سخن عشق نه آنست كه آيد به زبان
اشك حافظ خرد و صبر به دريا انداخت
چه كند، سوز غم عشق نيارست نهفت
ساقيا مىده و كوتاه كن اين گفت و شنفت
چه كند، سوز غم عشق نيارست نهفت
چه كند، سوز غم عشق نيارست نهفت
هين و هين اى راهرو بيگاه شد
اين دو روزك را كه زورت هست زود
اينقدر تخمى كه ماندستت بكار
تا نمرده است اين چراغ با گهر
هين مگو فردا كه فرداها گذشت
تا بكلى نگذرد ايام كشت
آفتاب عمر سوى چاه شد
پر افشانى بكن از راه جود
تا در آخر بينى آنرا برگ و بار
هين فتيلهاش ساز و روغن اى پسر
تا بكلى نگذرد ايام كشت
تا بكلى نگذرد ايام كشت