عمران بن حطان
ابوالعباس مبرد مى گويد: اين عمران بن حطان يكى از افراد خاندان عمروبن يسار بن ذهل بن ثعلبه بن عكابه بن صعب بن عك بن بكر بن وائل بوده است، او سالار گروهى از خوارج «صفريه» است و فقيه و خطيب و شاعر ايشان هم بوده، شعر او برخلاف شعر ابوخالد قنانى است كه او هم از همان گروه بوده است. قطرى بن فجاءه مازنى براى او ابياتى نوشته و فرستاده و او را در مورد خوددارى از شركت در جنگ سرزنش كرده بود كه چنين بوده است:«اى ابوخالد! يقين داشته باش كه جاودانه نخواهى بود و خداوند براى كسى كه از جهاد خوددارى كند و فرونشيند عذرى باقى نگذارده است، آيا مى پندارى كه خارجى بر هدايت است و خودت ميان دزد و منكر خدا اقامت مى كنى؟»
ابوخالد در پاسخ او اين ابيات را سرود و فرستاد:
«همانا آنچه مايه افزونى محبت من به زندگى است موضوع دختركان من است كه همگان از اشخاص ضعيف هستند، از اين پرهيز مى كنم كه پس از من شاهد فقر و تنگدستى باشند و پس از آنكه آب صاف و گوارا مى نوشيده اند آب تيره و كدر بياشامند...»
ابوالعباس مبرد مى گويد: از جمله چيزهايى كه عباس بن ابوالفرج رياشى [عباس بن فرج يا ابوالفرج رياشى از موالى مقيم بصره و در شعر و ادب از بزرگان اهل نظر است او به سال 257 ق در فتنه زنگيان كشته شده است. به الاعلام زركلى، ج 4، ص 37، مراجعه كنيد. م. از قول محمد بن سلام جمحى ][محمد بن سلام (به تشديد لام) از مردم بصره و از بزرگان ادباست، طبقات الشعراى او چاپ شده است او به سال 232 هجرى در بغداد درگذشته است. به الاعلام ج 7، ص 16، مراجعه فرماييد. م. براى من نقل كرد اين است كه چون حجاج، عمران بن حطان را از خود براند، او شروع به گردش ميان قبايل كرد و به هر قبيله كه مى رسيد براى خود نسبى را بيان مى كرد كه به نسب آنان نزديك باشد. خودش در اين باره چنين مى گويد:
]«ميان قبيله بنى سعد بن زيد و عك و عامر عوبثان و لخم و اددبن عمرو و بكر و بنى غدان فرود آمديم»
سپس از آنجا بيرون آمد تا روح بن زنباع جذامى را ديد، روح از ميهمانان پذيرايى مى كرد و افسانه سراى عبدالملك بن مروان و در نظر او گرامى و محترم بود. پسر عبدالملك درباره ى روح گفته است: به هر كس آنچه را كه به ابوزرعه داده شده بخشيده شود فقه مردم حجاز و زيركى اهل عراق و فرمانبردارى مردم شام به او ارزانى شده است.
عمران بن حطان به روح چنين اظهار داشت كه از قبيله ازد است. روح هر شعر نادر و حديث غريبى كه از عبدالملك مى شنيد چون از عمران مى پرسيد آن را مى شناخت و بر آن مى افزود. روح به عبدالملك گفت: من ميهمانى دارم كه از اميرالمومنين هيچ شعر و خبرى نمى شنوم مگر اينكه او آنرا مى شناسد و دنباله اش را مى افزايد. عبدالملك گفت: برخى از اخبارش را براى من نقل كن. او پاره يى از اشعار و جملات او را براى عبدالملك نقل كرد. عبدالملك گفت: اين لغت و لهجه عدنانى است و گمان من اين است كه او عمران بن حطان است. تا آنكه شبى درباره دو بيتى كه مطلع آن چنين است: «خوش باد ضربتى...» [منظور دو بيتى است كه چنين است: «خوش باد ضربتى از مردى پرهيزگار كه اراده يى نداشت مگر اينكه با آن از صاحب عرش به رضوان برسد، من هرگاه آن ضربت را به يادم مى آورم او را در پيشگاه خداوند از همه مردم ترازويش را سنگين تر مى بينم» براى پاسخهايى كه به اين شعر مزخرف داده شده است به كامل مبرد، ج 3، ص 169، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم مراجعه فرماييد. م. گفتگو كردند.
]عبدالملك ندانست آن دو بيت از كيست. روح به خانه برگشت و از عمران بن حطان پرسيد. او گفت: اين دو بيت از عمران بن حطان است كه عبدالرحمان بن ملجم را ستوده است. روح پيش عبدالملك برگشت و به او خبر داد. گفت: ميهمان تو خودش عمران بن حطان است برو او را سوى من بياور. روح نزد عمران برگشت و گفت: اميرالمومنين دوست دارد ترا ببيند. عمران به او گفت: من مى خواستم از تو بخواهم كه اين كار را انجام دهى ولى از تو آزرم كردم اينك تو برو من هم از پى تو مى آيم. روح پيش عبدالملك برگشت و به او خبر داد. عبدالملك گفت: هم اكنون كه به خانه ات برگردى ديگر او را نخواهى يافت. روح به خانه برگشت ديد عمران بن حطان از آنجا كوچ كرده و رقعه يى براى او باقى گذاشته كه اين اشعار در آن نوشته است:
«اى روح، چه بسيار ميزبانان از لخم و غسان كه چون پيش ايشان منزل كردم همين گمان تو را بردند و همين كه گفته شد اين عمران بن حطان است و ترسيدم از خانه او بيرون شدم...»
عمران از آنجا كوچ كرد و ميهمان زفر بن حارث يكى از افراد خاندان عمرو بن كلاب شد و خود را نزد وى اوزاعى [اوزاع نام يكى از شاخه هاى قبيله همدان است به جمهره انساب العرب، چاپ عبدالسلام محمد هارون، مصر، 1391 ق مراجعه فرماييد. م. معرفى كرد. عمران نماز خود را طول مى داد و نوجوانان بنى عامر از اين كار او مى خنديدند، در اين هنگام مردى كه پيش روح بن زنباع بوده است نزد زفر آمد و به عمران سلام آشنايى داد. زفر از آن مرد پرسيد: اين كيست؟ گفت: مردى از قبيله ى ازد است، او را در حالى كه ميهمان روح بود ديده ام. زفر به عمران گفت:
]فلانى، چگونه است كه گاهى از قبيله ازدى و گاه از اوزاع؟ اگر ترسان و گرفتارى امانت دهيم، اگر بينوايى مالت دهيم. عمران بن حطان چون شب فرارسيد در خانه زفرنامه ى كوچكى بر جاى گذاشت و گريخت و در آن نامه اين ابيات را يافتند.
