شقيق بن ثور سدوسى
[كلمه «سدوسى» از طبرى افزوده شده است. نام شقيق بن ثور بدون اين كلمه در رجال شيخ طوسى، ص 45 در زمره اصحاب على (ع) آمده است. م. گفت: خداوند خالد بن معمر را موفق ندارد كه بخواهد معاويه و شاميان را بر ضد على و مردم عراق و قبيله ربيعه يارى دهد. زياد بن خصفه گفت: اى اميرالمومنين از خالد بن معمر سوگند استوار بگير كه نسبت به تو مكر نورزد. على (ع) چنان كرد و سپس برگشتند.]چون در آن روز مردم روياروى شدند و بر يكديگر حمله بردند جناح راست لشكر عراق سستى كرد و روى به گريز نهاد. على عليه السلام همراه پسرانش پيش ما آمد و چون نزديك ما رسيد با صداى بسيار بلند پرسيد: اين پرچمها از كدام قبيله است؟ گفتيم: پرچمهاى ربيعه است. فرمود: نه كه پرچمهاى خداوند است. خداوند صاحبان شايسته آنها را از لغزش مصون و آنان را شكيبا و پايدار بدارد. سپس به من كه آن روز پرچم را بر دوش داشتم فرمود: اى جوان! آيا اين پرچم خود را يك ذراع جلوتر نمى برى؟ گفتم: به خدا سوگند ده ذراع هم پيش مى برم و شروع به پيشروى كردم. فرمود: بس است همين جا باش.
نصر گويد: عمرو از قول يزيد بن ابى الصلت تميمى براى ما نقل كرد كه مى گفته است: از پيرمردان قبيله بنى تميم بن ثعلبه شنيدم مى گفتند: پرچم همه افراد قبيله ربيعه، چه ربيعه كوفه و چه ربيعه بصره، نخست در دست خالد بن معمر سدوسى از افراد ربيعه بصره بود، ولى شقيق بن ثور كه از افراد بكر بن وائل كوفه بود با او در اين مورد رقابت و همچشمى كرد و سرانجام توافق كردند پرچم را به حضين بن منذر رقاشى كه از مردم بصره بود بسپارند و گفتند: اين جوان نژاده يى است، فعلا پرچم را به او بسپار تا در اين باره رايزنى كنيم و حضين در آن هنگام نوجوانى بود.
نصر مى گويد: عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه حضين بن منذر كه نوجوانى بود با پرچم ربيعه كه سرخ بود شروع به پيشروى كرد. على عليه السلام را پايدارى و دليرى او خوش آمد و اين ابيات را خواند:
«اين پرچم سرخ كه سايه اش اين چنين به اهتزاز آمده از كيست؟ و چون گفته شود پيش ببر، حضين آن را پيش مى برد...» [براى اطلاع از ترجمه بقيه اين ابيات به پيكار صفين، به قلم شيواى پرويز اتابكى، ص 392 مراجعه فرماييد. ابن عبدر به در عقد الفريد چند بار بيت اول اين شعر را نقل كرده و در ج 5، ص 283، چاپ 1967 ميلادى، مصر فقط سه بيت آورده است. نويرى در نهايه الارب، ج 20، ص 127، مصر، 1965 ميلادى شش بيت از آن را آورده است. عبدالعزيز سيدالاهل در من الشعر المنسوب الى الامام الوصى، ص 120، چاپ بيروت، 1393 ق به نقل از زهرالاداب حصرى و العمده ابن رشيق چهار بيت آورده است. م.
]مى گويم (ابن ابى الحديد)، نصر بن مزاحم تمام اين ابيات را (كه سيزده بيت است) از على (ع) مى داند. ولى راويان ديگر شش بيت اول را از على عليه السلام و بقيه را از حضين بن منذر كه پرچمدار بوده است مى دانند.
نصر گويد: ذوالكلاع همراه افراد قبيله حمير و كسان وابسته به آنان در حالى كه عبيدالله بن عمر بن خطاب هم همراه چهار هزار تن از قاريان شام بود پيش آمدند. ذوالكلاع در جناح راست حميريان بود و عبيدالله بن عمر در جناح چپ قاريان. و همگان بر افراد قبيله ربيعه كه در جناح چپ سپاه عراق بودند حمله آوردند. عبيدالله بن عباس هم ميان مردم ربيعه بود. حمله شاميان شديد بود و پرچمهاى ربيعه سست شد.
در اين هنگام شاميان برگشتند و فقط اندكى درنگ كردند و دوباره در حالى كه عبيدالله بن عمر از پيشتازان ايشان بود به حمله روى آوردند. عبيدالله بن عمر مى گفت: اى مردم شام! اين قبيله عراق قاتلان عثمان و ياوران على هستند و اگر اين قبيله را در هم شكنيد انتقام خون عثمان را مى گيريد و على و عراقيان نابود خواهند شد. آنان حمله بسيار سختى بر مردم آوردند. مردم ربيعه جز شمار اندكى از ناتوانان ايشان بقيه سخت ايستادگى و شايسته پايدارى كردند. آنچنان كه پرچمداران و خردمندان دليرشان پايدارى و جنگى نمايان و سخت كردند.
