شرح نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شرح نهج البلاغه - نسخه متنی

ابن ابی الحدید

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فرماندهى و حكومتهاى عمروعاص به روزگار پيامبر و خلفاء

ابن عبدالبر مى گويد: سپس رسول خدا (ص) او را بر عمان ولايت داد و او تا هنگام رحلت پيامبر (ص) بر عمان حكومت داشت و از كارگزاران عمر و عثمان و معاويه هم بوده است. عمر بن خطاب پس از مرگ يزيد بن ابى سفيان او را بر فلسطين و اردن گماشت و معاويه را بر دمشق و بعلبك و بلقاء و سعيد بن عمار بن خذيم را برحمص ولايت داد. و سپس تمام حكومت شام را به معاويه سپرد و به عمرو بن عاص نامه نوشت كه به مصر حركت كند. او به مصر رفت و آنرا گشود و تا هنگامى كه عمر مرد عمروعاص حاكم مصر بود. عثمان حدود چهار سال عمرو را بر حكومت مصر باقى گذاشت و سپس او را عزل كرد و عبدالله بن سعد عامرى را بر آن گماشت.

ابن عبدالبر مى گويد: عمروعاص براى مردم اسكندريه مدعى شد كه پيمانى را كه با آنان بسته بود شكسته اند و قصد آن شهر كرد و با مردم جنگ كرد و آن را گشود. جنگجويان ايشان را كشت و زن و فرزندشان را به اسيرى گرفت. عثمان كه پيمان شكنى مردم اسكندريه را صحيح نمى دانست بر عمروعاص خشم گرفت و فرمان داد اسيرانى را كه از دهكده ها به اسيرى گرفته بودند برگردانند و عمرو را از حكومت مصر عزل كرد و عبدالله بن سعد بن ابى سرح عامرى را بر مصر گماشت و اين كار آغاز كدورت ميان عثمان و عمروعاص بود و چون ميان آنان شر و بدى پا گرفت، عمرو در فلسطين با خاندان خود گوشه نشينى اختيار كرد. او گاهى به مدينه مى آمد و چون حكومت معاويه بر شام استقرار يافت، پس از اعلان راى داوران در حكميت، عمرو را به مصر فرستاد. او مصر را گشود و همواره همانجا بود تا آنكه در سال چهل و سوم هجرت در حالى كه امير مصر بود درگذشت. مرگ او را در سالهاى چهل و دو، چهل و هشت و پنجاه و يك هجرى نيز نقل كرده اند.

ابن عبدالبر مى گويد: صحيح آن است كه او به سال چهل و سوم روز عيد فطر درگذشته است و نود ساله بوده است. او را در «مقطم» كه كنار «سفح» است به خاك سپردند. پسرش عبدالله نخست بر جنازه او نماز گزارد و سپس برگشت و همراه مردم نماز عيد فطر گزارد. معاويه نخست عبدالله بن عمرو را به جاى پدرش به ولايت مصر گماشت سپس او را عزل كرد و برادر خود عتبه بن ابى سفيان را به جاى او منصوب كرد.

ابن عبدالبر مى گويد: عمروعاص از سواركاران و دليران قريش در دوره جاهلى و مشهور بود. او شاعرى بود كه شعر نيكو مى سرود و يكى از افراد زيرك و معروف به تيزهوشى و زرنگى بود. عمر بن خطاب هرگاه مردى را از لحاظ عقل و راى ضعيف مى ديد مى گفت: گواهى مى دهم كه خداى تو و خالق عمروعاص يكى است. مقصودش اين بود كه خداوند خالق اضداد است.

[براى اطلاع بيشتر در اين موارد به الاستيعاب، ص 435 (يا الاصابه ابن حجر، ج 2، ص 509 كه استيعاب در حاشيه آن چاپ شده است) مراجعه فرماييد. م.
]

نمونه هايى از گفتار عمروعاص

من (ابن ابى الحديد) از كتابهاى مختلف كلمات حكمت آميزى را كه منسوب به عمروعاص است و پسنديده ام اينجا نقل مى كنم و من فضل هيچ فاضلى را انكار نمى كنم هر چند دين او در نظرم ناپسند باشد.

از جمله سخنان او اين است: سه چيز است كه از آن به ستوه نمى آيم، همنشين من تا هنگامى كه سخن و مقصودم را بفهمد، جامه ام تا هنگامى كه مرا بپوشاند، مركوبم تا هنگامى كه بار مرا حمل كند.

