207- غذايى آماده - 1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سرپرست و غذا روى زمين خوابيده است . حضرت على (عليه السلام ) در بالين او نشست و سر او را به دامن گرفت و از او پرسيد تو كيستى ؟ و از كدام قبيله اى ! و چند روز است در اينجا بيمار مى باشى ؟ او گفت اى جوان صالح من از اهالى مدائن (ايران ) مى باشم در آنجا به بدهكارى بسيار مبتلا شدم ناگزير سوار بر كشتى شدم و با خود گفتم خود را به مولايم اميرمؤ منان (عليه السلام ) مى رسانم شايد آن حضرت چاره كار مرا بنمايد و قرضهايم را ادا كند. جوان كه نمى دانست سرش بر زانوى على (عليه السلام ) است ، على (عليه السلام ) فرمود: من يك انار براى بيمار عزيزم به دست آورده ام ولى تو را محروم نمى كنم و نصفش را به تو مى دهم آن حضرت آن انار را دو نصف كرد و نصف آن را كم كم در دهان آن جوان بيمار گذاشت تا تمام شد بيمار جوان گفت :

اگر مرحمت فرمايى نصف ديگرش را نيز به من بخوران ، چه بسا حال من خوب شود! حضرت على (عليه السلام ) نيم ديگر انار را نيز كم كم به دهان بيمار گذاشت تا تمام شد، آنگاه على (عليه السلام ) با دست خالى به خانه خود بازگشت در حالى كه از شدت حيا غرق در فكر بود كه چگونه با دست خالى به خانه بازگردد آهسته آهسته تا نزديك خانه آمد ولى حيا كرد وارد خانه شود، از شكاف در به درون خانه خود نگاه كرد، تا ببيند فاطمه عليهاالسلام در خواب است يا بيدار، ديد فاطمه عليهاالسلام تكيه كرده و طبقى از انار در پيش روى او است و ميل مى فرمايد: حضرت على (عليه السلام ) بسيار خوشحال شد و وارد خانه شد و ديد كه اين انار مربوط به اين عالم نيست (بلكه از بهشت آمده ) پرسيد، اين انار را چه كسى اينجا آورد؟ فاطمه عليهاالسلام گفت :

اى پسر عمو وقتى كه تشريف بردى چندان طول نكشيد كه نشانه سلامتى را در خود يافتم ناگاه صداى در به گوشم رسيد فضه خادمه رفت و در را گشود مردى را پشت در ديد، كه طبق انار را داد و گفت : اين طبق انار را اميرمؤ منان على (عليه السلام ) براى فاطمه عليهاالسلام فرستاده است .(255)

207- غذايى آماده

على (عليه السلام ) مى فرمايد: سه روز مى گذشت و ما در خانه خود غذايى براى خوردن نداشتيم . رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به خانه ما آمد و فرمود: اى على (عليه السلام ) خوراكى نرد خود داريد؟ عرض كردم به خدايى كه شما را گرامى داشته و به رسالت خويش ‍ برگزيده ، اكنون سه روز است كه خود و همسر و فرزندانم با گرسنگى سر كرده ايم پس رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به دخترش زهرا عليهاالسلام فرمود: تا به ميان اتاق (ديگر) برود شايد چيزى را براى خوردن بيابد. فاطمه عليهاالسلام گفت : يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم من الان از آن اتاق بيرون آمده ام (خوراكى در آنجا وجود ندارد) من به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عرض كردم : اگر اجازه دهيد من داخل اتاق شوم . حضرت فرمود: به اذن خداوند داخل شد. همين كه من وارد اتاق شدم طبقى ديدم كه در آن طبق ، خرماى تازه و ظرفى از غذا در كنار آن قرار دارد، غذا را برداشته نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آوردم حضرت فرمود: آيا آورنده غذا را ديدى ؟ گفتم : بله . فرمود او را برايم وصف كن . عرض كردم ، رنگهاى سرخ و سبز و زرد در برابر ديدگانم ظاهر شد. حضرت فرمود اينها خطوط پر جبرئيل است كه با در و ياقوت و جواهر تزيين شده است ...(256)

208- ابراهيم فرزند رسول خدا (ص )

على (عليه السلام ) مى فرمايد: ابراهيم كودك شيرخوار رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه بيش از هيجده ماه نداشت از دنيا رفت و پدر را در عزاى خود نشاند. رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از من خواست تا به كار غسل و تجهيز او بپردازم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز او را در كفن پيچيد و حنوطش كرد. سپس فرمود: على (عليه السلام ) تو پيكر كودك را بگير و به قبرستان ببر. على (عليه السلام ) مى فرمايد: جنازه را به همراه عده اى به قبرستان بقيع آوردم ، حضرت بر او نماز گزارد. سپس نزديك قبر آمد و به من فرمود: تا درون قبر روم ، من در قبر رفتم و حضرت پيكر طفل خود را به دستم داد در همين حال كه جنازه كودكش را به قبر سرازير مى كرد سرشك اشك از ديدگان مباركش باريدن گرفت از گريه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مسلمانان هم به گريه افتادند زن و مرد همه گريستند ولى صداى مردها بر زنها غلبه داشت لحظاتى به همين منوال گذشت و مردم همچنان مى گريستند، تا اينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از مردم خواست تا ساكت شوند سپس خطاب به فرزندش فرمود: هر چند ديدگان اشك بار است و

/ 367