اما خالد بن معمر همين كه ديد برخى از يارانش عقب نشينى كردند او هم با آنان عقب نشست و چون ديد پرچمداران پايدار و شكيبايند پيش آنان برگشت و برگريختگان بانگ زد كه بازگردند. كسانى از قومش كه او را متهم مى كردند گفتند: او گريخت، ولى چون ديد ما پايدارى كرديم برگشت. خود خالد مى گفت: چون ديدم مردانى از ما گريختند مصلحت ديدم خود را به آنان رسانم و به جنگ برگردانم. در هر حال مرتكب كارى شبهه ناك شد.
نصر گويد: در آن جنگ تنها از قبيله عنزه چهار هزار خفتان پوش همراه قبيله ربيعه بودند.
من (ابن ابى الحديد) مى گويم: نزد علماى سيره و تاريخ شكى نيست كه خالد بن معمر در باطن تباه خود دل با معاويه داشت و آن روز هم به منظور آنكه ميسره سپاه على در هم شكسته شود عقب نشينى كرد. اين موضوع را كلبى [در نسخه ى ج «ابن كلبى» است. م. و واقدى و ديگران نوشته اند. اما دليل بر بدانديشى او اين است كه چون فرداى آن روز قبيله ربيعه بر معاويه و صفهاى شاميان پيروز شد، معاويه به خالد بن معمر پيام فرستاد كه: از جنگ با من خوددارى كن و حكومت خراسان تا هنگامى كه زنده باشى از تو باشد و نيز او از جنگ خوددارى كرد و با ربيعه برگشت و دانستند كه معاويه نبض او را در دست گرفته است. شرح اين موضوع بزودى خواهد آمد.
]نصر گويد: چون خالد بن معمر بازگشت و صفهاى ربيعه همان گونه كه بود استوار شد براى آنان سخنرانى كرد و چنين گفت:
اى گروه ربيعه! همانا كه خداوند متعال هر يك از شما را از زادگاه و وطن خويش اينجا جمع كرده است و از آن هنگام كه خداوند زمين را براى شما گسترده است چنين اجتماعى نكرده ايد. اينك اگر شما دست بداريد و از نبرد با دشمن خوددارى كنيد و از صفهاى خود روى برگردانيد خداوند از كردارتان راضى نخواهد بود و از سرزنش سرزنش كننده در امان نخواهيد بود، كه بگويد: ربيعه رسوايى ببار آورد و از جنگ روى برتافت و قوم عرب از سوى او آسيب ديد.
برحذر باشيد كه امروز مسلمانان شما را نافرخنده بدانند. اگر پيشروى كنيد و در راه خدا صبر و شكيبايى ورزيد، پيشروى عادت شما و شكيبايى و پايدارى خوى شما گردد. بنابراين با نيت راست پايدارى كنيد تا پاداش داده شويد. پاداش آن كس كه آنچه را در پيشگاه خداوند است نيت كند شرف اين جهانى و گرامى داشت آن جهانى است و خداوند پاداش كسى را كه كار پسنديده كند تباه نمى سازد.
مردى از ربيعه برخاست و به خالد گفت: به خدا سوگند كار ربيعه از هنگامى كه آن را به تو واگذار كرد تباه شد. به ما فرمان مى دهى كه روى نگردانيم و عقب نشينى نكنيم تا خونهاى خود را بريزيم و خويشتن را به كشتن دهيم!
مردانى از ربيعه برخاستند و با كمانهاى خويش بر آن مرد ضرباتى زدند و بر او مشت كوبيدند. خالد بن معمر گفت: او را از ميان خود بيرون كنيد كه اگر ميان شما باقى بماند زيانتان مى زند و اگر بيرون رود از شمار شما كاسته نمى شود كه او كسى نيست كه به شمار آيد يا جاى خالى را پر كند. خداوند خطيبى چون ترا اندوهگين بداراد! گويى خير از تو دورى گزيده است و خداوند آنچه آوردى زشت بداراد. [در وقعه صفين تفاوتهاى لفظى مختصرى با متن ديده مى شود. م.
]نصر گويد: نبرد ميان قبيله ربيعه و حميريان و عبيدالله بن عمر شدت يافت و شمار كشتگان فزونى گرفت. عبيدالله بن عمر حمله مى كرد و مى گفت: من پاك پسر پاكم. و افراد قبيله ربيعه مى گفتند: نه چنين است كه تو ناپاك فرزند پاكى.
آنگاه حدود پانصد سوار يا بيشتر از ياران على عليه السلام كه همگى بر سر كلاهخود داشتند و سراپا در آهن بودند و جز حدقه هاى چشمهايشان چيزى ديده نمى شد بيرون آمدند. به همان شمار از شاميان به مقابله آمدند و در حالى كه مردم زير پرچمهاى خود ايستاده بودند آن دو گروه ميان دو سپاه به جنگ پرداختند و هيچيك از عراقيان و شاميان كه بتواند گزارش كار را دهد برنگشت و همگان كشته شدند.
نصر گويد: عمرو بن شمر، از جابر از، تميم براى ما نقل كرد كه منادى شاميان بانگ برداشت: هان پاك، پسر پاك، عبيدالله بن عمر همراه ماست. و منادى عراقيان پاسخ مى داد كه: نه چنين است او ناپاك پسر پاك است. و منادى عراقيان مى گفت: هان كه پاك پسر پاك، محمد بن ابى بكر همراه ماست. منادى شاميان پاسخ مى داد: چنين نيست، ناپاك پسر پاك است.
