عتاب به قبيصه بن والق تغلبى
[در تاريخ طبرى آمده است كه او بر يك سوم از بنى تغلب فرماندهى داشت. گفت: تو براى من ميسره را كفايت كن. او گفت: من پيرى فرتوتم. نهايت قدرتم اين است كه بتوانم زير درفش خود پايدار بمانم. مگر نمى بينى كه توانايى برخاستن ندارم مگر اينكه مرا بلند كنند؟ ولى برادرم نعيم بن عليم مردى نيرومند و بسنده است او را بر ميسره بگمار. و عتاب او را بر آن كار گماشت. ][در تاريخ طبرى آمده است: كه من پيرى فرتوتم اگر بتوانم زير درفش خود پايدار بمانم كار بسيارى است، البته تا آنجا كه بتوانم مى ايستم ولى بايد مرا سراپا نگهدارند اما عبيدالله بن حليس و نعيم بن عليم هر دو از قبيله تغلب و هر يك فرمانده يك سوم آن قبيله اند، هر يك را بر اين كار بگمارى دورانديش مصمم و كافى را گماشته اى. عتاب نعيم را بر آن كار گماشت.]عتاب، پسر عموى خود، حنظله بن حارث رياحى را كه پيرمرد محترم خاندان بود بر پيادگان گماشت و با او سه صف همراه كرد: يك صف پيادگان شمشير به دست و يك صف نيزه داران و يك صف تيراندازان.
آن گاه، عتاب با رايت خويش شروع به حركت ميان ميمنه و ميسره لشكر خود كرد و از زير رايت، مردم را به صبر تحريض مى كرد و از جمله سخنانش در آن روز اين بود: بهره ى شهيدان از بهشت از همه مردم بيشتر است و خداوند نسبت به هيچكس خشمگين تر از اهل ستم نيست. مگر نمى بينيد كه دشمنان شما با شمشير خود متعرض مسلمانان مى شوند و آن را براى خود وسيله تقرب به خدا مى دانند؟ آنان بدترين مردم روى زمين و سگان دوزخيانند. هيچكس به او پاسخ نداد. گفت: كجايند! كسانى كه داستانها (ى حماسى) مى گويند و مردم را به جنگ تشويق مى كنند؟ هيچ كس پاسخ نداد. گفت: كجاست كسى كه اشعار عنتره را بخواند و مردم را به حركت آورد؟ هيچكس پاسخ نداد و يك كلمه بر زبان نياورد. گفت: لا حول و لا قوه الا بالله، به خدا سوگند! گويى مى بينم كه همگان از گرد عتاب پراكنده شده ايد و او را به حال خود رها كرده ايد كه بر نشيمنگاهش باد بوزد. سپس آمد و در قلب لشكر نشست و زهره بن حويه و عبدالرحمان بن محمد بن اشعث با او بودند.
شبيب هم همراه ششصد تن پيش آمد كه چهار صد تن از همراهى با او خوددارى كرده بودند و گفت: فقط كسانى از همراهى با من خوددارى كردند كه دوست نمى داشتم همراه خود ببينم. آن گاه سويد بن سليم را همراه دويست تن بر ميسره گماشت و محلل بن وائل را با دويست تن در قلب سپاه جاى داد و خود همراه دويست تن در ميمنه جاى گرفت و اين ميان نماز مغرب و عشاء بود و ماه پرتو افشانى مى كرد. و شبيب بر دشمن بانگ زد و پرسيد: اين درفش ها از كيست؟ گفتند: درفش هاى همدان است. گفت: آرى درفشهايى كه چه بسيار حق را يارى داده اند و چه بسيار باطل را، براى آن در هر دو مورد نصيب و بهره است. [در تاريخ طبرى آمده است: به خدا سوگند با شما جهاد مى كنم و براى خود در جهاد با شما خير مى بينم، شما ربيعه ايد و من شبيب هستم و من ابوالمدله ام، فرمان و حكم نيست مگر براى خدا. من ابوالمدله هستم اگر مى خواهيد پايدار بمانيد و بر ايشان حمله برد. آنان كنار لبه و جلو خندق بودند آنان را در هم شكست ولى اطرافيان درفش قبيصه بن والق پايدارى كردند.
]شبيب آمد كنار قبيصه ايستاد و به ياران خود گفت: مثل اين مرد همان است كه خداوند متعال فرموده است: «و بخوان برايشان خبر آن كسى را كه آيات خود را بر او ارزانى داشتيم ولى از آن بيرون آمد و شيطان او را پيرو خود كرد و از گمراهان بود.» [سوره ى اعراف آيه ى 175.
