عمروعاص و معاويه
شعبى روايت مى كند و مى گويد: عمروعاص پيش معاويه وارد شد تا از او حاجتى بخواهد. قضا را از عمروعاص به معاويه اخبارى رسيده بود كه برآوردن نياز عمرو را خوش نمى داشت. بدين جهت خود را سرگرم نشان داد. عمرو گفت: اى معاويه! بخشش، زيركى است و پستى خود را به غفلت زدن و جفا از خويهاى مومنان نيست. معاويه گفت: اى عمرو، به چه سبب خود را سزاوار مى دانى كه ما نيازهاى بزرگ ترا برآوريم؟ عمرو خشمگين شد و گفت: با بزرگترين و واجبترين حق. زيرا تو گرفتار درياى موج خيز ژرفى بودى كه اگر عمرو نمى بود در كمترين آب آن غرق مى شدى، من ترا تكانى دادم وسط آن قرار گرفتى و سپس تكانى ديگر دادم كه بر بلندترين نقطه آن قرار گرفتى. فرمان و امر تو روان شد و زبانت پس از بند آمدن باز و چهره ات پس از ظلمت و تاريكى رخشان گرديد و خورشيد براى تو با پشم رنگارنگ و زده شده ناپديد شد و ماه با شب تاريك براى تو تاريك گشت. معاويه ظاهرا خود را به خواب زد و مدتى پلكهايش را بر هم نهاد تا عمرو بيرون رفت. آنگاه معاويه درست نشست و به همنشينان خود گفت: ديديد از دهان اين مرد چه بيرون آمد، او را چه مى شد؟ اگر به تعريض و كنايه هم مى گفت كافى بود، ولى او با گفتار خود مرا خوار كرد و با تيرهاى زهرآگين خود مرا نشانه ساخت. يكى از همنشينان معاويه به او گفت: اى اميرالمومنين حوائج با سه منظور برآورده مى شود: يا نيازمند و حاجت خواه سزاوار آن است و حاجت او به سبب حقى كه دارد برآورده مى شود يا آنكه از كسى كه حاجت مى طلبند كريم و بزرگوار است و حاجت را چه كوچك و چه بزرگ برمى آورد يا آنكه حاجت خواه شخص فرومايه يى است و شخص شريف نفس خود را از شر زبان او حفظ مى كند و به آن منظور حاجت و نياز او را برمى آورد.معاويه گفت: خدا پدرت را بيامرزد چه نيكو سخن گفتى و به عمرو پيام داد تا بيايد و چون آمد حاجت او را برآورد و جايزه بزرگى هم به او داد. عمرو همينكه گرفت و پشت كرد و برگشت معاويه اين آيه را خواند: «اگر به آنان از صدقات داده شود خشنود مى شوند و اگر داده نشود در آن صورت خشمگين مى شوند» [سوره توبه بخشى از آيه 55 كه در وصف منافقان است. عمرو آنرا شنيد و خشمگين برگشت و گفت: اى معاويه به خدا سوگند، همواره از تو با زور مى گيرم و فرمانى از تو نخواهم برد و براى تو چاه ژرفى مى كنم كه چون در آن افتى استخوان پوسيده شوى. معاويه خنديد و گفت: اى اباعبدالله، از اين سخن منظورم تو نبودى آيه يى از قرآن بود كه به قلبم خطور كرد و خواندم. هر كار مى خواهى بكن.
]
عبدالله بن جعفر و عمرو بن عاص در مجلس معاويه
مدائنى روايت مى كند و مى گويد: روزى در حالى كه معاويه با عمروعاص نشسته بود حاجب گفت: عبدالله بن جعفر بن ابى طالب آمد. عمرو گفت به خدا امروز با او بدرفتارى مى كنم. معاويه گفت: اى اباعبدالله! اين كار را مكن كه نمى توانى داد خويش از او بستانى و شايد تو با اين كار منقبتى را از او كه بر ما پوشيده است آشكار گردانى و چيزى را كه دوست نمى داريم از او بدانيم روشن سازى.در همين هنگام عبدالله بن جعفر رسيد. معاويه او را نزديك خود نشاند. عمرو روى به يكى از همنشينان معاويه كرد و آشكارا و بدون اينكه از عبدالله بن جعفر پوشيده بدارد به على عليه السلام دشنام داد و عيب بسيار زشتى براى او شمرد.
