برخيز وبرافروز هلا قبله زردشت
بس كس كه ز زردشت بگرديده دگربار
من سردنيابم كه مرازآتش هجران
گر دست به دل برنهم از سوختن دل
اى روى تو چون باغ وهمه باغ بنفشه
آن كس كه تو را كشت تو را كشت ومرا زاد
چرخ گردان نهاده دارد گوش
زحل از هيبتش نمى داند
صورت خشمش ار زهيبت خويش
خاك دريا شود بسوزد آب
بفسرد نار وبرق بخشايد
بنشين وبرافكن شكم قاقم برپشت
ناچار كند رو به سوى قبله زردشت
آتشكده گشته است دل وديده چو چرخشت
انگِشت شود بى شك در دست من انگُشت
خواهم كه بنفشه چنم از زلف تو يك مشت
وآن كس كه تو را زاد تو را زاد ومرا كشت
تا ملك مرو را چه فرمايد
كه فلك را چگونه پيمايد
ذره اى را به دهر بنمايد
بفسرد نار وبرق بخشايد
بفسرد نار وبرق بخشايد