نصر گويد: در صفين پشته يى بود كه جمجمه هاى مردان را آنجا مى افكندند و به «پشته ى جمجمه ها» معروف بود، عقبه بن مسلم رقاشى از مردم شام چنين سروده است.
«هرگز سوارانى دليرتر و رزمنده تر از سواران خود در نبرد «پشته ى جمجمه ها» نديده ام...»
شبث بن ربعى تميمى چنين سروده است:
«به جنگ صفين از بامداد پگاه تا هنگامى كه خورشيد آهنگ غروب كرد با نيزه هاى استوار برابر شاميان ايستاديم...» [در وقعه صفين ابياتى ديگر هم نقل شده است به ص 294 متن عربى آن مراجعه شود. م.
]نصر گويد: اين روز هم با هر چه در آن اتفاق افتاد سپرى شد و روز بعد كه نهم صفر بود معاويه براى مردم شام سخنرانى و آنان را به جنگ تحريض كرد و چنين گفت:
همانا كارى به اين سختى و بزرگى كه مى بينيد رخ داده و كار به آنجا كشيده كه كشيده است. اينك چون به خواست خداوند به سوى ايشان حمله برديد، زره داران را جلو بيندازيد و كسانى را كه زره ندارند عقب بداريد. سواران را در صف و كنار يكديگر در خط مستقيم قرار دهيد و كاسه سرهاى خود را ساعتى به ما عاريه دهيد كه حق به مقطع خود رسيده و جز ظالم و مظلوم نيست.
نصر گويد: شعبى روايت كرده است كه معاويه آن روز در صفين برخاست و براى مردم سخنرانى كرد و چنين گفت:
سپاس خداوندى را كه در كمال برترى و علو خويش نزديك است و در كمال نزديكى و قرب خويش متعالى است و آشكار و نهان است و از هر ديدگاهى برتر است. او اول است و آخر و ظاهر است و باطن، حكم مى كند و فيصله مى بخشد، تقدير مى نهد و مى آمرزد و هر چه خواهد انجام مى دهد و چون اراده فرمايد آن را بگذراند و چون آهنگ چيزى كند آن را مقدر مى دارد. در آنچه مالك آن است با هيچكس رايزنى نمى كند، از آنچه كند پرسيده نمى شود. و حال آنكه از ديگران پرسيده شود.
سپاس خداوند پروردگار جهانيان را بدانچه خوش و ناخوش داريم. همانا از مشيت و تقدير خداوند بود كه مقدرات ما را به اين سرزمين آورد و با مردم عراق روياروى داشت و ما همگان در ديدگاه خداونديم و همانا كه خداوند سبحان فرموده است: «اگر خداوند مى خواست پيكار نمى كردند ولى خداوند هر چه اراده فرمايد مى كند» [آيه 253 سوره بقره.
]اى مردم شام! بنگريد كه همانا فردا با عراقيان روياروى مى شويد. پس بر يكى از اين سه حال باشيد: يا گروهى باشيد كه در جنگ با قومى كه بر شما ستم كرده اند پاداش خدايى را طلب كنيد، كه اين قوم از سرزمينهاى خود آمده و در شهر و ديار شما فرود آمده اند، يا گروهى باشيد كه در طلب خون خليفه و داماد پيامبر خودتان باشيد، يا قومى باشيد كه از زنان و فرزندان خود دفاع كنيد. بر شما باد به ترس از خداوند و صبر پسنديده. از خداى براى خود و شما نصرت مسالت مى كنم و اينكه خداوند ميان ما و قوم ما به حق گشايشى دهد و او بهترين گشايش دهندگان است.
در اين هنگام ذوالكلاع برخاست و گفت: اى معاويه! همانا شكيبايان گرامى هستيم كه پيش دشمن سرفرود نمى آوريم. فرزندان پادشاهان بزرگ هستيم، صاحبان خرد و انديشه كه به گناهان نزديك نمى شوند.
معاويه گفت: راست مى گويى.
نصر گويد: آرايش جنگى آن روز همچون آرايش روز قبل بود. عبيدالله بن عمر همراه قاريان شام و در حالى كه ذوالكلاع و حميريان هم با او بودند، بر قبيله ربيعه كه در ميسره سپاه على عليه السلام قرار داشتند حمله آورد و نبردى سخت كردند. زياد بن خصفه نزد قبيله ى عبدالقيس آمد و گفت: اگر چنين باشد پس از اين جنگ قبيله بكر بن وائل ديگر وجود نخواهد داشت كه ذوالكلاع و عبيدالله بن عمر، قبيله ربيعه را سخت به خطر انداخته اند و به يارى ايشان بشتابيد وگرنه هلاك خواهند شد. افراد قبيله عبدالقيس سوار شدند و چون ابرى سياه پيش آمدند و پشتيبان ميسره شدند و دامنه جنگ گسترش يافت. ذوالكلاع حميرى كشته شد مردى كه نامش خندف و از قبيله بكر بن وائل بود او را كشت. اركان قبيله حمير سست شد و پس از كشته شدن ذوالكلاع با عبيدالله بن عمر بودند و همراه او پايدارى كردند.
