ناپسندى انجام دادى.شخص عالم بدو گفت:آيا به تو نگفتم كه هرگز قادر بر شكيبايى و صبر با من نخواهى
بود.موسى گفت:اگر از اين به بعد سؤالى از تو نمودم، با من رفاقت و همراهى نكن كه از ناحيه من عذر
موجّه برترك دوستى خواهى داشت و سپس راه افتادند تا به شهرى رسيدند، از مردم آن سامان خوراك
طلبيدند، ولى مردم از دادن طعام بدانان سرباززدند. آن دو از شهر بيرون رفتند، در مسير خود ديوارى
ديدند كه نزديك به انهدام بود. به تعمير و استحكام آن پرداختند.موسى گفت:اگر خواسته بودى
مىتوانستى اجرتى بر اين كار بگيرى. شخص عالم (خضر) به م
وسى گفت:اين عذر مفارقت و جدايى بين من و توست و من به زودى اسرار كارهايى كه تحمل صبر آن را نداشتى
برايت فاش خواهم ساخت.
راز كارها
قبل از آنكه عبدصالح از موسى جدا شود، به بيان راز كارهاى خود پرداخت و گفت:اما ماجراى كشتى اينبود كه صاحبان آن افرادى مستمند بودند كه جز آن كشتى دارايى ديگرى نداشتند و من مىدانستم در آن
سامان پادشاهى غاصب وجود دارد كه هر كشتى سالمى را تحت تعقيب قرار داده و آن را از صاحبانش مىستاند.از اين رو خواستم در اين كشتى عيبى ايجاد كنم كه بعدها قابل ترميم باشد و وقتى پادشاه آن را ببيند
تصور كند كشتى مرغوبى نيست و دست از آن برداشته و براى صاحبانش سالم باقى بماند.ولى نسبت به نوجوان، چون آثار فساد و تباهى از همان كودكى در سيماى او آشكار بود و پدر و مادرى مؤمن و
شايسته داشت، من بيم آن داشتم كه در اثر دوستى و علاقه و محبتى كه پدران به فرزندان دارند، فساد و
تباهى او بر شايستگى پدر و مادرش چيره گردد و آنها را به كفر و سركشى وا دارد.او را كشتم براى آنكه
اين پدر و مادر، از شرّ چنين فرزند آسوده شوند و خداوند به جاى او بدانان فرزندى بهتر و شايستهتر و
مهربانتر عنايت كند.و امّا ديوارى را كه ترميم نموده و در بناى آن رنج كشيدم، مربوط به دو پسر بچه يتيم در اين روستا بود
كه زير آن ديوار، گنجى از آنان قرار داشت و پدرشان مردى شايسته بود، خداوند بزرگ اراده فرمود كه گنج
آن دو را برايشان نگهدارى كند، تا زمانى كه بزرگ شوند و آن را خارج نمايند، آنچه را من انجام دادم با
نظر شخصى خودم نبود، بلكه از ناحيه وحىالهى بوده است و اين شرح و تفصيل مسائلى بود كه به تو گفتم
تحمل و صبر آنها را نخواهى داشت.أَمّا السَّفِينَةُ فَكانَتْ لِمَساكِينَ يَعْمَلُونَ فِى البَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَها
وَكانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً * وَأَمّا الغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ
مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَكُفْراً * فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما
رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَأَقْرَبَ رُحْماً * وَأَمّا الجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ
يَتِيمَيْنِ فِى المَدِينَةِ وَكانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما وَكانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ
رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما وَيَسْتَخْرِجا كَنْزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ وَما
فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِى ذلِكَ تَأْوِيلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً؛(4)اما كشتى مربوط به خانواده تهيدستى بود كه به وسيله آن امرار معاش مىكردند و خواستم آنرا معيوب
سازم، به اين دليل كه پادشاهى در ساحل، كشتىها را غصب مىكرد تا از غصب اين كشتى منصرف شود. و امّا
پسر بچه را كه به قتل رساندم، چون پدر و مادر او مؤمن بودند، بيم آن داشتم كه آن پسر، پدر و مادرش را
به خوى كفر و طغيان خويش در آورد، لذا خواستم خداوند به آنها فرزندى بهتر و صالحتر و علاقهمندتر
به پدر و مادر عنايت كند.و امّا ديوارى كه تعمير كردم بدين جهت بود كه زير آن گنجى از دو طفل يتيم
وجود داشت كه پدر و مادرش افرادى صالح و نيك بودند، خداوند خواست تا آن اطفال به سنّ رشد برسند و با
لطف خدا گنج را از زير ديوار استخراج نمايند و من از پيش خود چنين نكردم و اين بود راز كارهايى كه
تحمل و صبر آن را نداشتى.