شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دو برادرش عبدالله و عوف

[در وقعه صفين آمده است: «برادرانش عبيدالله و عوف و مالك». م. هم از پى او روان شدند و گفتند: ما پس از تو خواهان برگ عيش نيستيم. خداوند پس از تو زندگى را زشت بداراد! و همگى به ميدان رفتند و چندان جنگ كردند كه كشته شدند. ]

[در صفين و تاريخ طبرى به جاى «ورق العيش» «رزق الدنيا» است.
]

نصر گويد: عمرو براى ما گفت كه مردى از خاندان صلت بن خارجه برايم نقل كرد كه در آن روز همين كه قبيله تميم مى خواست بگريزد، مالك بن حرى نهشلى بر آنان بانگ زد و گفت: اى بنى تميم! سوگند به كسى كه من بنده اويم امروز جنگ تباه شد. گفتند: مگر نمى بينى كه مردم همه گريختند! گفت: اى واى بر شما كه مى گريزيد و براى آن بهانه مى تراشيد! سپس به نام بردن آنان به نام نياكان و تبارشان پرداخت و اين كار را تكرار مى كرد. گروهى از بنى تميم به او گفتند: به سنت و روش جاهلى ندا مى دهى؟ اين كار روا نيست. گفت: اى واى بر شما! گريز از اين زشت تر است، اگر بر مبناى دين و يقين جنگ نمى كنيد براى آبرو و شرف تبار جنگ كنيد. و خود شروع به جنگ كرد و چنين رجز مى خواند:

«اى پسر مر! قبيله تميم در حالى كه آنان قبيله پايداران هستند ترا رها كردند و از تو عقب ماندند و اگر بگريزند و عهدشكنى كنند من هرگز نمى گريزم».

مالك در آن جنگ كشته شد، برادرش نهشل بن حرى تميمى

[نهشل از شاعرانى است كه دوره جاهلى و اسلام را درك كرده و به اصطلاح «مخضرم» است. براى اطلاع از شرح حال او به الشعر و الشعراء ابن قتيبه، ص 532، چاپ 1969 ميلادى، بيروت مراجعه فرماييد. م. او را با ابيات زير مرثيه گفت:
]

«اين شب ديرپاى به درازا كشيد و چون شب يلدا نمى خواهد سپرى و روشن گردد...».

همچنين با ابيات زير او را مرثيه گفته است:

«بر آن جوانمرد سپيد چهره و نيك روش بگرى. در آن هنگام كه بانگ برداشته بود، نه پيمان شكن بود و نه ترسو...»

[براى اطلاع از بقيه اين ابيات به ترجمه شيواى استاد پرويز اتابكى در ص 363 پيكار صفين مراجعه فرماييد. م.
]

نصر گويد: عمرو مى گفت يونس بن ابى اسحاق براى من نقل كرد و گفت: هنگامى كه در اذرح

[نام شهرى در منطقه شام. بوديم ادهم بن محرز باهلى به ما گفت: آيا كسى از شما شمر بن ذى الجوشن را ديده است؟ عبدالله بن كبار نهدى و سعيد بن حازى بلوى گفتند: آرى او را ديده ايم. پرسيد آيا نشانه ضربه و زخمى بر چهره اش ديديد؟ گفتند: آرى. گفت: به خدا سوگند آن ضربتى است كه من در جنگ صفين بر او زده ام.
]

نصر گويد: عمرو براى ما گفت، كه ادهم بن محرز باهلى از ياران معاويه در آن روز به نبرد شمر بن ذى الجوشن آمد و آن دو به يكديگر ضربتى زدند. ادهم چنان شمشيرى بر پيشانى شمر زد كه تا استخوان فرونشست، شمر هم ضربتى به او زد ولى كارگر نيفتاد. شمر به قرارگاه خود برگشت آب نوشيد و نيزه يى به دست گرفت و به ميدان آمد و چنين مى گفت:

«من هماورد آن مرد باهلى هستم با ضربه نيزه اگر خود بر اثر ضربه قبلى نميرم...»

سپس به ادهم كه چهره او را در نظر داشت و مى شناخت حمله كرد. ادهم در مقابل او استوار ايستاد و برنگشت، شمر بر او نيزه يى زد كه از اسب درافتاد. يارانش او را در ميانه گرفتند و از ميدان بيرون بردند. شمر برگشت و مى گفت: اين ضربه به آن ضربه.