عبيدالله بن عمر به حسن بن على پيام داد: مرا با تو كارى است به ديدار من بيا. حسن عليه السلام با او ديدار كرد. عبيدالله به او گفت: پدرت همه افراد قريش را سوگوار كرده است و مردم او را خوش نمى دارند. آيا موافقى كه او را از خلافت خلع كنيم و تو عهده دار حكومت شوى؟ فرمود: به خدا سوگند اين كار هرگز صورت نخواهد گرفت. سپس فرمود: اى پسر خطاب! به خدا سوگند، گويى تو را مى بينم كه امروز يا فردا كشته شوى. همانا كه شيطان تو را فريب داده و اين كار را در نظرت آراسته است و تو را در حالى كه بر چهره خود عطر آميخته با زعفران ماليده اى كه زنان شامى جايگاهت را ببينيد به جنگ آورده است و بزودى تو را خواهد كشت و رخسارت خاك آلوده خواهد شد.
نصر گويد: به خدا سوگند هنوز چيزى از سپيدى آن روز باقى بود (هوا كاملا تاريك نشده بود) كه عبيدالله بن عمر كشته شد. او در حالى كه ميان فوجى آراسته معروف به «سبزپوشان» قرار داشت و شمار آن چهار هزار تن بود و همگان جامه سبز بر تن داشتند جنگ مى كرد. حسن عليه السلام ناگاه مردى را ديد كه نيزه خود را به چشم كشته يى فروبرده و مشغول بستن پاى آن كشته به پاى اسب خود است. حسن عليه السلام به كسانى كه همراهش بودند گفت: بنگريد اين كيست؟ مردى از قبيله همدان بود و آن كشته هم عبيدالله بن عمر بود كه همان مرد همدانى او را سر شب كشته بود و تا صبح بر سر او ايستاده بود. [در وقعه صفين، ص 298 افزونيهايى ديده مى شود. م.
]نصر مى گويد: راويان در مورد قاتل عبيدالله عمر اختلاف نظر دارند. قبيله همدان مدعى بوده است ما او را كشته ايم و قاتل او هانى بن خطاب همدانى است كه نيزه بر چشم او زده است و همان روايت را نقل مى كنند. قبيله حضرموت هم مى گويد: ما او را كشته ايم و قاتل او مالك بن عمرو حضرمى است. قبيله بكر بن وائل هم مى گويد: ما او را كشته ايم و محرز بن صحصح كه از خاندان تيم اللات بن ثعلبه است او را كشته و شمشيرش را كه نامش وشاح بوده به غنيمت گرفته است.
چون سال جماعت فرارسيد معاويه آن شمشير را از قبيله ربيعه كوفه مطالبه كرد. گفتند: مردى به نام محرز بن صحصح از قبيله ربيعه بصره او را كشته است. معاويه كسى پيش او فرستاد و شمشير را از او گرفت.
نصر گويد: و روايت شده است كه قاتل عبيدالله بن عمر، حريث بن جابر حنفى است. اين مرد در جنگ صفين همراه على عليه السلام و سالار قبيله حنيفه بود. عبيدالله بن عمر بر صف آنان حمله برد و چنين رجز مى خواند:
«من عبيدالله پرورده عمرم كه از همه گذشتگان و در خاك آرميدگان قريش جز پيامبر خدا و آن پيرمرد سپيده چهره بهتر است...»
حريث بن جابر حنفى بر او حمله كرد و چنين مى گفت:
«قبيله ربيعه به يارى حق شتافت و حق آيين اوست...».
و نيزه بر عبيدالله زد و او را كشت.
نصر گويد: كعب بن جعيل تغلبى [كعب بن جعيل درگذشته حدود 55 هجرى و از شاعران پيوسته به معاويه بوده و شرح حال و اشعارش در كتب تذكره از جمله: در الشعر و الشعرا ابن قتيبه، ص 543، چاپ 1969، ميلادى، بيروت آمده است. م. كه شاعر شاميان بوده است، عبيدالله عمر را با اين ابيات مرثيه گفته است:
]«هان كه بايد چشم ها بر جوانمردى بگريد كه در صفين سوارانش رفتند و او ايستاده بود. به جاى همسرش، اسماء، شمشيرهاى وائل را در آغوش گرفت. چه جوانمردى بود. كاش تيرهاى كشنده نسبت به او خطا مى كرد...» [براى اطلاع از بقيه اين ابيات و ابيات بعد به پيكار صفين ترجمه آقاى اتابكى، صفحات 405 و 406 مراجعه فرماييد. م.
