206- همسرى وفادار - 1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نمايد. ابوذر با اين چند جمله قانع نشد و به برادرش گفت : سخنى كه دلم را آرام كند برايم نياوردى . سپس ‍ خود راهى مكه شد ابوذر وارد مكه شد تصميم داشت شبانه خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم برسد، لذا شب كنار كعبه آمد تا همانجا استراحت كند اين مسافر غريب ناگهان ديد مرد ناشناسى (على (عليه السلام )) به آنجا آمد و گفت اين مرد (اشاره به ابوذر) كيست ؟ ابوذر گفت : مردى از دودمان غفار است . على (عليه السلام ) فرمود: برخيز و به خانه خودت بيا. ابوذر برخاست و بى آنكه در راه با كسى تماس بگيرد و هدفش را بگويد آن شب مهمان على (عليه السلام ) شد. صبح برخاست و از خانه على (عليه السلام ) بيرون آمد و كنار كعبه رفت و همانجا بود تا شب شد، باز على (عليه السلام ) نزد او آمد و او را به خانه خود دعوت كرد و اين موضوع تا سه شب تكرار شد ولى ابوذر با كسى تماس ‍ نمى گرفت و مقصود خود را نيز پنهان مى كرد و روز سوم على (عليه السلام ) به ابوذر فرمود: اگر خود را معرفى كنى و علت مسافرت خود را بگويى قطعا به كسى نخواهم گفت ، و اسرار تو را مى پوشانم . ابوذر هدف و ماجراى مسافرت خود را به على گفت : او گفت مى خواهم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را ببينم . على (عليه السلام ) فرمود: من صبح به طرف منزل او (پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ) مى روم تو نيز به دنبال من بيا هر جا كه احساس خطر كردم از راه رفتن خود مى كاهم و گويى براى حاجتى مى خواهم كنار راه بروم ولى اگر احساس خطر نكردم پشت سر من بيا و در هر خانه اى كه وارد شدم تو نيز وارد شو. همين برنامه و طرح على (عليه السلام ) اجرا شد و ابوذر بدون پيش آمد خطرى به دنبال على (عليه السلام ) به راه افتاد و وارد خانه اى شد كه در آنجا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات نمود، ابوذر بعد از ملاقات با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همان لحظه مسلمان شد، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به ابوذر فرمود: در مكه توقف نكن و به سوى قبيله خود برو و دعوت مرا به گوش آنان برسان و همانجا باش تا پيام من به تو برسد. ابوذر عرض كرد سوگند به خدايى كه جانم در دست او است در برابر مردم مكه با آواز بلند اظهار اسلام مى كنم . ابوذر برخاست و به كنار كعبه آمد و فرياد زد: (اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبدوه و رسوله ) مشركان به او حمله كردند و آنقدر او را زدند كه بيهوش به زمين افتاد عباس عبدى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آمد و خود را به روى ابوذر انداخت و آنها را از اين كار نهى كرد...(254)

206- همسرى وفادار

روزى حضرت زهرا عليهاالسلام بيمار و بسترى شد. حضرت على (عليه السلام ) به بالين او آمد و گفت : چه ميل دارى تا برايت فراهم كنم ؟ فاطمه عليهاالسلام نمى خواست كه شوهرش را به زحمت اندازد در پاسخ گفت : من از شما چيزى نمى خواهم . حضرت على (عليه السلام ) اصرار كرد. فاطمه عليهاالسلام گفت : اى پسر عمو پدرم به من سفارش ‍ كرده كه هرگز چيزى از شوهرت درخواست نكن . مبادا او نداشته باشد و در برابر درخواست تو شرمنده شود. على (عليه السلام ) فرمود: اى فاطمه عليهاالسلام به حق من ، هر چه ميل دارى بگو. فاطمه عليهاالسلام اكنون كه مرا سوگند دادى اگر انارى برايم فراهم كنى خوب است . حضرت على (عليه السلام ) برخاست و براى فراهم نمودن انار از خانه بيرون رفت و با بعضى از مسلمانان روبرو شد و از آنها پرسيد، انار در كجا پيدا مى شود؟ آنها عرض كردند فصل انار گذشته ولى چند روز قبل شمعون يهودى چند انار از طائف آورده است . حضرت على (عليه السلام ) به در خانه شمعون رفت و در خانه او را زد. شمعون از خانه بيرون آمد وقتى كه چشمش به على افتاد از علت آمدن آن حضرت به آنجا پرسيد؟ على (عليه السلام ) ماجرا را گفت و افزود كه براى خريدارى انار آمده ام . شمعون گفت چيزى از انارها باقى نمانده است همه را فروخته ام .

حضرت فرمود: شايد يك انار باقى مانده و تو اطلاع ندارى . شمعون گفت : من از خانه خود اطلاع دارم و مى دانم كه اكنون انارى در خانه نيست همسر شمعون در پشت در بود سخن آنها را شنيد و به شوهرش شمعون گفت :

من يك انار را براى خودم برداشته بودم و در زير برگها پنهان كردم و تو اطلاع از آن ندارى ، آنگاه رفت و انار را آورد و به على (عليه السلام ) داد. آن حضرت چهار درهم به شمعون داد. شمعون گفت : قيمتش گفت :

قيمتش نيم درهم است . امام على (عليه السلام ) فرمود: زن اين انار را براى خود ذخيره كرده بود تا روزى از آن نفع بيشترى ببرد. نيم درهم مال تو و سه درهم و نيم هم مال همسرت . در برگشت على (عليه السلام ) صداى ناله درمانده اى را شنيد به دنبال صدا رفت . ديد مردى غريب و بيمار و نابينايى در خرابه اى بدون

/ 367