نصر گويد: سويد بن قيس بن يزيد ارحبى از لشكر معاويه بيرون آمد و هماورد خواست از لشكر عراق ابوالعمرطه قيس بن عمرو بن عمير بن يزيد كه پسر عموى سويد بود به جنگ او رفت. نخست هيچيك ديگرى را نمى شناخت و چون نزديك شدند يكديگر را شناختند ايستادند و از يكديگر احوال پرسيدند و هر يك ديگرى را به راه خود فراخواند. ابوالعمر طه گفت: ولى من سوگند به خدايى كه جز او پروردگارى نيست اگر بتوانم با همين شمشير خود بر آن خرگاه سپيد- يعنى خرگاهى كه معاويه در آن قرار داشت- ضربه خواهم زد و سپس هر يك پيش ياران خود برگشتند.

[در اينجا حدود يك صفحه از متن «وقعه صفين» كمتر است. م.
]

نصر مى گويد: آنگاه مردى از قبيله ازد شنوءه از لشكر شام بيرون آمد و هماورد خواست. مردى از عراقيان به مبارزه او رفت و آن مرد ازدى او را كشت. اشتر به جنگ او بيرون شد و مهلتى به او نداد و او را كشت. گوينده يى گفت: «اين آتشى بود كه گرفتار گردباد شد و خاموش گشت».

[در متن به جاى كلمه «نار» كلمه «ريح» است و در صفين «نار» است و مقتبس از آيه 266 سوره بقره است. م.
]

نصر گويد: مردى از ياران على عليه السلام گفت: به خدا سوگند من بر معاويه حمله مى كنم تا او را بكشم. او سوار بر اسبى شد و چنان تازيانه زد كه اسب بر سر دست ايستاد او را چنان به تاخت درآورد كه هيچ چيز مانع آن نشد تا خود را كنار معاويه برساند. معاويه گريخت و خود را به پناهگاهى رساند و داخل آن شد، آن مرد هم از اسب پياده شد و از پى معاويه وارد پناهگاه شد. معاويه از در ديگر بيرون رفت، مرد نيز به تعقيب او پرداخت. معاويه از مردم با فرياد يارى خواست كه او را احاطه كردند و حائل ميان آن دو شدند. معاويه گفت: اى واى بر شما! شمشيرها در مورد اين مرد كارگر نيست كه اگر چنين نمى بود كنار شما نمى رسيد سنگبارانش كنيد. و بر او چندان سنگ زدند كه در افتاد و معاويه به قرارگاه خود بازگشت.

[در وقعه صفين پس از اين، بيتى از حاتم طايى نقل شده است. م.
]

نصر گويد: مردى از ياران على عليه السلام كه كنيه اش ابوايوب بود (و او ابوايوب انصارى نيست)

[اين توضيح در صفين نيست. م. بر صف شاميان حمله كرد و برگشت، در همان حال به مردى از شاميان برخورد كه بر صف عراقيان حمله برده بود و بازمى گشت، آن دو ضربتى به يكديگر زدند، ابوايوب چنان شمشيرى بر گردنش زد كه آن را گرداگرد بريد ولى سرش بر پيكرش همچنان باقى ماند ولى مردم از اين ضربت او در ترديد بودند و باور نداشتند تا آنكه اسبش او را به صف شاميان رساند و آنجا سرش از پيكرش جدا شد و مرده درافتاد. على عليه السلام فرمود: به خدا سوگند من از ثابت ماندن سر آن مرد بر پيكرش بيشتر شگفت كردم تا ضربه اين مرد، گرچه اين ضربه غايت هنرنمايى بود.
]

و چون ابوايوب آمد و در پيشگاه على (ع) ايستاد، على به او فرمود: به خدا سوگند تو چنانى كه آن شاعر گفته است:

«پدران ما اينگونه ضربه زدن را به ما آموختند و ما همانگونه به پسران خويش آموختيم».

نصر مى گويد: چون اين روز با همه نبردهايى كه در آن بود سپرى شد، فردا كه هشتمين روز از روزهاى صفين بود هر دو گروه همچنان روياروى بودند. مردى از شاميان بيرون آمد و هماورد خواست، مردى از عراقيان به نبرد او بيرون شد و آن دو ميان صف جنگى سخت كردند، سپس عراقى گريبان شامى را گرفت و هر دو از اسب بر زمين افتادند و هر دو اسب گريختند. مرد عراقى شامى را درافكند و بر سينه اش نشست و مغفر او را گشود و مى خواست سرش را ببرد ناگاه متوجه شد كه او برادر تنى خود اوست، متوقف ماند. ياران على (ع) بر او بانگ زدند كه معطل نكن او را بكش. گفت: او برادر من است. گفتند: پس رهايش كن. گفت: به خدا سوگند تا اميرالمومنين اجازه ندهد رهايش نمى كنم. به على (ع) خبر داده شد. به او پيام فرستاد رهايش كن. او را رها كرد كه برخاست و به صف معاويه پيوست.