]مى گويم (ابن ابى الحديد): اين شعر را كعب بن جعيل پس از برافراشتن قرآنها و حكميت سروده و به عادت شاعران، موضوعات گذشته را كه در آن جنگ اتفاق افتاده بوده است تذكر داده است. ضمير جمع مونث «هن» كه در اين شعر آمده است به زنان عبيدالله برمى گردد. اسماء دختر عطارد بن حاجب بن زراره تميمى و بحريه دختر هانى بن قبيصه شيبانى همسر او بودند كه هر دو را در اين جنگ همراه خود آورده بود تا به چگونگى جنگ كردن او بنگرند و آن دو پياده ايستاده بودند و مى نگريستند. در مصراع سوم هم نام اسماء دختر عطارد را آورده است. و اين شعر دلالت بر آن دارد كه قبيله ربيعه عبيدالله بن عمر را كشته است، نه همدان و حضرموت. همچنين آنچه كه ابراهيم بن ديزيل همدانى در كتاب صفين خود روايت كرده است بر همين موضوع دلالت دارد. او مى گويد: قبيله ربيعه كوفه كه زياد بن خصفه بر آن فرماندهى داشت در آن روز بر عبيدالله بن عمر بشدت حمله كرد. معاويه هم ميان مردم قرعه كشيده بود و قرعه عبيدالله براى جنگ با ربيعه درآمده بود و ربيعه او را كشت. پس از جنگ چون خواستند خيمه زياد بن خصفه را برپا كنند براى يك گوشه از طنابها ميخ پيدا نكردند و آن ريسمان را بر پاى جسد عبيدالله بستند. جسد او كنارى افتاده بود، آن را كشيدند و ريسمان را بر پايش بستند. هر دو همسرش آمدند و كنار جسدش ايستادند، بر او گريستند و فرياد برآوردند. زياد بن خصفه از خيمه بيرون آمد. به او گفتند: اين بحريه دختر هانى بن قبيصه شيبانى و از عموزادگان توست. زياد به او گفت: اى برادرزاده! چه حاجتى دارى؟ گفت: جسد شوهرم را به من بسپار. گفت: آرى آن را برادر. استرى آوردند و جسد را بر آن سوار كرد. گفته اند هر دو دست و پاى عبيدالله در حالى كه جسدش بر پشت استر بود به زمين كشيده مى شد.
نصر مى گويد: ديگر از اشعار كعب بن جعيل كه در رثاى عبيدالله بن عمر سروده اين ابيات است:
«چون ابر مرگ، كه از آن خون و مرگ مى چكيد، براى عبيدالله آشكار شد چنين گفت: اى قوم من! صبر و پايدارى كنيد...»
صلتان عبدى
[قثم بن خبيه معروف به صلتان عبدى از شاعران قرن اول هجرى و درگذشته حدود سال 80 هجرى است. به الموتلف و المختلف آمدى، ص 145، چاپ كرنكو قاهره، 1354 ق مراجعه فرماييد. بيت اول و دوم با آنچه در صفين آمده تفاوت دارد. م. هم ضمن اشعار خود از كشته شدن عبيدالله بن عمر و اينكه حريث بن جابر حنفى او را كشته است ياد كرده و چنين سروده است:]«اى عبيدالله! تو همواره بر جنگ با قبيله بكر حريص بودى و همواره به آنان بيم و تهديد عرضه مى داشتى...»
نصر گويد: در مورد ذوالكلاع پيش از اين خبر كشته شدن او را و اينكه قاتل او خندف بكرى است آورديم.
عمرو بن شمر، از جابر براى ما نقل كرد كه مى گفته است: چون آن روز ذوالكلاع حميرى همراه فوجى بزرگ از حميريان به صفهاى عراقيان حمله آورد، ابوشجاع حميرى كه از خردمندان آن قبيله و همراه على عليه السلام بود بر آنان بانگ زد: اى گروه حمير! دستهايتان بريده باد! آيا معاويه را از على عليه السلام بهتر مى بينيد.
خداى كوشش شما را به گمراهى كشاند. وانگهى تو اى ذوالكلاع! چنين مى پنداشتيم كه تو سوداى دين داشته باشى. ذوالكلاع گفت: اى ابوشجاع! از اين سخن درگذر به خدا سوگند نيك مى دانم كه معاويه برتر از على عليه السلام نيست، ولى من براى خون عثمان جنگ مى كنم. گويد: ذوالكلاع در آن جنگ در آوردگاه كشته شد و خندف بن بكر بكرى او را كشت. [اين مطالب با آنچه كه در وقعه صفين آمده است تفاوتهاى لفظى اندك دارد و مطالب مقدم و موخر است. م.
]نصر گويد: عمرو، از حارث بن حصيره براى ما نقل كرد كه پسر ذوالكلاع كسى پيش اشعث بن قيس فرستاد و از او خواست جسد پدرش را به او تسليم كند. اشعث گفت: بيم آن دارم كه اميرالمومنين مرا در اين باره متهم كند. اين كار را از سعيد بن قيس كه در جناح راست لشكر است بخواه. پسر ذوالكلاع پيش معاويه رفت و از او اجازه رفتن به لشكرگاه على عليه السلام را خواست تا جسد پدرش را ميان كشتگان جستجو كند. معاويه به او گفت: على از اينكه كسى از ما به لشكرگاه او برود جلوگيرى كرده است و مى ترسد كه مبادا افراد سپاهش را بر او تباه كنند. پسر ذوالكلاع برگشت و كسى پيش سعيد بن قيس فرستاد و از او در اين مورد اجازه خواست. سعيد گفت: ما ترا از وارد شدن به لشگرگاه خود منع نمى كنيم و اميرالمومنين اهميتى نمى دهد كه كسى از شما وارد لشكرگاهش شود، در آى. او از جانب ميمنيه وارد شد و گشت و جسد پدرش را پيدا نكرد. آنگاه به جانب ميسره آمد و جستجو كرد و پيدا نكرد. سرانجام آن را در حالى يافت كه پايش را به يكى از ريسمانهاى خيمه يى بسته بودند. او آمد و كنار در خيمه ايستاد و گفت: اى اهل خيمه سلام بر شما باد! پاسخ داده شد: و بر تو سلام. گفت: آيا به ما در مورد برخى از ريسمانهاى خيمه خود اجازه مى دهيد؟- و فقط برده سياهى همراهش بود نه كس ديگرى- گفتند: آرى به شما اجازه داديم و افزودند: در پيشگاه خداوند و از شما پوزش مى خواهيم، چه اگر ستم او بر ما نمى بود با او اين چنين كه مى بينيد نمى كرديم. پسرش پياده شد و ديد جسد پدرش كه بسيار تنومند بود آماس كرده است و نتوانست آن را از زمين بردارد. گفت آيا جوانمردى كه يارى كند پيدا مى شود؟ خندف بكرى بيرون آمد و به آن دو گفت: كنار برويد. پسر گفت: اگر كنار برويم چه كسى او را برمى دارد؟ گفت: قاتل او آن را برخواهد داشت. خندف جسد ذوالكلاع را برداشت و بر پشت استرى نهاد و با ريسمان بست و آن دو نفر جسد را بردند.
