شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

كار عمرو بن عاص با جعفر بن ابى طالب در حبشه

اما موضوع رفتن عمروعاص به حبشه را براى آنكه نسبت به جعفر بن ابى طالب و مهاجران مومن پيش نجاشى حيله سازى كند هر كس كه در سيره تاليف كرده آورده است. از جمله محمد بن اسحاق در كتاب المغازى خود چنين مى گويد:

محمد بن مسلم بن عبدالله بن شهاب زهرى از ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام مخزومى از ام سلمه دختر ابى اميه بن مغيره مخزومى، همسر محترم رسول خدا (ص) برايم نقل كرد كه چنين مى گفته است:

[مغازى ابن اسحاق در دسترس اين بنده نيست، ولى در آنچه محدث بزرگ احمد بن حسين بيهقى از همان منبع آورده است تفاوتهاى مختصرى ديده مى شود. گويا ابن ابى الحديد پاره يى از مطالب را تلخيص كرده است. لطفا به ترجمه دلايل النبوه بيهقى به قلم اين بنده، ج 2، ص 1361 56 ش تهران مراجعه فرماييد. م. چون به سرزمين حبشه مسكن گزيديم با بهترين همسايه، يعنى نجاشى همسايه شديم، بر دين خود ايمنى يافتيم و خدا را عبادت مى كرديم بدون آنكه آزارى را كه در مكه مى ديديم ببينيم و هيچ سخن كه ناخوش داشته باشيم نمى شنيديم و چون اين خبر به قريش رسيد رايزنى كردند تا دو تن از مردان چابك و نيرومند خود را در مورد ما پيش نجاشى گسيل دارند و براى او از چيزهاى طرفه مكه هدايايى بفرستند. نجاشى را پوستهاى دباغى شده بسيار خوش مى آمد، قرشى ها پوست بسيار فراهم آوردند و براى هر يك از سرداران او هم هديه يى نفيس فراهم ساختند و هدايا را همراه عبدالله بن ابى ربيعه بن مغيره مخزومى و عمرو بن عاص بن وائل سهمى گسيل داشتند و دستورهاى خود را به آن دو دادند و گفتند: پيش از آنكه در مورد مسلمانان با نجاشى سخن بگوييد هديه هر يك از سردارانش را بدهيد.
]

آن دو پيش نجاشى آمدند در حالى كه ما در كشور نجاشى در بهترين خانه و كنار بهترين همسايه بوديم. هيچيك از سرداران نجاشى باقى نماند مگر آنكه پيش از آن كه با نجاشى سخن گويند به او هديه يى دادند و سپس به آنان گفتند: گروهى از غلامان سفله ما كه از دين قوم خود بريده اند و به آيين شما هم نگرويده اند و خود آيين تازه يى كه ما و شما آنرا نمى شناسيم آورده اند به كشور پادشاه گريخته اند، اشراف قوم ايشان ما را به حضور پادشاه فرستاده اند تا ايشان را برگردانيم. هنگامى كه با پادشاه در مورد برگرداندن ايشان گفتگو كرديم شما به پادشاه پيشنهاد كنيد آنان را به ما تسليم كند و با آنان گفتگو نكند، به هر حال اقوام اين گروه بر آنان و عيب و نقص ايشان آگاهترند. سرداران گفتند: آرى همينگونه خواهيم كرد.

عبدالله بن ابى ربيعه و عمروعاص هداياى پادشاه را تقديم داشتند كه از ايشان پذيرفت. سپس با او سخن گفتند و چنين اظهار داشتند:

پادشاها! گروهى از غلامان سفله ما كه از آيين قوم خود گسيخته و به آيين تو هم در نيامده اند و خود آيينى تازه پديد آورده اند كه ما و تو آن را نمى شناسيم به كشور تو گريخته اند. اينك اشراف قوم ما كه پدران و عموها و خويشاوندان آنان اند ما را به حضورت گسيل داشته اند تا آنان را برگردانيم و آنان به احوال و معايب اين گروه و آنچه از ايشان ديده اند داناترند.