نصر گويد: محمد بن عبيدالله، از جرجانى براى ما نقل كرد كه مى گفت: سواركار دلير معاويه كه او را به نبرد هماوردان دلير و سترگ مى فرستاد، غلامش حريث بود. او سلاح جنگى معاويه را مى پوشيد و خود را شبيه او مى ساخت و هرگاه جنگ مى كرد مردم مى گفتند: اين معاويه است. معاويه او را فراخواند و به او گفت: از على بپرهيز و نيزه ات را هر جاى ديگر كه مى خواهى به كار بگير. عمروعاص پيش حرث آمد و گفت: اى حريث! به خدا سوگند اگر تو قرشى بودى معاويه براى تو خوش مى داشت كه على را بكشى و اينك خوش نمى دارد كه بهره و نام اين كار از تو باشد

[اين موضوع در اخبار الطوال دينورى با تفصيل بيشترى آمده است. رجوع كنيد به ترجمه آن به قلم اين بنده، ص 218، چاپ تهران، نشر نى، 1364 ش. م.، اگر فرصتى يافتى بر او حمله كن. گويد: على عليه السلام در آن روز پيشاپيش سواران بيرون آمد و حريث بر او حمله كرد.
]

نصر گويد: عمرو بن شمر، از جابر براى من نقل كرد كه مى گفت: آن روز حريث كه مردى نيرومند و دلير و كارآزموده بود و كسى آهنگ جنگ با او نمى كرد بيرون آمد و بانگ برداشت: اى على! آيا مايل به جنگ تن به تن هستى؟ اى اباحسن اگر مى خواهى پيش آى. على (ع) پيش آمد و چنين مى گفت:

«من على و زاده عبدالمطلب هستم. به خدايى خدا سوگند كه ما به كتابهاى آسمانى سزاوارتريم...»

سپس بر او حمله برد و مهلتش نداد و چنان ضربه شمشيرى بر او زد كه او را دو نيم ساخت.

نصر مى گويد: محمد بن عبيدالله از قول جرجانى براى ما نقل كرد كه معاويه بر مرگ حريث سخت بيتابى كرد و عمروعاص را در مورد تحريك كردن او به جنگ با على، نكوهش كرد و در اين مورد ابيات زير را سرود:

«اى حريث! مگر نمى دانستى و اين نادانى تو چه زيانبخش بود كه على بر سواركاران برگزيده چيره است و هيچ سواركار دليرى با على نبرد نكرده مگر آنكه چنگالهاى مرگ آهنگ او كرده است...»

نصر گويد: همين كه حريث كشته شد، عمرو بن حصين سكسكى به ميدان آمد و بانگ برداشت: اى اباحسن! به مبارزه بشتاب. على عليه السلام به سعيد بن قيس همدانى اشاره كرد كه به نبرد او برود. سعيد مقابل او رفت و شمشير بر او زد و او را كشت.

[آنچه در متن آمده با آنچه در وقعه صفين آمده است تفاوتهايى دارد. م.
]

نصر مى گويد: قبيله همدان در جنگ صفين براى يارى على عليه السلام رنج گران كشيدند. و از جمله اشعارى كه به سبب روايات فراوان در نسبت آن به اميرالمومنين ترديدى نمى توان كرد اين ابيات است:

«قوم را فراخواندم و از آن ميان گروهى از سواركاران همدان كه فرومايه نيستند دعوتم را پذيرفتند. سواركارانى از تيره هاى شاكر و شبام همدان كه در بامداد جنگ گوشه گير و درمانده نيستند...»

[شاكر و شبام نام دو گروه از قبيله بزرگ همدان است. از مجموعه اين ابيات دو بيت در عقدالفريد ابن عبدربه، ج 3، ص 390 و ص 339 ج 4، چاپ 1372 ق، مصر آمده است و به نقل عبدالعزيز سيد الاهل در ص 122، من الشعر المنسوب الى الامام الوصى، چاپ بيروت، 1393 ق، هفت بيت در العمده ابن رشيق با تفاوتهاى لفظى مختصر آمده است. م.
]