نصر گويد: هنگامى كه ذوالكلاع كشته شد معاويه گفت: من از كشته شدن او بيشتر از فتح مصر- اگر آنرا مى گشودم- شادمانم. و اين بدان سبب بود كه ذوالكلاع در مورد برخى از فرمانهايى كه معاويه مى داد ايستادگى مى كرد.
نصر گويد: و چون ذوالكلاع كشته شد جنگ شدت يافت و افراد قبايل عك و لخم و جذام و اشعرى ها كه همگان از سپاه شام بودند بر قبيله مذحج عراق حمله كردند و معاويه آن قبايل را مقابل مذحج قرار داده بود. در اين هنگام منادى قبيله عك چنين ندا مى داد:
«واى بر حال مادر مذحجيان از حمله عك! كه مادرشان را رها مى كنيم تا بر ايشان بگريد...»
منادى مذحج بانگ برداشت كه ايشان را پى كنيد. يعنى به ساقها و پاشنه هاى آنان كه جاى بستن خلخال است شمشير بزنيد. و مذحجيان ساقهاى آنان را مى زدند كه مايه درماندگى عموم ايشان بود. و چون آسياى آنان به گردش آمد و اسبان و سواران در خون فرومى افتادند منادى قبيله جذام بانگ برداشت: اى مذحجيان! خدا را، خدا را، در مورد جذام، آيا پيوند خويشاوندى را ياد نمى كنيد؟ شما كه افراد گرامى قبايل لخم و اشعرى ها و خاندان ذوحمام را نابود كرديد. خرد و بردبارى ها كجاست؟ اين زنانند كه بر سران قوم مى گريند.
منادى قبيله عك نداد: اى گروه عك! امروز كه خواهى دانست خبر آن چگونه است چه جاى فرار است؟ شما كه مردمى پايداريد. همچون پى ساختمان مجتمع و استوار باشيد كه مبادا قبيله مضر بر شما سرزنش كند و نتواند سنگ استوارتان را از جاى تكان دهد.
منادى اشعرى ها بانگ برداشت: اى مذحجيان! اگر مرگ شما را نابود كند فردا براى زنان چه كسى خواهد بود؟ خدا را، خدا را، در مورد حفظ حرمتها، آيا زنان و دختران خود را به ياد نمى آوريد! آيا نبرد با ايرانيان و روميان و تركان را از ياد برده ايد؟ گويى خداوند در مورد شما فرمان به هلاك داده است.
گويد: با اين وجود، قوم گلوى يكديگر را مى بريدند و با چنگ و دندان به جان هم افتاده بودند.
نصر گويد: عمرو بن زبير براى من نقل كرد و گفت: خودم از حضين بن منذر شنيدم مى گفت: على عليه السلام در آن روز پرچم قبيله ربيعه را به من سپرد و فرمود: اى حضين در پناه نام خدا حركت كن و بدان كه هرگز پرچمى مانند اين پرچم فراز سرت به اهتزاز نيامده است كه اين پرچم رسول خدا (ص) است. حضين گويد: ابوعرفاء جبله بن عطيه ذهلى پيش من آمد و گفت: آيا موافقى پرچم خود را به من بدهى كه آن را بر دوش گيرم و نام نيك آن براى تو و پاداش آن براى من باشد؟ گفتم: عموجان! مرا به شهرت و نيكنامى بدون پاداش چه نيازى است؟ گفت در عين حال از اين كار هم بى نياز نيستى، لطف كن و پرچمت را ساعتى به عمويت عاريه بده كه بزودى به دست خودت بازمى گردد. من دانستم كه او تن به مرگ داده و مى خواهد در حال جهاد كشته شود. به او گفتم: اين پرچم را بگير و او گرفت. و سپس به ياران خود چنين گفت: انجام كارهاى بهشت همگى سخت و دشوار و كارهاى دوزخ همگى سبك و پليد است. همانا به بهشت جز افراد صابر و شكيبا كه خود را در انجام فرايض و فرمان خداوند پايدار داشته اند وارد نمى شوند و هيچ فريضه اى از فرايض خداوند بر بندگان سخت تر از جهاد نيست و پاداش آن هم در پيشگاه خداوند از همه عبادات بيشتر است. بنابراين همينكه ديديد من حمله كردم شما هم حمله كنيد. واى بر شما! مگر مشتاق بهشت نيستيد؟ مگر دوست نمى داريد كه خداوند شما را بيامرزد؟ او حمله كرد و يارانش نيز حمله بردند و جنگى سخت كردند. ابوعرفاء كشته شد. رحمت خدا بر او باد. و قبيله ربيعه پياپى حمله هاى سختى بر صفهاى شاميان كردند و آن را در هم شكستند. مجزاءه بن ثور چنين رجز مى خواند:
«بر آنان شمشير مى زنم ولى معاويه چشم دريده و شكم گنده را نمى بينم...»