[با تفاوت اندكى در البيان و التبيين جاحظ، ج 2، ص 39، چاپ عبدالسلام محمد هارون، مصر 1388 ق آمده است. م.
]

او در صفين به عبدالله بن عباس گفت: اين كار كه ما و شما در آن گرفتار آمديم نخستين گرفتارى نيست كه پيش آمده است و مى بينى كه كار ما و شما به كجا كشيده است و اين جنگ براى ما زندگى و شكيبايى

[با تفاوتى اندك كه صحيح تر هم هست، يعنى به جاى زندگى «حيا و شرمى»، در ص 298 ج 2 البيان و التبيين جاحظ چاپ عبدالسلام محمد هارون مصر آمده است. م. باقى نگذاشته است. ما نمى گوييم اى كاش جنگ برگردد، بلكه مى گوييم كاش اصلا وجود نمى داشت. اينك در آنچه باقى مانده است غير از آنچه گذشته است رفتار كن كه تو پس از على سالار و همه كاره اين موضوعى و بايد فرماندهى مطاع يا فرمانبرى مطيع و جنگجويى امين بود و تو همانى.
]

و چون معاويه پيراهن عثمان را بر منبر شام نصب كرد و مردم شام اطراف آن مى گريستند معاويه گفت: قصد دارم آن را براى هميشه بر منبر باقى بگذارم. عمرو به او گفت: اين پيراهن يوسف نيست و اگر مردم بر آن مدتى طولانى بنگرند اندك اندك از سبب آن جستجو مى كنند و بر امورى آگاه مى شوند كه تو خوش نمى دارى بر آن آگاه شوند، ولى گاه گاهى با نشان دادن آن پيراهن سوز و گدازشان را دامن بزن.

و گفته است: هرگاه راز خود را به كسى بگويم و آنرا آشكار سازد ملامتش نمى كنم زيرا خودم به ملامت از او سزاوارترم كه سينه خودم در نگهدارى آن از سينه او تنگتر و كم حوصله تر بوده است.

و گفته است: عاقل آن كسى نيست كه خير را از شر بشناسد، بلكه عاقل كسى است كه از دو شر آنرا كه بهتر است تشخيص دهد.

روزى عمر بن خطاب به همنشينان خود كه عمروعاص هم ميان ايشان بود گفت: بهترين چيزها چيست؟ هر يك از ايشان هر چه در نظرش بود گفت. عمر گفت: اى عمرو تو چه مى گويى؟ گفت: «در سختى ها پايدارى و استوارى كن كه سپرى خواهد شد»

[اين مصراع كه به صورت مثل درآمده است از اغلب عجلى است به مجمع الامثال ميدانى، ج 2، ص 58، چاپ محمد محيى الدين عبدالحميد، مصر، 1379 ق و فرائد اللال فى مجمع الامثال شيخ ابراهيم حنفى، ج 2، ص 45 مراجعه فرماييد. م.
]

عمروعاص به عايشه گفت: دوست مى داشتم كه تو در جنگ جمل كشته شوى. عايشه گفت: اى بى پدر، به چه سبب؟ گفت: به مرگ خود مرده بودى و به بهشت مى رفتى و ما كشته شدن ترا بزرگترين سرزنش براى على بن ابى طالب عليه السلام قرار مى داديم.

به پسرانش گفت: پسرانم! دانش كسب كنيد كه اگر بى نياز باشيد مايه زيور شماست و اگر فقير شويد مال خواهد بود.

و از سخنان اوست: امير دادگر بهتر از باران پيوسته است و شير دژم بهتر از پادشاه ستمگر است و پادشاه ستمگر بهتر از فتنه يى است كه ادامه يابد. لغزش مرد چون استخوانى شكسته است كه درست مى شود ولى لغزش زبان هيچ چيز باقى نمى گذارد و رها نمى كند. و آن كس را كه عقل نيست آسوده است.

[بخشى از اين گفتار در عقد الفريد ابن عبدربه، ج 1، ص 7، چاپ مصر، 1948، بدون نسبت به عمروعاص، بلكه با عنوان: «برخى از دانشمندان گفته اند» آمده است. م.
]

عمر براى عمروعاص نامه نوشت و از او درباره دريانوردى و كشتى پرسيد. او نوشت: پديده بزرگى است كه خلقى ناتوان بر آن سوار مى شوند، همچون كرمهايى بر چوب ميان غرق شدن و نجات يافتن.

