على (عليه السلام ) مى فرمايد رسول خدا (عليه السلام ) در منزل يكى از همسران خويش به سر مى برد به قصد ديدار آن حضرت به آنجا رفتم . پيش از ورود اجازه خواستم وقتى داخل شدم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: يا على (عليه السلام ) آيا نمى دانى كه خانه من خانه توست تو براى ورود محتاج به اجازه نيستى . عرض كردم : اى رسول خدا (عليه السلام ) از اجازه را از روى علاقه گرفتم . فرمود: تو به چيزى علاقه دارى كه محبوب خداست ... آيا نمى دانى كه آفريدگار من نمى خواهد كه هيچ سرى از اسرار من بر تو پوشيده بماند. اى على (عليه السلام ) تو وصى پس از من هستى ، مظلوم و مغلوبى هستى كه پس از من به او ظلم مى كنند... آن كس كه از تو كناره بگيرد از من جدا شده . دروغ مى گويد: كسى كه دعوى محبت من را دارد ولى با تو با دشمنى مى كند. چرا كه خداى متعال آفرينش من و تو را از نور واحدى قرار داده است . (232)
186- جاى جبرئيل مى نشيند!
على (عليه السلام ) مى فرمايد: روزى رسول خدا (عليه السلام ) در بستر بيمارى بود كه من به قصد عيادت حضرتش رفته بودم ، در آنجا مردى را حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ديدم كه از حيث حسن و جمال بى نظير بود، آن مرد سر مبارك پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در دامن خود داشت و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نيز خواب بود وقتى من داخل شدم آن مرد مرا به نزد خود فرا خواند، و گفت : نزديك عموزاده خود بنشين كه تو از، من بر او سزاوارترى ! على (عليه السلام ) مى فرمايد: جلو رفتم و آن مرد برخاست و جاى خود را به من داد و رفت ، من نشستم و سر مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را در دامن خود گرفتم . ساعتى گذشت . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم بيدار شد و از من پرسيد مردى كه سر بر دامن او داشتم كجا رفت ؟ عرض كردم ، وقتى من داخل شدم جايش را به من داد و رفت . حضرت فرمود: او را شناختى ؟ عرض كردم نه پدر و مادرم فداى شما. حضرت فرمود: او جبرئيل بود من سر بر دامن او نهاده بودم و به سخنانش گوش مى دادم تا اينكه در دم سبك شد و خواب بر چشمانم غلبه كرد. (233)
187- براى خود هر چه خواستم
على (عليه السلام ) مى فرمايد روزى مريض شده بودم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به ديدنم ، آمد من در بستر بودم كه آن حضرت كنارم نشست و جامه اى از خود را بر رويم كشيد ولى چون شدت بيمارى مرا ديد برخاست و به مسجد رفت و در آنجا لحظاتى را به دعا و نماز پرداخت . سپس نزد من بازگشت و جامه ام را پس زد و فرمود: على (عليه السلام ) برخيز كه بهبودى خود را بازيافتى . من از بستر برخاستم در حالى كه هيچ دردى احساس نمى كردم . آنگاه فرمود: