عرفان اسلامی جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 13

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



در اين موقع ظرف بزرگى را آوردند كه از پوست بود ، آن را پر از آب كردند و عمار را با پيكر مجروح در ميان آن انداختند و سپس از اين سو به آن سويش مى‏كشيدند و هل مى‏دادند ، گاه عمار را در ميان آب فرو مى‏كردند ، ولى عمار استقامت مى‏كرد .

اكنون سال ها از آن روزهاى سياه مى‏گذرد و هنوز آثار آن شكنجه‏ها كه بزرگ ترين نشان افتخار است ، در تن عمار باقى مى‏باشد .

عمار بسيار مورد لطف و عنايت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود و در ميان مسلمانان موقعيتى به سزا داشت و همه با ديده تقديس و احترام به او مى‏نگريستند .

وقتى كه از جاى برخاست چشم ها به او دوخته شد تا بدانند چه مى‏خواهد بكند و چه مى‏خواهد بگويد .

عمار عرض كرد : يا رسول اللّه ! اجازه مى‏فرماييد كه من اين گردن بند را بخرم ؟ پيغمبر فرمود : بخر و هركس با تو در خريد آن شركت كند ، خداى در آتش دوزخ عذابش نخواهد كرد .

عمار به مرد بينوا رو كرد و پرسيد : گردن بند را چند مى‏فروشى ؟

بينوا گفت : به غذايى كه از نان و گوشت باشد و سيرم كند و پارچه‏اى كه تنم را بپوشاند و دينارى كه به منزلم برساند .

عمار گفت : هشت دينار زر و دويست درهم سيم ، بُردى از يمن ، چارپايى كه تو را به خانه برساند مى‏دهم و تو را از نان و گوشت سير خواهم كرد .

مرد بينوا از اين نيكوكارى عمار در تعجب شده گفت : اى مرد ! تو چقدر جوانمرد هستى !!

عمار و مرد بينوا از مسجد خارج شدند ...

اين بار سومى بود كه بينوا ، حضور پيغمبر مهربان شرفياب مى‏شد ، در هر بار حالش از گذشته بهتر بود ، اكنون شكمش سير است ، جامه‏اى از بُرد يمانى به تن كرده ، زر و سيم بسيارى همراه دارد و زبانش به ثناى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله گوياست .

عرض مى‏كند :

يا رسول اللّه ! گرسنه بودم سيرم كردى ، برهنه بودم پوشيده‏ام كرده‏اى ، پياده بودم سواره‏ام نمودى ، بينوا بودم توانگرم كردى . پدر و مادرم به قربانت . آن گاه دست به دعا برداشت و چنين گفت :

پروردگارا ! جز تو كسى را نمى‏پرستم ، تويى كه روزى رسانى ؛ پروردگارا ! به فاطمه پاداشى بده كه چشمش نديده باشد و گوشى نشنيده باشد .

پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود : آمين .

آن گاه به ياران روى كرده فرمود :

خداى به فاطمه چنين چيزى داده است ؛ من پدر فاطمه هستم و پدرى مانند پدر فاطمه نمى‏باشد ، على شوهر فاطمه مى‏باشد و اگر على نبود ، فاطمه را شوهرى نبود ، خداى حسن و حسين را به فاطمه داده كه سرور اهل بهشتند و مانند آن‏ها كسى يافت نمى‏شود .

جبرئيل به من خبر داد :

وقتى كه فاطمه از دنيا مى‏رود و به خاك سپرده مى‏شود ، دو فرشته به قبرش مى‏آيند و از او مى‏پرسند : خداى تو كيست ؟ فاطمه مى‏گويد : اللّه خداى من است .

مى‏پرسند : پيغمبرت كيست ؟ مى‏گويد : پدرم . مى‏پرسند : امام تو كيست ؟

مى‏گويد :

اين كسى كه سر قبر من ايستاده على بن ابى‏طالب .

/ 380