]آنگاه شبيب بر ميسره عتاب حمله كرد و آن را در هم شكست و آهنگ قلب (لشكر آنان را) كرد، عتاب و زهره بن حويه بر گليمى نشسته بودند و چون شبيب به قلب لشكر رسيد مردم از گرد عتاب پراكنده شدند و او را تنها گذاردند. عتاب به زهره گفت: اين جنگى است كه شمار در آن بسيار و كفايت اندك است، اى كاش پانصد سوار از سران مردم مى بودند. آيا كسى كه در برابر دشمن خود صبر كند پيدا نمى شود؟! آيا كسى كه جانفشانى كند نيست؟! و مردم شتابان روى به گريز نهادند. همين كه شبيب به عتاب نزديك شد، عتاب همراه گروهى اندك كه با او پايدارى كرده بودند برجست. يكى از آنان به او گفت: عبدالرحمان بن محمد بن اشعث گريخت و گروه بسيارى از مردم با او گريختند. گفت: او پيش از اين جنگ هم گريخته بود و من هرگز چون اين جوان نديده ام، هيچ اهميت نمى دهد كه چه مى كند. او (عتاب) ساعتى با آنان جنگ كرد و مى گفت: هرگز چنين جنگى نديده ام و به مانندش گرفتار نشده ام كه يارى دهندگان كم باشند و گريزندگان و خواركنندگان بسيار.
مردى از بنى تغلب كه ميان قوم خود خونى ريخته و به شبيب پيوسته بود به او گفت: گمان مى كنم اين كس كه سخن مى گويد عتاب بن ورقاء باشد و بر او حمله كرد و با نيزه او را زد. عتاب كشته درافتاد. سواران، زهره بن حويه را كه پيرى سالخورده بود زير دست و پا گرفتند و او با شمشير خويش جنب و جوشى مى كرد و نمى توانست بر پاى خيزد. فضل بن عامر شيبانى آمد او را كشت. شبيب كنار جسد زهره رسيد و او را شناخت و پرسيد: چه كسى اين را كشته است؟ فضل گفت: من او را كشته ام. شبيب گفت: اين زهره بن حويه است (و خطاب به جسد گفت) همانا به خدا سوگند هر چند بر گمراهى كشته شدى، ولى چه بسيار جنگهاى مسلمانان كه تو در آن پسنديده متحمل رنج شدى و كفايتى بزرگ نمودى و چه بسيار سواران دشمن را كه به هزيمت راندى و چه بسيار حملات شبانه كه با آن دشمن را به بيم انداختى و شهرهايى از ايشان را گشودى و با اين همه در علم خداوند چنين بود كه در حالى كشته شوى كه ياور ستمگران باشى.
در آن جنگ سران عرب كه از لشكر عراق بودند در آوردگاه كشته شدند و شبيب بر ديگر كسانى كه در لشكرگاه بودند پيروز شد و گفت: شمشير از ايشان برداريد و آنان را به بيعت با خويش فراخواند و همگان هماندم با او بيعت كردند و او بر همه غنايمى كه در لشكرگاه بود دست يافت. و به برادرش مصاد كه در مداين بود پيام داد و پيش او آمد. شبيب دو روز در محل لشكر و آوردگاه ماند. در همين هنگام سفيان بن ابرد كلبى و حبيب بن عبدالرحمان همراه سپاهيان شام كه با آن دو بودند وارد كوفه شدند و مايه ى پشتگرمى حجاج و او به وسيله ى آنان از مردم عراق بى نياز شد و خبر عتاب و لشكرش به اطلاع او رسيد. به منبر رفت و گفت: اى مردم كوفه! خداوند هر كس را كه به وسيله شما بخواهد عزت يابد، عزت نبخشد و هر كس را كه از شما يارى بخواهد، يارى ندهد. از اينجا بيرون رويد و همراه ما در جنگ با دشمن ما حاضر نشويد و به حيره برويد و با يهوديان و مسيحيان زندگى كنيد و نبايد همراه ما كسى بيايد مگر كسانى كه در جنگ عتاب بن ورقاء [در طبرى آمده است: و نبايد كسى همراه ما به جنگ آيد مگر اينكه از كارگزاران ما بوده و در جنگ عتاب شركت نكرده باشد. شركت نكرده اند.
]
شبيب نيز آهنگ كوفه كرد و چون به «سورا»
[آباديى اى نزديك فرات. م. رسيد. به ياران خود گفت: كداميك از شما سركارگزار اين شهر را پيش من مى آورد؟ قطين، قعنب، سويد و دو تن ديگر از ياران شبيب براى اين كار داوطلب شدند و بدين گونه شمارشان به پنج نفر رسيد. آنان حركت كردند و خود را به خراج خانه رساندند و كارگزاران آنجا بودند. به آنان گفتند: دعوت امير را بپذيريد. گفتند: كدام امير؟ گفتند: اميرى كه از سوى حجاج براى نبرد با اين شبيب فاسق بيرون آمده و ما نيز آهنگ او داريم. كارگزار سورا به اين سخن فريفته شد و نزد آنان آمد. همين كه ميان ايشان رسيد شمشيرهايشان را بيرون كشيدند و شعار خوارج را «كه حكم نيست، مگر براى خداوند» بر زبان آوردند و چندان بر او ضربه زدند كه جان سپرد و آنچه در خراج خانه از اموال يافتند گرفتند و به شبيب پيوستند.]شبيب چون كيسه هاى مال را ديد گفت: چيزى آورده ايد كه مايه فريفته شدن مسلمانان است و گفت: اى غلام! دشنه را بياور و سپس با آن كيسه ها را سوراخ كرد و دستور داد چهارپايانى را كه كيسه ها بر آنها بار بود نيشتر زدند و آنان برگشتند و (درهم ها) از كيسه ها مى ريخت و پراكنده مى شد تا آنكه چهار پايان وارد «صراه» شدند. شبيب گفت اگر چيزى هم باقى مانده است در رودخانه افكنيد.