نصر گويد: حريث بن جابر آن روز ميان دو صف در خيمه يى سرخ فرود آمده بود و به عراقيان شير و آب آميخته با آرد پخته براى نوشيدن و گوشت و تريد براى خوردن عرضه مى داشت، هر كس مى خواست مى خورد و مى نوشيد، شاعر عراقيان در اين باره گفته است:
«اگر حريث بن جابر در صحرايى خشك قرار گيرد همانا دريايى در آن صحرا روان خواهد شد».
مى گويم (ابن ابى الحديد): اين حريث بن جابر همان كسى است كه كارگزار زياد بر همدان بود و معاويه پس از سال جماعت در مورد او به زياد نوشت: او را از كار بر كنار كن كه هرگاه ايستادگى هاى او را در صفين به خاطر مى آورم، در سينه ام شررى احساس مى كنم. زياد براى معاويه نوشت: اى اميرالمومنين كار را بر خود آسان بگير. و حريث به آن درجه از شرف رسيده است كه كارگزارى، بر او چيزى نمى افزايد و بر كنارى از او چيزى نمى كاهد.
نصر گويد: آن روز مردم با شمشيرها چندان ضربه زدند كه مانند داس خميده و سرانجام خرد و متلاشى شد و با نيزه ها چندان نواختند كه چوبه هاى آن شكسته و سر نيزه ها پاشيده و جدا شد. سپس در مقابل يكديگر زانو زدند و خاك بر چهره يكديگر مى پاشيدند. آنگاه دست به گريبان شدند و با چنگ و دندان به جان هم افتادند و سرانجام سنگ و كلوخ به يكديگر پرتاب كردند و سپس از يكديگر جدا شدند. پس از جدايى گاه مردى عراقى از كنار شاميان مى گذشت و مى پرسيد: براى رسيدن به پرچمهاى فلان قبيله از كدام راه بايد بروم؟ پاسخ مى دادند: از آن راه و خدايت هدايت نفرمايد! گاه مردى شامى از كنار عراقيان مى گذشت و مى پرسيد: براى رسيدن به پرچمهاى فلان قبيله از كدام راه بايد برويم؟ پاسخ مى دادند: از فلان راه، خدايت حفظ نكند و عافيت نبخشد!
نصر گويد: معاويه به عمروعاص گفت: اى اباعبدالله! آيا مى بينى كار ما به كجا كشيده است؟ به نظر تو فردا عراقيان چه خواهند كرد؟ و ما در معرض خطر بزرگى قرار داريم. عمروعاص گفت: اگر قبيله ربيعه فردا هم همانگونه بر گرد على عليه السلام فراهم آيند كه شتران بر گرد شتر نر خود جمع مى شوند، چابكى راستين، دليرى و هجومى سخت از آنان خواهى ديد و كارى غير قابل جبران خواهد بود. معاويه گفت: اى اباعبدالله! آيا رواست كه ما را چنين بترسانى؟ گفت: از من سوالى كردى پاسخت دادم. چون بامداد روز دهم فرارسيد قبيله ربيعه چنان على عليه السلام را ميان خود گرفته بودند كه سپيده ى چشم سياهى آن را. [اين مطالب هم در وقعه صفين داراى فزونى و كاستى و همچنين مقدم و موخر است. م.
]نصر گويد: عمرو براى من گفت: على عليه السلام بامداد آن روز آمد و ميان پرچمهاى قبيله ربيعه ايستاد. عتاب بن لقيط بكرى كه از خاندان قيس بن ثعلبه بود گفت: اى گروه ربيعه! امروز از على حمايت كنيد كه اگر ميان شما به او آسيبى برسد رسوا مى شويد. مگر نمى بينيد كه او زير پرچمهاى شما ايستاده است؟ شقيق بن ثور به آنان گفت: اى گروه ربيعه! اگر به على آسيبى برسد در حالى كه يك تن از شما زنده باشد براى شما نزد اعراب عذرى باقى نخواهد بود. بنابراين امروز از او دفاع كنيد و با دشمن خود مردانه روياروى شويد و اين ستايش زندگى است كه به دست خواهيد آورد. افراد ربيعه همپيمان شدند و سوگند استوار خوردند، و هفت هزار تن متعهد شدند كه هيچيك از ايشان پشت سر خود ننگرد تا همگان به خرگاه معاويه برسند و آن روز چنان جنگ سختى كردند كه پيش از آن نكرده بودند و آهنگ خيمه و خرگاه معاويه نمودند. او همينكه ديد ايشان پيشروى مى كنند اين بيت را خواند:
«چون مى گويم قبيله ربيعه پشت به جنگ كرد، فوجهايى از آن همچون كوههاى استوار رو به ميدان مى آورد».