[با اندك تفاوت، يعنى بدون جمله «ميان غرق شدن و...» در البيان و التبيين جاحظ، ج 2، ص 113، چاپ عبدالسلام محمد هارون، مصر، 1968 ميلادى آمده است. م.
]

عمروعاص به عثمان در حالى كه بر منبر خطبه مى خواند گفت: اى عثمان! تو بر اين امت نهايت سختى و كار را بار كردى، پس انحراف تو ايشان را از راه راست منحرف كرد اينك يا معتدل شو يا از كار بركنار رو.

و از سخنان عمروعاص است كه از كريم و بزرگوار چون گرسنه شود و از فرومايه چون سير شود برحذر باش و بترس كه بزرگوار چون گرسنه بماند حمله مى كند و فرومايه چون سير شود حمله مى كند.

و از سخنان اوست كه ناتوانى با سستى گرد آمد، حاصل آن دو پشيمانى بود و ترس با تنبلى درآميخت، حاصل آن دو محروميت و نوميدى بود.

عبدالله بن عباس روايت مى كند و مى گويد: هنگامى كه عمروعاص محتضر شده بود پيش او رفتم و گفتم: اى اباعبدالله، همواره مى گفتى دوست دارم عاقلى را در حال مرگ ببينم و از او بپرسم خويشتن را چگونه مى يابى! گفت: خود را چنان مى بينم كه گويى آسمان بر زمين چسبيده و من ميان آن دو قرار گرفته ام و خود را چنان احساس مى كنم كه گويى از سوراخ سوزنى تنفس مى كنم. عمروعاص سپس گفت: پروردگارا، هر چه مى خواهى چندان از من بگير كه راضى شوى. سپس دستهاى خود را برافراشت و عرضه داشت: پروردگارا فرمان دادى، سرپيچى كرديم و از كارهايى منع فرمودى و مرتكب آن شديم. خدايا نه بى گناهم كه پوزش بخواهم و نه تاب و ياراى انتقام دارم ولى به هر حال پروردگارى جز خداوند نيست و همين سخنان را تكرار مى كرد تا جان داد.

ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب اين خبر را چنين آورده است كه چون مرگ عمروعاص فرارسيد گفت: خداوندا فرمانم دادى فرمان نبردم، از امورى مرا نهى فرمودى، خوددارى نكردم. آنگاه دست خويش را بر گردن خود و جايى كه غل را قرار مى دهند نهاد و عرضه داشت: نه بى گناهم كه پوزش بخواهم و نه ياراى انتقام دارم. اينك سركش نيستم بلكه آمرزشخواهم.، خدايى جز تو نيست و همين كلمات را تكرار مى كرد تا درگذشت.

ابن عبدالبر مى گويد: خلف بن قاسم، از حسن بن رشيق، از طحاوى، از مزنى، از شافعى نقل مى كرد كه مى گفته است: ابن عباس در بيمارى مرگ عمروعاص به عيادت او رفت و بر او سلام كرد و گفت: اى اباعبدالله، چگونه اى؟ گفت: چنانم كه مى بينم اندكى از امور دنيايى خود را اصلاح كردم و بسيارى از دين خود را تباه ساختم. اگر آنچه را اصلاح كردم تباه كرده بودم و آنچه را تباه كرده ام اصلاح كرده بودم بدون ترديد رستگار مى شدم. اينك اگر طلب و جستجو برايم سودبخش بود چنان مى كردم و اگر امكان گريز و در آن نجات من فراهم مى بود مى گريختم، ولى اكنون چون كسى هستم كه ميان آسمان و زمين گرفتار تنگى نفس باشد نه با دستهاى خود مى توانم خود را بالا كشم و نه مى توانم پاى بر زمين نهم. اينك اى برادرزاده، مرا پندى ده تا از آن بهره مند گردم.