ام سلمه مى گويد: هيچ چيز در نظر عبدالله بن ابى ربيعه و عمروعاص بدتر از اين نبود كه نجاشى سخن مسلمانان را بشنود. در اين هنگام سرداران و ويژگان نجاشى كه برگرد او بودند گفتند: اى پادشاه! اين دو راست مى گويند، قوم آنان بر اين گروه و معايب ايشان آگاهترند. مناسب است پادشاه آنان را به اين دو بسپارد تا پيش قوم خود و كشورشان ببرند.

پادشاه خشمگين شد و گفت: هرگز خداوند چنين نخواهد! آنان را به اين دو تسليم نمى كنم و هرگز حمايت خود را از قومى كه به من پناه آورده و در سرزمين من فرود آمده اند و مرا بر ديگران برگزيده اند برنمى دارم تا آنكه آنان را بخواهم و از ايشان درباره آنچه اين دو مى گويند بپرسم، اگر همچنان بودند كه اين دو مى گويند آنانرا به ايشان مى سپرم و پيش قوم خودشان برمى گردانم و اگر جز اين بودند آنان را حمايت مى كنم و تا هنگامى كه در همسايگى و پناه من باشند با آنان به نيكى رفتار خواهم كرد.

ام سلمه مى گويد: نجاشى به ياران رسول خدا (ص) پيام داد و ايشان را فراخواند. چون فرستاده نجاشى پيش ايشان آمد، جمع شدند و به يكديگر گفتند: چون پيش اين مرد برويم چه مى گوييد؟ گفتند: به خدا سوگند، همان چيزى را كه مى دانيم و پيامبرمان، كه درود خدا بر او باد، به ما فرمان داده است خواهيم گفت، هر چه پيش آيد. هنگامى كه آنان پيش نجاشى آمدند او اسقفهاى خود را فراخوانده بود و ايشان كتابهاى خود را گشوده و برگرد او نشسته بودند، نجاشى از ياران پيامبر (ص) پرسيد: اين آيين كه شما داريد و از آيين قوم خود دورى گزيده ايد و در آيين من و آيين هيچيك از اين ملت ها هم درنيامده ايد چيست؟

ام سلمه مى گويد: كسى كه با نجاشى گفتگو كرد جعفر بن ابى طالب بود كه به او چنين گفت: پادشاها! ما قومى بوديم در جاهليت كه بتها را پرستش مى كرديم و گوشت مردار مى خورديم و مرتكب كارهاى ناپسند مى شديم، پيوند خويشاوندى را مى گسيختيم و حقوق همسايگى و پناهندگى را به فراموشى مى سپرديم، نيرومند ما ناتوان ما را مى خورد و بر اين حال بوديم تا آنكه خداى عزوجل براى ما پيامبرى از ميان خودمان مبعوث فرمود كه نسب و راستى و امانت و پاكدامنى او را مى شناسيم او ما را فراخواند تا خداوند يكتا را پرستش كنيم و معتقد به توحيد شويم و آنچه را كه خود و پدران ما غير از خدا پرستش مى كرديم، يعنى سنگها و بت ها را، از خدايى خود خلع كنيم و ما را به راست گفتارى و پرداخت امانت و رعايت پيوند خويشاوندى و حسن همجوارى و خوددارى از كارهاى حرام و ريختن خون ها فرمان داده است و ما از ديگر كارهاى ناپسند و سخن زور گفتن و خوردن مال يتيم و تهمت زدن به زنان شوهردار پاكدامن نهى فرموده است و فرمان داده است تا خداوند يكتا را پرستش كنيم و نماز گزاريم و زكات بدهيم و روزه بگيريم.

ام سلمه مى گويد: سپس جعفر تمام امور اسلام را بيان كرد و گفت: ما پيامبر خود را تصديق كرديم و به او ايمان آورديم و در آنچه كه از سوى خدا آورده بود از او پيروى كرديم و خداوند يكتا را پرستش كرديم و هيچ چيز را شريك و انباز او قرار نمى دهيم و آنچه را بر ما حرام فرموده است حرام مى دانيم و آنچه را حلال فرموده است حلال مى دانيم. در اين حال قوم ما بر ما ستم كردند و ما را شكنجه دادند و خواستند ما را فريب دهند و از دين خود به پرستش بتها و از بندگى نسبت به خدا به بندگى آنها بازگردانند و همان كارهاى پليد را كه در گذشته روا مى داشتيم روا داريم، و چون بر ما چيره بودند و سخت گرفتند و ستم روا داشتند و ميان ما و انجام مراسم دينى مانع شدند، به سرزمين تو آمديم و ترا بر ديگران برگزيديم و راغب شديم تا در پناه و همسايگى تو قرار گيريم و پادشاها، اميدواريم كه در پيشگاه تو بر ما ستم نشود.

