يوسف در چاه
يعقوب به پسرانش اجازه داد كه يوسف را با خود ببرند، آنان وى را بيرون برده و طبق نقشهاى كه كشيدهبودند او را در چاه افكندند.در اين هنگام بود كه خداوند به قلبش الهام نمود كه او را از آنجا رهايى
خواهد بخشيد و روزى خواهد آمد كه در آن روز به برادرانش خواهد گفت:چه بلايى بر سر وى آوردهاند، در
حالى كه آنان در برابر يوسف به صورت افرادى نيازمند ظاهر مىشوند، و به جهت مقام برجسته آن حضرت
تصور نمىكنند كه او يوسف است.برادران يوسف شبانگاه باز گشتند و خود را به ظاهر اندوهگين نشان داده و صداى خويش را به گريه بلند
كردند و گفتند:پدرجان، ما براى مسابقه در تيراندازى و دويدن رفته بوديم و يوسف را براى مراقبت از
كالاى خود، نزد آنها گذاشتيم، بعد از برگشتن از مسابقه، ديديم گرگ او را خورده است و ما از او دور
بوديم، هر چند ما راست بگوييم، ولى تو به دليل اين كه ما را به بدخواهى يوسف متهم كردى، سخن ما را
باور نداشته و آن را نمىپذيرى.سپس پيراهن يوسف را كه آغشته به خون كرده بودند بيرون آوردند، ولى
هنگام امتحان آن، دروغشان براى پدر آشكار شد، كه آن خون از فرزندش نبوده است، چون پيراهن وى پاره
نبود، و يا شايد با فراست و تيزبينى خود، دروغشان را آشكار ساخت و بدانان گفت:نفس شما امر بزرگى را
برايتان آسان جلوه داد و شما بدان دست يازيديد و من در فراق و جدايى يوسف بىآن كه ناراحتى كنم و
مأيوس گردم، به گونهاى شايسته شكيبايى پيشه مىكنم و براى پديدار شدن حقيقت گفتههاى شما، تنها
از خدا كمك خواسته و تحمل رنج و فراق او را از وى خواستارم.خداى متعال فرمود:فَلَمّا ذَهَبُوا بِهِ وَأَجْمَعُوا أَن يَجْعَلُوهُ فِى غَيابَتِ الجُبِّ وَأَوْحَيْنا
إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَهُمْ لا يَشْعُرُونَ * وَجاءُوا أَباهُمْ
عِشاءاً يَبْكُونَ * قالُوا يا أَبانا إِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ
مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَما أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنا وَلَوْ كُنّا صادِقِينَ * وَجاءُوا
عَلى قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ
جَمِيلٌ وَاللَّهُ المُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ؛(3)آنگاه كه يوسف را بردند و نظر آنها بر اين قرار گرفت كه او را در قعر چاه بيندازند و ما به او الهام
نموديم كه روزى تو آنها را بر اين كارشان آگاه مىسازى و آنها آگاهى ندارند. برادران، شامگاهان با
گريه و زارى نزد پدر آمدند و گفتند:اى پدر، ما براى مسابقه به صحرا رفتيم و يوسف را نزد كالاهاى خود
گذاشتيم و گرگ او را طعمه خود ساخت و ما اگر راست هم بگوييم شما سخن ما را نمىپذيرى، و پيراهن او را
كه به دروغ خون آلوده كرده بودند، آوردند.پدر گفت: بلكه نفس شما، اين كار زشت را در نظرتان زيبا جلوه
داد، و من در اين مصيبت صبرى پايدار خواهم كرد و خداوند مرا بر آنچه شما توصيف مىكنيد، يارى خواهد
فرمود.
نجات يوسف و فروش او
كاروانى كه آهنگ مصر كرده بود، از مقابل چاهى كه يوسف در آن بود گذشت، يكى از مردان كاروان رافرستادند تا برايشان از چاه آب بياورد. او زمانى كه دلو خود را پايين فرستاد. يوسف(ع) بدان آويزان شد و
از چاه بيرون آمد، آن مرد بسيار شادمان شد و با صداى بلند، شادى كنان او را نزد رفقايش آورد و گفت:خبرى خوش؛ اين جوانى است كه با خود آوردهام. آنان يوسف را ميان كالاهاى خود نهان ساخته و او را از
جمله كالاهايى قرار دادند كه تمايل به فروش آنها داشتند.كاروانيان از ترس اين كه مبادا كسانِ اين جوان از راه برسند و او را از آنها بستانند، وى را در مصر به
بهايى اندك فروختند تا از او خلاصى يابند و كسى كه او را خريدارى كرد، وزير(4) پادشاه بود. وى آن جوان
را به منزلش فرستاد و به همسرش زليخا سفارش كرد كه به نيكى با او رفتار كند و بدو گفت:با او نيك رفتار
كن و وى را احترام نما، تا از زندگى با ما خرسند باشد، شايد براى ما سودمند باشد و يا او را به فرزندى
قبول كنيم.همان گونه كه خداوند در خانه وزير پادشاه، مقام شايستهاى به يوسف عنايت كرد، تصرف در اموال وزير را
نيز نصيب وى ساخت و در سرزمين مصر، مقامى برجسته يافته و تعبير خواب را بدو الهام فرمود و خداوند هر
كارى را كه بخواهد به اجرا در مىآورد، ولى بسيارى از مردم به حكمتهاى نهان الهى پى نمىبرند.