399- فريادرس يتيمان - 1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ) رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دستور فرمود: لشكرى در ركاب اسامة بن زيد تشكيل شود، با اينكه بيمارى و مرگ گريبان آن حضرت را گرفته بود از عرب زادگان و طائفه اوس و خزرج و ديگران كه بيم آن مى رفت بيعت مرا بشكنند و با من به ستيز برخيزند و يا به خاطر اينكه من پدر و يا فرزند و يا فاميل و يا دوستانشان را كشته بودم به ديده دشمنى به من نگاه مى كردند خواست تا در لشكر اسامة باشد لذا كسى نماند مگر اينكه (طبق فرمان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم ) همه به همراه اين لشكر رفتند حتى از مهاجرين و انصار و مسلمانانى كه سست عقيده بودند و منافقين همه را بزير پرچم اسامة كرد تا يك دسته از مردم پاكدل در حضور آن حضرت بمانند...و در خلافت و زمامدارى پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كسى نباشد كه با من مخالفت كند. سپس آخرين كلامى كه درباره كار امت فرمود:

اين بود كه : دستور داد لشكر اسامة حركت كند و احدى از افراد لشكر حق بازگشت ندارد و دستور اكيد در اين باره صادر فرمود، و تا آنجا كه ممكن بود نسبت به اجراى اين دستور تاءكيد فرمود ولى همين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وفات كرد، من ناگهان ديدم كه عده اى از افراد زير پرچم اسامة پادگان نظامى خود را ترك گفته و از محل خدمت سرباز زده و دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كه فرموده بود در ركاب فرمانده خود باشند... زير پا گذاشتند...و سواره و شتابان به مدينه بازگشتند تا رشته بيعتى را كه خدا و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم بگردن آنان بسته بود باز كنند و بازگردند و تا پيمانى را كه با خدا و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم بگردن آنان بسته بود باز كنند و بازگردند و تا پيمانى را كه با خدا و رسولش صلى الله عليه و آله و سلم داشتند بشكنند و شكستند و با هو و جنجال ...بطور خصوصى پيمانى براى خود بستند بدون اينكه با يك نفر از ما بنى عبدالمطلب مشورتى كنند...من كه سرگرم تجهيز جنازه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم ...اينان از اين فرصت استفاده نمودند و نقشه خود را عملى نمودند. اى برادر يهودى ! در چنين موقعى كه من بزير با مصيبتى به آن سنگينى و فاجعه اى به آن عظمت قرار داشتم ...اين گونه رفتار با من ، نمكى بود بر زخم دل من ، پاشيده شد ولى من دامن صبر از دست ندادم ...سپس على (عليه السلام ) رو به اصحاب خود كه گرداگرد حضرتش را در مسجد كوفه فرا گرفته بودند كرد و فرمود: مگر چنين نبود. عرض كردند چرا يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ). (465)

399- فريادرس يتيمان

دو يا سه روز بود كه عثمان خليفه شده بود كه زن و مردى دست دختر 14 ساله اى را گرفته و به پيش او در مسجد آوردند و گفتند: اين دختر يتيم بود و در 7 سالگى پدر و مادرش را از دست داد هيچ چيزى نداشت ما به حكم اسلام و انسانيت او را تحت تكفل خود آورديم تا امروز در تربيت و نگهدارى او نيز همت گماشتم و همچون فرزندمان او را بزرگ كرديم اما او با يك جوان بر خلاف شرع خلاف كرده و دوشيزگى خود را از دست داده است . عثمان دستور داد تا قابله اى بيايد و دختر يتيم را ببيند تا اگر قضيه درست است به حد شرعى مجازاتش كند قابله هم پس از تحقيق تصديق كرد كه دختر با كره نيست . دختر سر بزير افكنده و مدام گريه مى كرد عثمان به او گفت : بگو ببينم مگر از حدود الهى باكى نداشتى كه عفاف خود را به هدر دادى و اين رسوايى را به بار آوردى . دختر گريه مى كرد و جواب داد، خدا مى داند من گناهى ندارم . زن آن مرد به عثمان گفت : من شاهد دارم كه اين دختر بى عفتى كرده و به جاى دو شاهد، شش ‍ شاهد دارم كه اين دختر، را با مردى بدكار نيمه عريان ديده اند و شاهدان را به عثمان معرفى كرد. آنها همه گواهى دادند كه آن دختر را با مردى ناشناس در خرابه اى ديده اند دختر هم گريه مى كرد و اظهار مى داشت كه خدا را گواه مى گيرم دست مردى به من نخورده عثمان درمانده شده بود نمى توانست با اطمينان خاطر فتوى دهد. لذا سخت بيچاره شده بود احساس مى كرد كه به على (عليه السلام ) سخت محتاج است اما رويش ‍ هم نمى شد كه دست به دامن على (عليه السلام ) بشود و از احاطه اش در فن قضاوت كمك بگيرد، بالاخره پيامى با اين لحن به على (عليه السلام ) داد. يا اباالحسن (عليه السلام ) ادرك امة محمد يا على امت محمد را درياب على (عليه السلام ) به مسجد آمد و فرمود: هرگز از التفات و عنايت به مصالح مردم غفلت نمى ورزم . بگوييد چه پيش آمده است . عثمان جريان را گفت على (عليه السلام ) شاهدان قضيه را يك به يك جداگانه خواست ، شاهد اول آمد و على (عليه السلام ) دستش را گرفت و به زاويه اى از مسجد برد و از او پرسيد خوب توضيح بدهيد اين دختر را در كجا، و چگونه

/ 367