نجاشى به جعفر گفت: آيا چيزى از كتابى كه پيامبرتان آورده است همراه دارى؟ جعفر گفت: آرى. گفت: براى من بخوان. جعفر آيات نخستين سوره مريم را خواند. نجاشى چندان گريست كه ريش او خيس شد، اسقفهاى او هم چندان گريستند كه ريشهايشان خيس شد

[در سيره ابن هشام و دلايل النبوه بيهقى آمده است كه كتابهاى ايشان خيس شد. آنگاه نجاشى گفت: به خدا سوگند اين سخن و آنچه موسى آورده است از يك چراغ سرچشمه مى گيرد، به خدا سوگند شما را به آنان تسليم نمى كنم.
]

ام سلمه گويد: چون مسلمانان و آن قوم از پيش نجاشى بيرون رفتند، عمروعاص گفت: به خدا سوگند فردا در حضور نجاشى عيبى بر آنان خواهم گرفت كه همه را ريشه كن سازد. عبدالله بن ابى ربيعه كه از عمروعاص با پرواتر بود گفت: اين كار را مكن بر فرض كه آنان با ما مخالفت كرده اند حق خويشاوندى دارند. عمروعاص گفت: به خدا سوگند فردا به نجاشى خواهم گفت كه مسلمانان در مورد عيسى بن مريم اعتقاد دارند كه بنده يى از بندگان خداوند است، صبح روز بعد عمروعاص پيش نجاشى رفت و گفت: پادشاها! اين قوم درباره عيسى بن مريم سخن عجيب مى گويند آنان را احضار كن و بپرس كه چه مى گويند. نجاشى كسى را فرستاد و مسلمانان را احضار كرد.

ام سلمه مى گويد: اين بار هم چون فرستاده نجاشى آمد و مسلمانان جمع شدند به يكديگر گفتند: اگر در مورد عيسى (ع) از شما بپرسد چه مى گوييد؟ جعفر بن ابى طالب گفت: به خدا سوگند همان چيز را مى گوييم كه خداوند عزوجل فرموده است و پيامبر ما بيان كرده است، هر چه مى خواهد بشود.

چون پيش نجاشى رفتند به آنان گفت: شما درباره عيسى بن مريم چه مى گوييد و چه اعتقادى داريد؟ جعفر گفت: مى گوييم كه او بنده و فرستاده و روح خدا و كلمه الهى است كه آنرا به مريم عذراء كه از جهان دل كنده بود القا فرموده است.

در اين هنگام نجاشى دست به زمين برد و خراشه چوبى را برداشت و گفت: ميان عيسى بن مريم و آنچه جعفر گفت به اندازه اين خراشه چوب تفاوت نيست.

ام سلمه مى گويد: هنگامى كه جعفر آن سخن را گفت سرداران نجاشى همهمه كردند و نجاشى به آنان گفت: هر چند شما همهمه و هياهو كنيد!

آنگاه نجاشى به مسلمانان گفت: برويد كه شما در كشور من در كمال امن و آسايش خواهيد بود و سه بار گفت: هر كس شما را دشنام دهد زيان خواهد كرد. دوست نمى دارم در قبال آزار رساندن به يكى از شما كوهى از طلا داشته باشم. سپس گفت: هداياى آن دو نفر را كه براى من آورده اند به خودشان برگردانيد كه مرا نيازى به آن نيست. به خدا سوگند، خداوند آنگاه كه پادشاهى مرا به من برگرداند از من رشوه نگرفت و از گفتار مردم درباره من اطاعت نفرمود كه من اينك رشوه بگيرم و سخن مردم را در مورد ايشان اطاعت كنم.