رنگ چهره عبدالله بن جعفر برافروخته شد و رگهايش برآمد و از خشم مى لرزيد سپس چون شير نر از سرير فروآمد. عمروعاص گفت: اى اباجعفر، خاموش باش! عبدالله بن جعفر به او گفت: تو خاموش باش، اى بى مادر! و سپس اين بيت را خواند:
«گمان مى كنم بردبارى من قوم مرا بر من گستاخ كرده است و حال آنكه گاهى مرد بردبار جهل مى ورزد»
سپس آستين هاى خود را بالا زد و گفت: اى معاويه تا چه هنگام بايد جرعه خشم و غيظ ترا فرودهيم؟ و تا چه هنگام بايد بر سخنان ناخوشايند تو صبر كنيم و بى ادبى و خوى نكوهيده ات را تحمل نماييم؟ زنان سوگوار بر تو بگريند! بر فرض كه براى دين حرمتى قائل نيستى كه ترا از آنچه براى تو روا نيست بازدارد، آيا آداب مجالست، تو را از اينكه همنشين خود را نيازارى بازنمى دارد؟! به خدا سوگند، اگر عواطف پيوندهاى خويشاوندى ترا به مهرورزى وامى داشت يا اندكى از اسلام حمايت مى كردى هرگز اين فرزندان كنيزكان روسپى و بردگان سست عنصر با آبروى قوم تو بازى نمى كردند.
بر كسى جز سفلگان و بى ادبان، جايگاه گزيدگان پوشيده نمى ماند و تو سفلگان قريش و غرائز كودكانه آنان را مى شناسى، بنابراين، اگر آنان خطاى بزرگ ترا در ريختن خون مسلمانان و جنگ با اميرالمومنين منطبق با صواب مى دانند موجب نشود كه مرتكب كارهايى شوى كه برخلاف مصلحت و صواب است. آهنگ راه روشن حق كن كه گمراهى تو از راه هدايت و غوطه ورى تو در درياهاى بدبختى طولانى شده است.
و بر فرض كه نمى خواهى در اين زشتى كه براى خود برگزيده اى سخن ما را بپذيرى و از خيرخواهى ما پيروى كنى هنگامى كه براى كارهاى خود پيش يكديگر جمع مى شويم از بدگويى در مورد ما و شنيدن آن ما را معاف بدار و در خلوت خود هر كار مى خواهى بكن و خداوند در اين باره با تو حساب خواهد فرمود؟ به خدا سوگند اگر اين نبود كه خداوند پاره يى از حقوق ما را در دست تو قرار داده است هرگز پيش تو نمى آمدم.
سپس گفت: اگر چيزى را كه ياراى آنرا ندارم بر من با زور تكليف كنى در آن صورت همين اخلاق من كه خوشايند تو است ترا ناخوش خواهد نمود.
معاويه گفت: اى اباجعفر، ترا سوگند مى دهم كه بنشينى. خداوند لعنت كند آن كس را كه سوسمار سينه ات را از لانه اش بيرون كشيد. آنچه گفتى حضورت فرستاده خواهد شد و هر آرزويى داشته باشى پيش ما برآورده است و بر فرض كه منصب و مقام پسنديده ات هم نبود باز خلق و خوى و شكل و هيات تو پيش ما براى تو دو شفيع (گرانقدر) است. وانگهى تو پسر ذوالجناحين و سرور بنى هاشمى.
عبدالله گفت: هرگز؟ سرور بنى هاشم حسن و حسين هستند و در اين باره هيچ كس با آن دو ستيز ندارد.
معاويه گفت: اى اباجعفر! ترا سوگند مى دهم هر حاجتى دارى بگو كه هر چه باشد آنرا برمى آورم هر چند تمام ثروت خود را از دست بدهم. عبدالله گفت: در اين مجلس هرگز! و برگشت.
معاويه بر او چشم دوخت و همچنان كه او مى رفت گفت: به خدا سوگند، گويى رسول خدا (ص) است. راه رفتن و هيكل و خلق و خويش همانگونه است. آرى پرتوى از آن چراغ است و دوست مى دارم در قبال گرانبهاترين چيزى كه دارم او برادرم مى بود. سپس معاويه به عمروعاص نگريست و گفت: اى اباعبدالله خيال مى كنى چه چيزى او را از سخن گفتن با تو بازداشت. گفت: همان چيزى كه بر تو پوشيده نيست.
معاويه گفت: خيال مى كنم مى خواهى بگويى از پاسخ تو بيم كرد. هرگز! به خدا سوگند كه او ترا كوچك و حقير شمرد و ترا شايسته سخن گفتن نديد. مگر نديدى كه روى به من كرد و خود را از حضور تو غافل نشان داد؟ عمرو گفت: آيا مى خواهى پاسخى را كه برايش آماده كرده بودم بشنوى؟ معاويه گفت: اى اباعبدالله! خود را باش كه اينك هنگام پاسخ آنچه در امروز گذشت نيست.
معاويه برخاست و مردم پراكنده شدند.
