خطبه 161-چرا خلافت را از او گرفتند؟
و از سخنان آن حضرت- عليه السلام- است مر بعض اصحاب خود را، به درستى كه سئوال كردند او را كه چگونه باز داشتند شما را قوم شما از اين مقام يعنى امامت، و شما سزاوارتريد به او؟ پس گفت عليه السلام: اى برادر بنى اسد! به درستى كه تو مضطرب و مترددى، فرو فرستى نفس خود را در غير صواب، و مر تو را پس از آن عهد (و حرمت) دامادى است و حق سئوال كردن، به درستى كه تو طلب علم كردى (پس) بدن: اما به خودى خود به كارى باستادن (ايشان) بر ما به اين مقام- و (حال آنكه) ما بلندتر و قويتريم به اين به نسب، و قويتر و سخت تر بر رسول خدا در آويختن (و منزلت)- به درستى كه آن خلافت بود برگزيده(اى) كه بخل كردند بر آن نفسهاى قومى، و سخاوت كردند بر آن نفسهاى قوم ديگر، و داور و حاكم خدا است، و بازگشت (همه) به او است روز قيامت. و دست بدار از خود غارت (را كه) برانده اند در نواحيهاى او، و بيار كار قوى بزرگ را در پسر ابى سفيان، به درستى كه بخندانيد مرا روزگار بعد از گريانيدن او (مرا)، و نيست عجب به خدا (قسم در اين خندانيدن)، اى عجب مر اين كار بزرگ كه تهى گرداند عجب را، و بسيار گرداند كژى را! طلب كردند (آن) قوم بنشاندن نور خدا را از چراغاو، و باز بستن آب موج زننده از چشمه او و بياميختند ميان من و ميان ايشان نصيبى از آب وبا آورنده، پس اگر برداشته شود از ما و از ايشان محنتهاى بلاها، حكم كنم ايشان را از حق بر خلاصه آن، و اگر باشد حالتى ديگر، بايد كه نرود (تباهى و هلاكت به) نفس تو بر (كار) ايشان (از) پشيمانيها، به درستى كه خدا دانا است به آنچه مى كنند.