ام سلمه مى گويد: آن دو مرد با زشتى و در حالى كه خواسته ايشان برآورده نشده بود از پيش نجاشى برگشتند و ما با بهترين حال و در بهترين جايگاه و همراه بهترين همسايه باقى مانديم. به خدا سوگند در همان حال بوديم كه مردى از حبشه براى ستيز با نجاشى و گرفتن پادشاهى از او قيام كرد و با لشكرى آنجا آمد.

گويد: نجاشى به مقابله او رفت و رود نيل ميان آن دو بود. ياران پيامبر (ص) گفتند: كدام مرد آماده است برود و از آوردگاه براى ما خبرى آورد؟ زبير بن عوام كه از جوانترين مسلمانان بود گفت: من اين كار را انجام مى دهم. براى او مشگى را پر باد كردند و آنرا زير سينه اش قرار داديم و او شناكنان از رود نيل گذشت و بر ساحل ديگر نيل رفت و در معركه حاضر شد. ما دعا مى كرديم تا خداوند نجاشى را بر دشمن خود پيروز و بر كشور خويش مسلط فرمايد و ترس و اندوهى به آن بزرگى هرگز بر ما نرسيده بود كه اگر آن مرد بر نجاشى پيروز شود حق ما را آنچنان كه او مى شناخت نشناسد. در همان حال كه ما منتظر سرانجام كار بوديم ناگاه زبير در حالى كه جامه ى خويش را تكان مى داد ظاهر شد و مى گفت: هان! مژده دهيد كه نجاشى پيروز شد و خداوند دشمن او را نابود ساخت. به خدا سوگند، براى خود چنان شادى يى به خاطر نداريم و خداوند دشمن او را نابود و او را بر سرزمين خود مسلط كرد و حكومت حبشه براى نجاشى استوار شد. و ما پيش او در بهترين حال بوديم تا آنگاه كه به مكه و حضور پيامبر (ص) برگشتيم.

[بيهقى در دلائل النبوه توضيحات مفصل ديگرى را از زهرى نقل كرده است. لطفا به ص 60 ج 2 ترجمه آن ماخذ مراجعه فرماييد. م.
]

از عبدالله بن

[براى اطلاع بيشتر از احوال عبدالله به بحث شيخ مفيد (رض) در ص 304 ارشاد مراجعه فرماييد. م. جعفر بن محمد عليه السلام روايت شده كه گفته است عمروعاص نسبت به عموى ما جعفر بن ابى طالب در سرزمين حبشه در حضور نجاشى و بسيارى از رعيت او انواع كيد و مكر را معمول داشت و خداوند به لطف خويش آنها را از او بر طرف فرمود. عمرو، جعفر را به قتل و دزدى و زناكارى متهم كرد. اما هيچيك از اين عيوب به او نمى چسبيد كه مردم حبشه پاكى و پاكيزگى و عبادت و پارسايى و چهره پيامبرى را در او مى ديدند، و چون شمشير اتهام او از صفات پاكيزه جعفر كندى گرفت عمرو، زهرى فراهم ساخت و در خوراك جعفر آميخت و خداوند گربه يى را فرستاد كه آن ظرف غذا را در همان حال كه جعفر دست دراز كرده بود تا از آن بخورد باژگونه كرد و چون گربه اندكى از آن خورد همان دم مرد و حيله و مكر عمروعاص براى جعفر روشن شد و پس از آن در خانه عمرو غذا نخورد. آرى پسر شتركش و قصاب همواره دشمن خاندان ما بوده است.
]

كار عمروعاص در جنگ صفين

داستان عمرو در جنگ صفين و اينكه براى محفوظ ماندن از حمله على (ع) خود را بر زمين افكند و عورت خود را برهنه و آشكار ساخت چنان معروف است كه هر كس در سيره و به خصوص درباره جنگ صفين كتابى نوشته آن را آورده است.

