حديث دوست نگويم مگر به حضرت دوست
كه آشنا سخن آشنا نگه دارد
كه آشنا سخن آشنا نگه دارد
كه آشنا سخن آشنا نگه دارد
از ديده خون دل همه بر روى ما رود
ما در درون سينه هوايى نهفتهايم
بر خاك راه يار نهاديم روى خويش
سيل است آب ديده و بر هر كه بگذرد
گر خود دلش زسنگ بود هم زجا رود
بر روى ما زديده چه گويم چها رود
بر باد اگر رود دل ما ز آن هوا رود
بر روى ما رواست اگر آشنا رود
گر خود دلش زسنگ بود هم زجا رود
گر خود دلش زسنگ بود هم زجا رود