«چيزى كه موجب سرگشتگى زفر شد مدتها موجب سرگشتگى روح بن زنباع هم بود، او حدود يك سال همواره از من مى پرسيد كه به او خبر بدهم و مردم يا خدعه گرند يا فريب خورده...» [اين ابيات در كامل مبرد از لحاظ الفاظ و ترتيب اندك تفاوتى دارد.
]عمران بن حطان از آنجا كوچ كرد و به عمان رفت و آنان را ديد كه كار ابوبلال مرداس را احترام مى گذارند و او ميان ايشان شناخته شده است، عمران كار خود را ميان ايشان آشكار ساخت و اين خبر به حجاج رسيد و نامه يى در مورد دستگيرى او به مردم عمان نوشت. عمران گريخت و به قومى از قبيله ازد كه ساكن سواد كوفه بودند پناه برد و همانجا فرود آمد و تا هنگامى كه درگذشت ميان ايشان بود، در مورد منزل كردن خود ميان ايشان چنين سروده است.
«به ستايش خداوند در بهترين منزل فرود آمديم كه در آن از مهر و وفادارى شاديم، كنار قومى فرود آمده ايم كه خداوند آنان را متفق و هماهنگ قرار دهد و آنان مدعى چيزى جز مجد فرخنده و گوارا نيستند...»
ابوالعباس مبرد مى گويد: يكى از خوارج چنان بود كه نيزه به سينه اش زده بودند و از پشتش بيرون آمده بود با همان حال خود را به آن كس كه به او نيزه زده بود رساند، او را كشت و در همان حال اين آيه را مى خواند «شتابان پيش تو آمدم، پروردگارا كه خشنود گردى» [سوره ى طه آيه ى 84. ديگرى از ايشان در جنگ نهروان على عليه السلام را به جنگ تن به تن فراخواند و اين رجز را مى خواند:
]«آنان را نيزه مى زنم و على را نمى بينم و اگر آشكار شود بر سينه اش نيزه خواهم زد».
على (ع) به مبارزه با او بيرون شد و با شمشير او را زد و كشت و همين كه ضربه شمشير به او رسيد گفت: «چه خوش است رفتن به بهشت».
ديگر از خوارج عبدالرحمان بن ملجم است كه حسن بن على هر دو دست و پاى او را قطع كرد و او در همان حال خدا را ياد مى كرد و چون خواست زبان او را ببرد بيتابى كرد به او گفتند: چرا بيتابى مى كنى؟ گفت: دوست مى دارم تا هنگامى كه زنده باشم زبانم به ياد و ذكر خدا تازه باشد. [جاى بسى تعجب است كه ابن ابى الحديد چگونه توجه نكرده است كه اين كار مخالف وصيت اميرالمومنين است كه خطاب به امام حسن و ديگر فرزندان خود فرموده است: «و لا تمثلوا بالرجل فانى سمعت رسول الله (ص) يقول اياكم و المثله و لو بالكلب العقور» (مباد كه اين مرد را پاره پاره كنيد كه خود شنيدم پيامبر مى فرمود: از پاره پاره كردن حتى نسبت به سگ هار و گزنده خوددارى و پرهيز كنيد). براى اطلاع بيشتر از متن وصيت رجوع كنيد به شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 17، بخش رسايل، ص 5 -11، شماره چهل و هفت. در عين حال اشاره به اين مطلب لازم است كه ظاهرا ابن ابى الحديد اين سخن را از كامل مبرد، ج 3، ص 200، چاپ محمد ابوالفضل ابراهيم مصر، گرفته است و حال آنكه در آن كتاب چنين آمده است كه «عبدالله بن جعفر به امام حسن گفت او را در اختيار من بگذار تا انتقام خود را بگيرم و درباره ى چگونگى كشتن ابن ملجم اختلاف است...»
]اين موضوع در ديگر منابع به صورتهاى مختلف نقل شده است. مثلا يعقوبى مورخ مشهور و معاصر مبرد در تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 214 چاپ بيروت، 1960 ميلادى مى نويسد: «امام حسن (ع) بر ابن ملجم شمشير زد او دست خود را سپر قرار داد كه قطع شد و حسن (ع) او را كشت». مقدسى در البدء و التاريخ، ج 5، ص 233، چاپ كلمان هوار، 1916 ميلادى مى نويسد: «ابن ملجم كه نفرين خدا بر او باد كشته شد». شيخ مفيد هم در ارشاد، ص 11، چاپ 1377 ق، تهران مى نويسد: «امام حسن فرمان داد گردن ابن ملجم را زدند...» بنابراين، استناد اين كار به حضرت مجتبى (ع) دور از انصاف و شيوه تحقيق است. م.
و گروهى از خوارج چنان بودند كه يكى از ايشان يك خرما را كه از نخل فروافتاده بود برداشت و در دهان خود نهاد و سپس آن را به رعايت ورع و پارسايى از دهان بيرون انداخت.
ابوبلال مرداس هم كه از خوارج است بسيارى از فرقه ها به مناسبت شدت و صحت و استوارى عبادت و محكمى نيت، او را از خود مى شمرند و صاحب مكتب فكرى مى دانند.
معتزله او را از خود مى شمرند و مى گويند: او در حالى كه منكر جور و ستم سلطان و فراخواننده به حق بود خروج كرد و بنابراين از اهل عدل است و در اين مورد به گفتار او به زياد بن ابيه استناد مى كنند و چنان بود كه زياد بر منبر ضمن خطبه يى چنين گفت: به خدا سوگند بدون ترديد نيكوكار را در قبال گناه گنهكار و حاضر را در قبال جرم غايب و درست را در قبال جرم نادرست خواهم گرفت. مرداس برخاست و گفت: اى انسان آنچه را كه گفتى شنيديم، خداوند متعال به پيامبر خود، ابراهيم چنين نفرموده است، بلكه مى فرمايد: « و ابراهيم كه به عهد خود وفا كرد (در صحف او چنين آمده است) كه هيچ كس بار گناه ديگرى را به دوش نمى كشد» [آيات 37 و 38 سوره نجم. ابوبلال فرداى همان روز بر زياد خروج كرد. شيعيان هم او را از خود مى دانند و چنين مى پندارند كه او براى حسين بن على (ع) نوشته است كه به خدا سوگند من از خوارج نيستم و راى ايشان را ندارم و همانا كه من بر آيين نياى تو ابراهيم (ع) هستم. ][اين اظهار نظر در مورد مرداس از سوى معتزله و شيعه در كامل مبرد به چشم اين بنده نخورد و نفهميدم آيا ابن ابى الحديد از جاى ديگر نقل كرده يا نظر خود اوست. م.