نصر بن مزاحم در كتاب صفين مى گويد: محمد بن اسحاق، از عبدالله بن ابى عمرو و از عبدالرحمان بن حاطب نقل مى كرد كه عمروبن عاص از دشمنان حارث بن نضر خثمعى

[در وقعه صفين نسبت اين مرد «جشمى» است. بود كه از ياران على عليه السلام بود و همه شجاعان و سواركاران شام از على (ع) مى ترسيدند كه با شجاعت خويش دلهاى آنان را پر از بيم كرده بود و همه آنان از اقدام به جنگ با او خوددارى مى كردند، عمرو در كمتر مجلسى مى نشست كه در آن از حارث بن نضر خثعمى بدگويى نكند و بر او عيب نگيرد و حارث اين ابيات را سرود.
]

«گويا عمرو تا هنگامى كه با على در جنگ روياروى نشود بدگويى درباره حارث را رها نمى كند. على شمشير خود را بر دوش راست خويش مى نهد و شجاعان و سواركاران را چيزى به حساب نمى آورد...»

اين اشعار شايع شد و چون به اطلاع عمرو رسيد سوگند خورد كه با على جنگ خواهد كرد اگر چه هزار بار بميرد. و چون صفها مقابل يكديگر قرار گرفت عمرو با نيزه خود به على حمله برد، على عليه السلام با شمشير كشيده و نيزه آماده حمله كرد و چون نزديك عمرو رسيد اسب خود را برانگيخت تا او را فروگيرد، عمرو خود را از اسب درافكند و در حالى كه پاى خود را بلند كرده بود عورت خود را آشكار ساخت. على (ع) چهره از او برگرداند و بر او پشت كرد و مردم اين كار را از مكارم اخلاقى و سرورى على دانستند و همواره به آن مثل مى زدند.

نصر بن مزاحم مى گويد: محمد بن اسحاق برايم نقل كرد و گفت: يكى از شبهاى جنگ صفين، عمرو بن عاص و عتبه بن ابى سفيان و وليد بن عقبه و مروان بن حكم و عبدالله بن عامر و ابن طلحه الطلحات خزاعى نزد معاويه جمع شدند. عتبه گفت: كار ما و على بسيار عجيب است هيچ كدام از ما نيست مگر آنكه او به دست على داغدار و مصيبت زده شده است.

اما در مورد خود من، على جد مادرى ام، عتبه بن ربيعه و برادرم حنظله را در جنگ بدر به دست خويش كشته است و در ريختن خون عمويم شيبه هم شريك بوده است. اما تو اى وليد! پدرت را اعدام كرده است و تو اى پسر عامر! پدرت را كشته است و لباسهاى رزم عمويت را درآورده است و تو اى پسر طلحه! پدرت را در جنگ جمل كشته و برادرانت را يتيم ساخته است و اما تو اى مروان، چنانى كه آن شاعر سروده است:

«علباء

[نام قاتل پدر امرى القيس. از چنگ ايشان در حالى كه آب دهان خود را فرومى برد گريخت.
]

آرى اگر او را به چنگ مى آوردند كشته شده بود».

[سراينده اين بيت امروالقيس است و در لسان العرب ذيل «وطب» همين بيت را شاهد آورده است. م.
]

معاويه گفت: اين سخنان اقرار (به ستم كشيدن) است غيرتمندان كجايند؟ مروان پرسيد: كدام غيرتمندان را مى خواهى. گفت: غيرتمندانى كه على را با نيزه هاى خود فروكوبند. مروان گفت: اى معاويه! به خدا سوگند، ترا چنين مى بينم كه ژاژ مى خايى يا شوخى مى كنى و چنين مى بينم كه وجود ما بر تو سنگينى مى كند.

ابن عقبه هم چنين سرود:

«معاويه بن حرب به ما مى گويد: آيا ميان شما كسى نيست كه خون هدر شده را (با كوشش) مطالبه كند و با نيزه بر ابوالحسن على حمله برد...»

تا آنجا كه با تمسخر مى گويد:

«فقط عمروعاص به او حمله كرد كه او را هم بيضه هايش حفظ كرد در حالى كه دلش از بيم على مى تپيد».