نصر مى گويد: عمرو بن شمر براى من چنين نقل كرد كه سپس على عليه السلام ميان دو صف ايستاد و معاويه را فراخواند و چون مكرر او را فراخواند معاويه گفت: بپرسيد چه مى خواهد. على (ع) فرمود: خوش دارم پيش من آيد تا با او فقط يك سخن بگويم. معاويه در حالى كه عمروعاص همراهش بود مقابل على (ع) آمد. و همينكه آن دو نزديك على رسيدند به عمروعاص توجهى نكرد و به معاويه فرمود: واى بر تو! به چه سبب بايد مردم ميان من و تو كشته شوند و به يكديگر ضربه بزنند؟ خودت به جنگ تن به تن با من بيا هر يك از ما كه هماورد خود را كشت حكومت از او باشد. معاويه به عمرو نگريست و پرسيد: اى اباعبدالله نظر تو در اين باره چيست؟ گفت: اين مرد با تو انصاف داده است و بدان كه اگر از نبرد با او خوددارى كنى تا وقتى كه بر پشت زمين يك فرد عرب وجود دارد ننگ و نكوهش بر تو و فرزندانت جاودانه خواهد بود. معاويه گفت: اى پسر عاص! هرگز چون منى در مورد خود فريب نمى خورد، كه به خدا سوگند هيچ دليرى هرگز با پسر ابى طالب نبرد نكرده است مگر اينكه على زمين را از خونش سيراب ساخته است. و معاويه همچنان كه عمرو همراهش بود بازگشت و به آخر صفهاى خود پيوست. على عليه السلام كه چنين ديد خنديد و به جايگاه خويش بازگشت.

نصر مى گويد: در روايت جرجانى چنين آمده است كه معاويه به عمرو گفت: اى واى بر تو! كه چه نادان و كم خردى، با آنكه افراد قبايل عك و جذام و اشعرى ها از من دفاع و حمايت مى كنند مرا به نبرد تن به تن با او فرامى خوانى؟!

نصر گويد: معاويه در باطن بر عمرو كينه به دل گرفته بود ولى در ظاهر به او گفت: اى اباعبدالله چنين گمان دارم كه آنچه گفتى شوخى مى كردى. چون معاويه در مجلس خود نشست، عمرو خرامان آمد و كنار او نشست و معاويه چنين سرود:

«اى عمرو تو با رضايت خود بر اينكه من ميان طوفان مبارزه كنم، پرده از ضمير خود برداشتى...»

عمرو گفت: اى مرد تو از دشمن خود مى ترسى و آنگاه خيرخواه خود را متهم مى كنى و در پاسخ شعر او چنين خواند:

«هان! اى معاويه اگر از نبرد تن به تن خوددارى و بيم كنى، همان سرچشمه همه زبونيهاست...»

[براى اطلاع بيشتر از بقيه ابيات معاويه و عمرو به وقعه صفين، ص 275 و پيكار صفين، ص 377 مراجعه فرماييد. اختلافات لفظى اندكى دارد. م.
]

ابن قتيبه در كتاب عيون الاخبار خود مى گويد:

[عيون الاخبار، ج 1، ص 169، اين موضوع را از ابوسوقه تميمى، از پدرش، از جدش، از ابوالاغر آورده است. ابوالاغر تميمى گفته است: همانگونه كه در جنگ صفين ايستاده بودم عباس بن ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب ]

[عباس بن ربيعه از اصحاب محترم اميرالمومنين است، به رجال شيخ طوسى، ص 51، چاپ نجف، 1380 ق مراجعه فرماييد. م. در حالى كه سراپا پوشيده از سلاح بود و فقط چشمهايش از زير روبند آهنى مانند چشمهاى افعى نر مى درخشيد از كنار من عبور كرد. او شمشيرى يمنى در دست داشت كه مى چرخاند و بر اسبى سركش سوار بود كه لگامش را استوار نكشيده بود و آن را آهسته مى راند. ناگاه يكى از مردم شام كه نامش عرار بن ادهم بود بر او بانگ زد: اى عباس براى نبرد تن به تن آماده شو. عباس گفت: به شرط آنكه پياده جنگ كنيم كه اميد كمترى براى گريز باشد. مرد شامى پياده شد و اين بيت را مى خواند:
]

«اگر سوار شويد، سوار شدن بر اسبها خوى و سرشت ماست و اگر پياده شويد ما گروه پيادگانيم».

[اين بيت از اعشى قيس است، كه با اندك تفاوت لفظى در ص 48 ديوان او آمده است.
]

عباس در حالى كه پاى خود را از ركاب بيرون مى كشيد اين ابيات را مى خواند:

«ناز و تكبر مرد سركش را كه نشان دهنده انديشه اوست، شمشير بران تو از تو بازمى دارد...».