سفيان ابرد به حجاج گفت: مرا سوى شبيب گسيل دار تا پيش از آنكه وارد كوفه شود با او روياروى شوم. گفت: نه كه دوست ندارم پراكنده شويم تا آنكه با همه جماعت شما با او روياروى شوم و كوفه پشت سر ما قرار داشته باشد.
شبيب پيش آمد و در حمام اعين فرود آمد. حجاج حارث بن معاويه بن ابى زرعه بن مسعود ثقفى را فراخواند و او را همراه مردمى كه در جنگ عتاب شركت نداشتند گسيل داشت. او با هزار تن بيرون رفت و خود را به شبيب رساند تا او را از حدود كوفه براند. شبيب همين كه او را ديد بر او حمله كرد و او را كشت ياران او نيز گريختند. آمدند وارد كوفه شدند. شبيب، بطين را همراه ده سوار فرستاد تا براى او جايگاهى در ساحل فرات و كنار دارالرزق جستجو كنند. حجاج حوشب بن يزيد را همراه جمعى از مردم كوفه روانه كرد. آنان دهانه راهها را گرفتند.
بطين با آنان به جنگ پرداخت و چون بر آنان چيره نشد به شبيب پيام داد و شبيب گروهى از سواران ياران خويش را به يارى او فرستاد. آنان توانستند اسب حوشب را پى كنند و او را به گريز وادارند ولى او خويشتن را نجات داد. بطين همراه ياران خويش به سوى دارالرزق حركت كرد و شبيب هم آنجا فرود آمد و حجاج هيچ كس را به مقابله او نفرستاد. او در دورترين نقطه كوير نمكزار كوفه براى خود مسجدى ساخت و سه روز همانجا مقيم بود و حجاج هيچ كس را به مصافش نفرستاد و هيچ كس از مردم كوفه و مردم شام به جنگ با او نرفت. همسر شبيب، غزاله نذر كرده بود در مسجد كوفه دو ركعت نماز بگزارد كه در آن سوره هاى بقره و آل عمران را بخواند.
شبيب همراه زنش آمد و او نذر خود را در مسجد كوفه ادا كرد. به حجاج پيشنهاد شد كه خودش به رويارويى و جنگ با شبيب برود. او به قتيبه بن مسلم گفت: من خود به جنگ او مى روم. تو برو براى من لشكرگاهى را جستجو كن او رفت و برگشت و گفت: همه جا دشت و زمين هموار است. اى امير! در پناه نام خدا و به فال فرخنده حركت كن. حجاج شخصا بيرون آمد و از جايى عبور كرد كه آنجا خاكروبه و كثافت بود. گفت: همين جا براى من فرشى بگستريد. گفتند: اينجا كثيف است. گفت: چيزى كه مرا به آن فرامى خوانيد كثيف تر است زمين زير آن و آسمان فراز آن پاكيزه است.
حجاج همانجا درنگ كرد و يكى از بردگان خود را كه نامش ابوالورد بود و خفتانى بر تن داشت به نبرد فرستاد و گروه بسيارى از غلامان گرد او را گرفتند و گفته شد اين حجاج است. شبيب حمله كرد و او را كشت و گفت: اگر حجاج بود كه همانا مردم را از او آسوده مى كردم. [در طبرى آمده است: شما را از او آسوده مى كردم.
]در اين هنگام حجاج به سوى او حركت كرد بر ميمنه ى سپاهش، مطرف بن ناجيه بود و بر ميسره اش، خالد بن عتاب بن ورقاء. حجاج با بيش از چهار هزار تن بود و به او گفتند: اى امير خود را پوشيده بدار و جاى خود را به شبيب نشان مده. يكى ديگر از بردگان حجاج خود را شبيه او ساخت و در هيئت و لباس او آشكار شد. شبيب بر او حمله كرد و با گرز بر او زد و او را كشت. گويند چون آن غلام بر زمين افتاد گفت: «آخ». شبيب گفت: خداوند پسر مادر حجاج را بكشد كه اين گونه بردگان را سپر مرگ خود قرار مى دهد. (شبيب از آنجا فهميد كه او حجاج نيست) زيرا تازيان به هنگام درد «آه» مى گويند (نه «آخ»).
