798- عكس العمل ياران امام در قبال ابن ملجم - 1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


  • اريد حياته و يريد قتلى
    عذيرك من حليلك من مراد


  • عذيرك من حليلك من مراد
    عذيرك من حليلك من مراد



ابن ملجم مى گفت : اى اميرالمؤ منين اگر مى دانى من قاتل شما هستم مرا بكش . حضرت مى فرمود: براى من جايز و حلال نيست مردى را قبل از اين كه نسبت به من كارى انجام دهد، بكشم و يا طبق نقل ديگر مى فرمود:

هر گاه من تو را بكشم چه كسى مرا خواهد كشت ؟

798- عكس العمل ياران امام در قبال ابن ملجم

شيعيان و پيروان امام على (عليه السلام ) وقتى از واقعه مطلع شدند، مالك اشتر و حارث بن اعور همدانى و ديگران حركت كردند و شمشيرهاى خود را برهنه نموده گفتند: اى اميرالمؤ منين ! اين سگى كه بارها او را اين گونه مخاطب ساختى كيست ؟ در حالى كه تو امام ما، ولى ما و پسر عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ما هستى . دستور كشتن او را به ما بده . حضرت به آنها فرمود: شمشيرهاى خود را غلاف كنيد! خداوند شما را مبارك گرداند، عصاى وحدت امت را نشكنيد آيا مرا اينگونه مى شناسيد كه كسى را بكشم كه نسبت به من كارى انجام نداده است ؟ بعد از اين صحبت حضرت به منزل خود بازگشت . اما شيعيان جمع شدند و آنچه شنيده بودند به هم مى گفتند:

آنها مى گفتند: حضرت على (عليه السلام ) در آخر شب به مسجد مى رود، شما خطاب امام را به ابن ملجم شنيديد و او جز حق چيزى نمى گويد و شما عدل و شفقت او را ديده ايد! ما مى ترسيم كه اين مرد مرادى امام را ترور كند. لذا به فكر چاره افتادند؛ از اين رو تصميم گرفتند قرعه بزنند و طبق آن ، هر شب قبيله اى را براى حفاظت امام تعيين كنند قرعه در شب اول و دوم و سوم به اهل كناس افتاد، آنها شمشيرهاى خود را شب با خود حمل كردند و به شبستان مسجد جامع رفتند، همين كه على (عليه السلام ) از مسجد خارج شد و با اين حالت آنها را ديد فرمود: چه مى كنيد؟ آنها ماجرا را به اطلاع حضرت رساندند حضرت در حق آن ها دعا كرد و خنديد سپس آنها را از اين كار نهى كرد.(961)

799- ابن ملجم در كوفه

وقتى حضرت على (عليه السلام ) در اواخر عمر شريفش و بعد از جنگ نهروان در كوفه مستقر شده بود دستور داده بود اسامى كسانى را كه وارد كوفه مى شوند را بنويسند و به آن حضرت بدهند. روزى حضرت صورت اسامى را مى خواند. ابن ملجم را ديد و با انگشت خود روى اسم او گذاشت و بعد فرمود: قاتلك الله قاتلك الله !

خداوند تو را بكشد! خداوند تو را بكشد! ياران حضرت فرمودند: پس چرا او را نمى كشى تو كه مى دانى او قاتل توست ؟ حضرت فرمود: خداوند بنده اى را عذاب نمى كند تا اينكه او مرتكب گناه شود.(962) اصبغ بن نباته در آخرين لحظات عمر شريف امام على (عليه السلام ) در نزد امام حاضر شد، او مى گويد: امام بيهوش شد. وقتى آن حضرت به هوش آمد. فرمود: اى اصبغ ! هنوز نشسته اى . گفتم : بلى ، اى مولاى من . آنگاه امام فرمود: اى اصبغ ! مى خواهى بارى تو حديث ديگرى بگويم عرض كردم : بلى يا على (عليه السلام ).

حضرت فرمود: اى اصبغ ! روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در يكى از راههاى مدينه مرا ديد در حالى كه بسيار غمگين بودم . حضرت به من فرمود: اى ابوالحسن ترا غمگين مى بينم آيا مى خواهى حديثى برايت بگويم تا ديگر هرگز ناراحت نشوى . عرض كرد: بلى يا رسول الله .

حضرت فرمود: هر گاه قيامت شود خداوندى منبرى را كه از منبر پيغمبران و شهيدان بلندتر است را نصب مى نمايد. سپس خداوند ترا امر مى كند تا بر منبر بروى و يك پله پايين تر از من بايستى ، سپس امر مى فرمايد:

به دو ملك كه آنها بنشينند پايين تر از تو، پس وقتى ما بر منبر مى رويم خلق اولين و آخرين حاضر شوند.

آنگاه ملكى كه پايين تر از تو نشسته ، ندا سر مى دهد. اى مردم ! هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد، اما هر كه مرا نمى شناسد، بداند كه من نگهبان بهشتم ، همانا خداوند به من امر كرده كه بدهم كليدهاى بهشت را به محمد صلى الله عليه و آله و سلم و محمد صلى الله عليه و آله و سلم مرا امر فرموده كه آنها را بدهم به على بن ابيطالب (عليه السلام )، پس اى مردم شما را شاهد مى گيرم در اين مورد، سپس نگهبان جهنم كه پايين تر از ملك بهشت است ، همانند ملك بهشت ، همان گويد و عمل كند. على (عليه السلام ) فرمود: پس من مى گيريم كليدهاى بهشت و دوزخ را، سپس ‍ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: يا على ! تو متوسل من مى شوى

/ 367