]
مستورد سعدى
ديگر از خوارج، مستورد است كه يكى از افراد قبيله سعد بن زيد بن منات است كه پارسا و مجتهد بوده است و به روزگار خلافت على (ع) از سران خوارج بوده است. او خطبه مشهور خود را كه آغاز آن چنين است ايراد كرده است: «همانا رسول خدا كه درودهاى خداوند بر او باد براى ما عدل و داد به ارمغان آورد كه پرچمهاى آن به اهتزاز درآمد و نشانه هاى آن درخشيد او پيام خداى خود را به ما ابلاغ فرمود و براى امت خود خيرخواهى كرد و پند و اندرز داد تا آنكه خداوند متعال او را در حالى كه برگزيده و مختار بود قبض روح فرمود».مستورد در جنگ نخيله از شمشير على (ع) جان به در برد و پس از مدتى بر مغيره بن شعبه كه والى كوفه بود خروج كرد. معقل بن قيس رياحى با او جنگ تن به تن كرد و آن دو هر يك به ديگرى ضربتى زد كه هر دو مرده درافتادند.
از جمله سخنان مستورد اين است: اگر تمام جهان را صاحب شوم و سپس فراخوانده شوم كه به گناهى از آن بهرمند شوم آن را انجام نخواهم داد.
و ديگر گفته است: چون راز خويش را به دوست خود بگويم و آن را فاش سازد ملامتش نمى كنم كه خود من به حفظ آن راز سزاوارتر از او بوده ام.
و همو گفته است: بر حفظ راز خود كوشاتر از حفظ خون خود باش.
و مى گفته است: نخستين چيزى كه دلالت بر عيب كسى كه عيب مردم را مى گويد دارد شناخت او از عيبهاست و كسى جز آن كس كه خود معيوب است بر مردم عيب و خرده نمى گيرد.
و مى گفته است: مال براى تو باقى نمى ماند، با مال براى خود ستايش و پاداشى خريدارى كن كه براى تو پايدار باشد. [اين گفتارها در الكامل مبرد، ج 3، ص 239 مقدم و موخر است. م.
]
حوثره اسدى
ابوالعباس مبرد مى گويد: پس از كشته شدن على (ع) گروهى از خوارج بر معاويه خروج كردند كه از جمله ايشان حوثره اسدى و حابس طايى بودند. آن دو همراه گروههاى خويش در حالى كه معاويه در كوفه بود خروج كردند و به جايگاهى كه اصحاب نخيله خروج كرده بودند رفتند. معاويه در سال «جماعت» [در اصطلاح مورخان به سال 41 هجرت سال «جماعت» گفته مى شود. م. وارد كوفه شده بود، حسن بن على (ع) از خلافت كناره گرفته بود و براى رفتن به مدينه از كوفه بيرون آمده بود و پس از آنكه مقدارى راه پيموده بود معاويه كسى را به حضورش گسيل داشت و استدعا كرد كه عهده دار جنگ با خوارج شود، امام حسن (ع) به او پاسخ داد: به خدا سوگند من از جنگ با تو فقط براى حفظ خون مسلمانان دست برداشتم و گمان نمى كنم اين كار براى من روا باشد. آيا از سوى تو عهده دار جنگ با گروهى شوم كه خودت براى جنگ از آنان سزاوارترى.]مى گويم (ابن ابى الحديد) اين سخن (امام حسن) موافق گفتار پدر اوست كه فرموده است: «پس از من با خوارج جنگ مكنيد زيرا آن كس كه در جستجوى حق است و خطا مى كند و به آن نمى رسد همچون كسى نيست كه در جستجوى باطل است و به آن مى رسد» و اين سخن حقى است كه نمى توان از آن رويگردان بود و اصحاب (معتزلى) ما هم همين عقيده را دارند كه عذر خوارج در نظر ايشان پسنديده تر از عذر معاويه است و گمراهى آنان كمتر از گمراهى اوست و معاويه براى جنگ مستحق تر است.
ابوالعباس مبرد مى گويد: چون پاسخ امام حسن به معاويه رسيد، نخست پدر حوثره اسدى را فراخواند و به او گفت: برو و كار پسرت را براى من كفايت كن.
پدر حوثره پيش او رفت و از او خواست به اطاعت برگردد، نپذيرفت و چون پدر اصرار كرد او مصمم تر شد. پدر گفت: اى پسركم! هم اكنون پسركت را پيش تو مى آورم شايد همين كه او را ببينى نسبت به او مهربانى نمايى و گرايش پيدا كنى. گفت: پدر جان! به خدا سوگند كه من به زخم گران نيزه كه مرا در ميدان به اين سو و آن سو برد شيفته ترم تا ديدار پسرم!
پدر حوثره نزد معاويه برگشت و او را از آنچه بود آگاه ساخت. معاويه گفت: اى پدر حوثره! براستى كه اين شخص از حق سرپيچى مى كند و سپس لشكرى به جنگ او گسيل داشت كه بيشتر آن مردم كوفه بودند. حوثره همين كه به آنان نگريست گفت: اى دشمنان خدا! شما ديروز با معاويه جنگ مى كرديد تا بنيان قدرتش را منهدم سازيد و امروز همراه او جنگ مى كنيد تا قدرتش را استوار سازيد!
در اين هنگام پدرش به ميدان آمد و او را به مبارزه با خود فراخواند، حوثره گفت: پدر جان براى تو جنگ با غير من فراهم است و براى من هم راه جنگ با غير تو گشوده است. و بر آن قوم حمله كرد و چنين مى گفت:
«اى حوثره بر اين گروهها حمله كن، بزودى به آمرزش خواهى رسيد»
مردى از قبيله طى بر او حمله كرد و او را كشت، ولى پس از اينكه نشانه سجده را بر پيشانى او نقش بسته ديد از كشتن او سخت پشيمان شد.
رهين مرادى كه يكى از پارسايان و فقيهان خوارج است ابيات زير را سروده است:
اى نفس! گول زدن من در دنيا طولانى شد و از ناگوارى دگرگون شدن روزگار هرگز در امان مباش...»
ابوالعباس مبرد مى گويد: بيشتر خوارج به كشته شدن اهميتى نمى دادند و خوى ايشان شيرين دانستن مرگ و خوار شمردن اجل بود. برخى از ايشان در حالى كه آنان را براى اعدام با شمشير مى بردند اميران را مسخره مى كردند. زياد بن ابيه، شيبان بن عبدالله اشعرى صاحب مقبره بنى شيبان را به ناحيه دروازه عثمان بصره و اطراف آن گماشت و او در تعقيب خوارج سخت كوشا بود و آنان را به بيم انداخت و همواره بر اين حال بود. شبى در حالى كه به در خانه خود تكيه داده بود دو مرد از خوارج بر او حمله كردند و با شمشيرهاى خود او را كشتند، پس از آن مردى از خوارج را گرفتند و پيش زياد آوردند. گفت: او را ببريد و در حالى كه تكيه داده باشد بكشيد، همانگونه كه شيبان كشته شده است. آن مرد خارجى به مسخره بر سر زياد فرياد مى كشيد و مى گفت: به به، چه دادگرى و عدالتى!!