ابن عباس گفت: اى اباعبدالله، هيهات! كه برادرزاده ات برادرت شد (برادرزاده ات نيز چون تو گرفتار است)، اگر چه نمى خواهى پوسيده و فرسوده شوى خواهى شد وانگهى كسى را كه مقيم است چگونه مى توان فرمان به كوچ داد. عمروعاص گفت: اينك كه به هشتاد و چند سالگى رسيده ام مرا از رحمت خداى من نااميد مى سازى؟ پروردگارا! ابن عباس مرا از رحمت تو نااميد مى سازد، از من چندان بگير تا راضى شوى. ابن عباس گفت: اى اباعبدالله، هيهات! كه تو همه چيز را نو و تازه گرفتى و اينك كهنه و فرسوده مى بخشى؟ عمرو گفت: اى ابن عباس، ميان من و تو چيست كه هر سخنى مى گويم نقيض آنرا مى گويى؟

همچنين ابن عبدالبر در كتاب الاستيعاب از قول رجالى كه ايشان را نام برده و برشمرده است مى گويد: چون مرگ عمروعاص فرارسيد پسرش عبدالله كه او را در حال گريستن ديد گفت: چرا مى گريى؟ آيا از ترس مرگ مى گريى؟ گفت: نه به خدا سوگند كه از بيم پس از آن مى گريم. عبدالله به او گفت: تو در كار خير بودى و شروع به يادآورى مصاحبت او با رسول خدا (ص) و فتوح شام كرد. عمرو گفت: بهتر از اين را نگفتى و آن گواهى دادن به كلمه لا اله الا الله است. عمروعاص سپس گفت: من در سه حال بودم و خويشتن را در هر سه مرحله نيك مى شناسم، در آغاز كافر و از همه مردم نسبت به پيامبر (ص) سختگيرتر بودم و اگر در آن حال مى مردم دوزخ براى من واجب بود، پس از آن همينكه با پيامبر بيعت كردم از همه مردم بيشتر از او آزرم داشتم، آنچنان كه هيچ گاه چشم بر چهره ى او ندوختم و اگر در آن حال مى مردم مردم مى گفتند: خوشا به حال عمرو كه ايمان آورد و بر كار خير بود و در بهترين احوال مرد و او را به بهشت خواهند برد. پس از آن براى حكومت و قدرت و امور ديگر سرگرم شدم و نمى دانم آيا به سود من بوده است يا به زيانم. بهر حال چون درگذشتم هيچ زنى بر من نگريد و هيچ نوحه سرايى از پى من حركت نكند و كنار گور من مشعل و چراغى نياوريد، كفن مرا استوار بر من ببنديد كه با من مخاصمه خواهد شد و بر من با شدت خاك بريزيد كه پهلوى راست من سزاوارتر از پهلوى چپ من نيست و بر گور من هيچ چوب و سنگى قرار مدهيد و چون مرا زير خاك پنهان كرديد به اندازه كشتن يك شتر و قطعه قطعه كردن گوشت آن كنار گورم بنشينيد تا با شما انس بگيرم.

اگر بگويى: ياران معتزلى تو در مورد عمروعاص چه مى گويند؟ مى گويم آنان نسبت به هر كس كه در جنگ صفين حضور داشته و با على (ع) جنگ كرده است همانگونه حكم مى كنند كه بر ستمگرى كه بر امام عادل خروج كرده باشد. و مذهب و اعتقاد آنها (معتزلى ها) در مورد كسى كه مرتكب گناه كبيره شود و توبه نكند معلوم است. و اگر بگويى در اين اخبارى كه نقل كردى چيزى كه دليل بر توبه او باشد وجود ندارد؟ نظير اين سخن او كه «پروردگارا سركش نيستم بلكه آمرزشخواهم» و «خدايا هر چه مى خواهى از من بگير تا راضى شوى» و اين گفتار او كه «پروردگارا فرمان دادى سرپيچى كردم و نهى فرمودى و مرتكب آن كار شدم» و آيا اين سخنان اعتراف به گناه و پشيمانى و به معنى توبه نيست؟ مى گويم: اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد «براى آنانى كه گناهان را تا هنگامى كه مرگ يكى از ايشان فرامى رسد انجام مى دهد و آنگاه مى گويد هم اكنون توبه مى كنم، توبه يى نخواهد بود»

[سوره نساء آيه 18. مانع آن است كه اينگونه سخنان توبه باشد، وانگهى شرطها و اركان توبه معلوم است و اين اعتراف و اظهار تاسف ارزشى ندارد و توبه شمرده نمى شود.
]

