نامه 061-به كميل بن زياد
از نامه هاى آن حضرت عليه السلام است به كميل ابن زياد نخعى (از خواص اصحاب و شيعيان امام عليه السلام) كه از جانب آن بزرگوار حكمران هيت (شهرى در كنار فرات) بود (در آن) او را براى ترك جلوگيرى از سپاه دشمن كه براى تاخت و تاراج (شهرها) از شهر او گذشتند سرزنش مى نمايد (كه چرا در چنان هنگامى شهر خود را رها كرده به جلوگيرى دشمن ديگر رفته است): پس از حمد خدا و درود بر پيغمبر اكرم، از دست دادن شخص چيزى را كه بر آن گماشته شده و به او سپرده اند و رنج بردن در كارى كه آن را به او نگماشته و به ديگرى واگزارده اند، ناتوانى آشكار و انديشه ايست كه دارنده اش را به تباهى مى كشد (چون منشا آن كم خردى است) و تاخت و تاراج تو به اهل قرقيسيا (شهرى در كنار فرات) و رها كردنت سرحدها و مرزهائى كه بر آنها والى و زمامدارت گردانيديم در صورتى كه آن سرحدها را كسى نيست كه حمايت و نگهدارى نمايد و سپاه (دشمن) را از آنها برگرداند، انديشه پراكنده ايست، پس (اين كار تو چنان است كه) پل گشته اى براى (گذشتن) دشمنانت كه خواهان تاخت و تاراج دوستانت بودند، در حالى كه دوش استوار (توانائى) نداشتى و از تو خوف و ترسى نبود (تا دشمنانت به جاى خود
نشينند) و نه رخنه (راه دشمن) را بستى، و نه استوارى و توانائى دشمن را شكستى و بر هم زدى، و نه كسى بودى كه اهل شهرش را (از جلوگيرى دشمن) بى نياز گرداند، و نه از جانب امير و فرمانده خود كارى انجام دهد (بنابراين همچون توئى به كار حكمرانى نمى آيد) و درود بر شايسته آن.
نامه 062-به مردم مصر
از نامه هاى آن حضرت عليه السلام است به اهل مصر كه با مالك اشتر (خدايش رحمت فرمايد) آنگاه كه او را والى و فرمانرواى آن سامان گردانيده فرستاده (در آن شمه اى از سرگذشت خود را بعد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله بيان مى فرمايد): پس از حمد بارى تعالى و درود بر پيغمبر اكرم، خداوند سبحان محمد صلى الله عليه و آله را برانگيخت ترساننده جهانيان (از عذاب الهى) و گواه بر پيغمبران (كه براى رستگارى مردم از جانب خداى تعالى فرستاده شده اند) چون آن حضرت صلى الله عليه و آله درگذشت پس از او مسلمانان درباره خلافت نزاع و گفتگو كردند، و سوگند به خدا دلم راه نمى داد و به خاطرم نمى گذشت كه عرب پس از آن حضرت صلى الله عليه و آله خلافت را از اهل بيت و خاندان او به ديگرى واگزارند، و نه آنكه آنان پس از آن بزرگوار (با همه سفارشها و آشكارا تعيين نمودن مرا براى خلافت در غدير خم و سائر مواضع) آن را از من باز دارند (امام عليه السلام و گذشته و آينده را مى داند، پس اين جمله: دلم راه نمى داد كه خلافت را به ديگرى واگزارند اشاره است به اينكه خلاف قول پيغمبر رفتار نمودن را كسى باور نداشت، و چنين كارى از اصحاب پيغمبر اكرم تصور نمى
شد) و مرا به رنج نيافكند (يا به شگفت نياورد مرا يعنى هر خردمند آگاهى را) مگر شتافتن مردم بر فلان (ابى بكر) كه با او بيعت كنند، پس (با آن حال) دست خود نگاهداشتم (ايشان را به خود واگذاشتم) تا اينكه ديدم گروهى از مردم مرتد شدند و از اسلام برگشته ميخواستند دين محمد- صلى الله عليه و آله- را از بين ببرند، ترسيدم اگر به يارى اسلام و مسلمانان نپردازم رخنه يا ويرانى در آن ببينم كه مصيبت و اندوه آن بر من بزرگتر از فوت شدن ولايت و حكومت بر شما باشد چنان ولايتى كه كالاى چند روزى است كه آنچه از آن حاصل مى شود از دست مى رود مانند آنكه سراب (آب نما كه تشنه گرما زده آب مى بيند و چون نزديك مى رود) زائل مى گردد، يا چون ابر از هم پاشيده مى شود، پس در ميان آن پيشامدها و تباهكاريها برخاستم (اسلام و مسلمانان را يارى نموده آنان را از سرگردانى رهاندم) تا اينكه جلو نادرستى و تباهكارى گرفته شده از بين رفت، و دين (از فتنه مرتدين و تباهكاران) آرام گرفته و (از نگرانى) باز ايستاد (براى حفظ اساس دين با آنان كه حق مرا غصب كردند همراهى و موافقت نمودم و بعد از عثمان هم كه خلافت ظاهريه را پذيرفتم براى آن بود كه امر دين از انتظام نيافتد و احكا
م پيغمبر اكرم برقرار ماند).