عبدالله بن عباس و مردانى از قريش در مجلس معاويه
همچنين مدائنى روايت مى كند كه يك بار كه عبدالله بن عباس پيش معاويه آمد. معاويه به پسر خود يزيد و به زياد بن سميه و عتبه بن ابى سفيان و مروان بن حكم و عمرو بن عاص و مغيره بن شعبه و سعيد بن عاص و عبدالرحمان بن ام حكم گفت: مدتهاست كه عبدالله بن عباس را نديده ام و در آن ستيز هم كه ميان ما و او و پسر عمويش پيش آمد پسر عمويش او را براى حكميت پيشنهاد كرده بود كه پذيرفته نشد. اينك او را به سخن گفتن تحريك كنيد تا به حقيقت صفت و كنه معرفت او آشنا شويم و امورى از تيزهوشى و درست انديشى او را كه بر ما پوشيده مانده است بشناسيم. چه بسا مردى را به آنچه كه در او نيست توصيف مى كنند و اسم و لقبى به او مى دهند كه سزاوار آن نيست.معاويه به ابن عباس پيام فرستاد و او را فراخواند و چون وارد شد و نشست نخست عتبه بن ابى سفيان شروع به سخن كرد و گفت: اى ابن عباس چه چيزى مانع آن شد كه على ترا به حكميت بفرستد؟ گفت: به خدا سوگند، اگر اين كار صورت مى گرفت، عمروعاص دچار حريفى چون شتر سركش مى شد كه سختى لگام او دستهايش را به ستوه مى آورد، عقلش را چنان مى ربودم كه آب دهانش در گلويش بشكند و بر سويداى دلش آتش مى زدم و هيچ كارى استوار نمى كرد و هيچ خاكى بر نمى افشاند مگر آنكه بدان آگاه مى شدم. [يعنى هر حيله و ترفندى كه به كار مى برد برايم مكشوف و معلوم بود. م. اگر او زخمى را مى فشرد من قواى او را خون آلوده مى كردم و اگر مى خواست خون آلوده كند من پشتش را درهم مى شكستم، با تيغ گفتارى كه تيزى آن كندى نمى پذيرفت و اصالت انديشه يى كه همچون پيك آجل آماده بود و از آن گريزى نبود پرده سخن و پندارش را مى دريدم و تيزى آنرا كند مى ساختم و بدانگونه نيست افراد متقى را تيزتر مى ساختم و شبهه هاى افراد شك كننده را مى زدودم.
]عمروعاص خطاب به معاويه گفت: اى اميرالمومنين به خدا سوگند اين آغاز طلوع شر و غروب آخر و پايان خير است و در كشتن و بريدن او ماده فساد قطع مى شود، هم اكنون بر او حمله كن و فرصت را غنيمت شمار و با فروگرفتن او ديگران را برجاى نشان و كسانى را كه پشت سر اويند پراكنده ساز.
ابن عباس خطاب به عمرو گفت: اى پسر نابغه! به خدا سوگند عقل تو گمراه و خرد تو نارسا شده است و شيطان از زبان تو سخن مى گويد. اى كاش چنين كارى را روز جنگ صفين كه به نبرد تن به تن و جنگ با پهلوانان دعوت شدى خودت انجام مى دادى، در آن روزى كه زخمها افزون و نيزه ها شكسته شد و (به حساب خودت) براى جنگ تن به تن به مصاف اميرالمومنين على رفتى و او با شمشير آهنگ تو كرد و همينكه دندانهاى مرگ را ديدى پيش از نبرد با او حيله ورزيدى كه چگونه برگردى، ناچار به اميد نجات و از بيم او كه مبادا ترا با حمله خويش فروكوبد و نابود كند، عورت و شرمگاه خويش را آشكار ساختى. سپس به صورت شخص خيرخواهى به معاويه پيشنهاد كردى با او نبرد كند و در نظرش مبارزه با على (ع) را آراستى به اين اميد كه از شر معاويه خلاص شوى و وجودش را نابود سازى و او نادرستى و پليدى ترا كه در سينه ات بود و نفاقى را كه در دلت جاى داشت و نيز هدف ترا شناخت.
بنابراين تيغ زبانت را در نيام كن و الفاظ زشت خود را ريشه كن ساز كه تو در كنار شير بيشه و درياى بيكران قرار دارى. اگر به مبارزه شير بروى ترا شكار مى كند و اگر پاى در آن دريا نهى ترا فرومى بلعد.