عمروعاص خشمگين شد و گفت: اگر وليد در سخن خود راست مى گويد با على روياروى شود يا جايى كه صداى او را بشنود بايستيد و ابيات زير را سرود:

«وليد موضوع فراخواندن على را به جنگ به ياد من مى آورد، سخن گفتن او هم آكنده از بيم است. هرگاه رويارويى هاى او را قريش به خاطر مى آورد از ترس او قلب استوار و محكم به لرزه مى آيد. بنابراين، معاويه بن حرب و وليد كجا مى توانند با او روياروى شوند...»

ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب ضمن شرح حال بسر بن ارطاه مى نويسد: بسر از دلاوران سركش و در جنگ صفين همراه معاويه بود. معاويه به او فرمان داد با على عليه السلام جنگ كند و به او گفت: شنيده ام آرزوى رويارويى با على دارى، اگر خداوندت بر او چيره گرداند و او را از پاى درآورى بر خير دنيا و آخرت دست خواهى يافت. و همواره او را بر آن كار تشجيع و تشويق مى كرد، تا آنكه بسر در جنگ على را ديد و آهنگ او كرد و روياروى قرار گرفتند.

على عليه السلام او را بر زمين افكند و بسر همان كارى را كه عمروعاص كرده بود انجام داد و عورت خود را برهنه و آشكار كرد.

ابن عبدالبر مى گويد: كلبى هم در كتاب خود درباره اخبار صفين اين موضوع را آورده است كه بسر بن ارطاه روز جنگ صفين به مبارزه على عليه السلام رفت و على بر او نيزه يى زد او را بر زمين افكند، بسر عورت خود را برابر او برهنه كرد و على دست از او برداشت همانگونه كه از عمروعاص دست برداشته بود.

گويد: شعرا را درباره عمروعاص و بسر بن ارطاه در اين مورد اشعارى است كه در جاى خود مذكور است. از جمله ابن كلبى و مدائنى اشعار حارث بن نضر خثعمى را كه دشمن عمروعاص و بسر بن ارطاه بوده است آورده اند كه چنين سروده است:

«آيا هر روز بايد سواركار و شجاعى براى تو كارزار كند كه عورتش ميان گرد و غبار و مردم آشكار باشد! على (ع) سرنيزه خود را از او بازمى دارد و معاويه در خلوت مى خندد. ديروز از عمرو چنان كارى سر زد و سر خود را پوشاند و عورت بسر هم همانگونه آشكار شد. به عمرو و به بسر بگوييد آيا به جان خود مهلت نمى دهيد؟ پس دوباره با شير ژيان روياروى مشويد...»

واقدى روايت مى كند و مى گويد: معاويه پس از آنكه به حكومت رسيد به عمروعاص گفت: اى اباعبدالله! تو را نمى بينم مگر اينكه خنده ام مى گيرد. عمرو پرسيد: به چه سبب؟ گفت: آن روزى را به خاطر مى آورم كه در جنگ صفين ابوتراب بر تو حمله كرد و تو از ترس سرنيزه او خود را بدنام كردى و عورت خود را براى او آشكار ساختى. عمرو گفت من از تو بيشتر خنده ام مى گيرد! زيرا روزى را به ياد مى آورم كه على (ع) ترا به مبارزه دعوت كرد، نفست بند آمد و زبانت در دهانت از حركت بازماند آب دهانت در گلويت گير كرده بود و دست و پايت مى لرزيد و چيزهايى از تو آشكار شد كه خوش نمى دارم براى تو بازگو كنم. معاويه گفت: همه اين سخنان كه گفتى نبود و چگونه ممكن است اين چنين باشد و حال آنكه افراد قبيله عك و اشعرى ها از من پاسدارى مى كردند! عمروعاص گفت: خودت به خوبى مى دانى آنچه مى گفتم كمتر از آن است كه بر سرت آمد و به قول خودت در عين حال كه اشعريها و عكى ها از تو پاسدارى مى كردند گرفتار چنان حالى شدى. پس اگر در آوردگاه مقابل او قرار مى گرفتى حال تو چگونه بود؟ معاويه گفت: اى اباعبدالله از شوخى صرف نظر كن و به جد سخن بگوييم در ترس و فرار از على بر هيچكس ننگ و عارى نيست.

