يوسف در زندان
تهمت به يوسف و زندانى كردن او
آنگاه كه خبرهاى مربوط به ماجراى همسر عزيز با يوسف در گوشه و كنار شهر پيچيد، عزيز و خاندانشملاحظه كردند كه هيچ چيز آنها را از عار وننگ نجات نمىدهد و زبان بدگويان را از آنها كوتاه نخواهد
كرد، مگر اين كه يوسف را به زندان افكند تا تهمت را به او ببندد، با وجودى كه وى تبرئه شده و امانت
دارى و پاكدامنى او روشن شده بود.يوسف در زندان، حالتى آميخته به اندوه و شادى داشت:ناراحتى او اين بود كه به ناحق زندانى شده و كسانى
كه از واقعيت امر بىخبرند، او را گناهكار مىشمارند.جهت شادى او نيز اين بود كه از خانه عزيز مصر
بيرون رفته و از مكر و حيله همسرش دور شده بود، ولى زندان براى او آغازى نيك بود (چه بسا رنج و زحمتى
كه در كنارش گشايشى وجود دارد).وقتى يوسف وارد زندان شد، دو جوان از خدمتكاران پادشاه كه يكى رئيس سقايان به نام «نبو» و ديگرى رئيس
نانوايان، به نام «ملحب» بود، به تهمت توطئه بر ضدّ پادشاه با او وارد زندان شدند. پس از مدتى هر يك
از آنها خوابى ديد و آن را براى يوسف نقل كردند.فرد نخست گفت: من در خواب ديدم آب انگور مىگيرم تا آن
را شراب سازم و ديگرى اظهار داشت كه در خواب ديدم بالاى سرم نان حمل مىكنم و پرندگان از آن
مىخورند.اين دو جوان پس از آن كه احساس كردند يوسف تعبير خواب مىداند و از تقوا و احسان برخوردار است، تعبير
خوابهاى خود را از او درخواست نمودند.يوسف(ع) با تأكيد بر نعمتِ تعبير خواب و علم غيبى كه خداوند بدو عنايت و الهام نموده بود، بدانها
گفت: توانايى آن را دارد كه به عنوان مثال به آنها بگويد. چه نوع غذايى براى خوردن، در زندان برايشان
خواهند آورد، و اينها امورى بود كه خداوند اختصاص به وى داده بود، چه اين كه او براى خدا خالصانه
عبادت مىكرد و براى او شريك قائل نشد و از مسلك كسانى كه به وجود خدا ايمان نداشته و به روز
رستاخيزكفر مىورزيدند، دورى جست:وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ قالَ أَحَدُهُما إِنِّى أَرانِى أَعْصِرُ خَمْراً وَقالَ
الآخَرُ إِنِّى أَرانِى أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِى خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنا
بِتَأْوِيلِهِ إِنّا نَراكَ مِنَ المُحْسِنِينَ * قالَ لايَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلّا
نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُما ذلِكُما مِمّا عَلَّمَنِى رَبِّى إِنِّى
تَرَكْتُ مِلَّةَ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَهُمْ بِالآخِرَةِ هُمْ كافِرُونَ؛(1)و سپس بعد از آن كه دلايل پاكدامنى يوسف را ديدند، باز هم صلاح دانستند كه او را مدتى زندانى كنند.دو
جوان ديگر هم با يوسف زندانى شدند، يكى از آنها گفت:من در خواب ديدم كه انگور مىفشارم.ديگرى گفت:من در خواب ديدم بر بالاى سر خود طبقى از نان مىبرم و مرغان هوا از آن مىخورند. ما را از تعبير اين
خوابها آگاه ساز. ما تو را فردى نيكوكار مىپنداريم.يوسف گفت:من تعبير خوابتان را قبل از اين كه
طعامى بيايد وتناول كنيد، خواهمگفت. خداوند اين علم را به من آموخته است؛ زيرا من از آيين كسانى كه
به خدا بىايمان و به آخرت كافر شدند دست برداشتم.
يوسف و دعوت به پرستش خداى يكتا
تعبير خواب و غيبگويى يوسف، سبب شگفتى و احترام آنها به وى شد و اين فرصتى بود كه وى آن را غنيمتشمرده و از هويت خويش پرده برداشت و اصالت و نجابت نسبت خود را بيان داشت و با احترام گذاردن به آنان،
آنها را به آيين خداى يگانه و بطلان شرك كه متكى به دليل و برهان نيست، فرا خواند.