مروان بن حكم گفت: اى ابن عباس تو دندانهاى نيش خود را برمى گردانى و از آتش زنه خود آتش برمى فروزى، گويى اميد بر غلبه و آرزوى عافيت دارى و اگر بردبارى و گذشت اميرالمومنين (معاويه) نمى بود با كوچكترين انگشت خود شما را فرومى گرفت و به آبشخورى دور افتاده مى افكند. به جان خودم سوگند اگر بر شما حمله برد اندكى از حق خود را از شما گرفته است و اگر از گناهان شما درگذرد از ديرباز معروف به گذشت است.
ابن عباس به او گفت: اى دشمن خدا و اى كسى كه رانده ى رسول خدايى و خونت حلال شده است و تو ميان عثمان و رعيت او چنان دخالتى كردى كه مردم را به بريدن رگهاى گردن او و سوار شدن بر دوش او واداشتى. به خدا سوگند، اگر معاويه بخواهد انتقام خون عثمان را بگيرد بايد ترا در آن مورد فروگيرد و اگر در كار عثمان به دقت بنگرد آغاز و فرجامش را در تو خواهد يافت. اما اين گفتارت كه به من مى گويى «تو دندانهايت را برمى گردانى و آتش افروزى مى كنى» از معاويه و عمروعاص بپرس تا درباره جنگ هرير خبرت دهند كه پايدارى ما در قبال بلاها و سبك شمردن ما مشكلات را چگونه بود و از دليرى ما در حمله ها و پايدارى ممتد ما به هنگام سختى ها و اينكه با پيشانى و گلوى خود به استقبال شمشير و نيزه مى رفتيم بگويند، مگر ما در آن آوردگاهها ضعفى از خود نشان داديم؟ آيا براى دوست خود جانفشانى نكرديم! و ترا در آن جنگ نه مقام پسنديده يى بود و نه جنگى مشهور و نه چيزى كه به شمار آيد و آن دو چيزى را ديده اند كه اگر تو مى ديدى سخت به هراس مى افتادى. تو از كارى كه در خور تو نيست خود را بازدار و خود را بر چيزى كه از تو نيست عرضه مدار كه تو همچون شخص دربند كشيده اى كه نمى تواند پاى خود را فرو يا دست خويش را برآورد. زياد گفت: اى ابن عباس، من مى دانم كه حسن و حسين را از آمدن با تو به حضور اميرالمومنين (معاويه) فقط آنچه در دل خود تصور مى كنند و غرور و شيفتگى به گروهى كه آنان به هنگام جنگ آن دو را رها كردند، بازداشته است و به خدا سوگند مى خورم كه اگر من عهده دار كار ايشان مى شدم آنان براى آمدن به حضور اميرالمومنين خويشتن را به زحمت هم مى انداختند و در جايگاه خويش درنگ نمى كردند.
ابن عباس گفت: در آن صورت به خدا سوگند قدرت تو كمتر از اين مى بود كه بر آن دو چيره شوى و بازوهايت ناتوان و اگر چنين قصدى كنى با گروهى از جوانمردان راست گفتار روبه رو خواهى شد كه در دفاع از آن دو صادق و بر سختى و بلا صابرند و از رويارويى بيمى نخواهند داشت. چه، با سينه هاى خود ترا فروگيرند و با گامهاى خود ترا فروكوبند و با تيزى لبه هاى شمشيرها و سرنيزه هاى خود بر دهانت بكوبند آنچنان كه خودت گواهى خواهى داد مرتكب كارى ناصواب شده اى و خرد و دورانديشى را تباه ساخته اى، اينك به راستى از سوء نيت در اين مورد پرهيز كن كه آرزويت بر باد مى شود و موجب بروز فساد ميان اين دو قبيله خواهى شد كه اينك كارشان به صلاح پيوسته است و مايه بروز اختلاف ميان آنان مى شوى كه اينك با يكديگر الفتى دارند وانگهى اين تحريك تو براى آن دو، زيانى ندارد و توجه و انس داشتن تو به آنان هم كارى نمى سازد.