سرانجام عباد بن اخضر با خوارج
مبرد گويد: [كامل مبرد، ج 3، ص 256. عباد بن اخضر، قاتل ابوبلال مرداس بن اديه كه داستان او را قبلا آورديم، پس از كشتن مرداس همواره در شهر (كوفه) مورد ستايش و مشهور بود كه چنان كارى انجام داده است، تا آنكه گروهى از خوارج با يكديگر رايزنى كردند و تصميم گرفتند او را بكشند. و برخى از ايشان برخى ديگر را در مورد آن كار سرزنش مى كردند. سرانجام روز جمعه يى بر سر راه او نشستند و كمين كردند و همين كه او سوار بر استر خود آمد و پسرش هم پشت سرش سوار بود، يكى از خوارج، مقابل او ايستاد و گفت: مسئله يى دارم و مى خواهم از تو بپرسم. گفت: بپرس. آن مرد گفت: اگر مردى مرد ديگرى را به ناحق بكشد و قاتل در نظر حاكم و سلطان داراى جاه و قدر و منزلتى باشد و حاكم بدان سبب به جرم و گناه او توجه نكند و حكم خدا را در مورد او انجام ندهد آيا صاحب خون و ولى مقتول اگر بر قاتل دست يابد حق دارد او را بكشد؟ گفت: نه، بهتر اين است كه شكايت به حاكم برد. گفت: سلطان به سبب جاه و بزرگى مقام قاتل برخلاف او رفتار نمى كند. گفت: مى ترسم كه اگر آن شخص قاتل را بكشد سلطان هم او را بكشد. مرد خارجى گفت: ترس از سلطان را رها كن و بگو ببينم آيا در اين باره ميان او و خداوند گناه و جرمى خواهد بود؟ گفت: نه. در اين هنگام آن مرد و يارانش شعار خوارج را بر زبان آوردند و سپس با شمشيرهاى خود بر او حمله كردند. عباد توانست پسر خود را كنارى پرت كند و او گريخت و مردم بانگ برداشتند: عباد كشته شد، پس جمع شدند و دهانه راهها و كوچه ها را بستند. محل كشته شدن عباد در كوچه بنى مازن نزديك مسجد بنى كليب بن يربوع بود. در اين هنگام معبد بن اخضر برادر عباد- كه در واقع نام پدرش علقمه بود و او را پسر اخضر مى گفتند و اخضر شوهر مادر معبد بود- با گروهى از بنى مازن آمد. آنان بر مردم بانگ زدند: ما را با خون و انتقام خودمان آزاد بگذاريد. مردم خود را كنار كشيدند. مازنى ها پيش آمدند و با خوارج جنگ كردند و تمام آنان را كشتند هيچكس از ايشان جز عبيده بن هلال نتوانست بگريزد و فقط او توانست ديوار يكى از خانه هاى كلوخى و حصيرى را بشكافد و از آن بگريزد. فرزدق در اين باره چنين سروده است: «همانا انتقام خونها بدون نكوهش گرفته شد...»]او ضمن همين ابيات افراد خاندان كليب بن يربوع را كه خويشاوندان جرير هستند نكوهش كرده است، زيرا عباد بن اخضر كنار مسجد ايشان كشته شده بود و آنان او را يارى نكرده بودند و در اين مورد چنين گفته است:
«همچون اين كار خاندان كليب كه پناهنده خود را رها كردند، آرى شخص فرومايه در حالى كه حاضر هم باشد يارى دادنش همراه با كندى و سستى است...»
گويد: كشته شدن عباد بن اخضر هنگامى صورت گرفت كه عبيدالله بن زياد در كوفه بود و جانشين او در بصره عبيدالله بن ابى بكره بود. ابن زياد به او نوشت هيچكس از خوارج را آزاد نگذارد و هر كه را كه به خارجى بودن معروف است بگيرد و زندانى كند. عبيدالله بن ابى بكره با شدت به جستجو و تعقيب كسانى كه مخفى بودند پرداخت و آنان را تعقيب مى كرد و مى گرفت و هرگاه در مورد يكى از ايشان شفاعت مى شد همان شفيع را كفيل و ضامن قرار مى داد كه متهم را پيش ابن زياد حاضر سازد. چون عروه بن اديه را پيش او آوردند او را آزاد كرد و گفت: من خود كفيل تو هستم. چون ابن زياد به بصره آمد همه كسانى را كه در زندان بودند كشت و سپس از كسانى كه كفيل كسى شده بودند خواست او را بياورند، هر كس كسى را كه كفيل او شده بود حاضر كرد او را آزاد ساخت و هر كس چنين نكرد او را كشت.
ابن زياد سپس به عبيدالله بن ابى بكره گفت: عروه بن اديه را حاضر كن. گفت: بر او دسترس ندارم. گفت: در اين صورت به خدا سوگند تو را خواهم كشت كه تو كفيل اويى. عبيدالله بن ابى بكره همواره در جستجوى او بود تا آنكه به او خبر دادند كه او در منطقه علاء بن سويه منقرى است و در اين مورد نامه يى به عبيدالله بن زياد نوشت. دبيرى كه نامه را براى ابن زياد مى خواند به اشتباه چنين خواند: ما او را در مجلس باده نوشى علاء ديديم. ابن زياد دبير را مسخره كرد و گفت: فرومايگى و اشتباه كردى، او در منطقه و راه علاء بن سويه بوده است و دوست مى دارم كه اى كاش از باده گساران مى بود. [داستان عروه در كامل مبرد (ج 3، ص 258 -260) با افزونيهايى آمده و ابن ابى الحديد آن را تلخيص كرده است.
]و چون عروه بن اديه را برابر ابن زياد برپاى داشتند ابن زياد به او گفت: چرا برادرت را براى جنگ با من تجهيز كردى؟ و منظورش ابوبلال مرداس بود. گفت: به خدا سوگند من در مورد از دست دادن او بسيار بخيل بودم و او براى من مايه ى عزت بود و من براى او همان را مى خواستم كه براى خويشتن و براى خودم چيزى جز درنگ كردن و خوددارى از خروج و قيام را نمى خواهم ولى او تصميمى گرفت و پى آن رفت. ابن زياد گفت: آيا تو بر عقيده اويى؟ گفت: همه ما يك خدا را پرستش مى كنيم. ابن زياد به او گفت: به خدا سوگند تو را پاره پاره خواهم كرد. گفت: براى خودت هر قصاص كه مى خواهى برگزين. دستور داد هر دو دست و پاى او را بريدند و سپس به او گفت: چگونه مى بينى؟ گفت تو دنياى مرا تباه كردى و من آخرت تو را تباه ساختم. ابن زياد فرمان داد او را بر همان حال بر در خانه اش به دار كشيدند.