سپس دنباله هاى آويخته زره خود را به غلام سياهش كه اسلم نام داشت سپرد. به خدا سوگند گويى هم اكنون به موهاى مجعد او مى نگرم، سپس هر يك به سوى هماورد خويش حركت كرد و من اين بيت ابوذويب هذلى را به ياد آوردم كه مى گويد:

«در حالى كه سواران ايستاده بودند آن دو پياده به نبرد پرداختند و هر دو دلير و آزموده بودند».

مردم در حالى كه لگام اسبهاى خود را در دست داشتند به سرانجام كار آن دو مى نگريستند. آن دو مدتى از روز خود را به جنگ با شمشير سپرى كردند و چون زره و جامه جنگ هر دو كامل و استوار بود هيچيك بر ديگرى پيروز نشد. تا آنكه عباس متوجه شكافى در زره مرد شامى شد و دست انداخت و آنرا تا قفسه سينه اش دريد و سپس در حالى كه محل شكاف زره براى او آشكار بود بر او حمله كرد و چنان ضربتى زد كه ريه هاى او را از هم دريد و مرد شامى سرنگون بر زمين افتاد. مردم چنان تكبيرى گفتند كه زمين زير پايشان به لرزه درآمد و عباس ميان مردم بلندمرتبه شد. ناگاه شنيدم كسى از پشت سرم اين آيه را تلاوت مى كند: «با ايشان جنگ كنيد كه خداوند آنان را با دستهاى شما عذاب كند و رسوا سازد و شما را بر ايشان يارى دهد و سينه هاى مردمى را كه مومنند شفا بخشد و خشم دلهاى ايشان را ببرد و خداوند توبه ى هر كس را بخواهد مى پذيرد و خدا داناى درست كردار است»

[سوره توبه آيات 14 و 15. برگشتم ديدم اميرالمومنين عليه السلام است. به من فرمود: اى اباالاغر! اين كسى كه با دشمن ما نبرد مى كرد كيست؟ گفتم: برادرزاده شما عباس بن ربيعه بود. فرمود: آرى هموست. سپس فرمود: اى عباس! مگر تو و ابن عباس را از اينكه مركز فرماندهى خود را رها كنيد و عهده دار جنگ شويد منع نكردم؟ گفت: آرى چنين بود. على فرمود: «پس چه چيزى تو را بازداشت از آنچه كه بر تو معلوم بود» ]

[اصل عبارت «فما عدا مما بدا» را به قول سيد رضى (ذيل خطبه ى 31) براى نخستين بار تنها حضرت على (ع) بكار برده اند. م. گفت: اى اميرالمومنين آيا به نبرد تن به تن فراخوانده شوم و نپذيرم؟ فرمود: آرى، اطاعت فرمان امامت سزاوارتر و مهمتر از پاسخ دادن به خواسته دشمن توست. على عليه السلام به خشم آمد و چين بر جبين انداخت تا آنجا كه گفتم هم اكنون به شدت اعتراض خواهد كرد، ولى خشم خود را فروخورد و آرامش يافت و دستهاى خود را با تضرع برافراشت و عرضه داشت: پروردگارا اين رفتار عباس را بپذير و خطايش را بيامرز. من از او گذشتم تو نيز از او درگذر.
]

گويد: معاويه بر كشته شدن عرار سخت اندوهگين شد و گفت: كجا دليرى مى تواند چون او جنگ و دلاورى كند؟ آيا بايد خونش بر هدر رود. هرگز خدا نكند! آيا مردى پيدا مى شود كه جان خود را به خدا بفروشد و خون عرار را طلب كند. دو مرد از قبيله لخم داوطلب شدند. معاويه گفت: هر دو برويد و هر كدامتان در نبرد تن به تن عباس را بكشد براى او چنين و چنان پاداشى خواهد بود. آن دو پيش عباس آمدند و او را به مبارزه فراخواندند. او گفت: مرا سرورى است كه بايد با او رايزنى كنم. عباس نزد على عليه السلام آمد و به او خبر داد. فرمود: به خدا سوگند معاويه براى آنكه نور خدا را خاموش كند دوست دارد هيچ بزرگ و كوچكى از بنى هاشم نباشد مگر اينكه نيزه بر شكمش زده شود

[با توجه به توضيح ابن اثير در النهايه فى غريب الحديث، ج 3، ص 86، چاپ 1364 ش، تهران ترجمه شد. م.، و چنين نيست، كه «نمى خواهد خداوند مگر آنكه نور خود را تمام كند و اگر چه كافران كراهت داشته باشند». ]