عبدالرحمان بن ام حكم
[اين شخص خواهرزاده معاويه است. از افراد بسيار نادرست و دغل بوده است مدتى حاكم كوفه بوده و چنان ناپسند رفتار كرده است كه از كوفه بيرونش كرده اند. به اسدالغابه ابن اثير، ج 3، ص 287، مراجعه كنيد تا نمونه هاى ديگر كثافت كاريهايش را ملاحظه فرماييد. م. گفت: پاداش ابن ملجم با خدا باد كه آرزو را برآورد و ترس و بيم را امان بخشيد. شمشير را تيز كرد و استخوان مهره را نرم ساخت و انتقام خود را گرفت و ننگ را از ميان برداشت و به منزلت بزرگ و درجه بلند فايز آمد.]ابن عباس گفت: همانا به خدا سوگند كه ابن ملجم جام مرگ خود را با دست خود فراهم ساخت و خداوند متعال روان او را شتابان به دوزخ درافكند. حال آنكه اگر او رودررو به مصاف اميرالمومنين مى رفت، آن شير ژيان با شمشير برنده اش با او درمى آويخت و شرنگ (مرگ) را به كام او فرومى ريخت و او را به وليد و عتبه و حنظله ملحق مى ساخت و با اينكه هر يك از ايشان از ابن ملجم سركش تر و استوارتر بودند على عليه السلام با شمشير فرق سرشان را شكافت و سراپايشان را آغشته به خون كرد و با پاره هاى تن آنان از گرگها پذيرايى كرد و ميان آنان و دوستانشان جدايى افكند «آنان آتشگيره ى دوزخ اند و وارد شوندگان در آن» [برگرفته از آيه 99 سوره انبياء. «آيا از آنان هيچ كس را مى يابى يا آوايى از ايشان مى شنوى ][بخشى از آخرين آيه سوره مريم.»! بنابراين، اگر على عليه السلام غافلگير و كشته شد ننگ و عارى بر او نيست و ما همانگونه ايم كه دريد بن صمه ][از شاعران بزرگ قبيله هوازن كه در سال هشتم هجرت همراه مشركان بود و در آن جنگ كشته شد. براى اطلاع بيشتر به اغانى، ج 10، ص 3 -40، چاپ دارالكتب مراجعه فرماييد. م. گفته است:
]«ما بدون آنكه كراهتى داشته باشيم، يا خوراك شمشير واقع مى شويم يا به شمشير خود بدون آنكه جاى تعجب باشد گوشت مى خورانيم. آرى كسانى كه خونخواه هستند بر ما حمله مى آورند، اگر كشته شويم آنان آرامش مى يابند و گاه ما براى خون خود حمله مى كنيم.» [از اين ابيات هشت بيت در اغانى، ج 10، ص 5 آمده و افزوده است كه برخى گفته اند بهترين شعر در مورد صبر بر گرفتاريهاست. م.
]در اين هنگام مغيره بن شعبه گفت: همانا به خدا سوگند، با خيرخواهى على را نصيحت كردم ولى او انديشه ى خود را برگزيد و تندروى كرد و سرانجام كار به زيان او بود نه سودش. چنين گمان مى كنم كه بازماندگان او نيز راه او را مى روند.
ابن عباس گفت: به خدا سوگند، اميرالمومنين على عليه السلام به راى پسنديده و موارد دورانديشى و چگونگى انجام كارها داناتر از اين بود كه رايزنى ترا بپذيرد. آن هم در موردى كه خداوند او را از آن كار مانع فرموده و سخت گرفته است. خداوند متعال مى فرمايد: «گروهى را كه به خدا و روز قيامت ايمان آورده اند چنان نمى يابى كه كسانى را كه با خدا و رسولش ستيز كرده اند دوست خود بگيرند» [سوره مجادله بخشى از آيه 23. وانگهى خود اميرالمومنين ترا به آيه ديگر و برهانى روشن آگاه فرمود و براى تو اين آيه را تلاوت فرمود «و من گمراهان را يار خود نمى گيرم» ][سوره كهف، آيه 51. براى اطلاع بيشتر در مورد گفتگوى مغيره با اميرالمومنين عليه السلام به ترجمه نهايه الارب نويرى، به قلم اين بنده، ج 5، ص 108 مراجعه فرماييد كه به تفصيل از استيعاب ابن عبدالبر نقل كرده است. م. آيا براى او جايز بوده است كه در مورد اموال و خونهاى مومنان و مسلمانان كسى را حاكم قرار دهد كه در نظرش امين و مورد اعتماد نبوده است؟ هيهات! على عليه السلام به احكام خدا و سنت رسولش داناتر از اين بوده است كه در غير مورد تقيه، در ظاهر كارى را كه در باطن مخالف آن بوده انجام دهد و آن مورد جاى تقيه نبوده است زيرا حق واضح و انصارش بسيار و دلش استوار بوده است و او همچون شمشير كشيده و در مورد اطاعت فرمان خداى خود و تقوى، راى خويش را بر آراى اهل جهان برتر مى دانسته است.
]در اين هنگام يزيد بن معاويه گفت: اى ابن عباس با زبانى بسيار گويا و رسا سخن مى گويى كه از دلى سوخته حكايت مى كند، اين كينه كه در سينه دارى رها كن كه پرتو حق ما تاريكى باطل شما را از ميان برده است.
