نامه 043-به مصقله بن هبيره
از نامه هاى آن حضرت عليه السلام است به مطلقله ابن هبيره شيبانى كه از جانب آن بزرگوار بر اردشير خره (نام شهرى بوده در فارس) حاكم بود (او را بر ستمگرى در پخش غنيمت (ماليكه مسلمانان از دشمن بر اثر فيروزى گرفته اند) سرزنش مى نمايد، و رجال دانان از او به زنديق تعبير مى كنند يعنى مردى كه در ظاهر با ايمان و در باطن كافر است، و داستان او با معقل ابن قيس كه از ياران و فداكاران امام عليه السلام است در شرح سخن چهل و چهارم باب خطبه ها گذشت): به من از تو خبرى رسيده كه اگر آن را به جا آورده باشى خداى خود را به خشم آورده اى (رحمت او شامل حالت نمى شود) و امام و پيشوايت را غضبناك ساخته اى (كه بايد از تو انتقام بكشد، زيرا خبر رسيده): كه تو اموال مسلمانها را كه نيزه ها و اسبهاشان آن را گرد آورده، و خونهاشان بر سر آن ريخته شده در بين عربهاى خويشاوند خود كه تو را گزيده اند قسمت مى كنى، پس سوگند به خدائى كه دانه را (زير زمين) شكافته، و انسان را آفريده اگر اين كار (كه خبر داده اند) راست باشد، از من نسبت به خود زبونى يابى، و از مقدار و مرتبه نزد من سبك گردى، پس حق پروردگارت را خوار نگردانده و دنيايت را به كاستن دينت
آباد مكن كه (در روز رستخيز) در جرگه آنان كه از جهت كردارها زيانكارترند خواهى بود. آگاه باش كه حق كسى كه نزد تو و نزد ما است از مسلمانها در قسمت نمودن اين مالها يكسان است: پيش من بر سر آن مال مى آيند و برمى گردند (چنانكه هر كس براى آب بر سرچشمه رفته و برمى گردد و چشمه بى تفاوت به همه آب مى بخشد، بنابراين حق ندارى كه آن مالها را به خوشايندانت اختصاص دهى).
نامه 044-به زياد بن ابيه
از نامه هاى آن حضرت عليه السلام است به زياد ابن ابيه هنگامى كه به آن بزرگوار خبر رسيد كه معاويه نامه به او نوشته مى خواهد او را با ملحق ساختن به خود (كه برادر مى باشند) بفريبد (در آن او را فريب معاويه برحذر مى نمايد، و اين زياد پدر عبيدالله ابن مرجانه قاتل حضرت سيدالشهداء عليه السلام بوده، و مرجانه مادر عبيدالله كنيزى بوده كه به زنا دادن شهرت بسيار داشت، و پدر زياد معلوم نيست، برخى او را زياد ابن عبيد گفته و به ثقيف نسبت دهند، و زياد ابن ابوسفيان، و زياد ابن ابيه يعنى زياد پسر پدرش، و زياد ابن امه يعنى زياد پسر مادرش، و زياد ابن سميه نيز گفته شده است، و گفته اند: پيش از ملحق شدن به ابى سفيان او را زياد ابن عبيد مى خواندند، و عبيد بنده اى بود كه تا ايام دولت و رشد زياد ماند و زياد او را خريده آزاد نمود، و مادر او سميه نام داشته كه كنيز حارث ابن كلده ثقفى طبيب مشهور عرب بود، و گفته اند: در عهد عمر بن خطاب روزى زياد در مجلس او سخن مى گفت كه شنوندگان را به شگفت آورد، عمرو ابن عاص گفت: شگفتا اين جوان اگر قرشى بود عرب را به عصاى خود مى راند! ابوسفيان گفت: آگاه باش سوگند به خدا او قرشى است، اگر او ر
ا مى شناختى مى دانستى كه از بهترين اهل تو است، عمرو گفت: پدرش كيست؟ ابوسفيان گفت: سوگند به خدا من او را در رحم مادرش نهادم، عمرو گفت: چرا او را به خودت ملحق نمى گردانى؟ ابوسفيان گفت: از بزرگى كه اينجا نشسته يعنى عمر مى ترسم كه پوست مرا بكند، و گفته اند: كنيه اش ابومغيره است، و در طائف سال فتح مكه يا سال هجرت يا روز جنگ بدر به دنيا آمده، و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را نديده، و در همه جا اميرالمومنين و بعد از آن حضرت با امام حسن عليهماالسلام و تا زمان صلح آن بزرگوار با معاويه بوده و پس از آن به معاويه ملحق گرديد، و در كوفه در ماه رمضان سال پنجاه و سه هجرى بر اثر نفرين امام حسن عليه السلام به مرض فالج كه دردى است در جانبى از بدن پيدا مى شود و آن را از حس و حركت مى اندازد، يا به مرض طاعون و وبا هلاك گرديد. ابن ابى الحديد در اينجا و جاى ديگر درباره بد طينتى و زشتكاريهاى او نسبت به امام حسن و شيعيان اميرالمومنين عليهماالسلام و ناسزاهائيكه گفته و جسارتهائى كه به امام زمان خود كرده قضايائى نقل نموده كه از خواندن آنها دست بر سر زده گريان و دل شكسته شدم و از ترجمه آن شرمم آمد، پس در خصوص خباثت و بد طينتى او اكتفا
ء مى كنم به آنچه از قول ابن ابى الحديد در شرح نامه بيست و يكم نوشتم، خلاصه اميرالمومنين عليه السلام در عهد خود زياد را حاكم فارس گردانيده بود كه آن ديار را نيكو ضبط كرده و نگهدارى مى نمود و از اين رو معاويه نامه اى به او نوشت تا او را به برادرى بفريبد،