سخنى درباره اسلام آوردن عمروعاص

محمد بن اسحاق در كتاب المغازى درباره چگونگى مسلمان شدن عمروعاص چنين مى گويد:

زيد بن ابى حبيب از راشد- وابسته حبيب بن ابى اوس ثقفى- از حبيب بن ابى اوس براى من نقل كرد كه مى گفته است: عمرو بن عاص با زبان خودش براى من چنين گفت: چون از جنگ خندق برگشتيم، گروهى از مردان قريش را كه با من هم راى بودند و سخن مرا مى شنودند جمع كردم و به آنان گفتم: به خدا سوگند من مى بينم كه كار محمد (ص) به گونه شگفت انگيزى بالا مى گيرد (و فرمان او بر همه فرمانها برترى مى جويد) من فكرى كرده ام، راى شما در آن باره چيست؟ گفتند: چه انديشيده اى؟ گفتم: چنين مصلحت مى بينم كه به نجاشى ملحق شويم و پيش او بمانيم، اگر محمد بر قوم خود چيره شود پيش نجاشى مى مانيم كه زيردست و فرمانبردار بودن از او براى ما خوشتر و بهتر از اين است كه زير دست محمد باشيم و اگر قوم ما بر محمد چيره شوند ما كسانى هستيم كه ايشان ما را مى شناسند و از آنان جز خير به ما نمى رسد: گفتند: اين راى پسنديده يى است. گفتم: بنابراين، چيزهايى فراهم آوريد كه به نجاشى هديه دهيم و بهترين چيزى كه از سرزمين ما براى او هديه مى بردند پوست و چرم دباغى شده بود. براى او پوست بسيارى فراهم آورديم و سپس از مكه بيرون آمديم و نزد او رفتيم و به خدا سوگند، همان وقت كه ما پيش او بوديم عمرو بن اميه ضمرى

[عمرو بن اميه از پيشگامان مسلمانان است كه به حبشه هجرت كرد و سپس به مدينه هجرت كرد و پيامبر (ص) او را به حبشه فرستاد و نامه يى همراه او براى نجاشى نوشته شد كه او را به اسلام دعوت فرمود و وكيل پيامبر بود تا ام حبيبه دختر ابوسفيان را به ازدواج آن حضرت درآورد. براى اطلاع بيشتر به ترجمه مغازى واقدى، ص 567 و اسدالغابه ج 4، ص 96 و ترجمه الوثائق، ص 83 مراجعه فرماييد. م. كه فرستاده رسول خدا (ص) نزد نجاشى بود رسيد. پيامبر او را در مورد كارهاى جعفر بن ابى طالب و يارانش گسيل فرموده بود.
]

عمرو مى گويد: عمرو بن اميه پيش نجاشى رفت و چون بيرون آمد به ياران خود گفتم: اين عمرو بن اميه است اگر من نزد نجاشى بروم و از او بخواهم تا عمرو را در اختيار من بگذارد و من گردنش را بزنم قريش متوجه خواهد شد كه من از سوى ايشان چه كار مهمى را انجام داده و فرستاده محمد (ص) را كشته ام. پيش نجاشى رفتيم و براى او سجده كردم. گفت: خوش آمدى دوست من، آيا از سرزمين خودت چيزى براى من آورده اى؟ گفتم: پادشاها! آرى براى تو پوست فراوانى هديه آورده ام در همين حال هداياى خود را پيشكش كردم كه پسنديد و اظهار خشنودى كرد. سپس به او گفتم: پادشاها! هم اكنون مردى را ديدم كه از حضور تو بيرون رفت او فرستاده مردى است كه دشمن ماست او را در اختيار من بگذار تا بكشمش زيرا گروهى از اشراف و برگزيدگان ما را كشته است.

