حزن و اندوه براى دنيا و امور دنيوى ازتعلق به دنيا و امور آن سرچشمه مىگيرد. وقتى انسان به دنيا و مسائل آن تعلق قلبى داشت، و به آنها اهتمام ورزيد، هر اندازه تعلق وى شديد باشد، به همان اندازه هم حزن و اندوه او در فقدانها و تغييرها و تبديلها شديدتر خواهد بود، و بعكس، هر چه تعلق وى ضعيف و كم باشد، حزن و اندوه وى نيز ضعيف و كم مىباشد. واگر آزاد از تعلق باشد و خود را از قيد هر تعلقى رها سازد، فقدانها و تغيرها و تبديلها در وجود او اثرى نمىگذارد و فارغ از هم و غم خواهد بود و حزن و اندوه به او راه نخواهد يافت.حزن و اندوه براى دنيا و امرى دنيوى را حد و حصرى نيست. زيرا دنيا و امور آن هميشه در معرض تغيير و تحول بوده و على الاتصال متبدل و متلون است، و هيچوقت از همه جهات طبق ميل و خواسته انسان نخواهد بود، و طبعاً او را به لحاظ تعلق و به اندازه تعلقى كه دارد درمعرض تحول درونى و تغيير حال قرار خواهد داد و دائماً حال به حال خواهد ساخت. گاهى مسرور وگاهى محزون خواهد بود. به بيان ديگر، از آنجا كه خواستههاى نفسانى و تعلقات دنيوى انسان را حد و حصرى نيست و هر چه دامنه خواستهها وتعلقات خويش را گستردهتر كند به نقطه آخر نخواهد رسيد و باز خواهد خواست، و گردش امور دنيا ومسائل آن هم هرگز از همه جهات با اوموافقت نخواهد كرد، انسان وابسته در هيچ زمانى خالى از حزن و اندوه نخواهد بود، و نه تنها حزن و اندوه زمان حال را خواهد داشت، بلكه، براى گذشته و آينده نيز محزون و مغموم خواهد بود و از همه جوانب غم و اندوه او را در خود غرق خواهد نمود. در مواقع بسيار قليل از حزن و اندوه فارغ خواهد بود، آن هم به صورت نسبى، و نه بطور كامل، و آن هم با يك نوع اشتغال و سرمستى به بعضى از خواستههاى مهم نفسانى، و با انصراف مقطعى ازخواستههاى ديگرى كه بر آورده نگشته و هر كدام به جاى خود و در حد خود مايه حزن و اندوه است، چيزى كه هست اينكه فعلا او سر مست است و خود را به نوعى مشغول و آرام ساخته است و درد فقدان آنها را احساس نمىكند و در وقت خود دامنگير او خواهد شد.شما اگر در حال خود و ديگران به دقت بپردازيد، بخوبى متوجه اين امر مىشويد كه چگونه حزن و اندوه به انحاء گوناگون وجود شما و ديگران را فرا گرفته و آرامش را از شما و ديگران سلب كرده و همه را اسير ساخته و پر و بال همه راشكسته و از توجه به مقصد بازداشته است؟ و آنچنان همه را در بند خود كشيده كه از همه جا منصرف و از همه چيز بى خبر كرده است؟. همه مسئله اصلى را فراموش نمودهاند. نه از درد، يا دردهاى اصلى وواقعى پشت پرده خود خبر دارند، و نه در فكر چاره آنها مىباشند. بر اثر غوطهور بودن در حزنها و اندوههاى موهوم دنيوى، فراموش كردهايم كه از كجا آمدهايم و به كجا مىرويم و چگونه مىرويم؟! و چه كردهايم و چه در پيش داريم؟!اگر يك وقتى هم بخواهيم به خود بياييم و به درد اصلى خود توجه كنيم، و يا روى به حيات واقعى بياوريم و به آن سو اقبال نماييم، تهاجم حزنها و اندوههاى گذشته و حال و آينده ما را آزاد نمىگذارد، و به ما اجازه نمىدهد كه راه خود در پيش گيريم، و بالاخره ما را به كام خود فرو مىبرد. در همان حال كه مىخواهيم به مسئله اصلى خود بپردازيم و روى به آن سو بياوريم، از طرفى حزنها و اندوههاى گذشته و حال سد راه ما مىشود، و از طرف ديگر نگرانيهاى آينده و حزن براى امور مستقبله مانع ما مىگردد.آن دشمن قسم خورده درباطن به ما مىگويد، تو بايد در فكر فلان مسئله باشى و چارهاى بينديشى، فلان مشكل را ناديده نگير ودر فكر آن باشد. تو هيچ مىدانى كه فلان مسئله به كجا خواهد انجاميد؟! و با اين مصيت و آن گرفتارى چه بايد كرد؟! و بالاخره چه... و چه...؟! تو بايد در فكر اينها باشى و در رفع و دفع آنها بكوشى، و شايد بتوانى براى آنها چارهاى پيدا كنى و از آنها خلاص شوى، و اگر از حالا در فكر آنها نباشى، با هزاران مسئله و مشكل مواجه مىشوى و رنجها و سختيهاى بى شمار در پيش دارى، و اگر از اين امور فارغ گشتى و مسئلهاى نداشتى، بعد از آن مىتوانى به خود و به اصلاح خود بپردازى، و راه دين و عبادت در پيش گرفته و به آن سو روى بياورى.اين نداهاى باطنى و اشباه اينها به صور گوناگون، همه ازشيطان و جنود او، و از جمله از نفس انسان است