شيخ ما ابوعبدالله مى گويد: نخستين كسانى كه اعتقاد به ارجاء محض

[براى اطلاع بيشتر در مورد «مرجئه» به توضيح الملل، ص 14، چاپ استاد سيد محمدرضا جلالى نائينى، 1362 ش، تهران و تاريخ ادبيات در ايران، استاد دكتر ذبيح الله صفا، ج 1، ص 45، چاپ اول، 1335 ش، تهران مراجعه فرماييد. م. پيدا كردند معاويه و عمروعاص بودند كه به باطل مى پنداشتند معصيت در صورتى كه مرتكب آن ايمان داشته باشد زيانى نمى رساند و به همين سبب معاويه در پاسخ كسى كه به او گفت: با كسى جنگ كردى و عملى را مرتكب شدى كه خود مى دانى. گفت: من به اين گفتار خداوند وثوق كردم كه فرموده است: «همانا خداوند همه گناهان را مى آمرزد» ]

[سوره زمر بخشى از آيه 53.، سخن عمروعاص هم به پسر خود كه گفته است: «مهمتر از آن را كه شهادت دادن به لا اله الا الله است رها كرده اى» به همين معنى اشاره دارد.
]

اما اين سخن عمروعاص كه درباره على عليه السلام به مردم شام گفته است «در او نوعى شوخى است» و خواسته با اين سخن نزد شاميان بر على عيب بگيرد، اصل اين سخن را عمر بن خطاب گفته است و او از عمر گرفته است و دشمنان على عليه السلام آن را دستاويز طعنه زدن و عيب شمردن كرده اند.

ابوالعباس احمد بن يحيى ثعلب در كتاب الامالى چنين آورده است: عبدالله بن عباس نزد عمر بود عمر چنان آه سرد و نفس بلندى كشيد كه ابن عباس مى گفته است پنداشتم دنده هاى عمر از هم جدا شد. گويد: به او گفتم: اى اميرالمومنين، موجب اين آه و نفس عميق اندوهى شديد بود. گفت: اى ابن عباس! به خدا سوگند كه چنين است. من انديشيدم و نمى دانم پس از خودم خلافت را در چه كسى قرار دهم. عمر سپس به من گفت: گويا تو دوست خود (على عليه السلام) را شايسته خلافت مى دانى؟ گفتم: با توجه به جهاد و سابقه و قرابت و علم او چه چيز مانع اوست؟ گفت: راست گفتى ولى او مردى است شوخ. گفتم: چرا از طلحه غافلى؟ گفت: او مردى است كه به انگشت قطع شده خود مى نازد. گفتم: عبدالرحمان بن عوف چگونه است؟ گفت مردى ناتوان است كه اگر حكومت به او برسد انگشتر و مهر خود را در دست زنش قرار مى دهد. گفتم: زبير چگونه است: گفت مردى بدخو و ممسك كه كنار بقيع براى يك من گندم درگير مى شود و چانه مى زند. گفتم: سعد بن ابى وقاص چگونه است؟ گفت: فقط مردى سواركار و جنگجو است. گفتم: پس عثمان چگونه است؟ عمر چند بار گفت: اوه، اوه و سپس گفت: به خدا قسم اگر او عهده دار خلافت شود فرزندان ابى معيط را بر گردن مردم سوار مى كند سپس اعراب بر او مى شورند و او را مى كشند. سپس گفت اى ابن عباس؟ براى اين كار شايسته نيست مگر مردى استوار كه كمتر فريب بخورد و او را در كار خدا سرزنش سرزنش كننده بازندارد، بدون خشونت، استوار و بدون سستى، ملايم و بدون اسراف، بخشنده و بدون افراط، ممسك باشد. ابن عباس مى گويد اينها صفات خود عمر بود. سپس روى به من كرد و گفت: سزاوارترين كسى كه مردم را بر كتاب خدا و سنت پيامبرشان وادار خواهد كرد دوست تو- على عليه السلام- است و به خدا سوگند اگر او عهده دار خلافت شود ايشان را به راه روشن و راست وادار خواهد كرد.