ابوالوازع راسبى
ابوالعباس مبرد مى گويد [اين مورد نيز در كامل مبرد (ج 3، ص 276) مفصل تر و با افزونيهايى آمده است ظاهرا ابن ابى الحديد اين موارد را تلخيص كرده است. م.:]ابوالوازع راسبى از مجتهدان و پارسايان خوارج بود كه همواره خويشتن را در مورد خوددارى از شركت در جنگ سرزنش و نكوهش مى كرد. او كه شاعر بود نسبت به ياران خود نيز همين گونه رفتار مى كرد. روزى نزد نافع بن ازرق آمد در حالى كه نافع ميان گروهى از ياران خود بود و براى آنان از ستم سلطان و تباهى عامه مردم سخن مى گفت. نافع مردى تيزسخن و اهل احتجاج و پايدارى در نزاع بود. ابوالوازع به او گفت: اى نافع! به تو زبانى برنده و قلبى كند عطا شده است و من دوست مى دارم كه اى كاش تيزى و برندگى زبانت از دلت مى بود و كندى و فسردگى دلت از زبانت. چگونه برحق تحريض مى كنى و خود از آن فرومى نشينى و چگونه باطل را زشت مى شمارى و حال آنكه خود بر آن پايدارى. نافع گفت: اى ابووازع منتظر فرصت هستيم تا ياران تو چندان جمع شوند كه بتوانى با يارى آنان دشمنت را سركوب كنى. ابووازع اين دو بيت را خواند:
«همانا كه با زبانت نمى توانى آن قوم را سركوب كنى و فقط با دو دست خود از بدبختى رهايى مى يابى، با مردمى كه با خدا جنگ مى كنند جهاد و پايدارى كن شايد خداوند، گمراه خاندان حرب را بدانگونه درمانده كند»
يعنى معاويه را [استاد محمد ابوالفضل ابراهيم در پاورقى نوشته است يعنى عبيدالله بن زياد و اين اظهار نظر با توجه به آنكه خوارج ابن زياد را از خاندان حرب نمى دانسته اند و پدرش را زنازاده مى دانستند صحيح به نظر نمى رسد و حق با ابن ابى الحديد است. م. و سپس گفت: به خدا سوگند ترا سرزنش نمى كنم بلكه خود را نكوهش مى كنم و هر آينه فردا پگاهى خواهم داشت كه هرگز پس از آن پگاهى ديگر نخواهم داشت. ابووازع رفت و شمشيرى خريد و پيش تيزكننده و صيقل دهنده يى كه همواره خوارج را نكوهش مى كرد و افراد حكومت را بر اسرار و امور پوشيده آنان آگاه مى ساخت رفت و درباره شمشيرى كه خريده بود با او مشورت كرد او شمشير را پسنديد و از آن تعريف كرد. ابووازع گفت: آن را براى من تيز كن و چون آن را بدانگونه كه مى خواست تيز كرد ناگهان شمشير را بر آن صيقل دهنده فرود آورد و او را كشت و سپس به مردم حمله كرد كه از پيش او گريختند، او خود را به محل گورستان بنى يشكر رساند آنجا مردى دار بست خانه ى خود را بر او افكند و او را از پاى درآورد و ابن زياد دستور داد او را بردار كشيدند.
]
عمران بن حارث راسبى
ابوالعباس مبرد مى گويد: ديگر از پارسايان خوارج كه در جنگ كشته شد، عمران بن حارث راسبى است كه در جنگ دولاب كشته شد. او با حجاج بن باب حميرى كه در آن جنگ امير مردم بصره و علمدار ايشان بود جنگ كرد و آن دو به يكديگر ضربه يى زدند كه هر دو مرده درافتادند. ام عمران در مرثيه ى او چنين سروده است:«خداوند عمران را تاييد و پاك كرد و عمران سحرگاهان خدا را فرامى خواند، آرى از خداوند در نهان و آشكارا مسالت مى كرد كه به دست شخص ملحد و مكار شهادت نصيب او كند...»
گويد: ديگر از سران خوارج كه در جنگ دولاب كشته شد نافع بن ازرق است كه (به اصطلاح) از خلفاى خوارج است و به او عنوان اميرالمومنين داده بودند و مردى از خوارج در مرثيه او چنين سروده است:
«پسر بدر از كشته شدن نافع شادى كرد و حال آنكه حوادث روزگار و كسانى كه به نافع ستم كردند فشرده و مجتمع شده اند، مرگ هم حتمى است و بدون ترديد اتفاق خواهد افتاد و هر كه را روز درنيابد شب درخواهد يافت...» [بدر نام پدر يكى از قبايل عرب است و اين ابيات در اغانى، ج 6، ص 147 چاپ دارالكتب هم آمده است.
]قطرى بن فجاءه هم ضمن يادآورى از جنگ دولاب چنين سروده است: [دولاب نام چند جا است. در اينجا مقصود دهكده يى است كه ميان آن و اهواز چهار فرسنگ است.
]«سوگند به جان تو كه من در زندگى و زيستن تا هنگامى كه ام حكيم را نديده بودم زاهد بودم، او از سپيد چهرگان شرمگين است كه كسى نظير او براى شفاى اندوهگين و دردمند ديده نشده است...» [ام حكيم نام يكى از زنان بسيار زيبا و شجاع خوارج است.
]
عبدالله بن يحيى و مختار بن عوف
ديگر از سران و بزرگان خوارج عبدالله بن يحيى كندى ملقب به «طالب الحق» و دوست او مختار بن عوف ازدى فرمانده جنگ قديد [قديد نام جايى نزديك مكه است. هستند و ما داستان آن دو را بدانگونه كه ابوالفرج اصفهانى در كتاب اغانى ][اغانى، ج 20، ص 97 و صفحات پس از آن با اختصار و تصرف. آورده است با اختصار و حذف چيزهايى كه مورد نياز ما نيست در اينجا مى آوريم:]ابوالفرج مى گويد: عبدالله بن يحيى از مردم حضرموت و مردى مجتهد و عابد بود، او پيش از آنكه خروج كند مى گفت: مردى مرا ديد و مدتى طولانى به من نگريست و سپس پرسيد: از كدام قبيله اى؟ گفتم: از قبيله كنده. گفت: از كدام خاندان ايشانى؟ گفتم: از بنى شيطانم. گفت به خدا سوگند تو پس از آنكه يك چشمت كور مى شود به پادشاهى مى رسى و تا وادى القرى [وادى القرى نام جايى ميان مدينه و شام است. پيشروى مى كنى. اينك يك چشم من كور شده است و از آنچه او گفت بيمناكم و از خداوند طلب خير مى كنم.
]او (عبدالله بن يحيى) چون در يمن ستم آشكار و ظلم سخت و روش ناپسنديده حكومت ميان مردم را ديد به ياران خود گفت: براى ما درنگ كردن در آنچه مى بينيم و صبر بر آن جايز نيست و براى گروهى از خوارج اباضيه بصره و جاهاى ديگر نامه نوشت و در مورد خروج و قيام با آنان مشورت كرد. آنان براى او نوشتند اگر مى توانى يك روز هم آنجا درنگ نكنى چنين كن كه مبادرت به كار شايسته برتر و بهتر است و تو مى دانى مرگت چه هنگام فرامى رسد و براى خداوند هنوز بندگانى صالح هستند كه هرگاه اراده فرمايد آنان را برمى انگيزاند تا دين خدا را يارى دهند و هر يك از آنان را كه بخواهد به شهادت مخصوص مى كند.
