ديدار يعقوب و يوسف
يعقوب قربانى اندوهها
ساير پسران يعقوب، نزد پدر باز گشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود به وى اطلاع دادند. اين خبر، حزن واندوه او را برانگيخت و به خاطر فقدان فرزند دوم خود، بر درد و رنج او افزود و سخن آنها را باور نكرد؛
زيرا كسى كه سابقه دروغ گفتن داشته باشد، سخنش باور كردنى نيست، هر چند راست بگويد. يعقوب از آنچه
قبلاً براى يوسف به وجودآورده بودند، اندوهگين بود و اتهام آنهارا به طور صريح و آشكار بيان كرد و
گفت:نفستان شما را فريفت تا از وجود بنيامين خلاص شويد، همان گونه كه قبلاً از برادرش خلاصى يافتيد،
والّا اگر شما فتوا نمىداديد و در مورد برادر خود نقشه نمىكشيديد، آن وزير از كجا مىدانست كه
شخص دزد بايد به عنوان برده گرفتار شود، و سخن خود را ادامه داد و گفت:در برابر اين كار چارهاى
ندارم، جز اينكه به گونهاى شايسته صبر و شكيبايى پيشه كنم و از خدا آرزومندم همه پسرانم را به من
برگرداند، هم اوست كه علمش بر همه چيز احاطه داشته و در هر چيزى حكمتى دارد.يعقوب كه سراسر وجودش را غم و اندوه فرا گرفته بود، از فرزندانش روى گرداند و ناراحتى، خشم و نگرانى
نهانى وى را بارديگر زنده ساخت و مصيبت بنيامين، ناراحتى و مصيبت يوسف را به يادش آورد و گفت:حسرت و
افسوس از فراق يوسف و از شدت گريه چشمانش سفيد گشت و سراسر وجودش را خشم در مورد پسرانش فرا گرفته
بود، ولى سخنى كه آنها را ناراحت كند، بدانها اظهار نكرد.روزها پى در پى گذشت و يعقوب پيوسته در غم و اندوه قرار داشت.فرزندانش بر جان او بيمناك شدند و بدو
گفتند:يادآورى يوسف بر درد و رنجهايت افزوده و غم و اندوه، تو رانحيف و لاغر نموده وبه كام مرگ
مىبرد.سخن آنها در يعقوب تأثير نكرد و بدانان پاسخ داد:من به شما شكايت نكردم، بلكه حزن و اندوه
خويش را نزد خدا برده و تنها به سوى او تضرّع و زارى مىكنم و رحمت واسعهاى كه من از پيشگاه خداوند
سراغ دارم، شما بدان آگاهى نداريد.اعتماد و توكل بر خدا، آرزو و آمال را زنده مىگرداند، به همين دليل غم و اندوه، اميد و آرزوى يعقوب
را در برگشتِ دو فرزندش به سوى او از بين نبرد و به دلش الهام شد كه آن دو فرزند زندهاند، لذا به
پسرانش دستور داد به مصر برگردند و به برادربزرگشان بپيوندند و به جستجوى يوسف و برادرش بپردازند،و
از رحمت خدا مأيوس نگردند، زيرا جز ملحدان، كسى از رحمت الهى مأيوس نمىگردد:قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِيلٌ عَسى اللَّهُ أَنْ
يَأْتِيَنِى بِهِمْ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ العَلِيمُ الحَكِيمُ * وَتَوَلّى عَنْهُمْ وَقالَ يا
أَسَفى عَلى يُوسُفَ وَابْيَضَّتْ عَيْناهُ مِنَ الحُزْنِ فَهُوَ كَظِيمٌ * قالُوا تَاللَّهِ
تَفْتَأُ تَذكُرُ يُوسُفَ حَتّى تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الهالِكِينَ * قالَ إِنَّما
أَشْكُواْ بَثِّى وَحُزْنِى إِلى اللَّهِ وَأَعْلَمُ مِنَ اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ * يا
بَنِىَّ اذهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَأَخِيهِ وَلا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ
إِنَّهُ لا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلّا القَوْمُ الكافِرُونَ؛(1)يعقوب گفت:بلكه نفستان شما را فريب داد، بنابراين من صبرى نيكو پيشه مىكنم، شايد خداوند همه
پسرانم را به من برگرداند؛ زيرا او داناى حكيم است.يعقوب از آنها روبرگرداند و گفت:آه و افسوس بر
فراق و جدايى يوسف!و چشمانش در اثر گريه و اندوه سفيد شد و خشم خود را فرو مىبرد.برادران يوسف
گفتند:به خدا قسم، تو پيوسته از يوسف ياد مىكنى يا بيمار مىشوى و يا از دنيا خواهى رفت.يعقوب گفت:من حزن و اندوهم را نزد خداوند مىبرم و از پيشگاه او چيزى را مىدانم كه شما بدان آگاهى نداريد. اى
فرزندان، برويد و به جستجوى يوسف و برادرش بپردازيد و از رحمت الهى مأيوس نشويد؛ زيرا جز كافران كسى
از رحمت الهى مأيوس و نوميد نمىگردد.
يوسف(ع) خود را معرفى مىكند
برادران يوسف، براى جستجو از يوسف و برادرش درخواست پدر را پذيرفتند و براى پرس و جوى از آنها ودستيابى بر خواربار و ارزاقى كه بدان نياز داشتند، به مصر بازگشتند. آنها در كاخ يوسف به دربارش بار
يافتند، تا بر آنها ترحم كرده و بنيامين را آزاد كند. براى مقدمه درخواست خود، فشار فقر و تنگدستى
خود را بر او عرضه كردند، تا اينكه دلش به حال آنها سوخت.و آنان به خواسته خود رسيدند و بدو گفتند:اى امير، ما و خانواده ما دچار فقر شديد و تنگدستى و گرسنگى شدهايم و اينك اندك كالايى كه
داشتهايم با خود آورده، تا ارزاقى فراهم كنيم و اين كالاها، چون ناچيز و نامرغوب بوده، برگشت داده
شده است، ولى ما پيوسته چشم اميد به كرم و بخشش تو داريم كه محموله ما را بدهى و اضافه بر حقمان را به
عنوان صدقه به ما عطا نمايى. خداوند بهترين پاداش را به صدقه دهندگان خواهد داد.يوسف ملاحظه كرد برادرانش به نحوى به وى شكوه كردند كه حاكى از وضعيت بد و بيچارگى آنهاست و سخت دلى
آنها به دلهاى آرام و نرم دگرگون شده كه شباهت به قبل ندارد. وى از فقر و تنگدستى آنها متأثر شد و
تصميم گرفت خود را به آنان معرفى كند، تا آنها و خانوادههايشان را نزد خود آورده و در رفاه و آسايش
زندگى كنند. از اين رو، در پى برادرش بنيامين فرستاد و سپس متوجه آنها شد و گفت:آيا به ياد داريد چه
گناه بزرگى در حقّ يوسف و برادرش انجام داديد و به زشتىِ كارتان، كه حاكى از جهل و نادانى بود، واقف
شدهايد؟