پادشاه چنان خشمگين شد كه دست فراز آورد و چنان بر بينى خود كوفت كه پنداشتم آنرا شكست

[در سيره ابن هشام، ج 3، ص 290، چاپ 1355 ق، مصر نيز همينگونه است، ولى در ترجمه مغازى واقدى، ص 566 چنين است كه بر بينى من كوفت و از دو سوراخ بينى من خون بيرون جهيد. م. و من از بيم اگر زمين دهان مى گشاد وارد آن مى شدم. سپس گفتم: اى پادشاها! به خدا سوگند اگر احتمال مى دادم كه اين موضوع را خوش نمى دارى هرگز از تو چنين تقاضايى نمى كردم. گفت: آيا از من مى خواهى فرستاده مردى را كه ناموس اكبر (جبرئيل) همانگونه كه بر موسى وارد شد بر او نيز درآمد به تو بسپارم تا او را بكشى؟ گفتم: پادشاها! آيا او اين چنين است؟ گفت: آرى به خدا سوگند. اينك واى بر تو، از من بشنو و از او پيروى كن كه به خدا سوگند او بر حق است و بدون شك بر هر كس با او مخالفت كند پيروز مى شود همانگونه كه موسى بر فرعون و سپاهيان او پيروز شد. گفتم: تو از من براى او به اسلام بيعت بگير. نجاشى دست دراز كرد و من با او به مسلمانى بيعت كردم و براى اينكه به حضور پيامبر برسم بيرون آمدم. چون به مدينه رسيدم هنگامى كه به حضور رسول خدا رفتم كه خالد بن وليد، همسفرم در آن راه، مسلمان شده بود. گفتم: اى رسول خدا با تو بيعت مى كنم به شرط آنكه گناهان گذشته مرا بيامرزى و سخنى از گناهان آينده ى خود نگفتم. فرمود: اى عمرو بيعت كن كه اسلام آنچه را پيش از آن بوده مى پوشاند و محو مى كند و هجرت هم آنچه را پيش از آن بوده است محو مى كند. من با پيامبر بيعت كردم و مسلمان شدم.
]

فرستادن پيامبر (ص)، عمروعاص را به سريه ى «ذات السلاسل

»

گفته شده است: عمروعاص در فاصله ميان حديبيه و جنگ خيبر مسلمان شده و حال آنكه همان سخن اول صحيحتر است.

ابن عبدالبر مى گويد: پيامبر (ص) عمروعاص را همراه سيصد تن به منطقه ذات السلاسل كه از سرزمينهاى قضاعه است گسيل فرمود. مادر عاص بن وائل از افراد قبيله ى بلى بود و پيامبر (ص) به همين سبب عمروعاص را به مناطق سكونت قبايل بلى و عذره گسيل داشت تا از آنان دلجويى كند و آنان را به اسلام فراخواند. عمرو حركت كرد و چون كنار يكى از آبهاى قبيله جذام كه نامش سلاسل بود- و به همين سبب اين سريه را هم سريه ذات السلاسل مى گويند- رسيد ترسيد و براى پيامبر (ص) نامه يى نوشت و از ايشان يارى خواست. پيامبر (ص) گروهى را كه در آن دويست اسب سوار و مردم شريف و با سابقه از مهاجران و انصار بودند و از جمله ابوبكر و عمر هم شركت داشتند به يارى او فرستاد و ابوعبيده بن جراح را امير ايشان قرار داد. اين گروه چون پيش عمرو رسيدند، عمرو گفت: من فرمانده شمايم و شما نيروى امدادى من هستيد. ابوعبيده گفت: چنين نيست، من فرمانده كسانى هستم كه همراه من اند و تو فرمانده كسانى هستى كه همراه تو هستند. عمرو نپذيرفت. ابوعبيده گفت: پيامبر (ص) به من سفارش فرمود و گفت: چون پيش عمرو رسيدى از يكديگر اطاعت كنيد و اختلاف و ستيز مكنيد. اينك اگر تو با من مخالفت كنى من از تو اطاعت مى كنم. عمرو گفت: من با تو مخالفت خواهم كرد. ابوعبيده فرماندهى را به او سپرد و همراه لشكر پشت سر عمرو نماز گزارد و عمروعاص بر همه آنان كه پانصد تن بودند امير بود.

[فاصله ميان ذات السلاسل و مدينه ده شب راه بوده است. براى اطلاع بيشتر به مغازى واقدى، ص 769 و طبقات ابن سعد، ج 2، ص 94 و ترجمه هر دو كتاب به قلم اين بنده مراجعه فرماييد. م.
]

/ 314