622- شجاعت عبيدالله بن عباس - 1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

او اطاعت كنى او مى گويد: بعد از شهادت حضرت على (عليه السلام ) به محضر امام حسن (عليه السلام ) رسيدم و ديدم مردم از او سؤ الاتى مى كنند تا آن حضرت مرا ديد فرمود: اى حبابه ، آنچه همراه دارى به من بده ! من آن سنگ ريزه را به او دادم و همان كار را كه پدرش كرده بود انجام داد و مهر خود را بر آن سنگ زد و من اثر آن را در سنگ ديدم . پس از شهيد شدن امام حسن (عليه السلام ) در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و سلم به محضر امام حسين (عليه السلام ) رسيدم او قبل از آنكه من صحبتى بكنم فرمود: آيا دليل بر امامت من نيز مى خواهى ؟ عرض كردم : آرى . حضرت فرمود: آن ريگ و سنگ را بده به من ؛ آنرا به آن حضرت دادم و نقش مهر خود را بر آن سنگ زد و من ديدم بعد از شهادت امام حسين (عليه السلام ) در حالى كه يكصد و سيزده سال از عمرم مى گذشت و فرسوده و لرزان بودم نزد امام زين العابدين (عليه السلام ) رفتم و از پيرى و رنجورى و عدم قدرت بر عبادت و ركوع و سجود خود شكايت كردم . آن حضرت با دست خود اشاره كرد و من جوان شدم !... سپس فرمود: آنچه را همراه دارى به من بده ؛ من نيز سنگ خود را به او دادم آنگاه او مهر خود را بر آن زد و اثر آن در سنگ نقش بست و بعد از آن حضرت به محضر امام باقر (عليه السلام ) و امام صادق (عليه السلام )، و امام موسى بن جعفر (عليه السلام ) و امام رضا (عليه السلام ) رسيدم و اثر مهر همه را بر آن سنگ ديدم .

محمد بن هشام مى گويد: بعد از آنگه حبابه به محضر امام رضا (عليه السلام ) رسيد صلى الله عليه و آله و سلم ماه زندگى كرد و از دنيا رفت .(741)

622- شجاعت عبيدالله بن عباس

بسر بن ارطاة يكى از دژخيمان خون آشام معاويه بود، كه به دستور او، به شهرها و روستاها رفت و به قتل و غارت مردم پرداخت ، تا مردم را از پيروى حكومت على (عليه السلام ) باز دارد و بسوى معاويه متوجه سازد (و سرانجام على (عليه السلام ) او را نفرين كرد و او در اواخر عمر، ديوانه شد و با حال بسيار بد، از دنيا رفت ) بسر، با سپاه خود به يمن رفت ، در آن هنگام يمن در قلمرو حكومت على (عليه السلام ) بود عبيدالله بن عباس ، فرماندار على (عليه السلام ) در آنجا بود، عبيدالله خود را پنهان ساخت و از يمن بيرون آمد. بسر وارد منزل عبيدالله شد و دو كودك او را سربريد كه سخنان جانسوز مادر او در اشعارى در تاريخ ثبت شده است . پس از جريان صلح امام حسن (عليه السلام ) روزى تصادفا عبيدالله و بسر بن ارطاة نزد معاويه بودند، عبيدالله بن عباس فرصت را غنيمت شمرد و به معاويه گفت : آيا تو اين مرد لعين و پست (اشاره به بسر) را دستور دادى فرزندان مرا بكشد؟ معاويه گفت : نه . بسر خشمگين شده و شمشيرش را بزمين كوبيد و گفت : اى معاويه ! شمشيرت را بگير، تو آن را به من دادى و دستور دادى مردم را بكشم ، من آنچه را تو مى خواستى انجام دادم . معاويه گفت : تو مرد ضعيفى هستى . شمشيرت را جلو كسى انداختى كه ديروز فرزندانش را كشته اى .

عبيدالله گفت : اى معاويه تو خيال مى كنى كه من بسر را به جاى يكى از فرزندان خواهم كشت ، او پست تر و حقيرتر از اين است ، من اگر بخواهم خونبهاى فرزندانم را بگيرم مى بايست ، يزيد و عبيدالله فرزندان تو را به قتل رسانم .(742)

623- على (ع ) در كربلا

روزى على (عليه السلام ) با لشكريان خود از بيابان كربلا عبور مى كرد لحظه اى ايستاد و نگاهى به راست و چپ انداخت و در حاليكه گريه مى كرد، گفت : به خدا سوگند اينجا محل جنگ كردن و كشته شدن آنها مى باشد.

عده اى پرسيدند: اى اميرمؤ منان (عليه السلام ) اينجا چه جايى است ؟ حضرت فرمود: اينجا كربلا مى باشد و افرادى در اينجا كشته مى شوند كه بدون حساب وارد بهشت خواهند شد اين را بگفت و حركت كرد و آن روز مردم معناى فرمايش آن حضرت را نفهميدند.(743)

624- على (ع ) و جاسوس معاويه

شخصى را كه متهم به جاسوسى براى معاويه بود نزد حضرت على (عليه السلام ) آوردند نام او عيزار بود اما او پيوسته جاسوسى خود را انكار مى كرد و خود را تبرئه مى نمود. حضرت به او فرمود: آيا قسم مى خورى كه

/ 367