ابن عباس گفت: اى يزيد، آرام بگير. به خدا سوگند، دلها از آن زمان كه با دشمنى نسبت به شما تيره و مكدر شده است هرگز صفا نيافته است و از آن هنگام كه از شما رميده است هنوز به محبت نپيوسته است. مردم امروز هم از كارهاى ناپسند گذشته شما راضى نيستند. اگر روزگار يارى دهد آنچه را از ما بازداشته و گرفته شده است باز خواهيم گرفت و مو به مو جبران خواهد شد و اگر تقدير چيز ديگرى باشد، دوستى خداوند براى ما بسنده است و بر دشمنان ما بهترين وكيل.
معاويه گفت: اى بنى هاشم، در دل من از شما اندوههايى نهفته است و من سزاوارم كه از شما خونخواهى كنم و ننگ و عار را بزدايم كه خونهاى ما بر گردن شما است و ستمهايى كه بر ما رفته است ريشه اش ميان شماست.
ابن عباس گفت: به خدا سوگند، اى معاويه اگر چنين قصدى كنى شيران بيشه و افعى هاى خطرناك را بر خود مى شورانى كه فراوانى سلاح و زخمهاى سنگين جلودار آنان نخواهد بود. آنان شمشيرهاى خود را بر دوش مى نهند و در حالى كه پيشروى مى كنند بر كسى كه با آنان بستيزد ضربه مى زنند. عوعو سگها و زوزه گرگها براى آنان بى ارزش و سبك است. خونى از آنان ضايع نمى شود و هيچ كس در كسب نام نيك و شهرت بر آنان پيشى نمى گيرد. آنان تن به مرگ داده اند و همت آنان آهنگ برترى دارد آنچنان كه آن شاعر قبيله ازد سروده است:
«مردمى كه چون در معركه حاضر شوند هيچ ضربه و بازداشتى آنان را باز نمى دارد...»
و تو در قبال آنان همانگونه خواهى بود كه شب هرير اسب خود را براى گريز آماده كردى و مهمترين هدف تو سلامت جان اندك خودت بود. و اگر نه چنان بود كه سفلگانى از مردم شام ترا با بذل جان و روان خويش حفظ كردند و بقيه هم همينكه تيزى شمشيرها را چشيدند و يقين به شكست و درماندگى كردند قرآنها برافراشتند و به آن پناه بردند، تو پاره گوشتى درافتاده در بيابان مى بودى كه بادها گرد و خاك بر تو مى افشاند و مگسها بر گرد تو مى گشتند.
و من اين سخن را براى اين نمى گويم كه تو را از نيت و اراده ات بازدارم بلكه پيوند خويشاوندى كه مايه عطوفت و مهربانى بر تو است و امورى كه لازم است از نصيحت تو خوددارى نشود مرا به اين تذكر وامى دارد.
معاويه گفت: اى ابن عباس، پاداش تو با خداوند باد كه روزگار از سخن تو كه چون شمشير صيقل داده است و از انديشه اصيل تو پرده برمى دارد. به خدا سوگند اگر هاشم كسى جز ترا نمى داشت شمار بنى هاشم كم نمى بود و اگر براى اهل تو كسى جز تو نمى بود خداوند شمارشان را بسيار مى فرمود. معاويه از جاى برخاست. ابن عباس هم برخاست و رفت.
ابوالعباس احمد بن يحيى ثعلب
[احمد بن يحيى شيبانى معروف به ثعلب ( متولد به سال 200 و درگذشته به سال 291 هجرى) پيشواى بزرگ مكتب كوفه در نحو و لغت و از شعرشناسان مشهور است. براى اطلاع بيشتر از آثار او به الاعلام زركلى، ج 1، ص 252 مراجعه فرماييد. م. در كتاب امالى خود آورده است كه عمروعاص روز اعلان راى حكمين به عتبه بن ابوسفيان گفت: آيا نمى بينى كه ابن عباس چگونه چشمهاى خود را گشوده و گوشهاى خود را تيز كرده است و اگر بتواند با آن دو سخن بگويد چنان مى كند و غفلت اصحاب او با زيركى ابن عباس جبران مى شود و اين لحظه براى ما پرارزش است. پس او را از من كفايت كن. عتبه گفت با تمام كوشش خود اين كار را انجام مى دهم.]عتبه مى گويد: برخاستم و رفتم كنار ابن عباس نشستم همينكه آن قوم خواستند سخن بگويند من با او شروع به سخن گفتن كردم. ابن عباس بر دست من زد و گفت: اكنون هنگام گفتگو نيست. من خود را خشمگين نشان دادم و گفتم: اى ابن عباس اعتماد تو به بردباريهاى ما ترا شتابان به ريختن آبروى ما واداشته است و حال آنكه به خدا سوگند حجت تمام شده و ما بسيار صبر كرده ايم. سپس به او سخنان درشت گفتم: و او بر من خشم آورد و صداهاى ما بلند شد. گروهى آمدند و دستهاى ما را گرفتند و او را از من و مرا از او دور ساختند. من خود را نزديك عمروعاص رساندم. او چشمكى به من زد، يعنى چه كردى؟ گفتم: شر اين مرد سخن آور را از تو كفايت كردم. او چنان شيهه اى كشيد كه اسب براى جو شيهه مى كشد. گويد: چون ابن عباس سخن گفتن در آغاز گفتگوها را از دست داده بود ديگر خوش نداشت كه در پايان آن سخن بگويد.
