معارف و معاریف نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف و معاریف - نسخه متنی

مصطفی حسینی دشتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بپرهيزيد از اينكه متعرّض اين خانواده شويد .

ابوسعيد مكارى گويد : ما جمعى در حضور امام صادق (ع) بوديم سخن از زيد وقيام او به ميان آمد ، يكى از حضّار ميخواست نسبت به زيد جسارتى كند ، حضرت نهيبش داد وفرمود : آرام باش ، شما حق نداريد ميان ما دخالتى كنيد وجز به نيكى در باره ما سخنى بگوئيد واين را بدانيد كه هيچيك از ما نمى ميرد جز اينكه پيش از مرگش به سعادت رسد وعاقبت بخير گردد گرچه در مدّت كوتاهى از آخر عمرش كه به قدر دوشيدن شترى باشد .

بزنطى گويد : در خدمت حضرت رضا(ع) نشسته بودم سخن از سادات به ميان آمد ، عرض كردم : آيا منحرف چه از خاندان شما وچه از غير شما يكسانند ؟ فرمود : خير ، نيكوكار ما اجرش دو چندان وبدكار ما گناهش دو چندان است .

فضل بن يونس گويد : امام كاظم (ع) به خانه ام وارد شد ، جمعى نشسته بودند خواستم آن حضرت را در صدر مجلس بنشانم ، فرمود : اى فضل صاحب خانه به صدر مجلس اولويّت دارد جز اينكه در جمع ، مردى از بنى هاشم باشد .

عرض كردم: پس صدر حقّ شما ميباشد .

در تاريخ قم آمده كه حسين بن حسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن جعفرالصادق (ع) در قم علناً ميگسارى ميكرد واز اينگونه حركات باكى نداشت ، روزى وى به خانه احمد بن اسحاق اشعرى كه مسئول اوقاف قم واز شيعيان معتبر وآبرومند در درگاه امام عسكرى (ع) بود رفت ، احمد او را اجازه ورود به خانه خويش نداد وسيّد دل شكسته بازگشت . اتّفاقاً در آن سال احمد به حج رفت ودر راه خود جهت تشرّف به حضور امام عسكرى(ع) به سامراء رفت ، چون به درب خانه رسيد حضرت او را اجازه ورود نداد ، احمد آنقدر به درب خانه گريه ولابه نمود تا بالاخره حضرت او را اجازه داد ، چون وارد شد عرض كرد : يابن رسول الله چرا مرا اذن ندادى مگر نه من همان احمد بن اسحاقم كه از مواليان و ارادت كيشان شما ميباشم ؟! حضرت فرمود : آرى ولى پسر عم ما را از در خويش براندى ! احمد بگريست وسوگند ياد كرد كه اين كار من بدين منظور بود كه وى از كار خويش دست بردارد وتوبه كند وقصد بى ادبى نداشتم . حضرت فرمود : راست ميگوئى ولى به هر حال احترام آنها لازم است وچون به ما نسبت دارند مبادا در باره آنها توهين وتحقيرى روا دارى كه از زيانكاران خواهى شد .

احمد چون از سفر حج بازگشت ومردم قم به ديدن او رفتند حسين نيز در جمع ، وارد خانه شد محض اينكه چشم احمد به وى افتاد فوراً از جا برخاست و او را استقبال نمود وبه شايستگى از او احترام نمود و وى را به صدر مجلس نشاند . حسين سخت به شگفت آمد و از او سبب پرسيد ، احمد داستان خود با امام عسكرى (ع) را براى او باز گفت : حسين چون شنيد در حال از اعمال خويش نادم گشت وتوبه نمود و از آن به بعد از صلحا ونيكان شد وهمواره ملازم مسجد بود تا مرگش فرا رسيد ودر كنار مزار حضرت فاطمه بنت موسى به خاك سپرده شد .

سليمان بن جعفر گويد : روزى على بن عبيدالله بن حسين بن على بن الحسين (ع) به من گفت : بسيار مايلم به خدمت حضرت رضا (ع) برسم وبه وى سلام كنم . گفتم : مگر چه ترا از اين كار باز ميدارد ؟ گفت : هيبت وجلالش وديگر اينكه ميترسم (شايد نسبت به حضرت سابقه سوء ادبى داشته) . اتفاقاً حضرت مختصر كسالتى داشت ، به وى گفتم : اكنون فرصت مناسبى است كه مردم به عيادت آن حضرت ميروند تو نيز در جمع عيادت كنندگان برو .

وى شادمان شد وبه عيادت آن جناب رفت ، حضرت چون او را بديد از او تجليل نمود وبه شايستگى گرامى داشت ، على بسى خرسند گشت ، وپس از چندى على بيمار شد امام به عيادتش رفت من نيز در خدمتش بودم حضرت آنقدر نشست كه همه عيادت كنندگان بيرون شدند آنگاه به اتفاق آن حضرت بيرون آمديم.

روز بعد زنى از دوستان ، مرا خبر داد كه موقعى كه امام در خانه على نشسته بود همسر على به نام ام سلمه از پشت پرده به حضرت مينگريست وپس از اينكه امام برخاست وى آمد وخود را بر جاى او بينداخت وآنجا را بوسه داد . من به نزد على رفتم و وى خود همين ماجرا را برايم نقل كرد ، من آن را به خدمت حضرت باز گفتم ، فرمود : اى سليمان على بن عبيدالله خود وهمسر وفرزندانش از اهل بهشتند زيرا فرزندان على وفاطمه(ع) اگر به مذهب حق باشند مانند ديگر مردم نيستند .

از امام عسكرى (ع) نقل شده كه مرد درويشى بود كه اهل وعيالش گرسنه بودند ، روزى از خانه بيرون شد كه چيزى بدست آرد وغذائى جهت خانواده اش فراهم سازد ، درهمى بدست آورد وبا آن نان ونانخورشى خريد ، در راه بازگشت عبورش به سيّد وسيّده اى افتاد كه گرسنه بودند ، وى نزد خود گفت : اينها به اين غذا

/ 2570