و بدان هر كس كه داراى اخلاق مخصوصى است فضيلت را جز در همان خوى نمى بيند. مگر نمى بينى مردى كه بخيل است فضيلت را در امساك مى بيند؟ شخص بخيل مردم بخشنده و با گذشت را مورد سرزنش قرار مى دهد و آنان را به تبذير و گولى متهم مى كند. همچنين مرد بخشنده بر بخيلان خرده مى گيرد و آنان را به تنگ نظرى و بدگمانى و مال پرستى متهم مى كند. شخص ترسو چنين معتقد است كه فضيلت در ترس است و شجاعت را ناپسند و آنرا نابخردى و خودفريبى مى داند، همانگونه كه متنبى سروده است:

«ترسوها مى پندارند ترس دورانديشى است و حال آنكه خدعه سرشت فرومايه است»

از سوى ديگر شجاع هم بر ترسو خرده مى گيرد و او را به ناتوانى نسبت مى دهد و عقيده دارد كه ترس، مايه ى ذلت و زبونى است و در همه خويهاى و سرشتهاى تقسيم شده ميان آدميان اين موضوع حاكم است و چون عمر شخص تندخو و خشن و سختگير و همواره ترشروى بود چنين پنداشته است كه همين اخلاق فضيلت است و خلاف آن نقص به شمار مى رود و حال آنكه اگر مردى خوشرو و آرام و نرم و داراى اخلاق ملايم بود معتقد مى بود كه همان اخلاق، فضيلت و خلاف آن منقصت است و اگر فرض كنيم كه اخلاق او در على عليه السلام و اخلاق على در او مى بود عمر در مورد على (ع) مى گفت «اگر اين تندخويى در او نمى بود».

به نظر من عمر را در آنچه گفته است نبايد سرزنش كرد و نمى توان به او نسبت داد كه مى خواسته است بر على كينه توزى و خرده گيرى كند، بلكه او از اخلاق خودش خبر داده و چنين گمان مى كرده است كه خلافت شايسته نيست مگر براى مرد پرهيبتى كه به سختى از او بترسند. به اقتضاى همين خوى او در خلافت ابوبكر در همه امور و تصميمها و سياست و احوال ديگرش دخالت مى كرد زيرا در اخلاق ابوبكر نرمى و ملايمت نهفته بود. باز به اقتضاى همين خوى و خلق در موارد مختلف و متعدد به پيامبر (ص) پيشنهادهايى مى كرد. از جمله به كشتن گروهى كه كشتن ايشان را صلاح مى دانست اشاره مى كرد و چون پيامبر (ص) باقى نگهداشتن و اصلاح آنان را در نظر داشت هيچگونه رايزنى عمر را كه از همين خوى او سرچشمه مى گرفت نمى پذيرفت.

در جنگ بدر او پيشنهاد كشتن اسيران را داد و ابوبكر پيشنهاد فديه گرفتن را. و راى درست از عمر بود و قرآن بر موافقت نظر او نازل شد. اما در مورد ديگرى كه روز حديبيه بود عمر صلح را دوست نمى داشت و به جنگ عقيده داشت و حال آنكه قرآن مخالف و ضد نظر او نازل شد و اين معلوم است كه همواره كشيدن و برهنه كردن شمشير به مصلحت نيست همانگونه كه همواره در غلاف نهادن شمشير صلاح نيست و سياست بر يك راه و روش نمى باشد و نمى تواند همواره فقط يك نظام داشته باشد.

خلاصه مطلب اين است كه عمر هرگز قصد خرده گيرى بر على نداشته و على عليه السلام در نظرش داراى عيب و كاستى نبوده است. مگر نمى بينى كه در آخر همين خبر مى گويد: «شايسته ترين آنان كه اگر عهده دار خلافت شود آنان را بر كتاب خدا و سنت پيامبر روا مى دارد دوست تو است»؟ و باز اين موضوع را تاكيد كرده و مى گويد: «اگر او عهده دار حكومت بر ايشان شود آنان را به راه رخشان و صراط مستقيم رهبرى مى كند» و اگر در گفتار خود خصومت و ستيزى مى داشت هرگز در پى سخن خود چنين نمى گفت.

