چون اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) از مدينه به سوى پيكار با بيعت شكنان در بصره رو كرد، در ربذه فرود آمد و چون از آن جا كوچ كرد و در منزلى در قديد (بر وزن زبير نام محلى است در نزديكى مكه ) فرود آمد. عبدالله بن خليفه طائى با آن حضرت ملاقات نمود، اميرالمؤ منين (عليه السلام ) به او خوش آمد گفت .عبدالله عرض كرد: سپاس خدايى را كه حق را به اهلش بازگرداند و آنرا در جاى خودش نهاد خواه قومى را ناخوش آيد يا به آن شاد شوند، به خدا سوگند آنان محمد صلى الله عليه و آله و سلم را نيز خوش نداشتند و با اعلام جنگ نموده و به كارزار پرداختند... به خدا سوگند در هر جا و هر شرايطى و به جهت وفادارى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در كنار تو پيكار مى كنيم .اميرالمؤ منين (عليه السلام ) بر او آفرين گفت و او را در كنار خود نشاند - و اودوست و ياور آن حضرت بود - و شروع كرد از وى اوضاع و احوال مردم را پرسش كردن تا اينكه درباره ابوموسى اشعرى از وى پرسش نمود، او به حضرت گفت : به خدا سوگند من به او اطمينان ندارم و از مخالفت او با شما اگر ياورى بيابد بيمناكم .اميرالمؤ منين على (عليه السلام ) فرمود: به خدا سوگند او نزد من نيز مورد اطمينان و خيرخواه دلسوز نيست و همانا كسانى كه پيش از من زمامدار بودند دلباخته او بودند و او را به فرمانروايى بر مردم گماشته و مسلط ساختند و من مى خواستم او را بركنار كنم . ولى مالك اشتر از من خواست كه او را سر جاى خودش بگذارم و من نيز با كراهت او را باقى داشتم ولى پس از آن باز تصميم به عزلش گرفتم .همينطور كه امام با عبدالله مشغول گفتگو بود جمعيت كثيرى از جانب كوههاى طى بسوى آن حضرت رو آورد.اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: ببينيد اين جمعيت چه كسانى هستند؟ سوارانى چند به سرعت رفتند و چيزى نگذشت كه بازگشتند و عرض كردند: اينها قبيله طى هستند كه گوسفندان و شتران و اسبان خود را پيش انداخته و بسوى شما مى آيند، عده اى هدايا و پيشكش هاى خود را آورده و گروهى قصد دارند با تو براى