معارف و معاریف نسخه متنی
لطفا منتظر باشید ...
اين واقعه بر او گران آمد كه از شدت اندوه نزديك بود ديوانه شود ، دست از غذا كشيد وپيوسته مى گريستواز مردمان كناره گرفت ، نامه اى درباره استرداد غلام به عضدالدوله نوشت ودر آن نامه بسى خضوع وذلتنشان داد آنچنان كه مورد استهزاء وتمسخر قرار گرفت ، مردم او را سرزنش مى نمودند اما او همچنان بدينروش ادامه مى داد ، سرانجام تصميم گرفت دو تن از كنيزان زيباروى خود را كه هر يك به صدهزار دينارخريده بود فداى آن غلام كند ، كنيزان به همراه پيكى بنزد عضدالدوله فرستاد وبه وى گفت: اگر عضدنپذيرفت هر چه خواست بر بها بيفزا ودر اين امر درنگ روا مدار كه اگر بقيمت تمام مايملكم تمام شودغلام را بتنهائى با خود برگيرم وبه دورترين سرزمين هجرت كنم . اما عضد پذيرفت وغلام را به وىبرگردانيد .ودر سال 367 عضدالدوله بر عزالدوله پيروز گشت وعزالدوله به اسارت در آمد وسرانجام بقتل رسيد .ودر سال 372 عضدالدوله درگذشت وطائع فرزند او را به نام صمصام الدوله بجاى او سمت سلطنت داد واو را«شمس المله» ملقب ساخت وهفت خلعت بر او پوشانيد .ودر سال 375 صمصام الدوله تصميم گرفت بر جامه هاى حرير وپنبه بافت بغداد واطراف آن ماليات وضع كندومقدار آن در سال يك ميليون درهم براورد شد ، اما مردم چون بر اين تصميم آگاه شدند همه در مسجد جامعمنصور گرد آمده متفق شدند كه اگر اين طرح عملى گردد هيچكس در نماز جمعه شركت نكند ، ونزديك بود فتنهاى عظيم بپا گردد كه صمصام آنها را معاف داشت .ودر سال 376 شرف الدوله برادر صمصام الدوله عليه برادر خويش قيام كرد ولشكريان با وى موافقت نمودهصمصام را شكست داد ، وچون پس از پيروزى وارد شهر بغداد گرديد خليفه از او استقبال نمود ومقام سلطنترا ـ كه يك درجه دون رتبه خلافت بود ـ به وى تفويض نمود ، ودر اين سال يا سال 375 قرمطيان كوفه را بهاشغال خويش درآورده خطبه بنام شرف الدوله خواندند وخليفه از بغداد لشكرى بدان صوب گسيل داشت وايشانرا شكست وهزيمت داد وديگر آن جماعت را اجتماعى معتدّ به ميسّر نگشت بلكه بناى دولت ايشان از بنيادبرافتاد .ودر سال 379 شرف الدوله از جهان برفت وبرادرش ابونصر فيروز خسرو قائم مقام او شد وملقب به«بهاءالدوله» گشت ، ودر سال 381 بهاء الدوله طمع در اموال خليفه بسته بى استجازه بقصر خلافت درآمدوبدستور معهود بر سرير خليفه نشست ، آنگاه چند تن از امراء ديلم پيش رفته خليفه به تصور آن كه مىخواهند دست او را ببوسند دست دراز كرد وآن جماعت دست طائع را با پاى كشيدند واو را از آنجا به موضعىديگر برده بهاء الدوله جهات واموال خليفه را ضبط نمود وشتابان پيكى بدنبال احمد بن اسحاق بن مقتدر ـكه بعداً به «القادر بالله» ملقب گشت ـ به بطيحه فرستاد واو را بجاى طائع ـ پس از آنكه كسانى را بهگواهى وى به خلع خويش گواه گرفت ـ بخلافت نشانيد . اين واقعه در نوزدهم شعبان 381 بوقوع پيوست . بهاءالدوله ديدگان او را ميل كشيد ، وچون قادر بالله بر مسند خلافت نشست بر او رقّت آورد ودر گوشه اى ازقصر خلافت وى را جاى داد وپيوسته درباره او احسان ونيكى كردى ودرشتى گفتار او را تحمل نمودى واغلبنيازهاى بزرگ او را برآوردى ، روزى طائع از القادر بالله حاجتى خواست كه براوردن آن خليفه را دشواربود ، وعذر او اين بود كه ديالمه بر امور مسلّطند ، همين كه نيمه روز سفره طعام گسترده شد ظرفى عدسپخته نزد طائع نهادند ، چون دست بدان فرا برد پرسيد : اين چيست ؟ گفتند : عدسى است . گفت : آيااميرالمؤمنين هم همين غذا تناول مى كند ؟ گفتند : آرى . طائع گفت : در صورتى كه خوراك اميرالمؤمنين ايناست وجاه ومنزلت او هم آن است كه امروز بامداد ديدم نيكوتر آن كه در بطيحه نشيند ورنج خلافت وبار آننكشد ، قادر چون شنيد بخنديد وگفت : اينك كه وى را از نعمت بينائى محروم ساختيم آزادى زبان را از اوسلب نكنيم .طائع در شب عيد فطر سال 393 جهان را بدرود گفت والقادر بالله بر او نماز گزارد به پنج تكبير . وى به آلابوطالب مودّتى شديد مىورزيد آنچنان كه شعراء سنى او را هجو مى كردند اما شريف رضى قصيده اى غرّاءمبتنى بر مدح وثناء در رثاء او سرود واين چند بيت از آن قصيده است :علوّ فى الحيات وفى المماتلحق انت احدى المعجزاتكان الناس حولك حين قامواوفود نداك ايام الصِلات