ابن خواجه شهاب الدين فضل اللّه از مردم باشتين از دهات بيهق وسرسلسله سربداران است. او دومين فرزندشهاب الدين فضل اللّه است. وى مردى شجاع بود. سلطان ابوسعيد بهادر خان او را بمعرفى برادرش امير امينالدين جهت كشتى گرفتن با ابومسلم پهلوان عصر به خراسان دعوت كرد. بامر سلطان با ابومسلم پهلوان درمسابقه تيراندازى شركت جست ودر نتيجه گوى سبقت را ربود. سلطان بفرمود تا عبدالرزاق را شغلى پرسوددهند. ديوانيان تحصيل ماليات كرمانرا كه مبلغ صدوبيست هزار دينار بود به وى دادند مقرر آنكه بيستهزار دينار را جهت خاصه خود تصرف نمايد وصدهزار دينار آنرا براى خزانه عامره بفرستد. عبدالرزاق تمامآن وجوه را بكرمان صرف عيش وعشرت خود نمود. وقتى متوجه شد كه يك دينار از آن وجوه نمانده بود در بحرانديشه فرو رفت. بر حسب اتفاق در همان ايام خبر مرگ سلطان ابوسعيد بهادر خان شايع شد. عبدالرزاق روىبوطن معهود آورده چون بباشتين آمد ديد فتنه اى حادث شده است. سبب آن بود كه درآن زمان ايلچى بباشتينآمده از حسن حمزه وحسين حمزه كه دو برادر بودند شراب وشاهد طلب كرده بودند وچون در باب شاهد عذرىآورده بودند ايلچى خواست كه متعرض عورات ايشان شود برادران شمشير كشيده گفتند ما سربداريم تحمل اينرسوائى نداريم وايلچى را بقتل رسانيدند . خواجه علاءالدين محمد كه در آنزمان وزير خراسان بود ودرقريه فريوند اقامت داشت كسان بطلب حسن وحسين فرستاد آندو در رفتن تعلل كردند.امير عبدالرزاق چون بر حقيقت واقعه اطلاع يافت جمعى را با خود متفق كرد ونوكران وزير را برگردانيد.خواجه علاءالدين نوبت ديگر زياده از پنجاه كس جهت همان امر بباشتين فرستاد امير عبدالرزاق در مقامخلاف آمد. جنگ درگرفت چندنفر از نوكران علاءالدين كشته وباقى منكوب ومخذول شدند. پس از آن عبدالرزاقمردم آن قريه را جمع آورده گفت فتنه اى عظيم درين ديار بوقوع پيوست واگر مساهله كنيم كشته شويموبمردى سر خود بردار ديدن هزار بار بهتر كه به نامردى بقتل رسيدن. از اين جهت وسخن آن دو برادر آنانسر بدار شدند. امير عبدالرزاق با جمع لشكريان خود جهت پاسخ به عمل علاءالدين رهسپار خراسان شدند. درآن موقع خواجه علاءالدين جهت امرى متوجه استرآباد شده بود امير عبدالرزاق خبردار شد. از عقبش شتافتودر دوره شهرك نو به او رسيد نبردى سخت در گرفت خواجه علاءالدين بقتل رسيد وامير عبدالرزاق با غنائمواموال زياد به باشتين مراجعت كرد. سربداران بسال 738 هـ ق بسبزوار رفتند وآنجا را تصرف كردند واميرعبدالرزاق رسماً بر مسند حكومت نشست ، در اين موقع واقعه اى افتاد كه به بهاى قتل عبدالرزاق تمام شد.بدين ترتيب كه تصميم گرفت دختر خواجه علاءالدين هندو را به عقد خود درآورد. دختر چون ميدانست غرضعبدالرزاق دست يافتن به پسر زيبايش ميباشد راضى نشد وشبى از سبزوار گريخت بجانب نيشابور توجه نمود.عبدالرزاق برادر خود امير وجيه الدين مسعود را ببازگردانيدن آن مستوره مأمور ساخت. امير مسعود درسنكليد بدختر رسيد خواست او را بازگرداند دختر تضرع وزارى كرد وغرض عبدالرزاق را براى او آشكار كرد.امير مسعود را رقّت رفت ويرا آزاد گذاشت ونزد برادر برگشت گفت او را نيافتم عبدالرزاق زبان بدشناماو گشاد گفت: از تو بوى مردانگى نميآيد امير مسعود جوابداد كسى از صفت مردانگى بى بهره است كه بنيادكار خود بر فساد نهاده است. عبدالرزاق خشمناك شد وبدو حمله كرد امير مسعود شمشيرى حواله او كرد