آنان، ابوحمزه مختار بن عوف ازدى و بلخ بن عقبه مسعودى را همراه مردانى از خوارج اباضيه سوى او گسيل داشتند كه در حضرموت پيش او آمدند و او را به خروج و قيام تحريض و تشويق كردند و براى او نامه هايى از دوستانش آوردند كه به او و ديگران سفارش كرده بودند كه چون خروج كرديد غلو مكنيد و حيله و مكر مورزيد و به كردار پيشينيان صالح خود و روش ايشان عمل كنيد و مى دانيد چيزى كه ايشان را وادار به خروج و قيام بر ضد سلطان مى كرد عيب گرفتن از كارها و تباهى آنان (حاكمان) بوده است.
عبدالله بن يحيى ياران خود را فراخواند و آنان با او بيعت نمودند و آهنگ تصرف دارالاماره كردند، در آن هنگام حاكم حضرموت ابراهيم بن جبله بن محرمه كندى بود، عبدالله بن يحيى او را گرفت و زندانى كرد و سپس او را رها ساخت كه به صنعاء رفت، عبدالله در حضرموت ماند و جمعيت يارانش بسيار شدند و او را «طالب الحق» نام نهادند.
عبدالله بن يحيى براى ياران خود در صنعاء نوشت كه من پيش شما مى آيم و عبدالله بن سعيد حضرمى را بر حضرموت گماشت و خود به صنعاء رفت و اين موضوع به سال يكصد و نوزده هجرى بود، شمار همراهان او دو هزار بود، در آن هنگام حاكم صنعاء قاسم بن عمرو، برادر حجاج بن عمرو ثقفى، بود. ميان او و عبدالله بن يحيى چند جنگ و برخورد روى داد كه در آنها پيروزى و غلبه از عبدالله بن يحيى بود، عبدالله وارد صنعاء شد و گنجينه ها و اموالى را كه در آن شهر بود جمع و تصرف كرد و چون بر سرزمينهاى يمن چيره شد خطبه خواند نخست حمد و ثناى خداوند و درود بر پيامبر را بر زبان آورد و تذكر داد و برحذر داشت و سپس چنين ادامه داد:
اى مردم! ما شما را به كتاب خدا و سنت پيامبرش و پذيرفتن دعوت كسى كه به آن دو فرامى خواند دعوت مى كنيم، دين ما اسلام و پيامبر ما محمد و قبله ما كعبه و پيشواى ما قرآن است، ما حلال را همواره حلال مى شمريم و عوضى از آن نمى خواهيم و آن را به چيزى نمى فروشيم، حرام را هم حرام مى دانيم و آن را پشت سر خود انداخته ايم و هيچ نيرو و قوتى جز بر خدا نيست و به سوى خدا شكايت مى بريم و بر او اعتماد داريم. هر كس زنا كند كافر است. هر كس دزدى كند كافر است. هر كس باده نوشى كند كافر است و هر كس در اينكه آنان كافرند شك كند كافر است. ما شما را به امور فريضه و واجب كه همگى روشن است و به آياتى كه همه محكم و استوار است و به آثارى كه از آن پيروى مى كنيم فرامى خوانيم. و گواهى مى دهيم كه خداوند در آنچه وعده فرموده صادق است و در آنچه حكم فرمايد عدل مطلق است. ما به توحيد و يگانگى پروردگار دعوت مى كنيم و اينكه به وعد و وعيد يقين داشته باشيم و فرايض را بجا آوريم و امر به معروف و نهى از منكر كنيم و اينكه نسبت به آنان كه اهل دوستى با خداوندند دوستى ورزيم و با آنان كه دشمن خدايند دشمنى كنيم. اى مردم! يكى از رحمتهاى خداوند اين است كه در هر زمان كه سستى و فتور پيش آيد بازماندگانى از اهل علم را قرار مى دهد تا آنان را كه گمراهند به هدايت فراخوانند و بر درد و رنج در راه خدا صبر و پايدارى كنند و گروهى از آنان در گذشته برحق كشته و شهيد شدند و پروردگارشان آنان را فراموش نكرده است و «پروردگارت فراموشكار نيست» [سوره ى مريم بخشى از آيه ى 64. شما را سفارش مى كنم به ترس از خدا و قيام پسنديده بر آنچه كه بايد بر آن قيام كنيد و با خداوند در اجراى فرمانهاى او و آنچه نهى فرموده است پسنديده رفتار كنيد. اين سخن خود را مى گويم و از خداوند براى خودم و شما طلب آمرزش مى كنم.
]گويد: عبدالله بن يحيى چند ماه در صنعاء مقيم بود. ميان مردم خوشرفتارى مى كرد و براى آنان نرم و فروتن بود و از آزار آنان دست نگه مى داشت و جمعيت او بسيار شد و خوارج از هر سو پيش او آمدند. چون موسم حج فرارسيد، ابوحمزه مختار بن عوف و بلج بن عقبه و ابرهه بن صباح را با گروهى به مكه فرستاد. شمار ايشان هزار تن و فرمانده ايشان ابوحمزه بود. عبدالله بن يحيى به ابوحمزه مختار فرمان داد پس از رفتن مردم از مكه او در آنجا بماند و بلج را هم به شام گسيل دارد.
مختار حركت كرد و روز ترويه (هشتم ذى حجه) به مكه رسيد. در آن هنگام حاكم مكه و مدينه عبدالواحد بن سليمان بن عبدالملك بود و اين به روزگار خلافت مروان بن محمد بن مروان بود. مادر عبدالواحد دختر عبدالله بن خالد بن اسيد بود. عبدالواحد جنگ با خوارج را خوش نمى داشت، مردم هم از ديدن خوارج ترسيدند. خوارج در حالى كه درفشهاى سياه بر سر نيزه ها بسته بودند هنگامى كه مردم در عرفات وقوف كرده بودند آشكار شدند. مردم به آنان گفتند: قصد شما چيست و چه مى خواهيد؟ آنان گفتند كه قصدشان مخالفت با مروان و خاندان او و بيزارى جستن از ايشان است. عبدالواحد به آنان پيام فرستاد كه مراسم حج مردم را به تعطيل نكشانند. ابوحمزه مختار گفت: ما نسبت به انجام مناسك حج خود حريص و سرسخت هستيم. و عبدالواحد با خوارج قرار گذاشت كه تا هنگام كوچ كردن حاجيان از مكه همگى از يكديگر در امان باشند.
فرداى آن روز خوارج هم در عرفات كنار عبدالواحد وقوف كردند و عبدالواحد همراه مردم از عرفات كوچ كرد و چون به منى رسيدند به عبدالواحد گفته شد: در مورد خوارج اشتباه كردى و اگر همراه همه حاجيان به آنان حمله مى كردى آنان فقط يك لقمه بودند!