سپس به عمروعاص گفت: چه صلاح مى بينى؟ گفت: عقيده ام اين است كه نسبت به داييهاى من امروز بزهكارى نكنى. معاويه برخاست و سراپرده و بارگاه خود را خالى كرد و در حال گريز به سراپرده هايى كه پشت سر مردم و جبهه بود پناه برد. مردم ربيعه سراپرده و بارگاه او را غارت كردند. معاويه به خالد بن معمر پيام فرستاد: تو پيروز شدى و اگر اين پيروزى را ناتمام بگذارى حكومت خراسان از تو خواهد بود. و خالد جنگ را متوقف ساخت و به افراد ربيعه گفت: شما سوگند خود را برآورديد و كافى است. چون سال جماعت فرارسيد و مردم با معاويه بيعت كردند خالد را به حكومت خراسان گماشت و او را به آن سامان گسيل داشت و خالد پيش از آنكه به خراسان برسد درگذشت. [اين نكته قابل ذكر است كه ابن حجر عقلانى در الاصابه فى تمييز الصحابه، ج 1، ص 461، شماره ى 2123 مى نويسد: خالد از سوى معاويه به حكومت ارمنستان گماشته شد و چون به نصيبين رسيد درگذشت. م.
]نصر مى گويد: در روايت عمر بن سعد چنين آمده است: كه على عليه السلام پس از آنكه با ياران خود نماز صبح گزارد آهنگ دشمن كرد و چون او را ديدند كه بيرون آمد، آنان هم با حمله خود به استقبال او آمدند و جنگى سخت كردند. آنگاه سواران شامى به سواران عراقى حمله كردند و راه را بر حدود هزار تن- يا بيشتر- از ياران على بستند و آنان را محاصره كردند و ميان ايشان و يارانشان حائل شدند آن چنان كه ياران على ايشان را نمى ديدند. على عليه السلام ندا داد آيا مردى هست كه جان خود را در راه خدا و دنيايش را به آخرتش بفروشد؟ مردى از قبيله جعف كه نامش عبدالعزيز بن حارث بود و سراپا پوشيده از آهن و بر اسب سياهى همچون زاغ سوار بود جلو آمد، چيزى از او جز چشمانش ديده نمى شد، گفت: اى اميرالمومنين! فرمان خود را به من بگو و به خدا سوگند به هيچ كارى فرمان نخواهى داد مگر آنكه انجامش مى دهم. على عليه السلام چنين گفت:
«كار دشوارى را كه فراتر از ديندارى و راستى است پذيرا شدى و برادران وفادار اندك اند...» [روايت اين بيت در وقعه صفين و ديوان منسوب به حضرت امير، ص 95، چاپ ادبيه تهران، 1384 ق همراه با ترجمه محمد جواد نجفى، با عبارات فوق اختلاف لفظى اندك دارد. م.
]اى اباالحارث! خداوند نيرويت را استوار بدارد! بر شاميان حمله كن و خود را به يارانت برسان و به آنان بگو: اميرالمومنين سلامتان مى رساند و مى گويد: همانجا كه هستيد تهليل و تكبير گوييد، ما هم اينجا تهليل و تكبير مى گوييم و شما از سوى خود حمله بريد ما هم از سمت خود بر شاميان حمله مى كنيم.
مرد جعفى چنان بر اسب خود تازيانه زد كه بر سر سمهاى خود ايستاد و بر شاميانى كه ياران على عليه السلام را محاصره كرده بودند حمله كرد، ساعتى نيزه زد و جنگ كرد سرانجام براى او راه گشودند و به يارانش رسيد. آنان همين كه او را ديدند بشارت و مژده يافتند و گفتند: اميرالمومنين چه كرد و در چه حال است؟ گفت: خوب است. بر شما سلام مى رساند و مى گويد: شما تهليل و تكبير گوييد و از جانب خود سخت حمله كنيد، ما هم تهليل و تكبير مى گوييم و از جانب خويش سخت حمله خواهيم كرد. آنان همانگونه كه فرمان داده بود تهليل و تكبير گفتند و حمله كردند. على عليه السلام هم با ياران خود تهليل و تكبير گفتند و بر ميان صفهاى شاميان حمله بردند. شاميان خود را از محاصره شدگان كنار كشيدند و آنان بدون آنكه يك كشته دهند از محاصره بيرون آمدند و حال آنكه از شاميان حدود هفتصد سواركار كشته شد.
على عليه السلام فرمود: امروز بزرگترين دلير مردم كه بود؟ گفتند: تو اى اميرالمومنين. فرمود: هرگز، بلكه آن مرد جعفى بود.
نصر مى گويد: على عليه السلام هيچيك از قبايل را همتاى ربيعه نمى دانست و اين كار بر قبيله مضر گران آمد. براى ربيعه بدگويى مى كردند و آنچه را در سينه داشتند آشكار مى ساختند. حضين بن منذر رقاشى هم اشعارى سرود كه آنان را به خشم آورد و از جمله آن ابيات اين بيت است:
«قبيله مضر ديدند كه ربيعه فراتر از ايشان، مورد مهر على قرار دارند و صاحب فضيلتند...»