بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف عموى پيغمبر اسلام مكنى بابوالفضل. مادرش نتيله بنت خباب بن كليبيكى از زنان باشخصيت جهان واول زنى كه كعبه را با پارچه هاى حرير وديبا پوشاند.عباس در جاهليت واسلام يكى از رجال برجسته قريش بود وسقايت حجاج وعمارت مسجدالحرام بعهده او بود.سقايت عبارت بود از سرپرستى چاه زمزم كه آب منحصر مكه بود وعباس خود بكنار چاه ميايستاد وبرساندن آببحاجيان نظارت مينمود، وعمارت مسجدالحرام اين بود كه جمعى از بزرگان قريش پيمان بسته بودند كهنگذارند كسى در مسجدالحرام لغو وبيهوده وناسزا بگويد وهر كه چنين ميكرد او را از مسجد ميراندند،عباس رئيس اين جمعيت بود. عباس مردى خردمند وهوشيار ومدير وسفره دار ومخصوصاً در باره خويشان بسىمهربان بود واز اين جهت حضرت رسول (ص) او را تجليل واحترام ميكرد. وى مردى بلندبالا وسفيدپوست وجهورىالصوت بود. او دو يا سه سال بزرگتر از پيغمبر (ص) بوده واو در شب جمعه دوازده رجب يا رمضان سال 32 بسنهشتاد سالگى تقريباً در مدينه از دنيا رفت ودر بقيع بخاك سپرده شد.عباس در بدر اسير شد، فداى اسير در بدر چهل اوقيه (هر اوقيه چهل مثقال است) مقرر شده بود، مسلمانان كهعباس را مردى توانگر ميدانستند فداى او را بكمتر از صد اوقيه رضا ندادند، بيست اوقيه نيز بهمراهداشت كه آن را بغنيمت گرفته بودند.پيغمبر (ص) به وى فرمود: خود و دو برادرزاده ات نوفل وعقيل را بخر. وى گفت: چيزى ندارم. فرمود: آن طلائىكه بهمسرت ام فضل دادى وبه وى گفتى: اگر بازنگشتم از آن تو وفضل وعبداللّه وقثم باشد چه شد؟ عباس گفت:چه كسى اين را بتو خبر داد كه اين راز را جز خدا نميدانست؟! فرمود: خداوند خود مرا بدان آگاه ساخت.عباس گفت: گواهى ميدهم كه تو رسول خدائى. عباس از آن روز اسلام آورد وپس از پرداخت فدا بمكه بازگشتودر فتح مكه تا ابواء باستقبال پيغمبر (ص) شتافت ودر فتح با آن حضرت بود ودر جنگ حنين رشادتى نمايانكرد وپس از آن بمدينه هجرت نمود وهجرتش پايان بخش امتياز هجرت بود.وى در مدينه زمان خلافت عثمان درگذشت ودر اواخر عمر نابينا شد. عباس نه فرزند پسر وسه ودختر داشت.عبداللّه وعبيداللّه وفضل وقثم ومعبد وعبدالرحمن وام حبيب كه مادرشان لبابه بنت فضل بن حارث هلالىبود، وديگر: تمام وكثير وحارث وآمنه وصفيه كه مادر هريك از آنها كنيزى بوده است.ابن عباس روايت كند كه حضرت رسول (ص) فرمود: هر كه عباس را بيازارد مرا آزرده است كه عموى آدمى برادرپدر او است.نقل است كه روزى جبرئيل بر پيغمبر نازل شد در حالى كه قبائى سياه بتن داشت وكمربندى كه خنجرى را در آنفرو برده بود بكمر بسته بود. حضرت به وى فرمود: اين چه لباسى است كه بتن دارى؟! جبرئيل گفت: اين لباسرسمى فرزندان عمويت عباس است. پيغمبر عباس را ديد وبه وى فرمود: واى بر فرزندان من از جور وستمفرزندان تو! عباس گفت: يا رسول اللّه اجازه بده خود را اخته كنم. فرمود: قلم تقدير برآنچه شدنى استجارى گشته. (بحار:19و22)