سپس اعين، صاحب حمام اعين، خود را به شكل حجاج درآورد و لباسهاى او را پوشيد. شبيب بر او حمله كرد و او را كشت. حجاج گفت: براى من استر بياوريد كه سوار شوم. برايش استرى آوردند كه دست و پايش سپيد بود. به او گفتند: اى امير! خداوند تو را قرين صلاح بدارد. ايرانيان فال بد مى زنند كه در چنين روزى بر چنين استرى سوار شوى گفت: نزديكش بياوريد، كه سپيد پيشانى و رخشان است و امروز (اين جنگ) هم رخشان و سپيد است. سوار همان شد و ميان مردم بر چپ و راست حركت كرد سپس گفت: براى من عبايى بگستريد و برايش گستردند و بر آن نشست و گفت: تختى بياوريد آوردند. برخاست و بر آن نشست و بانگ برداشت كه اى مردم شام! اى مردم سخن شنو و فرمانبردار! مبادا كه باطل اين گروه پليد بر حق شما پيروز گردد، چشمهايتان را فروبنديد و به زانو درآييد و با سر نيزه ها از اين قوم استقبال كنيد. آنان به زانو درآمدند آنچنان كه گويى زمينى سنگلاخ و سياه بودند.
از اين هنگام بود كه باد قدرت شبيب فرونشست و خداوند متعال فرمان به ادبار كار او و سپرى شدن روزگارش داد. شبيب نزديك آمد تا به مردم شام رسيد و لشكر خود را سه گروه كرد. گروهى همراه خودش بودند گروه ديگر با سويد بن سليم و گروه سوم، با مجلل بن وائل. شبيب به سويد گفت: با سواران خود برايشان حمله كن. او حمله كرد و شاميان چنان ايستادگى كردند كه او كنار نيزه هاى ايشان رسيد، آن گاه بر او حمله كردند. سويد مدتى طولانى با آنان جنگ كرد و آنان پايدارى نمودند و سپس چندان با او نيزه زدند و قدم به قدم او را عقب نشاندند تا او را به يارانش ملحق ساختند.
چون شبيب پايدارى ايشان را ديد صدا زد: اى سويد! با سواران خود به پرچمهاى ديگر حمله كن، شايد آنان را از جاى حركت دهى و بتوانى از پشت سر حجاج بر او حمله آورى و ما از پيش روى او حمله كنيم. سويد بر آن بخش حمله كرد ولى كنار ديوارهاى كوفه بود و از فراز بام خانه ها و دهانه كوچه ها آنان را سنگباران كردند و او برگشت و پيروز نشد.
عروه بن مغيره بن شعبه نيز او را تيرباران كرد- حجاج عروه را همراه سيصد تيرانداز شامى در پشت جبهه خويش قرار داده بود كه از پشت سر مورد حمله قرار نگيرد- شبيب ميان ياران خويش فرياد زد: اى اهل اسلام! همانا كه شما براى خدا معامله كرده ايد و هر كس براى خدا معامله كرده باشد هر درد و آزارى كه او را رسد براى او زيان نخواهد داشت. خدا پدرتان را بيامرزد، صبر كنيد صبر و حمله ى سختى كنيد، همچون حملات گرانبهاى خود در جنگهاى مشهورتان.
آنان حمله اى سخت كردند ولى مردم شام از جاى خود تكان نخوردند. شبيب گفت: به زمين بيفتيد و زير سپرهاى خويش سينه خيز جلو برويد و همين كه نيزه هاى ياران حجاج بالاى سپرهاى شما قرار گرفت با سپر خود بالا دهيد و از زير بر ساعدهاى ايشان ضربت زنيد و پاهاى آنان را قطع كنيد، كه به فرمان خداوند مايه ى شكست خواهد بود. آنان زير سپرهاى خويش- به حال سينه خيز- اندك اندك شروع به پيشروى به سوى ياران حجاج كردند.
خالد بن عتاب بن ورقاء به حجاج گفت: اى امير! من داغديده و خونخواهم و خيرخواهى من مورد تهمت و ترديد نيست به من اجازه بده تا از پشت لشكرگاه آنان حمله كنم و بر قرارگاه و باروبنه ايشان غارت برم. حجاج گفت: چنين كن. خالد همراه گروهى از موالى و چاكران و پسرعموهاى خود برگشت و از پشت قرارگاه شبيب حمله آورد با مصاد برادر شبيب روبه رو شد او و غزاله همسر شبيب را كشت و لشكرگاه آنان را آتش زد. شبيب و حجاج هر دو سر برگرداندند و آتش را ديدند. حجاج و يارانش بانگ تكبير برداشتند. شبيب و همه يارانش كه پياده شده بودند ترسان از جاى جستند و بر پشت اسبهاى خود پريدند و حجاج به تعقيب او پرداختند. در اين هنگام خواب بر شبيب غلبه يافت و در همان حال كه سواران در پى او بودند او بر اسب خود چرت مى زد. اصغر خارجى [در طبرى آمده است، هشام گويد: اصغر خارجى براى من از قول كسى كه با شبيب بوده است نقل كرد. مى گويد: من در آن روز همراه شبيب بودم، گفتم: اى اميرالمومنين! برگرد و پشت سرت را نگاه كن. او بدون آنكه موضوع را مهم بداند برگشت نگاهى كرد و دوباره چرت زد. همين كه سواران به ما نزديك شدند گفتم: اى اميرالمومنين اين قوم به تو نزديك شده اند براى بار دوم بدون بيم و ترسى برگشت نگاهى كرد و چرت زد. در اين هنگام حجاج چند سوار از پى سواران گسيل داشت كه به تاخت و تاز آمدند و مى گفتند: دست از تعقيب او برداريد تا به آتش خدا برود. و سواران دست از تعقيب شبيب برداشتند و برگشتند.
