185- بعد از من مظلوم و مغلوبى !!! - 1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

كرد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رو به عايشه كرد و فرمود: عايشه چرا چنين كردى . عايشه گفت : اى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم من مى خواستم اين افتخار خوردن غذاى بهشتى نصيب پدرم (ابوبكر) شود.

حضرت فرمود: اين اولين بار نيست كه كينه توزى تو نسبت به على (عليه السلام ) آشكار مى شود من از آنچه نسبت به على (عليه السلام ) در دل دارى ، باخبرم ، عايشه كار تو به آنجا خواهد كشيد كه به جنگ با على (عليه السلام ) بر مى خيزى . عايشه گفت : مگر زنان هم به مردان نبرد مى كنند. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: همان كه گفتم تو به جنگ و نبرد با على (عليه السلام ) كمر همت بندى ، و در اين كار نزديكان و ياران من (طلحه و زبير) تو را همراهى كنند و بر وى بشوريد، در جنگ رسوايى به بار خواهيد آورد كه زبانزد همگان گرديد در اين مسير به جايى مى رسى كه سگهاى حواب بر تو پارس كنند.... تو آنجا پشيمان مى شوى و در خواست بازگشت مى كنى ... كه كه آنوقت چهل مرد به دروغ شهادت دهند كه آن مكان حواب نيست .... چون پيش گويى حضرت به آنجا رسيد عايشه گفت : اى كاش ‍ مرده بودم و آن روزها را نمى ديدم . سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: على (عليه السلام ) برخيز كه وقت نماز ظهر است بايد بلال را براى اذان خبر كنى .

آنگاه بلال اذان گفت : و حضرت به نماز ايستاد و من هم با آن حضرت نماز خواندم . (231)

185- بعد از من مظلوم و مغلوبى !!!

على (عليه السلام ) مى فرمايد رسول خدا (عليه السلام ) در منزل يكى از همسران خويش به سر مى برد به قصد ديدار آن حضرت به آنجا رفتم . پيش از ورود اجازه خواستم وقتى داخل شدم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: يا على (عليه السلام ) آيا نمى دانى كه خانه من خانه توست تو براى ورود محتاج به اجازه نيستى . عرض كردم : اى رسول خدا (عليه السلام ) از اجازه را از روى علاقه گرفتم . فرمود: تو به چيزى علاقه دارى كه محبوب خداست ... آيا نمى دانى كه آفريدگار من نمى خواهد كه هيچ سرى از اسرار من بر تو پوشيده بماند. اى على (عليه السلام ) تو وصى پس از من هستى ، مظلوم و مغلوبى هستى كه پس از من به او ظلم مى كنند... آن كس كه از تو كناره بگيرد از من جدا شده . دروغ مى گويد: كسى كه دعوى محبت من را دارد ولى با تو با دشمنى مى كند. چرا كه خداى متعال آفرينش من و تو را از نور واحدى قرار داده است . (232)

186- جاى جبرئيل مى نشيند!

على (عليه السلام ) مى فرمايد: روزى رسول خدا (عليه السلام ) در بستر بيمارى بود كه من به قصد عيادت حضرتش رفته بودم ، در آنجا مردى را حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ديدم كه از حيث حسن و جمال بى نظير بود، آن مرد سر مبارك پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در دامن خود داشت و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز خواب بود وقتى من داخل شدم آن مرد مرا به نزد خود فرا خواند، و گفت : نزديك عموزاده خود بنشين كه تو از، من بر او سزاوارترى ! على (عليه السلام ) مى فرمايد: جلو رفتم و آن مرد برخاست و جاى خود را به من داد و رفت ، من نشستم و سر مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در دامن خود گرفتم . ساعتى گذشت . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيدار شد و از من پرسيد مردى كه سر بر دامن او داشتم كجا رفت ؟ عرض كردم ، وقتى من داخل شدم جايش را به من داد و رفت . حضرت فرمود: او را شناختى ؟ عرض كردم نه پدر و مادرم فداى شما. حضرت فرمود: او جبرئيل بود من سر بر دامن او نهاده بودم و به سخنانش گوش مى دادم تا اينكه در دم سبك شد و خواب بر چشمانم غلبه كرد. (233)

187- براى خود هر چه خواستم

على (عليه السلام ) مى فرمايد روزى مريض شده بودم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ديدنم ، آمد من در بستر بودم كه آن حضرت كنارم نشست و جامه اى از خود را بر رويم كشيد ولى چون شدت بيمارى مرا ديد برخاست و به مسجد رفت و در آنجا لحظاتى را به دعا و نماز پرداخت . سپس نزد من بازگشت و جامه ام را پس زد و فرمود: على (عليه السلام ) برخيز كه بهبودى خود را بازيافتى . من از بستر برخاستم در حالى كه هيچ دردى احساس نمى كردم . آنگاه فرمود:

/ 367