من آن نگين سليمان به هيچ نستانم
روا مدار خدايا كه در حريم وصال
هماى گو مفكن سايه شرف هرگز
در آن ديار كه طوطى كم از زغن باشد
كه گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد
در آن ديار كه طوطى كم از زغن باشد
در آن ديار كه طوطى كم از زغن باشد
بيان شوق چه حاجت كه شرح آتش دل
هواى كوى تو از سر نمىرود آرى
غريب را دل سرگشته با وطن باشد
توان شناخت ز سوزى كه در سخن باشد
غريب را دل سرگشته با وطن باشد
غريب را دل سرگشته با وطن باشد
روى احسان از گدا پيدا شود
اما اينكه اين محبت از جانب خداى متعال نسبت به انسان چه معنائى دارد؟! و چرا او مىخواهد انسان را بسوى خود جذب نموده و قلب او را از اغيار پاك كرده و شاهد وجه خود و فانى در آن قرار دهد؟! سؤالى است كه در جواب آن اسرارى نهفته است. و در اين بين مىتوان به بعضى از اين اسرار بنحو اجمال اشاره نمود.اول اينكه، عشق حق به ذات خود و به جمال ذات، اينچنين اقتضاء مىكند كه جمال ذات او شناخته شود و سوز و عشقى به راه بيندازد. و در اين بين هيچيك از موجودات و مخلوقات صلاحيت آن شناخت و نيز آن سوز و عشق را كه يك انسان كامل و وارسته از حجب مىتواند داشته باشد، ندارد. پس بايد اين انسان كه واجد اين صلاحيت است وليكن در ميان حجابها محبوس افتاده و اين كمال و صلاحيت او در پشت پرده قرار گرفته است، مجذوب گردد و روى به آن سو بياورد و حجابها را كنار زند و بالاخره شاهد جمال ذات گشته و خوب بشناسد و سوز عشق او همه عوالم را فرا گيرد و موجب تحير همه هستى گردد.حالات همه انبياء و اولياء و صالحين، مخصوصاً انبيايى مانند حضرت آدم، نوح، موسى، شعيب، داود، ابراهيم، اسماعيل، يحيى، عيسى، و خاتم الانبياء ،و نيز، اوليايى مانند حضرت سيدالاولياء أميرالمؤمنين و همه ائمه اطهار صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين، بخوبى شاهد بر اين حقيقت است. و در رديف بعدى هم حالات خوبان از صاحبدلان جاى تأمل و شاهد بر اين امر مىباشد.
در ازل پرتو حسنت زتجلى دم زد
عشق پيدا شد و آتش به هم عالم زد
عشق پيدا شد و آتش به هم عالم زد
عشق پيدا شد و آتش به هم عالم زد
جلوهاى كرد رخت ديد ملك عشق نداشت
عقل مىخواست كز آن شعله چراغ افروزد
مدعى خواست كه آيد به تماشا گه راز
جان علوى هوس چاه زنخدان تو داشت
جان علوى هوس چاه زنخدان تو داشت
عين آتش شد از ين غيرت و بر آدم زد
برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
جان علوى هوس چاه زنخدان تو داشت