]شبيب با ياران خود از پل مداين عبور كرد و وارد ديرى كه آنجا بود شدند و خالد بن عتاب همچنان در پى ايشان بود و آنان را داخل دير محاصره كرد. شبيب به جنگ او بيرون آمد و خالد و يارانش را حدود دو فرسنگ به عقب راند آن چنان كه خالد خود و يارانش با اسبهاى خويش، خود را به دجله انداختند. شبيب از كنار او گذشت و او را ديد كه رايت خويش را در دجله نيز همچنان در دست دارد. گفت: خدايش بكشد! اين سواركار و دلير راستين است و خداى اسبش را هم بكشد كه چه نيكو اسبى است. اين خود از همه مردم نيرومندتر و اسبش قويترين اسب زمين است و برگشت. پس از آنكه شبيب برگشت به او گفتند: آن سوارى كه ديدى خالد پسر عتاب بود. گفت: آرى در شجاعت و دليرى ريشه دار است. اگر اين را مى دانستم هر چند وارد آتش هم شده بود تعقيبش مى كردم.
پس از شكست و گريز شبيب، حجاج وارد كوفه شد و به منبر رفت و گفت: به خدا سوگند تا امروز با شبيب چنان كه شايد و بايد جنگ نشده بود. اينك گريزان پشت به جنگ كرد و (لاشه ى) زنش را رها كرد كه نى به نشيمنگاهش فروبرند.
حجاج، حبيب بن عبدالرحمان را فراخواند و او را همراه سه هزار تن از مردم شام به تعقيب شبيب گسيل داشت و گفت: از شبيخون زدن او برحذر باش و هر كجا با او برخوردى جنگ كن كه خداوند متعال تيزى او را كند نموده و دندانش را شكسته است. حبيب براى تعقيب شبيب بيرون شد تا در انبار فرود آمد. حجاج به حاكمان و كارگزاران پيام داد و گفت: به ياران شبيب پيام دهيد كه هر كس از ايشان پيش ما آيد در امان خواهد بود. كسانى كه در دين خوارج بصيرتى نداشتند و در اين جنگ صدمه ديده بودند و آن را خوش نمى داشتند امان خواستند. پيش از اين هم همان روز كه شبيب به هزيمت رفت حجاج ندا داد: هر كس پيش ما آيد در امان است و بدين گونه گروه بسيارى از ياران شبيب از گرد او پراكنده شدند.
و چون به شبيب خبر رسيد كه حبيب بن عبدالرحمان در انبار فرود آمده است با ياران خود سوى آنان حركت كرد تا نزديك رسيد.
يزيد سكسكى
[در تاريخ طبرى آمده است: ابومخنف مى گويد ابويزيد سكسكى براى من چنين روايت كرد. مى گويد: همان شبى كه شبيب به قصد شبيخون زدن بر ما آمد، من همراه مردم شام بودم. آن گاه كه شب را به سر برديم حبيب بن عبدالرحمان ما را جمع كرد و به چهار بخش تقسيم كرد و براى هر بخش اميرى تعيين نمود و به ما گفت: افراد هر بخش از شما فقط جانب خود را حمايت كند و اگر افراد يك بخش كشته هم شدند نبايد گروه ديگر او را يارى دهد و به من خبر رسيده است كه خوارج به شما نزديك هستند، خود را آماده كنيد و بجنگيد، زيرا مورد شبيخون قرار خواهيد گرفت. گويد: ما همچنان آماده و در آرايش جنگى بوديم و شبيب همان شب آمد و بر ما شبيخون آورد. او نخست بر يكى از بخشهاى ما حمله كرد ][در تاريخ طبرى چنين آمده است: «نخست بر بخشى از ما حمله كرد كه عثمان بن سعيد عذرى بر آنان فرماندهى داشت، مدتى دراز با آنان جنگ كرد و هيچ كس از جاى خود تكان نمى خورد، سپس آنان را رها كرد و به بخش ديگرى روى آورد كه سعيد بن بجل عامرى فرمانده بود و مدتى دراز جنگ كرد كه هيچ كس از جاى خود تكان نخورد سپس آنان را رها كرد و به بخش ديگرى حمله كرد كه نعمان بن سعيد حميرى فرمانده بود و در مقابل آنان هم به چيزى دست نيافت و سرانجام به بخش ديگر كه ابن اقيصر خثعمى فرمانده آنان بود حمله كرد و مدتى دراز جنگيد و به چيزى دست نيافت. و مدتى دراز با آنان جنگ كرد و هيچيك از آنان از جاى خود تكان