[سوره توبه بخشى از آيه 33. و حال آنكه به خدا سوگند همانا مردانى از ما بر آنان چيره خواهند شد كه آنان را به زبونى مى كشند تا آنجا كه به كندن چاهها مبادرت كنند و دست نياز پيش مردم برآوردند و بر بيل و ماله روى آورند. سپس فرمود: اى عباس! اسلحه خودت را با من عوض كن. چنان كرد و على (ع) بر اسب عباس پريد و آهنگ آن دو مرد لخمى كرد. آن دو هيچ ترديد نكردند كه او عباس بن ربيعه است. پرسيدند: سالارت اجازه داد؟ على (ع) از گفتن پاسخ آرى خوددارى كرد و اين آيه را مى خواند: «براى مومنانى كه ديگران با آنان جنگ مى كنند و بر ايشان ستم شده است اجازه جنگ داده شد و خداوند بر نصرت ايشان تواناست» ]

[سوره حج آيه 40. يكى از آن دو به نبرد آمد، گويى على (ع) او را در ربود سپس ديگرى پيش آمد و او را هم به آن يكى ملحق ساخت و در حالى كه اين آيه را تلاوت مى فرمود بازآمد: «ماه حرام در قبال ماه حرام و در قبال شكستن حرمت قصاص كنيد و هر كس بر شما تعدى كند به اندازه ى تجاوزى كه كرده است بر او تعدى كنيد» ]

[سوره بقره آيه 194. سپس فرمود: اى عباس! اسلحه خود را بگير و اسلحه مرا باز ده و اگر كسى پيش تو آمد، تو پيش من باز آى.
]

گويد: چون به معاويه خبر رسيد، گفت: خداوند لجبازى را زشت بداراد! كه شتر جوان و سركشى است كه هيچگاه بر آن سوار نشده ام. عمروعاص گفت: اينك كه به خدا سوگند آن دو لخمى خوار و زبون شدند نه تو. معاويه گفت: اى مرد ساكت باش كه اين ساعت ساعت سخن گفتن تو نيست. عمرو گفت: بر فرض كه نباشد، خداوند آن دو را رحمت كناد و چنين نمى بينم كه رحمت فرمايد. معاويه گفت: اگر چنان باشد به خدا سوگند براى تو زيانبخش تر است و تو بيشتر در تنگنا خواهى بود. عمرو گفت: آن را مى دانم و اگر حكومت مصر نبود سعى مى كردم از اين گرفتارى خود را نجات دهم. گفت: آرى حكومت مصر ترا كور كرده است و اگر آن نمى بود بينا و روشن ضمير بودى.

نصر بن مزاحم گويد: عمرو، از قول فضيل بن خديج براى ما نقل كرد كه مى گفته است: مردى از شاميان به ميدان آمد و هماورد خواست. عبدالرحمان بن محرز كندى طمحى

[طمح، نام يكى از تيره هاى قبيله كنده است. به لسان العرب، ج 2، ص 535، چاپ 1405، ق قم مراجعه فرماييد. به نبرد او رفت. ساعتى جنگ تن به تن كردند. آنگاه عبدالرحمان نيزه يى بر گودى گلوى شامى زد و او را در انداخت و كشت و پياده شد تا زره و اسلحه او را از تنش بيرون آورد. ناگاه متوجه شد كه او برده سياهى بوده است. گفت: بار خدايا! جان خويش را براى مبارزه با برده سياهى به خطر انداختم. گويد: در اين هنگام مردى از قبيله عك به ميدان آمد و هماورد خواست قيس بن فهران كندى ]

[در وقعه صفين به صورت قيس بن فهدان آمده است، ولى شيخ طوسى در رجال، ص 56 آن را قيس بن فهران ضبط كرده است. م. به نبرد او رفت و مهلتش نداد و نيزه بر او زد و او را كشت و اين چنين سرود:
]

«قبيله عك در جنگ صفين بخوبى دانست كه ما چون با سواران روياروى شويم بر آنان نيزه هاى شرر بار مى زنيم...».

گويد: عبدالله بن طفيل بكايى بر صفهاى شام حمله كرد و هنگامى كه بازگشت مردى از بنى تميم كه نامش قيس بن فهد حنظلى يربوعى بود