ما اين خبر را به طرق ديگرى ضمن اخبار جنگ صفين در مباحث گذشته آورده ايم. [ضمن خطبه 35 از قول انبارى در امالى او آورده است و آنجا به جاى عتبه بن ابوسفيان، عبدالرحمان بن خالد بن وليد است. م.
]
عماره بن وليد و عمرو بن عاص در حبشه
داستان عماره بن وليد بن مغيره مخزومى، برادر خالد بن وليد، با عمروعاص را ابن اسحاق در كتاب مغازى خود آورده و چنين گفته است:عماره بن وليد بن مغيره و عمرو بن عاص بن وائل پس از مبعث پيامبر (ص) در حالى كه هر دو مشرك بودند به حبشه رفتند آن دو شاعر و دلير و گستاخ بودند. عماره بن وليد مردى زيباروى و تنومند بود كه زنان در هواى او بودند و او با آنان گفتگوها داشت.
عماره و عمرو سوار كشتى شدند. همسر عمروعاص همراهش بود. چند شبى كه در دريا بودند شبى از شرابى كه همراه داشتند نوشيدند. چون مستى در عماره پديد آمد به همسر عمرو گفت: مرا ببوس. عمرو به همسر خود گفت: پسر عمويت را ببوس و آن زن او را بوسيد. عماره دلباخته او شد و از او تقاضاى كامجويى داشت و آن زن خويشتن را از او نگه مى داشت. پس از آن عمروعاص بر سكان كشتى نشست كه ادرار كند. عماره او را ميان دريا انداخت. [در منابع كهن شيعه اين موضوع با تفاوتهاى مختصرى در تفسير على بن ابراهيم قمى و به نقل از آن در بحارالانوار، ج 18، ص 414، چاپ جديد آمده است. م. عمروعاص شنا كرد و خود را كنار كشتى رساند و سكان آن را گرفت و بالا آمد. عماره گفت: به خدا سوگند، اگر مى دانستم كه تو شناگرى در دريا نمى انداختمت ولى مى پنداشتم كه در شناگرى مهارت ندارى. عمرو كينه عماره را در دل گرفت و دانست كه او قصد جانش كرده است. آن دو به راه ادامه دادند و چون به حبشه رسيدند و از كشتى پياده شدند و آنجا منزل كردند عمرو به پدرش عاص بن وائل نوشت: تو مرا از فرزندى خود خلع كن و از جرم و گناه من نسبت به اعقاب مغيره و ديگر افراد خاندان بنى مخزوم تبرى بجوى. عمرو مى ترسيد كه مبادا پدرش را به گناه او بگيرند. چون نامه عمرو به پدرش رسيد پيش مردان خاندان مغيره و خاندان مخزوم رفت و به آنان گفت: اين دو مردى كه به حبشه رفته اند هر دو ستيزه جو و دليرند و از خود بر جان يكديگر در امان نيستند و نمى دانم از آن دو چه كارى سر بزند و من اينك در حضور شما از عمرو و جرم و گناهش تبرى مى جويم و او را از فرزندى خلع كردم. در اين هنگام خاندان مغيره و مخزوم با شگفتى گفتند: تو از عمرو بر عماره بيم دارى؟ ما هم عماره را از وابستگى به خود خلع كرديم و از گناه او همراه تو تبرى مى جوييم. آن دو را رها كن. هر دو را از خود خلع كردند و هر يك از طرف خود و گناه او تبرى جستند.