نخورد. سپس آن بخش را رها كرد و به بخشى ديگر روى آورد. با افراد اين بخش هم مدتى دراز جنگيد و به چيزى دست نيافت. سپس همچنان گرد ما مى گشت و بر هر يك از بخشها حمله مى آورد تا سه چهارم شب سپرى شد و او همچنان به ما چسبيده بود تا آنجا كه با خود گفتيم نمى خواهد از ما جدا شود. پس از آن شبيب از اسب پياده شد و خود و يارانش پياده با ما جنگى طولانى كردند، به خدا سوگند دست و پا بود كه جدا مى شد و چشمها از حدقه برمى آمد و كشتگان بسيار شدند و ما حدود سى تن از آنان را كشتيم و آنان حدود صد تن از ما كشتند. به خدا سوگند اگر بيش از دويست مرد مى بودند ما را نابود كرده بودند. آن گاه در حالى كه ما از آنان خسته شده بوديم و از آنان كراهت داشتيم و آنان نيز از ما خسته شده بودند و كراهت داشتند از ما فاصله گرفتند. من خود، مردى از ياران خويش را مى ديدم كه بر مردى از خوارج شمشير مى زد ولى به سبب خستگى و ناتوانى شمشيرش كارگر نمى افتاد همچنين مردى از ياران خويش را مى ديدم كه نشسته جنگ مى كند و شمشير خود را به اين سو و آن سو مى زند و از خستگى و درماندگى نمى تواند برخيزد. تا آنكه شبيب سوار شد و به ياران خود كه پياده شده بودند گفت سوار شويد و با آنان به راه خود رفت و از ما منصرف شد.]فروه بن لقيط خارجى- كه در همه جنگهاى شبيب همراهش بوده است- مى گويد: در آن شب همين كه شبيب بر ما خستگى نمايان و زخمهاى گران را ديد گفت: اين كه بر سر ما آمده است اگر در طلب دنيا باشيم چه سنگين و سخت است و اگر براى اطاعت خداوند باشد و رسيدن به پاداش (آن جهانى) چه آسان و اندك است. يارانش گفتند: اى اميرالمومنين راست گفتى.
فروه همچنين مى گويد: خودم شنيدم كه در آن شب شبيب به سويد بن سليم مى گفت: ديروز دو تن از ايشان را كشتم كه از شجاعترين مردم بودند. [در طبرى آمده است، ديروز دو مرد از ايشان را كشتم كه يكى شجاع ترين و ديگرى ترسوترين مردم بودند. شامگاه ديروز به عنوان پيشاهنگ و طليعه بيرون رفتم سه مرد از ايشان را ديدم كه وارد دهكده يى شدند تا چيزهاى مورد نياز خود را بخرند يكى از آنان خريد خود را انجام داد و پيش از يارانش بيرون آمد، من هم با او حركت كردم. او به من گفت: مى بينم علوفه نخريده اى. گفتم: دوستانى دارم كه اين كار را براى من انجام داده اند. سپس از او پرسيدم: خيال مى كنى دشمن ما كجا فرود آمده است؟ گفت: شنيده ام نزديك ما فرود آمده است به خدا سوگند دوست مى دارم با اين شبيب آنان روياروى شوم. گفتم: به راستى اين را دوست دارى؟ گفت: آرى به خدا سوگند. گفتم: به هوش باش كه به خدا سوگند من شبيب هستم. و همين كه شمشير را بيرون كشيدم افتاد و مرد. گفتم: برخيز و چون به او نگريستم ديدم مرده است.
]برگشتم با يكى ديگر از آنان روبه رو شدم كه از دهكده بيرون مى آمد و به من گفت: در اين ساعت كه همه به قرارگاه خود برمى گردند تو كجا مى روى؟ من پاسخى ندادم و رفتم، اسب من رم كرد و شتابان تاخت ناگاه ديدم آن مرد در تعقيب من است و چون به من رسيد به سوى او برگشتم و گفتم: چه مى خواهى؟ گفت: به خدا سوگند گمان مى كنم تو از دشمنان مايى. گفتم: آرى. گفت: در اين صورت از جاى خود تكان نمى خوريم تا من تو را بكشم يا تو مرا بكشى. من بر او حمله كردم، او هم بر من حمله كرد ساعتى به يكديگر شمشير حواله مى كرديم. به خدا سوگند من در دليرى و گستاخى بر او بيشى نداشتم جز اينكه شمشير من از شمشير او برنده تر بود و من توانستم او را بكشم.