[نام پدرش در وقعه صفين «نهد» و در طبرى «قره» آمده است. بر او حمله كرد و نيزه خود را ميان شانه هاى عبدالله نهاد. يزيد بن معاويه بكايى كه پسر عموى عبدالله بن طفيل بود خود را به قيس رساند و نيزه اش را ميان شانه هاى او قرار داد و گفت: به خدا سوگند اگر نيزه خود را بر او فروبرى من هم نيزه خويش را بر تو فروخواهم برد. گفت: پيمان خدايى بر عهده تو كه اگر اين پيكان را از پشت دوستت بردارم تو هم پيكان نيزه ات را از پشت من بردارى. يزيد گفت: آرى اين عهد و پيمان براى تو محفوظ است. قيس سر نيزه خود را از پشت او كنار كشيد. قيس ايستاد و به يزيد گفت: از كدام قبيله اى؟ گفت از بنى عامرم. گفت: خدايم فداى شما گرداند! كه هر جا با شما برخورديم شما را جوانمرد و گرامى يافتيم. به خدا سوگند من آخرين تن از يازده تن تميمى هستم كه شما امروز آنان را كشتيد.
]

نصر گويد: مدتى پس از جنگ صفين، يزيد بر عبدالله بن طفيل خشم گرفت و ضمن گله گزارى از فداكارى خود در جنگ صفين نسبت به او ياد كرد و چنين سرود:

«آيا مرا نديدى كه چگونه در صفين آنگاه كه دوستان صميمى تنهايت گذاشتند با خير خواهى از تو حمايت كردم...»

نصر گويد: ابن مقيده الحمار اسدى كه مردى دلير و نيرومند و از سواركاران شام بود به ميدان آمد و هماورد خواست. مقطع عامرى كه پيرى فرتوت بود از جاى برخاست. على عليه السلام به او فرمود: بنشين. گفت: اى اميرالمومنين مرا از نبرد بازمدار

[در وقعه صفين اضافاتى آمده است، به متن عربى، ص 277 يا پيكار صفين ص 380 مراجعه فرماييد. م. كه يا او مرا مى كشد و شتابان به بهشت مى روم و در اين سالخوردگى و فرتوتى از زندگى دنيا آسوده مى شوم يا من او را مى كشم و ترا از او آسوده مى سازم.
]

على عليه السلام فرمود: نامت چيست؟ گفت: مقطع. فرمود: معنى اين كلام چيست؟ گفت: نام من «هشيم» بود زخمى سخت بر من رسيد و از آن پس مرا «مقطع» نام نهادند. على (ع) به او فرمود: براى نبرد با او برو و شتابان و با تاخت و تاز بر او حمله كن. بار خدايا! مقطع را بر ابن مقيده الحمار نصرت ده.

مقطع بر او سخت حمله كرد و سرعت و شدت حمله چنان بود كه ابن مقيده الحمار را به وحشت انداخت و گريخت. مقطع همچنان او را تعقيب كرد. ابن مقيده از كنار خرگاه معاويه گذشت و معاويه او را مى ديد كه مقطع همچنان در پى اوست. هر دو از محل معاويه مقدار بسيارى فراتر رفتند. چون مقطع برگشت و ابن مقيده هم پس از او باز آمد، معاويه بر او بانگ زد كه اين عراقى با شتاب تر از ميدان به در كرد. گفت: اى امير آرى چنين كرد. سپس مقطع هم برگشت و در جايگاه خويش ايستاد.

نصر مى گويد: چون سال «جماعت»

[سال چهل و يكم هجرى. فرارسيد و مردم با معاويه بيعت كردند معاويه از مقطع عامرى جويا شد. او را پيدا كردند و پيش معاويه آوردند كه پيرى سالخورده بود. همينكه معاويه او را ديد گفت: افسوس كه اگر در اين سن و سال نبودى امروز از انتقام من جان به سلامت نمى بردى. مقطع گفت: ترا به خدا سوگند مى دهم مرا بكشى و از رنج زندگى آسوده ام كنى و مرا به ديدار خداوند نزديك سازى. معاويه گفت: من ترا نمى كشم و به تو نيازى دارم. مقطع پرسيد: نيازت چيست؟ گفت: دوست دارم مرا به برادرى بپذيرى. گفت: ما و شما در راه خدا از يكديگر جدا شده ايم و با يكديگر جمع نخواهيم شد تا خداوند ميان ما و شما در آخرت حكم فرمايد.
]

معاويه گفت: دختر خود را به همسرى من درآور. گفت: من تقاضاى قبلى تو را كه از اين بر من سبك تر بود نپذيرفتم. گفت: از من صله اى بپذير. گفت: مرا به آنچه كه پيش توست نيازى نيست و از پيش معاويه بيرون رفت و از او چيزى نپذيرفت.

