اگر در مجموع آنچه به اختصار گفته شد تأمل خوب كرده باشى، خواهى فهميد كه اتصال ما از طريق حواس به خارج از وجود خود، و به عالم طبيعت، موجب اين مىشود كه به عالم مثال خويش متوجه شويم و اشباه حقايق خارجيه را در آنجا بيابيم. اين، انتقال از عالم طبيعت به مثال است.سپس، مشاهده مظاهر متعدد يك حقيقت مجرد و افراد آن در مثال خويش، موجب اين مىشود كه به عالم عقلانى، يا عالم تجرد خويش متوجه گرديم و خود آن حقيقت مجرد و نورى را كه سعه وجودى و اطلاق دارد، در آنجا از دور بيابيم. و چون از دور مىيابيم، ضعيف و مبهم بيابيم، آنهم بسيار ضعيف و بسيار مبهم و اين هم انتقال از عالم مثال به عالم تجرد يا عالم عقل است.به عالم مثال خويش بسيار نزديك هستيم، و طبعاً قرار گرفتن ما در آن نيز بسيار آسان و سهل الوصول مىباشد، و به مجرد ارتباط با خارج از طريق حواس، و يا به مجرد تخيل، براى ما زمينه قرار گرفتن در مثال خويش فراهم مىشود، و در آن قرار مىگيريم. و اصولا مىتوان گفت، هميشه در «مثال خويش» هستيم، وليكن توجه به آن نداريم. و در هر صورت، به لحاظ اينكه در مثال خويش قرار مىگيريم، و يا هميشه در آن هستيم، هر چه در مثال خويش مىيابيم، مانند محسوسات و متخيلات، همه را نزديك و روشن مىيابيم، بدون اينكه ابهامى در ميان باشد.وليكن از عالم عقلانى، و به عبارتى از عالم تجرد خويش، به لحاظ اشتغال به طبيعت و توجه به مثال، بسيار دور هستيم، و طبعاً قرار گرفتن ما در آن مشكل و صعب الوصول است، و لذا هر وقت اين امر حاصل مىشود، به صورت بسيار ضعيف و ناقص است. آنجا كه مظاهر يا افراد متعدد يك حقيقت مجرد را مشاهده مىكنيم، از طرفى جهت وحدت و از طرفى جهت افتراق در آنها مىبينيم، و اين امر زمينه ساز اين مىگردد كه ما به عالم عقلانى خويش برگشته، و خود آن حقيقت متجلى در اين مظاهر را به صورت مطلق بيابيم، بازگشت ما به عالم عقلانى خويش، و قرار گرفتن ما در آن به صورت كاملا ضعيف، و به صورت ناقص انجام مىگيرد. نه آنچنان كه هست، نه از نزديك و روشن، آنچنان كه در مثال خويش صور مثالى را مىيابيم.اگر «خود» را از اشتغال به «طبيعت» و از اشتغال به «مثال خويش» آزاد كنيم، در آن صورت كاملا در عالم عقلانى، يا عالم تجرد خويش، كه عالم نورى، بالاتر از حدود زمانى و مكانى، و برتر از جهات است قرار مىگيريم. و آن وقت، همان حقيقت متجلى در مظاهر و ساير حقايق كليه را آنچنان كه بايد مىيابيم، و از نزديك آنها را مشاهده مىكنيم، بنحوى كه با آنچه قبلا و از فاصله دور مىيافتيم، فاصله از زمين تا آسمان را داشته باشد، و بنحوى كه تا خود به آن مرحله نرسيدهايم، نمىتوانيم بدانيم چطور، و چگونه؟. زيرا اين مرحله، مرحله تجرد، و موطن شهود عينى است، و حقايق در آنجا، هر كدام در مرتبه خود،مجلاى وجه حق، و مرآت جمال و جلال، و مظهر اسماء و صفات اوست، و آن كجا و اين كه از دور مىيابيم كجا؟!. اين كه از دور مىيابيم، به اندازهاى در نظر ما ضعيف مىنمايد كه اسم آنرا «مفاهيم كلى» گذاشتهايم، و آن كه آنجاست، مرائى عينى وجه حق است. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل.
نكتهاى براى اهل آن
اگر نكتهدان و نكته سنج باشى، مىشود در باب «علم» و «درك» با تو چنين گفت:آنچه از محسوسات و متخيلات مىيابى، و به شرحى كه گذشت در «مثال خويش» مىيابى، در حقيقت، همه