به شبيب خبر رسيده كه لشكر شام كه همراه حبيب بن عبدالرحمان بودند سنگى را با خود حمل مى كنند و سوگند خورده اند كه نگريزند. خواست دروغ آنان را آشكار سازد. چهار اسب فراهم آورد و بر دم هر يك دو سپر بست سپس هشت تن از ياران خود و يكى از غلامان خويش به نام حيان را كه مردى شجاع و مهاجم بود برگزيد و دستور داد مشك آبى با خود بردارد و شبانه حركت كرد و به گوشه يى از لشكر شام وارد شد و به ياران خود دستور داد در گوشه هاى چهارگانه لشكر باشند و هر دو مرد اسبى را با خود داشته باشند و سپس بر آنان با شمشير ضربه يى بزنند و همين كه حرارت و سوزش آن در اسب اثر كرد آن را ميان لشكرگاه شاميان رم دهند. و با آنان قرار گذاشت كه پس از آن در جاى بلندى كه نزديك لشكرگاه بود جمع شوند و به آنان گفت: هر كدام نجات پيدا كرديد وعده گاه ما همان بلندى است. ياران او فرمان او را خوش نداشتند. پس او خود پياده شد و كارى را كه به آنان دستور داده بود با اسبها انجام دهند انجام داد و اسبها را داخل لشكرگاه شاميان رم داد و خود اندكى آنها را تعقيب كرد و تازيانه هاى محكم بر پشت آنان زد. اسبها در نواحى مختلف لشكرگاه به حركت درآمدند. مردم سخت پريشان شدند و به جنبش درآمدند و بر يكديگر ضربت مى زد ند. حبيب بن عبدالرحمان فرياد مى كشيد: واى بر شما! اين حيله و مكرى است بايستيد تا موضوع براى شما روشن شود و چنان كردند. شبيب هم كه ميان ايشان بود ايستاد تا سرانجام آرام گرفتند او هم بر اثر ضربت گرزى سست شده بود.
و هنگامى كه مردم به مراكز خود برگشتند خود را از ميان انبوه مردم بيرون كشيد و به آن بلندى رساند و ديد غلامش حيان آنجاست. شبيب به او گفت: از اين مشك بر سرم آب بريز و چون سرش را كشيد كه حيان بر آن آب بريزد، حيان تصميم گرفت گردنش را بزند و با خود گفت: براى خود مكرمت و شهرت و آوازه يى بهتر از اين نمى يابم كه در اين خلوت گردن شبيب را بزنم و اين موضوع موجب امان دادن حجاج به من نيز مى شود. ولى همين كه اين تصميم را گرفت لرزه بر اندام او افتاد و چون در آب ريختن تامل كرد. شبيب به او گفت: اى واى بر تو! منتظر چه هستى مشك را بشكاف. سپس گفت: آن را به من بده و گرفت و دشنه را از كنار كفش خود بيرون كشيد و مشك را سوراخ كرد و به دست حيان داد و گفت: اينك بريز و حيان بر سر او آب ريخت. پس از آن حيان مى گفت: به آن كار تصميم گرفتم ولى مرا لرزه گرفت و از آن كار ترسيدم و حال آنكه خود را هيچ گاه ترسو نمى دانستم.
سپس حجاج ميان مردم اموال بسيارى پخش كرد و به همه زخميها و كسانى كه متحمل زحمت شده بودند پاداش داد و ايشان را براى مقابله با شبيب روانه كرد و به سفيان بن ابرد دستور داد آنان را با خود ببرد و فرماندهى را به او سپرد اين موضوع بر حبيب بن عبدالرحمان گران آمد و به حجاج گفت: سفيان را به جنگ مردى مى فرستى كه من جمع او را پراكنده ساخته وسواركارانش را كشته ام. شبيب در كرمان [جايى نزديك اهواز. م. اقامت داشت تا اينكه او و يارانش از خستگى بيرون آيند و سفيان همراه مردان به سوى او رفت. شبيب كنار كارون اهواز به رويارويى او آمد. پلى بر كارون بود كه از آن گذشت و سوى سفيان آمد و او را ديد كه با مردان فرود آمده است.
]سفيان، مضاض بن صبفى را به فرماندهى سواران خود گماشت و بشر بن حيان فهرى را بر ميمنه و عمر بن هبيره فزارى را بر ميسره ى (لشكر) خود گماشت. شبيب هم با سه دسته پيش آمد خودش همراه يك دسته بود و سويد در دسته دوم و قعنب در دسته سوم، مجلل را هم براى حفظ لشكرگاه خويش همانجا باقى گذاشت.
سويد كه بر ميمنه خوارج بود بر ميسره سفيان حمله آورد و قعنب كه بر ميسره خوارج بود بر ميمنه سفيان حمله كرد و شبيب خود بر سفيان حمله كرد و سپس اندكى جنگ كردند. و خوارج به جاى خود كه در آن بودند برگشتند.
يزيد سكسكى كه در آن روز از ياران سفيان بوده است مى گويد: شبيب و يارانش بيش از سى بار به ما حمله كردند و از صف ما هيچ كس از جاى خود تكان نخورد. سفيان به ما گفت: به صورت پراكنده بر ايشان حمله مكنيد بلكه همه پيادگان با هم و يكباره حمله برند. و چنان كرديم و همواره بر آنان نيزه مى زديم تا آنان را كنار پل رانديم. كنار پل آنان سخت ترين جنگى را كه ممكن است براى قومى روى دهد با ما داشتند. آنگاه شبيب از اسب پياده شد و حدود صد مرد هم با او پياده شدند و به محض اينكه پياده شدند چنان با ضربه هاى شمشير و نيزه به جان ما افتادند كه هرگز مثل آن را نديده بوديم و گمان نمى كرديم كه چنان باشد. سفيان همين كه دريافت بر آنان چيرگى ندارد و از پيروزى آنان در امان نيست تيراندازان را فراخواند و گفت: ايشان را تيرباران كنيد و اين كار هنگام غروب صورت گرفت و حال آنكه شروع رويارويى از نيمروز بود. ياران سفيان آنان را تيرباران كردند و سفيان كمانداران و تيراندازان را در صف جداگانه يى قرار داده و براى ايشان فرمانده ويژه يى گماشته بود و چون تيراندازان ياران شبيب را تيرباران كردند آنان بر تيراندازان حمله سختى آوردند و ما هم بر ياران شبيب حمله برديم و ايشان را از ياران خود بازداشتيم، چون كار را چنين ديدند شبيب و يارانش سوار شدند و بر تيراندازان حمله يى سخت كردند كه بيش از سى تيرانداز كشته شدند سپس با نيزه آهنگ ما كردند و بر ما نيزه مى زدند تا هوا تاريك شد. آنگاه از ما منصرف شدند و برگشتند.