و تو هرگاه در احوال على عليه السلام به روزگار رسول خدا (ص) دقت كنى او را به راستى دور از اين خواهى ديد كه شوخى و مزاحى به او نسبت داده شود. زيرا در اين مورد هيچ مطلبى نه در كتابهاى شيعه نقل شده است و نه در كتابهاى اهل سنت و همچنين اگر به احوال او در دوره حكومت ابوبكر و عمر بنگرى، در كتابهاى سيره، حتى يك حديث نمى يابى كه بتوان در آن دليلى بر شوخى و مزاح او پيدا كرد و چگونه ممكن است نسبت به عمر اين گمان برده شود كه چيزى را كه هيچ دوست و دشمنى درباره على نقل نكرده است به او نسبت دهد؟ و مقصود عمر خوش خلقى على عليه السلام بوده است نه هيچ چيز ديگر و عمر مى پنداشته است كه اين خوش خلقى موجب آن است كه اگر على عهده دار كار امت شود كار به ضعف و سستى منجر مى شود و عمر بنا بر خوى و سرشت خود مى پنداشت كه قوام حكومت بر سختى و تندخويى است. حال على عليه السلام به روزگار حكومت عثمان و روزگار حكومت خودش هم معلوم است كه از او هيچ گاه حالت شوخى و مزاحى كه بتوان كسى را با داشتن آن حال به شوخى و مزاح نسبت داد ديده نشده است. هر كس در كتابهاى سيره دقت كند راستى گفتار ما را مى شناسد و متوجه مى شود كه عمروعاص اين سخن عمر را كه از آن قصد عيب و خرده گيرى نداشته گرفته است و آنرا عيب و منقصت شمرده و بر آن افزوده است كه: او بسيار شوخى مى كرده و اهل مزاح بوده و با زنان شوخى مى كرده است.

و حال آنكه به خدايى خدا سوگند كه على عليه السلام از همه مردم از اين كار دورتر بوده است و على كجا فرصت آن را داشته كه بر اين حال باشد؟ وقت او همه اش در عبادت و نمازگزاردن و فتوى دادن و مباحث علمى و آمد و شد مردم به حضورش، براى فهميدن احكام و تفسير قرآن، سپرى مى شده است، تمام يا بيشتر روزهاى او در حال روزه دارى و تمام يا بيشتر شبهاى او به نمازگزاردن مى گذشته است. اين در هنگام صلح بوده است و به هنگام جنگ وقت او با شمشير كشيده و سنان آبديده و سوار شدن بر اسب و لشكركشى و فرماندهى به تن خويش سپرى مى شده است و همانا چه نيكو و درست فرموده است كه «همانا ياد مرگ مرا از هرگونه لهو و لعب بازمى دارد». البته در مورد مرد خردمند شريفى كه دشمنانش نمى توانند عيبى بر او بگيرند و منقصتى براى او بشمارند ناچارند كوشش كنند كه نقطه ضعفى هر چند كوچك پيدا كنند و آن را بهانه سرزنش او قرار دهند و براى پيروان خود به آن متوسل شوند و همان را وسيله جدا ساختن و انحراف ايشان از او قرار دهند.

مشركان و منافقان به روزگار زندگى پيامبر (ص) و پس از رحلت آن حضرت تا روزگار ما همينگونه رفتار كرده و مى كنند و چيزهايى به دروغ جعل مى كنند و امورى را از مطاعن و عيوب كه خداوند او را از آنها مبرى دانسته است به او نسبت مى دهند و خداوند سبحان در قبال اين ياوه سرايى ها همواره بر رفعت مقام و علو مرتبه پيامبر (ص) افزوده است. بنابراين جاى تعجب نيست كه عمروعاص و دشمنان ديگر على عليه السلام او را به اين عيوب متهم كنند. هر كس تامل كند مى فهمد كه آنان در عين حال ناخواسته و دانسته و ندانسته، بدين گونه در مدح و ثناى او كوشش كرده اند كه اگر عيب ديگرى از او مى يافتند آن را نقل مى كردند و اگر اميرالمومنين تمام همت و كوشش خود را مبذول مى داشت كه دشمنان و سرزنش كنندگان خويش را از راهى كه نمى دانند مجاب فرمايد طريقى بهتر از اين نمى يافت و خداوند آنان را به اين كار واداشته است. آنان پنداشته اند از مقام على مى كاهند و حال آنكه شان او را و قدر و منزلتش را بيشتر و برتر ساخته اند.

[ابن ابى الحديد در پى اين مباحث سه فصل ديگر هم آورده است: نخست، اقوالى درباره مزاح و حكاياتى در آن مورد كه ضمن آن نمونه هايى از مزاحهاى لطيف پيامبر (ص) و اصحاب و تابعان را نقل كرده است. دوم، بحثى درباره حسن خلق و پسنديده بودن آن. سوم بحثى درباره انگيزه هاى مادى، درشتخويى و تندى كه از جهات مختلف خواندنى است و سرانجام به نقل از كتاب الموفقيات زبير بن بكار نمونه هايى از خشونتهاى عمر را آورده است كه خارج از بحث تاريخى است و به همين سبب از ترجمه آن خوددارى شد. م.
]

در اينجا جلد ششم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان مى پذيرد.

/ 314