408- آسمان علم ، آفتاب فكر - 1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام) - نسخه متنی

محمدرضا رمزی اوحدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

اميرالمؤ منين (عليه السلام ) از منزل خارج شدند ابوبكر و عمر و عموم مردم در عقب آن حضرت رفتند. آن حضرت بر روى زمين نشست . مردم هم اطراف او نشستند ديوارهاى مدينه مانند گهواره حركت مى كرد: اهل مدينه از شدت ترس صداهاى خود را بلند كرده و فرياد مى زدند يا على (عليه السلام ) به فرياد ما برس . هرگز چنين لرزه اى نديده ايم لبهاى آن حضرت به حركت آمد و با دست به زمين زد و فرمود: اى زمين آرام و قرار بگير.

زمين به اذن خدا ساكت شد و قرار گرفت . مردم از اطاعت زمين از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) تعجب كردند آنگاه حضرت فرمود: شما تعجب كرديد كه زمين اطاعت امر من نمود وقتى به او گفتم قرار بگير. عرض كردند:

بلى يا اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: من همان كسى هستم كه خداوند در قرآن مى فرمايد و قال الانسان مالها من به زمين مى گويم بيان كن براى من حوادث و اخبارى را كه بر روى تو انجام شده و به من بگو عملهايى را كه مردم در روى تو بجا آورده اند، پس از آن حضرت فرمود: اگر اين همان زمين لرزه هايى بود كه خداوند در سوره زلزله مى فرمايد: زمين به من اخبار خود را مى داد ولى اين زلزله آن زلزله نيست .(474)

408- آسمان علم ، آفتاب فكر

يك روز صبح ، عمر خليفه ى وقت به مسجد رفت تا نماز صبح خود را ادا كند. وقتى خواست داخل محراب رود، ديد زنى در محراب خوابيده است به غلام خود يرفى گفت : اين زن را بيدار كن : غلام عمر، ديد كه جنازه زنى است ، يرفى جلوتر رفت ناگهان وحشت زده برگشت و گفت : در محراب جنازه زنى است بى سر، عمر گفت : برو به دنبال ابو طلحه ، بگو: بيايد اينجا، ابوطلحه امور انتظامى مدينه را اداره مى كرد ابوطلحه جنازه را از محراب خارج كرد سپس متوجه شد جسد زن بى سر، زن نيست بلكه مردى است كه لباس زنانه بر تن دارد، سر آن مرد را در كنج محراب پيدا كردند. عمر نماز صبح را به جماعت خواند، بعد دستور داد جنازه آن مرد را دفن كنند.

ابوطلحه نيز در بررسى اين قتل بسيار تلاش ‍ كرد ولى به جايى نرسيد. 9 ماه از اين پيش آمد گذشت اما باز هم يك روز در سپيده دم كه عمر به مسجد آمد بجاى همان جنازه قنداقه كودكى را يافت . عمر به غلامش يرفى دستور داد براى كوك دايه اى بگيرد و حقوقش ‍ را از بيت المال بپردازد ولى در فكر رفته بود كه اين كارها چيست ؟ كه در مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى شود. عمر با اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد اين قضيه مشورت كرد، ولى بجايى نرسيد عمر با ناراحتى گفت : اگر ابوالحسن (عليه السلام ) به من كمك كند من از راهنمايى همه بى نياز خواهم شد، در اين هنگام على (عليه السلام ) از راه رسيد، عمر خوشحال شد و به پاى حضرت برخاست و على (عليه السلام ) را به آغوش كشيد و گفت : بنشين اى شهر علم ، اى آسمان علم ، اى آفتاب فكر، عمر ماجرا را براى حضرت تعريف كرد و راه چاره را سؤ ال كرد. على (عليه السلام ) دايه كودك را خواست و دستور داد هفته ديگر روز دوشنبه كه عيد قربان است كودك را مى آرايى و او را به صحراى پشت مدينه كه گردشگاه عمومى است مى برى سعى كن همه ترا ببيند در آن هنگام زنى خواهد رسيد و اين بچه را نوازش خواهد كرد همان زن را بگيريد و نزد من بياوريد بعد حضرت به عمر فرمود:

ميان اين جنازه و نوزاد حكايتى است دايه كودك اين كار را اجرا كرد. زن دستگير شد و او را وارد مسجد كردند. عمر در كنار على (عليه السلام ) ايستاده بود و مات و مبهوت ، على (عليه السلام ) لبخندى زد و فرمود: نترس دخترم حرف بزن . اما احتياط كن كه دروغ نگويى . زن جوانى اندكى نشست آن وقت به شرح ماجرا پرداخت عرض كرد: يا على (عليه السلام ) اسم من جميله است از طايفه انصارم و تنها دختر عامر بن سعد خزرجى هستم كه در جنگ احد در ركاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به شهادت رسيد، مادرم در زمان ابوبكر فوت كرد اما چون ثروتمند بوديم در خانه با عفاف و تقوى بسر مى بردم روز با دختران همسن خود مشغول صحبت بودم كه پير زنى آمد و با يك يك ما صحبت كرد و از من سراغ مادرم را گرفت . گفتم : مادرم مرده است او گفت : اى كاش من مى توانستم مادر تو باشم . من از فرط تنهايى استقبال كردم پير زن را به خانه ى خود بردم و برايش غذا بردم ، ولى او اظهار داشت روزه است و مشغول عبادت خداوند شد، تا صبح كه پيش من بود نماز خواند بعد صبح رفت و گفت : من دخترى دارم كه بايد به او هم سر بزنم من از او خواهش كردم دخترش ‍ را نيز به منزل ما بياورد آن پير زن با حيله گرى مرا فريب داد روز ديگر پير زن به ظاهر صالح و مؤ من با دخترش به منزل ما آمد و دخترش را در منزل ما گذاشت و گفت : من به مسجد اعظم مى روم پير زن رفت ناگهان

/ 367