سفيان بن ابرد هم به ياران خود گفت: اى قوم! ايشان را تعقيب مكنيد بگذاريد تا صبح به جنگ ايشان برويم. گويد: ما از آنان دست برداشتيم و هيچ چيز براى ما خوشتر از اين نبود كه آنان از جنگ با ما منصرف شوند.
فروه بن لقيط خارجى مى گويد: چون كنار پل رسيديم شبيب گفت: اى گروه مسلمانان از پل بگذريد و به خواست خداوند متعال چون شب را به صبح آوريم بامداد بر آنان حمله خواهيم برد. گويد: ما پيش از او عبور كرديم و او ماند كه آخر از همه عبور كند. همين كه خواست از پل بگذرد بر اسب نر سركشى سوار بود (قضا را) جلو آن اسب ماديانى در حركت بود. اسب شبيب بر آن ماديان جهيد و اين روى پل بود. ماديان جنبشى كرد كه سم اسب شبيب از لبه پل لغزيد و در آب افتاد. ما شنيديم شبيب همين كه در آب افتاد اين آيه را خواند:«تا خداوند كارى را كه بايد انجام گيرد مقرر كند» [بخشى از آيه 42 سوره انفال. او در آب فروشد يك بار بالاى آب آمد و اين آيه را خواند «اين تقدير قدرتمند داناست» ][بخشى از آيه 38 سوره يس. و در آب فرورفت و ديگر برنيامد.
]بيشتر مردم اين موضوع را همين گونه روايت مى كنند. قومى هم مى گويند: همراه شبيب مردان بسيارى بودند كه در جنگها پس از شكست با او بيعت كرده بودند و بيعت آنان با او بدون بينش و با اكراه بود و بزرگان عشاير ايشان را شبيب كشته بود و در واقع آنان همگى نسبت به او خونخواه بودند و چون در آن هنگام از جمله آخرين كسان بود كه مى خواست از پل عبور كند برخى از ايشان به برخى ديگر گفتند: آيا موافقيد كه پل را زير پاى او قطع كنيم و هم اكنون انتقام خونهاى خود را بگيريم؟ گفتند: آرى كه اين راى درست است. پل را بريدند پل واژگون شد اسب شبيب ترسيد و رميد و او در آب افتاد و غرق شد.
و روايت نخست مشهورتر است. گروهى از ياران سفيان مى گويند: ما صداى خوارج را شنيديم كه مى گفتند: اميرالمومنين غرق شد و از رودخانه گذشتيم و سوى لشكرگاهشان رفتيم ولى آنجا هيچ نشانى از هيچ كس نبود. همانجا فرود آمديم و در جستجوى جسد شبيب برآمديم و آن را در حالى كه زره بر تن داشت از آب بيرون كشيديم.
مردم چنين پنداشته و آورده اند كه شكمش را دريده و قلبش را بيرون كشيده اند. قلبى سخت فشرده و محكم همچون سنگ بود و چون آن را بر زمين مى زدند، به اندازه قامت انسان بر هوا مى جسته است.
و حكايت شده است كه هرگاه خبر مرگ شبيب را به مادرش مى دادند باور نمى كرد و سخن هيچ كس را در آن باره نمى پذيرفت و مكرر به او گفته بودند كه شبيب كشته شده است و نپذيرفته بود، ولى همين كه به او گفتند: غرق شده است گريست و چون در اين باره از او توضيح خواستند، گفت: هنگامى كه او را زاييدم در خواب ديدم آتشى از درون من سر زد كه همه آفاق را انباشته كرد و سپس در آب افتاد و خاموش شد و دانستم كه او جز با غرق شدن نابود نمى شود. [در روايت ديگرى كه طبرى آن را در (تاريخ طبرى) ج 7، ص 257 آورده چنين آمده است:«مكرر خبر مرگ شبيب را به مادرش مى دادند و مى گفتند كشته شده است و او نمى پذيرفت و چون به او گفته شد غرق شده است پذيرفت و گفت چون او را زاييدم خواب ديدم شهابى از آتش از من بيرون جهيد، دانستم كه چيزى جز آب او را خاموش نمى كند.».
]