پادگانى مستقر ساخته اند و عياض بن ابى لينه آنجاست. همين كه آنجا رسيديم مصاد برادر شبيب كه ايشان را ديده بود همراه چهل تن خود حمله كرد و حال آنكه شبيب مى خواست از آنجا رد شود و سپس از پشت سر به آنان حمله كند همان گونه كه فرمان داده بود.

هنگامى كه آن گروه را ديد با آنها كارزار كرد و آنان ساعتى پايدارى و جنگ كردند و همگان حمله كرديم و آنان را شكست داديم و آنان گريختند و شاهراه را پيش گرفتند و ميان آنان و لشكرگاه اصلى ايشان در «دير يزدجرد» فقط به اندازه يك ميل فاصله بود. شبيب به ما گفت: اى گروه مسلمانان! اينان را شانه به شانه تعقيب كنيد. كه اگر بتوانيد با آنان وارد قرارگاهشان شويد. و ما مصرانه آنان را تعقيب مى كرديم و از آنان غافل نبوديم و آنان همچنان مى گريختند و همتى جز رسيدن به قرارگاه خود نداشتند.

ياران ايشان به آنان اجازه ندادند كه وارد قرارگاه شوند و آنان را تيرباران كردند. ايشان جاسوسانى گماشته بودند كه از جايگاه ما آنان را آگاه كرده بودند و به همين سبب جزل بر گرد آنان خندقى كنده بود و مراقب ايشان بود و همين پادگانى را كه ما با آنان برخورد كرديم برپا كرده بود و پادگان ديگرى هم در جانب حلوان مستقر ساخته بود.

همين كه افراد آن پادگانها آمدند و ياران خودشان آنان را تيرباران كردند و ما را هم از پيشروى و رسيدن كنار خندق بازداشتند، شبيب انديشيد و دانست كه به آنان دست نخواهد يافت، به ياران خود گفت: برويد و ايشان را به حال خود رها كنيد و همين كه از كنار آنان دور شد راه حلوان را پيش گرفت و چون به فاصله هفت ميلى آنان رسيد به ياران خود گفت: پياده شويد و اسبهاى خود را علف دهيد و خواب نيمروزى و استراحت كنيد و دو ركعت نماز گزاريد و سپس سوار شويد.

آنان همين گونه رفتار كردند و شبيب با آنان به جانب لشكرگاه كوفه برگشت و گفت:

با همان آرايش جنگى كه سر شب براى شما تعيين كردم حركت كنيد و همان گونه كه به شما فرمان دادم لشكرگاه آنان را از هر سو دور بزنيد و در ميان بگيريد. گويد: ما همگان با او حركت كرديم و اين در حالى بود كه سپاهيان به داخل پادگانها رفته و آسوده خاطر آرميده بودند و تنها هنگامى به خود آمدند كه صداى سم ستوران را شنيدند و ما اندكى پيش از سپيده دم آنجا رسيديم و لشكرگاه آنان را احاطه كرديم و از هر سو بانگ برداشتيم. آنان با ما به جنگ و تيراندازى پرداختند. شبيب به برادرش مصاد كه از جانب كوفه با آنان جنگ مى كرد گفت: راه كوفه را براى آنان باز بگذار و به جانب ديگر بيا. او چنان كرد و ما از سه طرف ديگر لشكرگاه با آنان تا بر آمدن صبح جنگ مى كرديم و سپس چون بر آنان پيروز نشديم حركت كرديم و آنان را رها ساختيم و چون شبيب رفت جزل به تعقيب او پرداخت و همواره با آرايش جنگى و نظم حركت مى كرد و هيچ جا فرود نمى آمد مگر اينكه خندقى حفر مى كرد، اما شبيب همچنان در سرزمين جوخى در حركت بود و درگيرى با جزل را رها كرد و اين كار براى حجاج طول كشيد و براى جزل نامه يى نوشت كه براى مردم هم خوانده شد و موضوع آن چنين بود:

اما بعد، همانا من تو را همراه سواران دلير و سرشناسان كوفه گسيل داشتم و به تو فرمان دادم كه اين از دين برگشتگان را تعقيب كنى و از اين كار دست برندارى تا آنان را بكشى و نابود سازى، اما تو خوابيدن آخر شب در دهكده ها و خيمه زدن كنار خندقها را براى خود آسانتر از حركت براى نبرد و ريشه كن ساختن آنان يافتى. و السلام.

