197 - پدر و پسر در خدمت پيامبر (ص ) - 1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

197 - پدر و پسر در خدمت پيامبر (ص )

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و مسلمانان بر اثر محاصره اقتصادى قريش به مدت 3 سال در شعب ابى طالب ساكن شدند، ابوطالب فداكارى را به جايى رساند كه علاوه بر ساختن برجهاى مخصوصى ، كه جلوگيرى از حمله قريش مى كرد هر شب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از خوابگاه خود بلند مى كرد و جايگاه ديگرى براى استراحت او تهيه مى نمود و فرزند دلبندش على (عليه السلام ) را بجاى او مى خوابانيد و هنگامى كه على (عليه السلام ) مى گفت : پدر جان من با اين وضع بالاخره كشته مى شوم پاسخ مى داد: عزيزم بردبارى را از دست مده هر زنده اى بسوى مرگ رهسپار است من تو را فداى محمد بن عبد الله (عليه السلام ) نمودم . على عليه السلام در جواب پدر گفت : پدر جان اين كلام من نه به خاطر اين بود كه از كشته شدن در راه محمد (عليه السلام ) هراسى دارم بلكه بخاطر اين بود كه مى خواستم بدانى چگونه در برابر تو مطيع و آماده براى يارى احمد (عليه السلام ) هستم . ابوطالب در شعرى چنين مى گويد:


  • و لقد علمت بان دين محمد
    من خير اديان البرية دينا


  • من خير اديان البرية دينا
    من خير اديان البرية دينا



يعنى : هر آينه دانسته ام كه دين محمد بهترين دينى است كه براى بشريت آمده است . (246)

198- محمد (ص ) تو را بلند كرد جبرئيل (ع ) زمين نهاد

در جريان فتح مكه در سال هفت هجرى داخل كعبه پر از بتهاى مشركان بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به همراه على (عليه السلام ) همه آن بت ها را شكسته و از درون كعبه بيرون ريختند در بام كعبه بت بزرگى قرار داشت كه دست كسى به آن نمى رسيد و لازم بود كه على (عليه السلام ) پاهاى خود را بر شانه پيامبر (عليه السلام ) بگذارد. پيامبر (عليه السلام ) به على (عليه السلام ) فرمود: آيا اين بت را نمى نگرى ؟ على (عليه السلام ) عرض كرد: چرا مى بينم . پيامبر (عليه السلام ) دو دست خود را بر دو ساق پاى على (عليه السلام ) نهاد و او را آنچنان بلند كرد كه زير بغل پيامبر (عليه السلام ) پيدا شد، آنگاه فرمود: اى على (عليه السلام ) چه مى بينى ؟ على (عليه السلام ) گفت : خداوند به خاطر تو مرا اكنون در مقامى قرار داده كه احساس مى كنم اگر بخواهم مى توانم بر صحفه آسمان دست يابم و دستم را به ستاره هاى آسمان برسانم .

آنگاه على (عليه السلام ) به فرمان پيامبر (عليه السلام ) آن بت بزرگ را از جاى كند و به دست گرفت و به زمين انداخت در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از جاى خود به كنار رفت و على (عليه السلام ) از بالا به زمين افتاد و خنديد. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اى على (عليه السلام ) چرا مى خندى على (عليه السلام ) عرض كرد: از بالاى كعبه افتادم و هيچ آسيبى نديدم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چگونه به تو آسيب برسد با اينكه محمد صلى الله عليه و آله و سلم تو را از زمين بلند كرد و جبرئيل تو را از بالا بر زمين نهاد. (247)

199- مشرك حنين زير شمشير على (ع )

در جريان جنگ حنين كه در سال هشتم هجرت در سرزمين حنين بين مكه و طائف واقع شد قبيله هوازن اجتماع كردند و آنچنان سپاه اسلام را غافلگير نمودند كه همه گريختند و فقط هشت تا نه نفر همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بودند كه از جمله آنها على (عليه السلام ) بود يك حركت عجيب از ناحيه على (عليه السلام ) ورق اين جنگ را برگردانيد و آن اين بود، قهرمانى غول پيكر بى باك از سپاه دشمن به نام ابو جرول به ميدان آمده بود او پرچم سياهى بر سر نيزه خود بسته بود و سوار بر شترى سرخ در پيشاپيش سپاه كفر بر سپاه اسلام مى تاخت و مسلمانان را مى كشت و پرچم خود را لحظه به لحظه به علامت پيروزى بلند مى كرد و تمام چشم ها به او متوجه بود، او در ميدان چنين رجزى مى خواند:


  • انا ابو جرول لابراح
    حتى نبيح اليوم او نباح


  • حتى نبيح اليوم او نباح
    حتى نبيح اليوم او نباح



من ابوجرول هستم كه امروز از پاى نمى نشينم مگر اينكه از حريم خود دفاع كرده و دشمن را از پاى درآورم .

حضرت على (عليه السلام ) وقتى كه او را در آن حال ديد، در كمين او قرار گرفت و در يك حمله نخست آنچنان

/ 367