[در وقعه صفين كاستى و افزونيهايى ديده مى شود. نام پدر بشر هم به صورت «عشوش» و در طبرى به صورت «عسوس» آمده است. م.
]

نصر مى گويد: سپس مردم روياروى شدند و جنگى سخت كردند و افراد قبيله طى همراه اميرالمومنين جنگى نمايان كردند و رجز خواندند و پيشروى كردند و دلاوران بسيارى از ايشان كشته شدند. يك چشم بشر بن عوس طايى

[در وقعه صفين كاستى و افزونيهايى ديده مى شود. نام پدر بشر هم به صورت «عشوش» و در طبرى به صورت «عسوس» آمده است. م. بركنده شد و او كه از مردان بزرگ و دليران سواركار قبيله طى بود پس از جنگ صفين از آن روز ياد مى كرد و مى گفت: دوست مى داشتم كه كاش در آن روز كشته مى شدم و كاش چشم سالم من هم چون ديگرى بركنده مى شد و اين ابيات را سرود:
]

اى كاش اين چشم من هم چون آن يكى كور مى شد و ميان مردم بدون عصا كش راه نمى رفتم...»

نصر مى گويد: افراد قبيله محارب هم در آن جنگ با اميرالمومنين عليه السلام سخت پايدارى كردند. عنتر بن عبيد بن خالد محاربى دليرترين مردم در آن روز بود و چون ياران خود را پراكنده ديد بر آنان بانگ زد: اى گروه قيس! آيا فرمانبرى از شيطان در نظرتان بهتر از فرمانبرى از رحمان است. همانا در گريز، خشم خداوند و سرپيچى از فرمانش نهفته است و در صبر و پايدارى فرمانبردارى و خشنودى خداوند است. آيا خشم خداوند را بر رضوان او و نافرمانى را بر اطاعت او برمى گزينيد. همانا آسايش پس از مرگ از آن كسى است كه در حال حساب كردن جان خود در راه خدا بميرد و دست از جان بشويد. و سپس رجز خواند و چنين گفت:

«جان آن كس كه به جنگ پشت كند رهايى نيابد و من آنم كه قامت فرونمى آورم و نمى گريزم...»

و چندان نبرد كرد كه سخت زخمى شد و از معركه بيرونش بردند.

نصر مى گويد: افراد قبيله نخع هم در آن روز همراه على عليه السلام جنگى نمايان كردند. يك پاى علقمه بن قيس نخعى قطع شد، برادرش ابى بن قيس كشته شد. پس از جنگ صفين علقمه مى گفت: هيچ دوست نمى دارم كه پايم سالم مى ماند زيرا با قطع آن اميد به ثواب پسنديده يى از پيشگاه خداوند دارم و نيز مى گفت: دوست مى داشتم برادرم را خواب ببينم پس او را به خواب ديدم و به او گفتم: بر سر شما چه آمد؟ گفت: ما و مردم شام در پيشگاه خداوند سبحان اقامه حجت كرديم و ما بر آنان غالب آمديم. از هنگامى كه به عقل آمده ام از هيچ چيز به اندازه اين خواب شاد نشده ام.

نصر، از عمرو بن شمر، از سويد بن حبه بصرى

[در وقعه صفين «نضرى» است.، از حضين بن منذر رقاشى نقل مى كند كه مى گفته است در آن روز پيش از شروع جنگ گروهى به حضور على (ع) آمدند و به او گفتند: ما چنين گمان مى كنيم كه خالد بن معمر سدوسى با معاويه مكاتبه كرده است و بيم آن داريم كه به او ملحق شود و با او بيعت كند. على عليه السلام كسى پى او و تنى چند از مردان شريف قبيله ربيعه فرستاد و آنان را فراخواند و هنگامى كه آنان را جمع كرد، نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس فرمود: اى گروه ربيعه! شما ياران و پذيرندگان دعوت من و در نظرم از موثق ترين قبايل عربيد. به من خبر رسيده كه معاويه با اين دوست شما يعنى خالد بن معمر مكاتبه كرده است. اينك او و شما را جمع كردم تا شما را بر او گواه گيرم و سخنان من و او را بشنويد.
]

اميرالمومنين عليه السلام روى به خالد كرد و گفت: اى خالد بن معمر! اگر آنچه از تو به من خبر رسيده است درست باشد من همه اين مسلمانان را كه پيش من حاضرند گواه مى گيرم كه تو در امان خواهى بود تا به هر جاى عراق يا سرزمينى كه زير سلطه و حكومت معاويه نباشد بروى. و اگر بر تو دروغ بسته اند با سوگندهاى مطمئن دلهاى ما را بر خود مطمئن ساز و آرام بخش. خالد به خدا سوگند خورد كه چنان نكرده است. و مردان بسيارى از ما گفتند: اى اميرالمومنين: به خدا سوگند اگر بدانيم كه چنان كرده باشد هر آينه او را مى كشيم.

/ 314