گويد: نامه ى حجاج بر جزل سخت گران آمد مردم هم شروع به شايعه پراكنى كردند و گفتند: حجاج به زودى او را عزل خواهد كرد. هنوز از اين گفتگو چيزى نگذشته بود كه حجاج، سعيد بن مجالد را به جاى جزل به فرماندهى آن لشكر گماشت و فرستاد و با او عهد كرد كه چون با خوارج روياروى شود بر ايشان حمله برد و به آنان مهلت ندهد و درنگ نكند و كار جزل را انجام ندهد، در آن هنگام جزل در تعقيب شبيب به نهروان رسيده بود و همچنان در لشكرگاه خود توقف كرده و بر گرد ايشان خندق حفر كرده بود. سعيد آمد و به عنوان امير لشكر كوفه وارد لشكرگاه شد و ميان ايشان برپا خاست و خطبه ايراد كرد و پس از حمد و ثناى خداوند متعال چنين گفت:

اى مردم كوفه! همانا كه وامانده و سست شديد و امير خودتان را بر خود خشمگين ساختيد. شما از دو ماه پيش تاكنون در تعقيب اين اعراب بدوى لاغر اندام هستيد كه شهرهاى شما را ويران و خراج شما را گرفته و كاسته اند و شما در دل اين خندقها ترسان مانده ايد و از آنها جدا نمى شويد. فقط وقتى خندقها را رها مى كنيد كه خبر مى رسد آنها از پيش شما رفته اند و در شهرى ديگر غير از شهر شما فرود آمده اند. اينك در پناه نام خدا به سوى آنان بيرون رويد. سعيد، خود بيرون آمد و مردم هم با او بيرون آمدند. جزل به او گفت: مى خواهى چه بكنى؟ گفت: با اين سواران بر شبيب و يارانش حمله مى برم. جزل به او گفت: تو با گروهى از مردم پياده و سواره همين جا بمان و يارانت را پراكنده مكن و مرا رها كن تا به مصاف او بروم كه اين براى تو خير و براى آنان شر خواهد بود. سعيد گفت: نه تو همين جا در صف بمان و من به مصاف او مى روم. جزل گفت: من از اين انديشه ى تو بيزارم. خداوند و مسلمانان حاضر اين سخن مرا مى شنوند. سعيد گفت: اين انديشه من است، اگر در آن به صواب رسيدم خدايم موفق داشته است و اگر خطا كردم و ناصواب بود شما همگى از آن برى هستيد.

جزل، ناچار در صف اهل كوفه ماند و آنان را از خندق بيرون آورد و بر ميمنه، عياض بن ابى لينه كندى و بر ميسره، عبدالرحمان بن عوف- يعنى ابوحميد راسبى- را گماشت و خودش ميان ايشان ماند و سعيد بن مجالد پيش رفت و مردم هم همراهش بيرون شدند. در آن هنگام شبيب به «براز الروز»

[براز الروز، از دهستانهاى سواد بغداد و جانب شرقى استان بهقباد است. معتضد عباسى را در آن، ساختمانهاى بزرگى بوده است. (مراصد الاطلاع). رفته و در دهكده «قطفتا» فرود آمده بود و به يكى از برزيگران آنجا دستور داده بود گوسپندى براى ايشان بريان كند و غذايى فراهم آورد. او چنان كرد و در دهكده را بست. هنوز برزيگر خوراك را كاملا آماده نساخته بود كه سعيد بن مجالد آن دهكده را محاصره كرد. برزيگر بر بام رفت و پايين آمد و رنگش پريده بود. شبيب به او گفت: تو را چه مى شود؟ گفت: لشكرى بزرگ به جنگ تو آمده است. گفت: آيا كباب تو آماده شده است؟ گفت: نه. گفت: بگذار خوب بپزد. برزيگر بار ديگر بر بام رفت و پايين آمد و گفت: تمام كوشك را محاصره كرده اند. گفت: گوسپند بريانت را بياور. و آورد. شبيب بدون توجه به آنان و بدون اينكه بترسد شروع به غذا خوردن كرد و چون از خوردن غذا فارغ شدند به يارانش گفت: براى نماز برخيزيد و خود برخاست و وضو ساخت و با ياران خود نماز نخست (ظهر) را گزارد. سپس زره پوشيد و شمشير بر دوش افكند و گرز آهنى خود را به دست گرفت و گفت: براى من استرم را زين كنيد. برادرش به او گفت: آيا در چنين روز و جنگى ]

[در تاريخ طبرى اختلافات لفظى اندكى با متن ديده مى شود. سوار استر مى شوى؟ گفت: آرى همان را زين كنيد. سوار شد و گفت: فلانى! تو فرمانده ميمنه باش و تو اى مصاد- يعنى برادرش- فرمانده قلب باش. و به برزيگر دستور داد در را برايشان بگشايد.
]

شبيب به سوى آنان رفت و در حالى كه بانگ مى زد: «لا حكم الا لله» حمله سختى كرد و سعيد يارانش شروع به عقب نشينى كردند آنچنان كه ميان ايشان و دهكده حدود يك ميل فاصله افتاد. شبيب بانگ مى زد كه: مرگ آماده براى شما رسيد. اگر مى خواهيد پايدارى كنيد. و سعيد بن مجالد هم بانگ مى زد: اى گروه همدان پيش من آييد، پيش من، كه من پسر ذى مرانم. شبيب به مصاد گفت: واى بر تو! اينك كه آنان پراكنده شده اند برايشان حمله كن و من بر فرمانده ايشان حمله خواهم كرد و خداى مادر مرا بر سوگ من بنشاند اگر مادرش را بر سوگ او ننشانم. سپس شبيب بر سعيد حمله كرد و با گرز بر او زد كه بيجان بر زمين افتاد و همه ى يارانش گريختند و در آن روز از خوارج فقط يك تن كشته شد.

