ميثم فرزند يحيى بود و از صاحبان سر على (عليه السلام ) بود كه علم تفسير قرآن را نزد على (عليه السلام ) فرا گرفته بود و از معارفى كه آن حضرت به او ياد داده بود كتابى هم تدوين كرده بود، يك بار امام على (عليه السلام ) به جاى ميثم در مغازه خرمافروشى وى ايستاد و او را به دنبال كارى فرستاد و تا بازگشت او خود در مغاره ماند، يك مشترى بارى خريد خرما به على (عليه السلام ) مراجعه كرد حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما را بردار...وقتى ميثم برگشت و از اين معامله با خبر شد ديد كه پولهاى آن شخص تقلبى است و به حضرت قضيه را گفت .على (عليه السلام ) فرمود: او هم خرما را تلخ خواهد يافت ، ميثم در همين گفتگو با على (عليه السلام ) بود كه مشترى خرما را آورد و گفت : اين خرماها تلخ است ...(734)
615- ميثم همراز شبانه على (ع )
ميثم تمار نقل مى كند شبى از شبها مولايم على (عليه السلام ) مرا با خود به صحراى بيرون كوفه برد تا اين كه به مسجد جعفى رسيد آنگه رو به قبله كرد و چهار ركعت نماز خواند و پس از سلام ، نماز و تسبيح ، دستهايش را به دعا باز كرد و گفت :خدايا چگونه بخوانمت ؟ در حالى كه نافرمانى كرده ام و چگونه نخوانمت ؟ كه تو را شناخته ام و دلم خانه محبت توست دستى پر گناه و چشمى پر اميد به سويت آوردم ...و سپس به سجده رفت و صورت بر خاك نهاده و صد بار گفت : العفو! العفو!برخاست و از آن سجده بيرون رفت من نيز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسيديم آنگاه پيش پاى من خطى كشيد و فرمود مبادا كه از اين خط بگذرى ...! آنگاه مرا همان جا گذاشت و خود رفت ، شبى تاريك بود پيش خود گفتم :مولايم را چرا تنها گذاشتم ؟ او دشمنان بسيارى دارد اگر مساءله اى پيش آيد پيش خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چه عذرى خواهم داشت ؟ هر چند كه بر خلاف دستور اوست ولى در پى او خواهم رفت تا ببينم چه مى شود رفتم و رفتم تا او را بر سر چاهى يافتم كه سر در داخل چاه كرده و ديدم با چاه سخن مى گويد حضور مرا حس كرد و پرسيد كيستى ؟ عرض كردم ميثم . فرمود: مگر به تو دستور ندادم كه از آن خط فراتر نيايى ؟ عرض كردم : چرا مولاى من ، ليكن از دشمنان نسبت به شما و جانتان ترسيدم و دلم طاقت نياورد، آن گاه پرسيد از آنچه گفتم چيزى هم شنيدى ؟ گفتم نه مولاى من و حضرت اشعارى را خطاب به من به اين مضمون خواند:در سينه ام اسرارى است كه هر گاه فراخناى سينه ام احساس تنگى مى كند زمين را با دست كنده و راز خويش را با زمين مى گويم ...(735)