عبدالواحد، عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن ابى طالب و محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان و عبدالرحمان بن قاسم بن محمد بن ابى بكر و عبيدالله بن عمر بن حفص عمرى و ربيعه بن عبدالرحمان را همراه مردان ديگرى نظير ايشان پيش ابوحمزه مختار فرستاد. آنان همين كه نزديك خيمه ابوحمزه رسيدند. افراد مسلح او ايشان را احاطه كردند و پيش ابوحمزه بردند، آنان او را ديدند كه نشسته است و ازارى از پارچه هاى قطرى بر دوش دارد و كناره هاى آن را بر پشت سر خود گره زده است، همين كه آنان نزديك شدند عبدالله بن حسن علوى و محمد بن عبدالله عثمانى پيش او رفتند او از نسب آن دو پرسيد و چون نسب خويش را براى او گفتند روى ترش كرد و كراهت خود را براى آن دو آشكار ساخت. پس از آنان دو مردى كه نسب ايشان به ابوبكر و عمر مى رسيد پيش او رفتند و او از نسب ايشان پرسيد كه چون نسب خود را براى او گفتند اظهار مسرت كرد و بر چهره آنان لبخند زد و گفت: به خدا سوگند ما خروج و قيام نكرديم مگر براى اينكه به روش نياكان شما (ابوبكر و عمر) رفتار كنيم. عبدالله بن حسن به او گفت: اى مرد، به خدا سوگند ما اينجا نيامده ايم كه تو افتخار پدران ما را تعيين كنى بلكه امير ما را با پيامى پيش تو فرستاده است و اينك ربيعه آن پيام را به تو مى گويد. ربيعه به او گفت: امير از پيمان شكنى مى ترسد. ابوحمزه گفت: پناه بر خدا كه عهد و صلح را بشكنيم يا برهم زنيم، به خدا سوگند اگر گردنم زده شود اين كار را نمى كنم تا اينكه مدت صلح و عهد ميان ما و شما بگذرد.
آنان از پيش ابوحمزه بيرون آمدند و اين خبر را به عبدالواحد رساندند و چون آخرين روز كوچ از مكه (سيزدهم ذى حجه) فرارسيد عبدالواحد هم از مكه كوچ كرد و آن شهر را براى ابوحمزه خالى كرد و ابوحمزه بدون جنگ و كشتار وارد مكه شد. يكى از شاعران در اين مورد چنين سروده و عبدالواحد را نكوهش كرده است:
«گروهى كه با دين خدا مخالفت كرده اند به ديدار حاجيان آمدند و عبدالواحد گريخت، او ترسان، اميرى و مراسم حج را رها كرد و سرگردان همچون شتر رمنده گريخت...»
سپس عبدالواحد رفت تا به مدينه رسيد و دفتر و ديوان را خواست و براى مردم مقرر داشت كه به جنگ بروند و بر ميزان سهم ايشان ده ده افزود. و بر آن لشكر، عبدالعزيز بن عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عفان را گماشت. چون آن لشكر بيرون آمدند نخست با چند شتر كشته شده برخوردند و مردم آن را به فال بد و شومى گرفتند و چون به ناحيه عقيق [عقيق كه گفته مى شود دو ناحيه است و به آنها عقيق بزرگ و كوچك مى گويند در حومه ى مدينه است.
]رسيدند درفش عبدالعزيز به درخت خاردار بزرگى گير كرد و چوبه آن شكست. مردم اين را هم به شومى گرفتند.
آنان به راه خود ادامه دادند تا به قديد رسيدند. در آنجا مردمى فرود آمدند كه از قضايا بر كنار بودند و آنان مردم جنگ نبودند كه بيشترشان بازرگانان سرمايه دار بودند و در جامه هاى نرم و رنگين و ابزار لهو و لعب آمده بودند و هرگز گمان نمى كردند كه خوارج را شوكتى باشد و در اين موضوع شك نداشتند كه خوارج اسير دست آنان خواهند بود.
مردى از ايشان كه از قريش بود گفت: اگر مردم طائف مى خواستند مى توانستند كار اين گروه را از ما كفايت كنند ولى آنان در دين خدا مداهنه و چرب زبانى كردند، به خدا سوگند بر آنان پيروز مى شويم و سپس به جنگ مردم طايف مى رويم و آنان را به اسيرى مى گيريم. سپس گفت: چه كسى حاضر است اسيران طايف را از من خريدارى كند؟
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: همين مرد نخستين كس بود كه از جنگ گريخت و چون به مدينه رسيد و وارد خانه خود شد مى خواست به كنيز خود بگويد: «اغلقى الباب» (در را ببند) از بيم و وحشت به او گفت: «غاق ناق» و مردم مدينه او را از آن پس «غاق ناق» مى گفتند و كنيزك سخن او را نفهميد تا آنكه با دست خود به در اشاره كرد و او در را بست.
گويد: عبدالعزيز از آن سپاه در ذوالحليفه سان مى ديد، اميه بن عتبته بن سعيد بن عاص از مقابل او گذشت بر او لبخند زد و خوشامد گفت. سپس عماره بن حمزه بن مصعب بن زبير از كنار او گذشت با او سخن نگفت و توجهى به او نكرد، عمران بن عبدالله بن مطيع كه پسر خاله او بود و مادران آن دو دختران عبدالله بن خالد بن اسيد بودند به او گفت: سبحان الله! پيرمردى از پيرمردان قريش از كنار تو مى گذرد بر او نمى نگرى و به او سخن نمى گويى و حال آنكه نوجوانى از بنى اميه از كنار تو گذشت بر او خنديدى و نسبت به او مهربانى كردى، به خدا سوگند چون دو گروه روياروى شوند خواهى دانست كداميك از آن دو پايدارترند.
گويد: اميه بن عتبه نخستين كس بود كه گريخت او سوار بر اسب خود شد و حركت كرد و به غلام خود مجيب گفت: به خدا سوگند اگر جان خود را تسليم اين سگها كه خوارج هستند بكنم بسيار ناتوان خواهم بود.
ولى عماره بن حمزه بن مصعب بن زبير در آن جنگ چندان جنگ كرد كه كشته شد او همواره حمله مى كرد و به اين بيت اغر بن حماد يشكرى تمثل مى جست كه مى گفته است:
«من چنانم كه اگر امير در فرمان دادن بخل بورزد هرگاه بخواهم به فرمان دادن بر نفس خويش توانايم».
گويد: و چون به ابوحمزه مختار خبر رسيد كه مردم مدينه به جنگ او روى آورده اند ابرهه بن صباح را به جاى خويش بر مكه گماشت و در حالى كه بلج بن عقبه بر مقدمه او بود به سوى ايشان حركت كرد و در شبى كه فرداى آن با ايشان كه در قديد فرود آمده بودند روياروى مى شد به ياران خويش چنين گفت: شما فردا با قومى روبرو مى شويد كه اميرشان آن چنان كه به من خبر رسيده است از فرزندزادگان عثمان است يعنى نخستين كس كه با سنت خلفا مخالفت كرد و سنت و روش پيامبر (ص) را دگرگون ساخت. همانا كه سپيده دم براى كسى كه داراى چشم است روشن و واضح است. اينك فراوان خدا را ياد كنيد و قرآن بخوانيد و خود را آماده ى مرگ كنيد. و صبح زود پنجشنبه نهم صفر سال يكصد و سى كنار آنان فرود آمد. [در صفحات قبل، تاريخ خروج عبدالله بن يحيى را سال يكصد و نوزده ذكر كرده است كه ظاهرا صحيح نيست و بايد سال يكصد و بيست و نه باشد زيرا مى گويد: «فقط چند ماهى در صنعاء مقيم بوده» و اينك مى گويد: «نهم صفر سال يكصد و سى براى جنگ فرود آمد». حكومت مروان از سال صد و بيست و هفت شروع شده است. م.
]ابوالفرج اصفهانى مى گويد: عبدالعزيز در آن شب به غلام خود گفت: براى ما علف فراهم ساز. گفت: بسيار گران است. عبدالعزيز گفت: اى واى بر تو! كه فردا گريه كنندگان بر ما گران ترند. ابوحمزه مختار در اين هنگام بلج بن عقبه را پيش ايشان فرستاد تا آنان را به صلح و تسليم فراخواند. بلج همراه سى سوار پيش آنان آمد، نخست خدا را فرايادشان آورد و از ايشان خواست از جنگ با آنان خوددارى كنند و به آنان گفت: راه ما را بازگذاريد تا به شام برويم و به سوى كسانى حركت كنيم كه به شما ستم كرده اند و در حكمرانى بر شما ظلم و جور روا داشته اند و خشم ما را در مورد خودتان قرار مدهيد كه ما قصد جنگ با شما نداريم. مردم مدينه آنان را دشنام دادند و گفتند: اى دشمنان خدا آيا سزاوار است كه ما دست از شما برداريم و شما را آزاد بگذاريم تا در زمين تباهى بار آوريد.
خوارج در پاسخ آنان گفتند: اى دشمنان خدا، آيا ما در زمين تباهى بار مى آوريم و حال آنكه براى جلوگيرى از تباهى قيام و خروج كرده ايم و مى خواهيم با كسانى از شما كه با ما جنگ مى كنند و غنايم را ويژه خود قرار مى دهند جنگ كنيم، اينك در مورد خود به دقت بنگريد و كسى را كه خداوند اطاعت كردن از او را بر عهده شما قرار نداده است خلع كنيد كه «نبايد از مخلوق در كارى كه معصيت از خالق است پيروى كرد» و همگان به صلح و سلامت درآييد و اهل حق را يارى دهيد.
عبدالعزيز به او گفت: در مورد عثمان چه مى گويى؟ گفت: مسلمانان پيش از من از او بيزارى جسته اند من هم پيرو و تابع آنان هستم. عبدالعزيز گفت پيش ياران خود برگرد كه ميان ما و شما چيزى جز شمشير نيست. او پيش ابوحمزه برگشت و او را آگاه ساخت. گفت: از ايشان دست برداريد و شما با آنان جنگ مكنيد تا ايشان جنگ را شروع كنند. خوارج در برابر آنان ايستادند و جنگ را شروع نكردند ولى مردى از مردم مدينه تيرى به لشكر ابوحمزه انداخت و مردى از ايشان را زخمى كرد. ابوحمزه گفت: اينك خود دانيد كه جنگ و كشتار ايشان حلال شد. خوارج بر آنان حمله بردند و در قبال يكديگر پايدارى كردند. رايت قريش در دست ابراهيم بن عبدالله بن مطيع بود، اندكى بعد مردم مدينه از هم پاشيدند. خوارج به تعقيب آنان نپرداختند. فرمانده كل ايشان صخر بن جهم بن حذيفه عدوى بود كه در اين هنگام تكبير گفت و مردم هم با او تكبير گفتند و اندكى جنگ كردند و باز روى به گريز نهادند، ولى چندان دور نشده بودند كه او براى بار دوم تكبير گفت و برخى از مردم با او پايدارى و جنگ كردند و سپس چنان گريختند كه ديگر هيچ كس باقى نماند.
على بن حصين به ابوحمزه گفت: آنان را تعقيب كن يا مرا آزاد بگذار تا آنان را تعقيب كنم و گريختگان و زخمى ها را بكشم كه ايشان براى ما بدتر از مردم شام اند و اگر فردا سپاه شام به جنگ تو آيند از اين گروه چيزهاى ناخوشايند خواهى ديد. گفت: من اين كار را نمى كنم و با روش پيشينيان مخالفت نمى ورزم.
گروهى از ايشان را به اسيرى گرفته بودند، ابوحمزه مى خواست آنان را آزاد سازد. على بن حصين او را از اين كار منع كرد و گفت: براى هر زمان راه و روشى است. اينان در حال گريز اسير نشده اند بلكه در حالى كه جنگ مى كرده اند اسير شده اند و اگر در آن كشته مى شدند كشتن آنان كار حرامى نبود و هم اكنون هم كشتن آنان حلال است و آنان را فراخواند و هرگاه مردى از قريش را مى ديد او را مى كشت و چون مردى از انصار را مى ديد او را آزاد مى ساخت.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: اين كار او به اين سبب بود كه بيشتر افراد لشكر، قريشى بودند و شوكت لشكر مدينه از آنان بود. محمد بن عبدالعزيز بن عمرو بن عثمان را پيش او آوردند، نسب او را پرسيد. گفت: من مردى از انصارم. او از انصار پرسيد. آنان نيز بدين امر اقرار كردند، پس او را آزاد كرد و همينكه پشت كرد و رفت گفت: به خدا سوگند من به خوبى مى دانم كه او قريشى است ولى او را رها كردم.
گويد: شمار كشتگان قديد به دو هزار و دويست و سى مرد رسيد كه چهارصد و پنجاه تن از قريش و هشتاد تن از انصار و هزار و هفتصد تن ديگر از موالى و مردم ديگر بودند.
ابوالفرج همچنين مى گويد: از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى قريش چهل مرد كشته شدند. مى گويد: اميه بن عمرو بن عثمان هم در اين جنگ كشته شد. او در حالى كه بر چهره خويش مقنعه افكنده بود بيرون آمد و با هيچ كس سخن نگفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد.
بلج بدون اينكه جنگ كند وارد مدينه شد و مردم به اطاعت او درآمدند و او از آنان دست بداشت و به حكومت خود برگشت. سالار شرطه او ابوبكر بن عبدالله بن عمر از خاندان سراقه بود و مردم مدينه مى گفتند: خداوند اين مرد سراقى و بلج عراقى را نفرين و از جمعيت خود دور كند. مرثيه گوى مردم مدينه در اين باره چنين سروده است:
«روزگار را چيست و او را چه مى شود كه سرزمين قديد مردان بزرگ را نابود ساخت، همانا در نهان و آشكارا مى گريم...»