هنگامى كه خبر كشته شدن سعيد به جزل رسيد مردم را فراخواند و گفت: اى مردم! پيش من آييد، پيش من. و عياض بن ابى لينه نيز فرياد كشيد: كه اى مردم اگر اين امير از راه رسيده ى شما كشته شد ولى اين امير فرخنده فال زنده است به او روى آوريد. گروهى از ايشان نزد جزل جمع شدند و برخى هم بر اسب خود سوار شدند و گريزان رفتند. جزل در آن روز جنگى سخت كرد آن چنان كه از اسب بر زمين افتاد، ولى خالد بن نهيك و عياض بن ابى لينه از او حمايت كردند و او را در حالى كه سخت زخمى بود نجات دادند و مردم همچنان گريزان تا كوفه رفتند. جزل را هم كه زخمى بود به مداين آوردند و او به حجاج چنين نوشت:

اما بعد، من به امير كه خداوند كارش را قرين صلاح بدارد گزارش مى دهم كه من همراه كسانى از لشكرى كه مرا همراه آن پيش دشمن گسيل داشته بود حركت كردم و سفارش و راى امير را كه به من گفته بود پاس مى داشتم و هرگاه فرصتى مى يافتم به جنگ با خوارج مى پرداختم و اگر از خطرى بيم داشتم مردم را از مقابله با آنان بازمى داشتم و همواره همين گونه كار را اداره مى كردم. و دشمن نسبت به من از هيچ كيد و مكر فروگذارى نكرد ولى نتوانست مرا غافلگير كند تا آنكه سعيد بن مجالد پيش من آمد. به او دستور دادم با تامل و درنگ كار كند و او را از شتاب نهى كردم و به او گفتم با آنان جنگ نكند مگر با همه ى لشكر ولى او از پذيرش آن رخ برتافت و با سواران شتابان به جنگ خوارج رفت. من خداوند و مردم بصره و كوفه را بر او گواه گرفتم كه از اين انديشه و رايى كه او دارد بيزارم و من كارى را كه مى كند نمى پسندم. او رفت و كشته شد، خداى از او درگذرد و مردم به سوى من گريختند. من پياده شدم و آنان را به اطاعت از خود دعوت كردم و پرچم خود را برافراشتم و چندان جنگ كردم كه بر زمين افتادم و يارانم مرا از ميان كشتگان برداشتند و چون به هوش آمدم ديدم روى دستهاى ايشان و در فاصله يك ميل از آوردگاهم. امروز من در مداين هستم و زخمهايى بر من است كه (معمولا) انسان بايد با زخمهايى كمتر از آن بميرد. گاهى هم ممكن است از امثال آن بهبود يابد. اينك امير كه خداى كارش را به صلاح بدارد از خيرخواهى من براى او و سپاهش و از چاره سازى هاى من در مقابل دشمنش و از جايگاه من به روز سختى و جنگ بپرسد كه به زودى بر او روشن خواهد شد كه من به او راست گفتم و براى او خيرخواهى كردم. و السلام.

حجاج براى او چنين نوشت:

اما بعد نامه ات رسيد و خواندم و آنچه را در آن درباره سعيد و خودت نوشته بودى دريافتم. من تو را در اينكه براى اميرت خيرخواهى كرده اى و مردم شهر خود را در پناه گرفته اى و بر دشمن خود سخت گرفته اى تصديق مى كنم. ضمنا هم از شتاب سعيد خوشنودم و هم از تامل و درنگ تو. شتاب او، او را به بهشت رساند، اما درنگ تو به شرط آنكه فرصتى را از دست ندهى و دور انديشى كنى كارى است كه آن را نيكو انجام مى دهى و صواب است و ماجور خواهى بود و تو در نظر من از مردم شنوا و فرمانبردار و خيرخواهى. اينك جبار بن اعز

[در تاريخ طبرى نام اين شخص حيان بن ابجر است و اختلافات لفظى اندك و افزونيهايى در متن نامه ها است. طبيب را نزد تو فرستادم كه تو را مداوا و زخمهايت را معالجه كند. دو هزار درهم نيز فرستادم كه به مصرف هزينه هاى شخصى خودت و آنچه لازم دارى برسانى. و السلام.
]

/ 314