]گويد: چون آن دو در حبشه مستقر شدند چيزى نگذشت كه عماره بن وليد با همسر نجاشى ارتباط پيدا كرد [در تفسير على بن ابراهيم به جاى همسر نجاشى كنيز او كه بالاى سرش مى ايستاد و مگسها را مى راند آمده است و ظاهرا به صواب نزديكتر است. م. و چون عماره سخت زيبا و خوش چهره و تنومند بود، همسر نجاشى او را مى پذيرفت و عماره پيش او آمد و شد مى كرد و چون عماره برمى گشت موضوع را به عمرو مى گفت و عمرو پاسخ مى داد: من سخن ترا قبول ندارم و تصديق نمى كنم كه بر اين كار توانا باشى كه شان اين زن فراتر از اين است. چون عماره در اين باره بسيار سخن گفت، عمروعاص كه مى دانست عماره راست مى گويد و او به خانه آن زن مى رود و از حال و هيات او كه سحرگاه برمى گشت متوجه مى شد كه شب را پيش او گذرانده است و عماره و عمرو در يك خانه ساكن بودند، در عين حال موضوع را انكار مى كرد و مى خواست عماره براى او نشانى و چيزى بياورد كه نتواند انكار كند و اگر عمرو به نجاشى گزارش داد رد كردن آن ممكن نباشد. به اين منظور يك بار كه با يكديگر درباره آن زن سخن مى گفتند، عمرو به عماره گفت: اگر راست مى گويى به او بگو از روغن و عطر مخصوص نجاشى كه كس ديگرى جز او از آن استفاده نمى كند به تو بمالد و من بوى آنرا مى شناسم و اندكى از آن هم براى من بياور تا ترا تصديق كنم. عماره گفت: چنين خواهم كرد.
]عماره يك بار كه پيش آن زن بود از او خواست تا آن كار را انجام دهد. زن از آن روغن معطر بر او ماليد و اندكى هم در شيشه يى ريخت و به او داد. عمرو همينكه آن را بوييد شناخت و گفت: گواهى مى دهم كه راست مى گويى و به كارى دست يافته اى كه هيچيك از اعراب دست نيافته است و نسبت به زن پادشاه به كارى رسيده اى كه نظير آنرا نشنيده ايم. آنان كه جوان و از مردم دوره جاهلى بودند اين كار را براى هر كس كه به آن برسد فضيلت و منزلت مى دانستند
عمرو سكوت كرد و مدتى خاموش ماند تا عماره مطمئن شود. آنگاه پيش نجاشى رفت و گفت پادشاها! نابخردى از سفلگان قريش همراه من است كه مى ترسم كار او در نظرت موجب ننگ و عار من شود و مى خواهم كار او را به تو بازگو كنم. تاكنون كه گزارش نداده ام منتظر ثابت شدن آن بودم. او پيش يكى از زنان تو مى رود و اين كار را بسيار انجام مى دهد و اينك اين روغن معطر ويژه توست كه آن زن به او داده است و من از آن بر خويشتن زده ام.
نجاشى همينكه روغن را بوييد گفت: راست مى گويى اين روغن معطر ويژه من است كه جز پيش زنانم جاى ديگرى موجود نيست. چون كار ثابت شد نجاشى عماره را خواست و زنان (جادوگر) را احضار كرد، جامه هاى عماره را از تن او بيرون آوردند و به زنان (جادوگر) فرمان داد به مجراى ادرار عماره دميدند و او را رها كرد.
عماره گريزان خود را ميان جانوران وحشى انداخت و او تا روزگار حكومت عمر بن خطاب همچنان در حبشه بود. گروهى از مردان بنى مغيره از جمله عبدالله بن ابى ربيعه بن مغيره به جستجوى او برآمدند. اين عبدالله بن ابى ربيعه پيش از آنكه مسلمان شود بحيرا نام داشت و پس از آنكه اسلام آورد پيامبر (ص) او را عبدالله نام نهاد. آن گروه براى عماره كنار آبشخورى كمين كردند و او همراه جانوران وحشى براى آشاميدن آب آنجا مى آمد. چنين نقل كرده و پنداشته اند كه عماره همراه گله ى گورخرى مى آمد كه آب بياشامد و همينكه بوى آدمى احساس مى كرد مى گريخت. سرانجام تشنگى او را درمانده كرد كنار آبشخور آمد و چندان نوشيد كه سنگين شد آنان به تعقيب او پرداختند.
عبدالله بن ابى ربيعه مى گويد: خود را به او رساندم و او را گرفتم. او مى گفت: رهايم كن اگر مرا بگيرى و نگهدارى خواهم مرد. عبيدالله مى گويد: من او را همچنان نگه داشتم و او هماندم در دست من مرد. او را به خاك سپردند و برگشتند.
چنين نقل كرده اند كه موهاى او تمام بدنش را پوشانده بوده است. عمروعاص ضمن شعرى از سوء قصد عماره نسبت به همسرش و كارى كه او انجام داده ياد كرده و چنين سروده است:
«اى عماره، بدان كه از زشت ترين كارها براى مرد اين است كه پسر عموى خود را ناپسرى خويش قرار دهد...» [از اين ابيات در اغانى، ج 9، ص 59، چاپ دارالكتب هفت بيت آمده است و اين داستان در همان جلد ص 56 -59 با تفاوتهاى مختصرى نقل شده است.
]